مبانی نظری توسعه از منظر جهانی شدن

نخستین توجه نظری به پدیده جهانی شدن را در نظریه امپریالیسم لنین می توان دید. اگر چه بوخارین در روسیه (1908) و هابسن در آمریکا (1902) نیز قبل از لنین به پدیده امپریالیسم توجه کرده اند، اما این لنین بود که با نوشتن کتاب
سه‌شنبه، 12 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مبانی نظری توسعه از منظر جهانی شدن
 مبانی نظری توسعه از منظر جهانی شدن

 

نویسنده: محمد جواد زاهدی مازندرانی




 

نخستین توجه نظری به پدیده جهانی شدن را در نظریه امپریالیسم لنین می توان دید. اگر چه بوخارین در روسیه (1908) و هابسن در آمریکا (1902) نیز قبل از لنین به پدیده امپریالیسم توجه کرده اند، اما این لنین بود که با نوشتن کتاب «امپریالیسم به مثابه عالی ترین مرحله سرمایه داری»(1916) و چند مقاله دیگر در همین زمینه، الگوی نظری توسعه سرمایه دارانه جهان بر مبنای جهان خواری حکومت های سرمایه داری را ارائه کرد.
چارچوب نگرش لنین به امپریالیسم مبتنی بر نظرگاه های اقتصادی و اصول «اقتصاد سیاسی» مارکس است. لنین در این نظریه کوشش می کند نشان دهد که چگونه سرمایه داری در مرحله انحصاری خود به فراملی» عمل کردن و «جهانی شدن» گرایش می یابد. از نظر لنین امپریالیسم مرحله تاریخی ویژه ای از تحول سرمایه داری است و سه مشخصه مهم دارد:
1.انحصاری بودن؛
2.انگلی یا رو به زوال بودن؛
3.در حال احتضار بودن.
به رغم این ویژگی ها، امپریالیسم به اتکای «انحصار» که بنیادی ترین مؤلفه آن است بر جهان حاکم شده است. این انحصار خود را در (1) صورت اصلی عرضه می دارد (لنین، 501:1976 و 502):
1.کارتل ها، سندیکاها و تراست ها؛
2.موقعیت انحصارگرانه بانک های بزرگ که کنترل کل اقتصاد را در اختیار دارند؛
3.ربودن منابع مواد خام از طریق تراست ها و الیگارشی های مالی؛
4.شروع تقسیم (اقتصادی) جهان از طریق کارتل های بین المللی و صدور سرمایه به مثابه شکل متمایزی از صدور کالا؛
5.تکمیل تقسیم جهان به صورت مستعمرات قدرت های بزرگ سرمایه داری.
اگر چه لنین قرائت سیاسی قدرت مدارانه ویژه ای از مارکسیسم داشت که خصوصاً مورد پذیرش روشنفکرانی که به جنبه های انسان گرایانه، فلسفی، روش شناختی و زیبایی شناختی مارکسیسم دلبسته بودند قرار نگرفت؛ اما نظریه امپریالیسم او به دلیل انطباق با وضعیت جاری جهان در نیمه اول قرن بیستم قبول عام یافت و به شالوده نظری هر گونه تصویربرداری درباره مفهوم جهانی شدن، دست کم تا پایان جنگ جهانی دوم و حتی دوره بعد از آن بدل شد. این قبول عام فقط به داخل اردوگاه شوروی و یا طرفداران آن منحصر نمی شود بلکه حتی در اردوگاه مخالف نیز قابل پیگیری است. به نحوی که مثلاً از اواخر دهه 1960 مخالفان حکومت شوروی با استفاده از همین نگرش لنین، اصطلاح «سوسیال امپریالیسم» را بر مبنای عملکرد بین المللی حکومت سوسیالیستی کشور شوراها وضع کردند که دقیقاً همان دلالت جهانخواری مورد نظر لنین را درباره قدرت فائق در اردوگاه سوسیالیستی (روسیه شوروی) به کار می برده است.
نخستین بازتاب جدی نظریه امپریالیسم لنین در حوزه جامعه شناسی که در عین حال می توان آن را نخستین بازنمایی جامعه شناختی پدیده جهانی شدن دانست مربوط به جامعه شناسان مکتب فرانکفورت است که شاید توجه جامعه شناختی ویژه شان به این پدیده را بیشتر مدیون فشارهای رژیم نازی اند که ادامه زندگی را در آلمان و سپس در اروپا برای اکثریت آنان ناممکن ساخت و موجبات مهاجرت آنان به آمریکا را فراهم آورد.
آشنایی جامعه شناسان مارکسیست وابسته به مؤسسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت – ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، اریک فروم، هربرت مارکوزه، فرانتس نویمان، جورج لوکاج، هانا آرنت و بعدها یورگن هابرماس- با جهان قاره ای ایالات متحده، هم چنان که حدود یک صد سال قبل از آن در مورد الکسی دوتوکویل سلطنت طلب اتفاق افتاد، موجبات مکاشفه جامعه شناختی عمیقی را فراهم ساخت. جامعه شناسان مکتب فرانکفورت به مدد آشنایی عمیق تر با دنیای جدید و سبک زندگی آمریکایی و نیز به پشتوانه تسهیلاتی که از طریق دانشگاه کلمبیا در شهر نیویورک برایشان فراهم شد، توانسنتد بسیاری از جنبه های مهم جهانی شدن تمدن و فرهنگ بالنده بورژوازی را کشف کنند. هر چند آنان به مخالفت با این فرایند پرداختند و جنبه های منفی و انتقادپذیرش را افشا کردند ولی تردیدی نمی توان داشت که پس از توکویل آن ها بلند آوازه ترین جامعه شناسانی هستند که به بازنمایی ظرفیت های جهانی فرهنگی و تمدنی جهان نوین اقدام کرده اند.
اگر چه جامعه شناسان مکتب انتقادی از اوایل 1930 همزمان با تجدید نظر در برخی اصول و باورهای مارکسیستی، کانون توجه شان را به تدریج از اقتصاد به فرهنگ تغییر دادند، اما توجه آنان به نیروهای عمده جامعه صنعتی که محصول سلطه فرهنگی سرمایه داری است و دست یابی آنان به دیدگاهی نوین در تحلیل جوامع سرمایه داری معاصر (از طریق آمیزش نظرگاه های کارل مارکس و ماکس وبر) حاصل برخورد آنان با جامعه آمریکا و به ویژه آشنایی شان با نظام یا «سبک زندگی آمریکایی» بوده است. به خلاف تصور این صاحب نظران در حدود پنج دهه بعد این سبک زندگی به الگوی آرمانی «توسعه» در جهان بدل شد.
دیدگاه جامعه شناسان مکتب انتقادی به پدیده جهانی شدن، دست کم در ابعاد فرهنگی یک سره منفی و رد کننده بود. مکتب انتقادی هم به جامعه و هم به نظام های متفاوت معرفت اجتماعی به دیده نقادانه می نگریست. در حوزه معرفت شناختی، هم مارکسیسم و هم پوزیتیویسم و هم کل علوم انسانی و از آن جمله جامعه شناسی را به باد انتقاد گرفت و علاوه بر این نقد جانانه ای را نیز نسبت به جامعه نوین پرورانید. این نقد بیشتر متوجه شماری از مؤلفه های اصلی این جامعه بود: سلطه فرهنگی، سرکوب فرهنگی افراد در جوامع نوین، عقلانیت رسمی که جایگزین استثمار اقتصادی شده است، تفکر تکنوکراتیک که هدفش خدمت به نیروی سلطه گر است و نه رها سازی مردم از شرارت های سلطه همه این موارد از زمره جنبه های نقدپذیر و آسیب شناختی زندگی اجتماعی در جوامع نوین توصیف شده اند. جنبه هایی که ذاتاً گرایش به جهان شمول شدن دارند از دید صاحب نظران مکتب انتقادی این فرایند جهانی شدن از طریق صنعت یک دست سازی ویژه ای که منابع و خاستگاه های آن در کشورهای مادر متمرکز است و«صنعت فرهنگ» نامیده شده، محقق می شود.
نقادی جامعه نوین که به اعتبار مؤلفه های ساختاری اش الگویی جهان شمول و فراگیر تلقی می شود، عنصر اصلی و وجه مشترک آراء جامعه شناسان مکتب فرانکفورت است مثلاً به باور مارکوزه مهم ترین مشخصه جهان نوین «غیر عقلانی بودن عقلانیت» است. زیرا در آن صلح از طریق جنگ تضمین می شود؛ آزادی انسان ها از طریق تباه سازی افراد و نادیده گرفتن نیازها و توانایی های شان محقق می شود؛ و توده مردم فقیر ضعیف، سرکوب شده و استثمار شده نگهداشته می شوند. تکنولوژی نوین، که عالم گیرترین مؤلفه جوامع نوین و پرچمدار پدیده جهانی شدن است، به باور مارکوزه عالی ترین عقلانیت رسمی و جلوه ناب «غیرعقلانی بودن عقلانیت» است(ریترز، 251:1988(
از دید مارکوزه، تکنولوژی در جوامع نوین به نوعی یکه تازی منتهی می شود که در بردارنده روش های نوین مؤثرتر و حتی دلچسب تری از کنترل بیرونی افراد است. تلوزیون و ورزش های توده گیر از جلوه های بارز این روش های نوین است. نتیجه این وضعیت، پیدایش جامعه ای است که مارکوزه آن را «جامعه تک بعدی» می خواند. اگر چه مارکوزه واژه «جهانی شدن» را به کار نمی برد، ولی پیداست که از دید او با توجه به خصوصیت انتشار و اشاعه تکنولوژی، وضعیت «تک بعدی بودن» را می توان هم نشانه یکپارچگی جهان مجهز شده به تکنولوژی و هم به عنوان مهم ترین شاخص جامعه شناختی «جهانی شدن» تلقی کرد (همان: 252)
بیشترین توجه مکتب فرانکفورت معطوف به حوزه فرهنگ است. صاحب نظران مکتب انتقادی در اشاره به فرهنگ جوامع نوین اصطلاح «صنعت فرهنگ» را به کار می برند که معرف ساختارهای فرهنگی عقلانی شده و بوروکراتیزه شده (مثلاً شبکه تلویزیون) است که کنترل فرهنگ نوین را به عهده دارند.
نگرانی عمده صاحب نظران مکتب فرانکفورت در مورد «صنعت فرهنگ» تولید انبوه کالاهای فرهنگی یک دست شده و خاصی است که در حوزه پدیده ای «فرهنگ توده گیر» قرار می گیرد. با توجه به نمودهای امروزی فرهنگ جهانی که از طریق شبکه های ماهواره ای و اینترنتی اشاعه می یابد، می توان پذیرفت که «صنعت فرهنگ» سازوکار اصلی ایجاد «فرهنگ جهانی» در شرایط جهانی شدن و به این اعتبار ابزار پایه ای و اصلی در زمینه تحقق پروژه «جهانی سازی» است.
از دهه 1960 و همزمان با اوج گیری آوازه نظری دیدگاه انتقادی و رواج نظرگاه منفی جامعه شناسان مکتب فرانکفورت، نظریه خوشبینانه ای نیز درباره جنبه های فراگیر و جهان شمول نوگرایی (مدرنیسم) شکل گرفت که بازگوی دیدگاهی مثبت و سازنده نسبت به پدیده جهانی شدن است. مک لوهان در 1964 با انتشار کتاب رسانه های هوشمند5 نظریه ای انقلابی را در ارتباط با مفهوم و دلالت امروزین جهانی شدن ارائه کرد. این نظریه که مبتنی بر پیشرفت جهان از حیث همگنی در عرصه های فرهنگی است اشاره دارد به این که رسانه های توده گیر و به ویژه تلویزیون، کل جهان را به یک دهکده جهانی (2) بدل ساخته است.

امروزه در شرایط ارتباطی نوین حاکم بر جهان و به ویژه در شرایط استفاده از وسایل ارتباط جمعی و پیشرفته ای نظیر ارتباطات ماهواره ای و شبکه های خبری جهانی و اینترنت و در شرایطی که به طور بالفعل میلیون ها نفر در سرتاسر جهان در هر لحظه در معرض تجارب فرهنگی مشابهی قرار می گیرند، فهم نظریه دهکده جهانی مارشال مک لوهان و تصور جهانی که از این طریق به سوی یکپارچگی و همگنی فرهنگی پیش می رود دشوار نیست؛ اما یقیناً طرح این نظریه در شرایط دهه 1960 به هوش و نبوغ قابل توجهی نیاز داشته است. این آینده نگری نبوغ آمیز تأثیر مبتنی بر شکل گیری نظریه های واقع بینانه درباره جهانی شدن داشته است. البته تردیدی نمی توان داشت که گسترش فعالیت های سازمان ملل متحد و پیدایش سازمان های فرهنگی و توسعه ای جهانی و توافق نامه گات در خصوص انتظام بخشی به تجارت جهانی نیز در پیدایش این نگرش جهانی شده تر نسبت به توسعه بی تأثیر نبوده است.

از نیمه دوم دهه 1970 اندیشه جهانی شدن با قرائت مارکسیستی نوینی از روابط مبتنی بر قدرت در سطح جهانی مواجه شد که به «نظریه نظام جهانی» موسوم است. اگر چه ایمانوئل والرشتاین، مبدع این نظریه، در مقایسه با اصحاب مکتب فرانکفورت، مارکسیست ارتدکس (سرراست بین) تری به شمار می آید اما اگر نیک بنگریم، در این نظریه، اندیشه جهانی شدن از منظر واقع بینانه تر و قابل پذیرش تری طرح شده است و در آن بدبینی ها یا نقادی های متعارف مارکسیستی نسبت به جوامع سرمایه داری جای خود را به یک واقع نگری مبتنی بر نابرابری قدرت در سطح جهانی داده است.
نظریه نظام جهانی نوین والرشتاین نظریه ای سه جهانی است. در این نظریه اجزای سه گانه و متمایز جهان امروزی، به یک جهان هم بسته جمع پذیر و دارای ارتباطات متقابل (هر چند تنش آلود و تعارض آمیز) تعلق دارند. به سخن دیگر تمایز سه جهان متفاوت موضوع این نظریه ناشی از روابط سلطه در نظام مناسبات اقتصادی است و این تمایز ربطی به نظام های سیاسی و فرهنگی یا ایدئولوژیکی و اجتماعی ندارد.
والرشتاین در فاصله 1974 تا 1983 سه کتاب درباره نظم جهانی نوین منتشر کرد. از دیدگاه او نظام جهانی موجودیتی است اقتصادی با تقسیم کاری معین که مرزهای سیاسی یا فرهنگی مشخصی ندارد. یکپارچگی این نظام، مبتنی بر وجود یک توافق عام نیست بلکه نتیجه عمل نیروهای متفاوتی است که ذاتاً با یکدیگر در تنش هستند.
نظام جهانی والرشتاین مفهومی کاملاً مجرد و انتزاعی است. به نظر او جهان تاکنون با دو نظام جهانی روبه رو بوده است. یکی امپراتوری های جهانی که از نمونه های آن می توان مثلاً از امپراتوری رم باستان نام برد، و دیگر همین اقتصاد جهانی سرمایه داری نوین، امپراتوری جهانی بر سلطه سیاسی (و نظامی) مبتنی بود. در حالی که اقتصاد جهانی کاپیتالیستی بر سلطه اقتصادی تکیه دارد. البته ناگفته نماند که والرشتاین به ویژه در دو کتاب اولش پیدایش نظام جهان سومی را هم تحت عنوان «حکومت جهانی سوسیالیستی» پیش بینی کرده بود که در آثار جدیدترش به ویژه در آنچه از اواخر دهه 1980 منتشر ساخته، دیگر از آن جهان فروپاشی شده سخنی به میان نیاورده است.
نظریه اقتصاد جهان کاپیتالیستی والرشتاین- که می توان آن را قرائت امروزی شده نظریه امپریالیسم لنین دانست- متشکل از سه جزء اصلی است: مرکز، پیرامون و نیمه پیرامون. حوزه جغرافیایی مرکز بر اقتصاد جهانی مسلط است و ما بقی نظام را استثمار می کند. «پیرامون» مشتمل بر حوزه هایی است که مواد خام را برای مرکز تأمین می کنند و به شدت از طریق مرکز استثمار می شوند و بالاخره «نیمه پیرامون» (3) مقوله ای ته نشستی است که مجموعه ای از مناطقی را در بر می گیرد که حد فاصل و رابط میان نواحی استثمار کننده و استثمار شونده اند.
والرشتاین سه عامل را برای ظهور اقتصاد جهانی سرمایه داری ضروری می داند: گسترش جغرافیایی از طریق اکتشاف و مستعمره سازی، توسعه روش های متفاوت کنترل نیروی کار در نواحی مختلف اقتصاد جهانی (مثلاً در مرکز و پیرامون)، و توسعه دولت های قدر قدرتی که به دولت های مرکزی اقتصاد جهانی سرمایه داری بدل شدند.
او خواستگاه نظام جهانی نوین را بین سال های 1450 و 1640 می داند که طی آن نظام سلطه ماهیتاً از سلطه سیاسی و نظامی به سلطه اقتصادی تکامل پیدا کرد. این سلطه اقتصادی در فاصله سال های 1600 تا 1750 به یکپارچه شدن اقتصاد جهانی منجر شد. و بالاخره در دوران نوین، سرمایه داری پایه و شالوده اصلی برای رشد و توسعه یک اقتصاد جهانی را فراهم ساخت که این البته بدون وجود یک ساختار سیاسی واحد محقق شده است (ریترز، 280:1988-284)
به این ترتیب، بر خلاف نظرگاه اصحاب مکتب فرانکفورت، مفهوم جهانی شدن از دیدگاه والرشتاین بیشتر مبتنی بر کارکردها، فعالیت ها، فنون و مناسبات اقتصادی است تا یک دستی و مشابهت های فرهنگی و سیاسی.
والرشتاین، نظیر بسیاری از دیگر جامعه شناسان کلان نگر، پس از فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم، در بحث درباره نظام جهانی و در اشاره مستقیم به مفهوم، دلالت ها و مسائل جامعه شناختی جهانی شدن، به خلاف دو دهه قبل، به جنبه های فرهنگی و اجتماعی بیشتر از جنبه های اقتصادی توجه یافته است. او در یکی از جدیدترین آثارش درباره جهانی شدن (والرشتاین، 1377)، بحران عصر جهانی شدن را ( در نظام جهانی نوین) کشمکش میان هویت های ملی و جهانی می داند که به نوعی منعکس کننده کشمکش میان ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم و کشمکش میان عام بودن و خاص بودن- است که زائیده رشد بوروژوازی و پیدایش اقتصاد جهانی سرمایه داری اند.
بحث های نظری جامعه شناختی سه دهه اخیر درباره تقابل میان «سنت» و«مدرنیته» و نیز تقابل های پدیدار شناسانه میان گفتمان های هستی شناختی درباره جامعه معاصر در چارچوب نگرش های مبتنی بر نوگرایی (مدرنیسم) و پسانوگرایی (پست مدرنیسم) را نیز می توان از زمره همین نوع کشمکش ها به شمار آورد که بخشی از آن نیز دربرگیرنده مضمون های جامعه شناختی مرتبط با پدیده جهانی شدن است.
جهانی شدن با پیدایش نظام خاصی از مناسبات سیاسی، اقتصادی و فرهنگی بین دولت های منفرد، در معنای «دولت –ملت»های قرن بیستمی همراه است که والرشتاین آن را «نظام بین دولتی» (4) جدید می خواند. این مفهوم با دلالت های کلاسیک امپریالیسم (در آراءعالمان اجتماعی مارکسیست)نزدیکی های چشمگیری دارد و شاید مهم ترین فرق آن در این است که امپریالیسم به ویژه به مفهوم لنینی آن بیشتر دلالت های اقتصادی داشت در حالی که نظام «بین الدولی» والرشتاین یعنی جهانی شدن در قرائت خاص «نظریه نظام جهانی» بیشتر بر جنبه های سیاسی و فرهنگی و به ویژه بر پایه موج نوینی از دموکراسی فراگیر جهانی مبتنی است. به سخن دیگر نظام بین الدولی والرشتاین قرائت سیاسی-فرهنگی ویژه ای از نظام جهانی است که بر مبنای مناسبات بین المللی موجود و بر اساس واقعیت های دهه های 70 و 80 قرن میلادی گذشته نظریه سازی شده است.
به عقیده والرشتاین اشاعه «دولت –ملت»ها به عنوان واحد نمونه سازمانی-سیاسی در چارچوب اقتصاد جهانی سرمایه داری محصول دوران نوگرایی (مدرنیسم) و الگوی تاریخی اقتصاد جهانی بوده است و از لحاظ ساختاری بازگوی سلطه بلامنازع دولت ها در محدوده مرزهای ملی است (والرشتاین،218:1377 تا 222). در این الگوی تاریخی خاص، پارادایم ویژه ای از توسعه شکل گرفته است که مبتنی بر آمریت (هرمونی) دولت در این زمینه است. بر اساس این پارادایم گروه حکومتگران در چارچوب دولت-ملت ها به طور همزمان و انحصاری همه نقش های مربوط به تصمیم سازی، سیاست گزاری، برنامه ریزی و اجرای طرح های توسعه ای را به عهده دارند و به عنوان تنها کنشگران عرصه نوسازی و توسعه رأساً در زمینه تعریف طرح ها، تأمین مالی، تأمین نیروی انسانی و اجرای عملیات توسعه ای اقدام می کنند.
در حالی که در نظام بین الدولی آزادی عمل دولت های عضو جامعه جهانی به نحو تأمل برانگیزی محدود تر شده است. این وضعیت یکی از تجلیات بارز نظم نوین جهانی (پروژه جهانی سازی) در عرصه روابط سیاسی، فرهنگی و ارتباطات بین المللی است(همان). در این نظام پارادایم توسعه ای اشاره شده کاربرد ندارد و به جای آن پارادایم نوینی که بر مبنای مشارکت فعال و مؤثر مردم در فرایند توسعه و نوسازی جوامع در حال توسعه و جهت گیری این جوامع به سوی توسعه پایدار تعریف شده است، فرایندی عقلانی تر و با قابلیت های کاربردی و بهره وری بالاتر ارزیابی و توصیه می شود. مهم ترین آراء و نظریه های توسعه ای در ارتباط با پدیده جهانی شدن مربوط به دهه آخر قرن بیستم است. اگر بتوان قرن بیستم را قرن منازعات ایدئولوژیک نامید، باید پذیرفت که پایان قرن و آغاز هزاره سوم که همزمان با پایان یافتن عصر منازعات ایدئولوژیک است، تقریباً 10سال زودتر از پایان «تقویمی-گاه شناختی» این قرن فرا رسیده بود.

در واقع، فروریختن دیوار برلین در 1989 بسیار مهم تر و معنی دارتر از اتحاد دو آلمان و یا حتی فروپاشی سوسیالیسم است. این واقعه را باید قبل از هر چیز نماد واقعی پایان عصر منازعات ایدئولوژیکی تلقی کرد. تجربه دوران کوتاه پس از فرو ریختن این دیوار که نماد پایان جنگ سرد است نشان می دهد که تأثیر سیاسی و فرهنگی این واقعه بر وضعیت جهانی و تمدن بشری و نیز بر الگوها و فرایند توسعه در پایان جنگ جهانی دوم و تأسیس سازمان ملل متحد در نیمه دهه 1940 بوده است. فروریزی دیوار برلین و فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم با نقطه پایان نهادن بر منازعات ایدئولوژیکی امکان همفکری و همزبانی روشنفکران و صاحبان اندیشه را درباره «وضعیت جهان»،«مسائل وآلام بشری»،«دموکراسی و صلح»، «فقرزدایی و گسترش رفاه همگانی»،«توسعه پایدار و حفظ محیط زیست»، «یکپارچه شدن جهان» فراهم ساخت.

درباره بسیاری از مسائل و موضوعات یاد شده نوعی همکاری بین المللی کج دار و مریز از دهه 1950 آغاز شده و متناسباً نظریه های اجتماعی و جامعه شناختی متنوعی درباره هر یک از آن ها صورت بندی شده بود. اما آنچه به ویژه پس از فروریزی دیوار برلین در دستور کار قرار گرفت، موضع جهانی شدن بود که جامعه شناسان آن را در چارچوب جهانی شدن جامعه بشری و بر حسب دلالت های عمدتاً مثبت آن مورد توجه قرار دادند. به این اعتبار می توان انتظار داشت که غیر ایدئولوژیک ترین و در عین حال مثبت ترین نظرگاه های جامعه شناختی، درباره توسعه را بتوان در میان آراء و نظریه های ارائه شده در دوره زمانی کوتاه مدت پس از پایان جنگ سرد جست و جو کرد و چنین نیز هست.
رابرتسون در 1992 در اثری به نام «جهان بودگی»، فرهنگ جهانی و تصورات نظم جهانی» جهانی شدن را مجموعه فرایندهایی می داند که به پیدایش جهانی واحد منتهی خواهد شد. جوامع در همه جنبه های زندگی سیاسی، اقتصادی و فرهنگی شان به طور متقابل به یکدیگر وابسته خواهند شد و دورنمای این وابستگی های متقابل جهانی شدن واقعی (جامعه بشری) خواهد بود. این نظرگاه مثبت و سازنده در خصوص جهانی شدن و دلالت های توسعه ای مترتب بر آن فقط منحصر به این جامعه شناس نیست بلکه بسیاری از نظرگاه های جامعه شناختی دهه پایانی سده بیستم درباره جهانی شدن نیز از همین گونه است و این یکی از دستاوردهای مهم و دوران ساز پایان جنگ سرد به شمار می آید که به کاهش بدبینی نسبت به فرایندهای توسعه ای و افزایش امیدواری اجتماعی نسبت به بهبود وضع جهان بر اساس همکاری های بین المللی و مبادلات فرهنگی بیشتر منجر شد.
در دهه های گذشته نیز شکل های متنوعی از واحدهای فراملی در حوزه های سیاسی و اقتصادی در سطوح جهانی یا منطقه ای وجود داشت. مثلاً در حوزه سیاست بلوک های سیاسی و نظامی (نظیر ناتو) یا سپهرهای سلطه امپریالیستی (نظیر بلوک شوروی سابق)، اتحادیه های قدرت سلطه گر( نظیر گروه هفت)، سازمان های یکپارچه کننده قاره ای یا منطقه ای(نظیر جامعه اروپایی)، سازمان های بین المللی جهان گستر( نظیر سازمان ملل و آژانس های وابسته به آن) و یا در حوزه اقتصاد توافق نامه های اقتصادی جهان گستر یا منطقه ای نظیر گات ( توافق نامه عمومی تعرفه و تجارت)، اوپک، نفتا، کومکون، آ.سه.آن و امثال آن وجود داشت اما ارزیابی یکسره مثبتی از عملکرد هیچ یک از آن ها وجود ندارد و علاوه بر آن هیچ یک از آن ها را نمی توان شالوده ساز یا بنیان گذار ایده «جهانی شدن جامعه بشری» یعنی مبین پارادایم توسعه ای جدید در جهان نوین به شمار آورد. این ایده فقط پس از پایان جنگ سرد و تحت شرایط تحولات شگرف ارتباطی دهه آخر قرن بیستم قابل تصور گردید و هنوز هم به رغم وجود برخی نشانه های دلسرد کننده در اقتصاد و سیاست جهانی ایده ای نیرومند و امیدوار کننده ارزیابی می شود.

پی‌نوشت‌ها:

1.understanding media
2.Global Village
3.Semiperiphery
4.Interstate System

منبع مقاله :
زاهدی مازندرانی، محمد جواد؛ (1388) نقش سازمان های غیردولتی در توسعه پایدار، تهران: مازیار، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط