داستان لاله سرخ
نويسنده:سرفراز عبداللهي
منبع:روزنامه قدس
منبع:روزنامه قدس
امروز پنج شنبه است، بهتر است دنبال دسته اى از گلهاى لاله سرخ که سابقا در پارک شقايق ها مى روييد بروم و اگر شد چند تايى را بچينم و بر سر قبرم بگذارم. امسال از پارسال هم بدتر بود، نمى دانم چرا زمستانها هر سال طولانى تر مى شوند و همه چيز را در خود خاموش مى کنند؟ اين زمستان مرا به ياد تپه ماهورهاى دهلران و دشت عباس مى اندازد، آنجا که هنوز عده زيادى از بچه ها منزل گرفته اند و آدرسشان را به اين بى خبرها و غافلان دنيا نمى دهند، هر چه قدر هم بگردند پيدا نمى کنند. مگر الکى است؟ آدرس سرزمين خوشبختى و آسايش را نبايد به اين آدم هاى فراموشکار داد. تازه اگر هم آدرس بدهى ايراد بنى اسرائيلى مى گيرند و دوباره يادشان مى رود که چه ادعاهايى مى کردند. حالا که برفها تقريبا آب شده اند شايد بتوانم خودم را به گورستان برسانم و آنجا که جسمم با همان لباس بسيجى و چفيه خون آلود در دل خاک آرميده است، کمى آرام بگيرم. اى کاش من هم همانجا تو شلمچه مثل احمد و خيلى هاى ديگر يه خونه دراندشت ويلايى گرفته بودم و به اين آپارتمان فسقلى نيامده بودم. مادرم هم بالاخره يه جورى آروم مى شد و به نبودنم عادت مى کرد. تازه مگه بچه هاى شلمچه که همانجا خونه گرفتند و زندگى کردند و آدرس به کسى ندادند ضرر کردند؟ اونا لااقل چيزهايى که ما تو اين شهر بى در و پيکر مى بينيم نمى بينند، گوششان راحت است و زندگى شان را مى کنند.
مجسمه سربازى که تفنگ به دست در دامان مادرش آرميده است از مدتها قبل نزديک قبر من ايستاده است. از زمانى که مرا به همراه على اصغر و عباس روى دست گرفتند و به اينجا آوردند، اين مجسمه هم اينجا بوده است. هيچ تغييرى هم نکرده است، نه در تابستان و نه در زمستان. فقط قطرات خونى که از سينه سرباز جارى شده بود ديگر سرخى خودش را نداشت، بى رنگ شده بود، انگار مات شده بود. آن اولها که فصل زمستانش خيلى کوتاه بود و مانند يک چشم به هم زدن مى گذشت و حتى فرصت نمى کرد گلهاى لاله روى سنگ مزارم را پژمرده کند تا حالا که اگر روزى هزار شاخه گل هم مادرم رو قبرم بگذاره، يک شبه سرمازده مىشوند و از دست مى روند، اين مجسمه هيچ فرقى نکرده.
الآن چند ماه است که دنبال گلهاى لاله مى گردم ولى اين خزان لعنتى اجازه ى رويش به گلها را نمى دهد، او هميشه در کمين نشسته و تا لاله ها مى خواهند جوانه بزنند با شمشير سهمگين بى غلافش سر آنها را مى برد. هر سال اين قساوت خزان بيشتر مى شود. امسال ديگر از همه سالها بدتر بود. سال گذشته به سختى توانستم يک شاخه گل لاله سرخ گير بياورم ولى تا به سر مزارم رسيدم، اين خزان لعنتى پژمرده اش کرده بود. طفلکى شاخه گل توى دستام مثل يخ خشک شده بود و اصلا نا نداشت که به من طراوت بدهد.
لايه سخت گلى که در عمليات کربلاى 4 به پوتين هايم چسبيده بود، هنوز چسبيده است. هر چند بيست سال است ازش کار مى کشم و گاه و بى گاه به سراغ دوستان و بچه ها مى روم ولى هنوز گلى هستند. سالهاى اول که اينجا منزل گرفته بودم خيلى خوش مى گذشت، شبى نبود که مهمانى نداشته باشيم. بازار مسکن اينجا رونقى عجيب داشت. همه دنبال يه خونه مناسب هرچند کوچک بودند. بعضى ها از قبل نوبت مى گرفتند و عده اى هم سرزده جل و پلاسشان را مى ريختند در خانه اى و آن را تصرف مى کردند. بيچاره مشاور املاکى اين محله کاملا گيج شده بود و نمى دانست چگونه اين همه فايل را کنترل کند. اون وقت بچه ها اين دغدغه ها را نداشتند، گفتم که زمستون خيلى کوتاه بود و آدم واسه يه شاخه گل لاله مجبور نمى شد سراسر هفته و گاهى يک ماه تموم توى دود و دم اين شهر بى صاحب پرسه بزنه. تازه اگر هم پيدا بشه تا رسيدن به مزارش خشک بشه و سرمازده گوشه اى بيفته. اونوقت ها مادرها که سر مزار بچه هاشون مى اومدند، گل هاى لاله مصنوعى با خودشون مى آوردند. تازه توى اون طبق بالاى سرمون هم گل هاى مصنوعى مى گذاشتند تا اين که مدتها بمونه و پژمرده هم نشه، ولى اينا نمى دونن گل مصنوعى که به آدم طراوت نمى ده، اصلا من که با گل مصنوعى حال نمى کنم. راستش از وقتى مامان زمينگير شده و تو رختخواب جم نمى خوره، اصلا طعم يه گل واقعى رو نچشيدم. خيلى بهش مى گم: مامان جون! واسه چى تو اين دنيا موندي؟ آخه به چى دلتو خوش کردي؟ بسه ديگه؟ بيا اينجا حد اقل مى تونيم با هم باشيم.
مى دونى !! خيلى دلم مى خواد بشينم کنارش، سرم رو تو دامنش بذارم و براش درد دل کنم. مى خوام بهش بگم تو اين چند سالى که بهم سر نزده، خزان چه بلايى سرمون آورده. بهش بگم چقدر دلم واسه يه شاخه گل لاله سرخ واقعى تنگ شده و خيلى چيزهاى ديگه. اگر اين گلهاى لاله رو توى گلخانه نکاشته بودند و مثل بقيه گلها توى پارک در هواى آزاد رهاشون کرده بودند، هيچ کدامشون هرگز رشد نمى کردند و اين طور دل آدمو نمى بردند. اون گل لاله سرخ که معلومه داره دوره ى نوجوونى شو سپرى مى کنه خيلى دل منو برده، بايد برم تو و بچينمش. بايد تا گورستان بدوم. خوبه هنوز پوتين هام سالمند و بندهاش نپوسيدند و مى تونم درست مثل شب عمليات بدوم. در را کاملا باز کردم، لولاهاى در غژغژ دلخراشى کردند و توده هاى غبار مانند توده اى از ابر سياه از لابلاى چارچوب در به زمين ريختند. مکث کوتاهى کردم و آنگاه تا نيمه ى گلخانه پيش رفتم و با صداى آهسته صدا زدم؛ سلام لاله هاى سرخ! حالتون خوبه؟ خدا نگهتون داره. مىپنداشتم صداى مرا نمى شنوند. ناگهان برگهايشان را تکان دادند و همگى تبسم کردند و جواب سلام مرا دادند. از خوشحالى در پوست خودم نمى گنجيدم. دلم مى خواست تک تک آنها را بغل کنم و محکم در آغوش بگيرم. دوست داشتم چفيه ام را پر از گلهاى لاله کنم و مانند نان خشکهايى که بين سنگرها تقسيم مى کردم آنها را روى دوشم بگذارم و ديوانه وار وسط شهر بروم و فرياد بزنم؛ نگاه کنيد! نگاه کنيد! اين همه گل لاله، ببينيد همگى سرخ سرخ هستند! ديگه نگوييد گل طبيعى نداريم! بيا اين همه گل سرخ لاله!
ولى حيف! خزان همه جا پايگاه درست کرده و ايست و بازرسى تشکيل داده. همه را به شدت تفتيش مى کنند و اجازه نمى دهند کسى حتى يک برگ تازه و سالم رو به درون شهر ببره. فقط گل مصنوعى آزاده. تا دلت بخواد تو شهر پيدا مى شه. سر هر کوچه و برزن و داخل هر گل فروشي. هر چى دلت بخواد عرضه مى کنند، حتى توصيه هم مى کنند که از گل هاى طبيعى بهتره چون پژمرده نمى شه، تازه اگه هم اين دود و دم شهر بى در و پيکر برگهاشو سياه و روغنى کنه، مى تونى راحت با آب و مايع ظرفشويى بشوريش و دوباره مثل اول نو و تازه مى شه.
بوى عطر و طراوت گلهاى سرخ لاله مشامم را پر کرده بود، انگار بعد از بيست سال دوباره زمان به عقب برگشته بود. مزه روز اول اسباب کشى را داشتم، دوباره مزمزه مى کردم. حضور اين لاله ها کافى بود تا آنچه را خزان بى رحم ويران کرده بود دوباره به همان گونه ببينم و جلوى چشمهايم زنده شود. نمى دانم اين لاله ها از کى اينجا زندگى مى کنند و شب و روز با قدسيان به راز و نياز مى پردازند و هرگاه غريبه اى آشنا مثل من به آنها پناه مى برد، با گرمى از او استقبال مى کنند و همگى با لحن يکنواخت مىگويند: «خسته نباشى دلاور»! نمى دانم امکان دارد که اين گلها را به سطح پارک ببريم و در جا ى جاى پارک بکاريم و با اسلحه هاى به جا مانده از جنگ هشت ساله در مقابل خزان بايستيم و نگذاريم خزان، آنها را درو کند تا مثل قبل دوباره سراسر پارک و اين شهر بى در و پيکر، پوشيده از گلهاى سرخ لاله طبيعى شوند؟ البته که امکان دارد. وقتى خزان غفلت مى کند و حواسش به مايملکش پرت مىشه، بايد اين کار را کرد. بايد تمامى بچه ها را صدا بزنم و به اين گلخانه بياورم، بايد دوباره حاجى را پيدا کنم و گردان شهادت تشکيل دهيم. بايد آدرس بچه هايى را که در خوزستان و کردستان خانه گرفته اند پيدا کنم و برايشان تلگراف و تلکس بزنيم. بايد به آنها بگويم اينجا چه خبر است. بايد دوباره کالک عمليات را پهن کنيم و اتاق جنگ را مهيا کنيم. بايد به همه بچه ها خبر بدهم که تفنگهاى کلاش را روغنکارى کنند، نارنجک هاى 40 تکه را بيرون بکشند و ضامن هايشان را ضد زنگ بزنند. بايد دوباره خدمه خمپاره 60 و آر پى جى هاى خط شکن را به صف کنيم. بايد جلوى اين خزان را بگيريم. آخه مگه ما چند بار بايد با اين خزان بجنگيم، مگه اين آقايانى که در خواب خرگوشى به سر مى برند احساس تکليف نمى کنند؟ مگه اين واجب عينى نيست؟ فراموشى تا کي؟ ببين خزان تا کجا پيش اومده، فقط همين گلخانه مونده و هيچ.
مجسمه سربازى که تفنگ به دست در دامان مادرش آرميده است از مدتها قبل نزديک قبر من ايستاده است. از زمانى که مرا به همراه على اصغر و عباس روى دست گرفتند و به اينجا آوردند، اين مجسمه هم اينجا بوده است. هيچ تغييرى هم نکرده است، نه در تابستان و نه در زمستان. فقط قطرات خونى که از سينه سرباز جارى شده بود ديگر سرخى خودش را نداشت، بى رنگ شده بود، انگار مات شده بود. آن اولها که فصل زمستانش خيلى کوتاه بود و مانند يک چشم به هم زدن مى گذشت و حتى فرصت نمى کرد گلهاى لاله روى سنگ مزارم را پژمرده کند تا حالا که اگر روزى هزار شاخه گل هم مادرم رو قبرم بگذاره، يک شبه سرمازده مىشوند و از دست مى روند، اين مجسمه هيچ فرقى نکرده.
الآن چند ماه است که دنبال گلهاى لاله مى گردم ولى اين خزان لعنتى اجازه ى رويش به گلها را نمى دهد، او هميشه در کمين نشسته و تا لاله ها مى خواهند جوانه بزنند با شمشير سهمگين بى غلافش سر آنها را مى برد. هر سال اين قساوت خزان بيشتر مى شود. امسال ديگر از همه سالها بدتر بود. سال گذشته به سختى توانستم يک شاخه گل لاله سرخ گير بياورم ولى تا به سر مزارم رسيدم، اين خزان لعنتى پژمرده اش کرده بود. طفلکى شاخه گل توى دستام مثل يخ خشک شده بود و اصلا نا نداشت که به من طراوت بدهد.
لايه سخت گلى که در عمليات کربلاى 4 به پوتين هايم چسبيده بود، هنوز چسبيده است. هر چند بيست سال است ازش کار مى کشم و گاه و بى گاه به سراغ دوستان و بچه ها مى روم ولى هنوز گلى هستند. سالهاى اول که اينجا منزل گرفته بودم خيلى خوش مى گذشت، شبى نبود که مهمانى نداشته باشيم. بازار مسکن اينجا رونقى عجيب داشت. همه دنبال يه خونه مناسب هرچند کوچک بودند. بعضى ها از قبل نوبت مى گرفتند و عده اى هم سرزده جل و پلاسشان را مى ريختند در خانه اى و آن را تصرف مى کردند. بيچاره مشاور املاکى اين محله کاملا گيج شده بود و نمى دانست چگونه اين همه فايل را کنترل کند. اون وقت بچه ها اين دغدغه ها را نداشتند، گفتم که زمستون خيلى کوتاه بود و آدم واسه يه شاخه گل لاله مجبور نمى شد سراسر هفته و گاهى يک ماه تموم توى دود و دم اين شهر بى صاحب پرسه بزنه. تازه اگر هم پيدا بشه تا رسيدن به مزارش خشک بشه و سرمازده گوشه اى بيفته. اونوقت ها مادرها که سر مزار بچه هاشون مى اومدند، گل هاى لاله مصنوعى با خودشون مى آوردند. تازه توى اون طبق بالاى سرمون هم گل هاى مصنوعى مى گذاشتند تا اين که مدتها بمونه و پژمرده هم نشه، ولى اينا نمى دونن گل مصنوعى که به آدم طراوت نمى ده، اصلا من که با گل مصنوعى حال نمى کنم. راستش از وقتى مامان زمينگير شده و تو رختخواب جم نمى خوره، اصلا طعم يه گل واقعى رو نچشيدم. خيلى بهش مى گم: مامان جون! واسه چى تو اين دنيا موندي؟ آخه به چى دلتو خوش کردي؟ بسه ديگه؟ بيا اينجا حد اقل مى تونيم با هم باشيم.
مى دونى !! خيلى دلم مى خواد بشينم کنارش، سرم رو تو دامنش بذارم و براش درد دل کنم. مى خوام بهش بگم تو اين چند سالى که بهم سر نزده، خزان چه بلايى سرمون آورده. بهش بگم چقدر دلم واسه يه شاخه گل لاله سرخ واقعى تنگ شده و خيلى چيزهاى ديگه. اگر اين گلهاى لاله رو توى گلخانه نکاشته بودند و مثل بقيه گلها توى پارک در هواى آزاد رهاشون کرده بودند، هيچ کدامشون هرگز رشد نمى کردند و اين طور دل آدمو نمى بردند. اون گل لاله سرخ که معلومه داره دوره ى نوجوونى شو سپرى مى کنه خيلى دل منو برده، بايد برم تو و بچينمش. بايد تا گورستان بدوم. خوبه هنوز پوتين هام سالمند و بندهاش نپوسيدند و مى تونم درست مثل شب عمليات بدوم. در را کاملا باز کردم، لولاهاى در غژغژ دلخراشى کردند و توده هاى غبار مانند توده اى از ابر سياه از لابلاى چارچوب در به زمين ريختند. مکث کوتاهى کردم و آنگاه تا نيمه ى گلخانه پيش رفتم و با صداى آهسته صدا زدم؛ سلام لاله هاى سرخ! حالتون خوبه؟ خدا نگهتون داره. مىپنداشتم صداى مرا نمى شنوند. ناگهان برگهايشان را تکان دادند و همگى تبسم کردند و جواب سلام مرا دادند. از خوشحالى در پوست خودم نمى گنجيدم. دلم مى خواست تک تک آنها را بغل کنم و محکم در آغوش بگيرم. دوست داشتم چفيه ام را پر از گلهاى لاله کنم و مانند نان خشکهايى که بين سنگرها تقسيم مى کردم آنها را روى دوشم بگذارم و ديوانه وار وسط شهر بروم و فرياد بزنم؛ نگاه کنيد! نگاه کنيد! اين همه گل لاله، ببينيد همگى سرخ سرخ هستند! ديگه نگوييد گل طبيعى نداريم! بيا اين همه گل سرخ لاله!
ولى حيف! خزان همه جا پايگاه درست کرده و ايست و بازرسى تشکيل داده. همه را به شدت تفتيش مى کنند و اجازه نمى دهند کسى حتى يک برگ تازه و سالم رو به درون شهر ببره. فقط گل مصنوعى آزاده. تا دلت بخواد تو شهر پيدا مى شه. سر هر کوچه و برزن و داخل هر گل فروشي. هر چى دلت بخواد عرضه مى کنند، حتى توصيه هم مى کنند که از گل هاى طبيعى بهتره چون پژمرده نمى شه، تازه اگه هم اين دود و دم شهر بى در و پيکر برگهاشو سياه و روغنى کنه، مى تونى راحت با آب و مايع ظرفشويى بشوريش و دوباره مثل اول نو و تازه مى شه.
بوى عطر و طراوت گلهاى سرخ لاله مشامم را پر کرده بود، انگار بعد از بيست سال دوباره زمان به عقب برگشته بود. مزه روز اول اسباب کشى را داشتم، دوباره مزمزه مى کردم. حضور اين لاله ها کافى بود تا آنچه را خزان بى رحم ويران کرده بود دوباره به همان گونه ببينم و جلوى چشمهايم زنده شود. نمى دانم اين لاله ها از کى اينجا زندگى مى کنند و شب و روز با قدسيان به راز و نياز مى پردازند و هرگاه غريبه اى آشنا مثل من به آنها پناه مى برد، با گرمى از او استقبال مى کنند و همگى با لحن يکنواخت مىگويند: «خسته نباشى دلاور»! نمى دانم امکان دارد که اين گلها را به سطح پارک ببريم و در جا ى جاى پارک بکاريم و با اسلحه هاى به جا مانده از جنگ هشت ساله در مقابل خزان بايستيم و نگذاريم خزان، آنها را درو کند تا مثل قبل دوباره سراسر پارک و اين شهر بى در و پيکر، پوشيده از گلهاى سرخ لاله طبيعى شوند؟ البته که امکان دارد. وقتى خزان غفلت مى کند و حواسش به مايملکش پرت مىشه، بايد اين کار را کرد. بايد تمامى بچه ها را صدا بزنم و به اين گلخانه بياورم، بايد دوباره حاجى را پيدا کنم و گردان شهادت تشکيل دهيم. بايد آدرس بچه هايى را که در خوزستان و کردستان خانه گرفته اند پيدا کنم و برايشان تلگراف و تلکس بزنيم. بايد به آنها بگويم اينجا چه خبر است. بايد دوباره کالک عمليات را پهن کنيم و اتاق جنگ را مهيا کنيم. بايد به همه بچه ها خبر بدهم که تفنگهاى کلاش را روغنکارى کنند، نارنجک هاى 40 تکه را بيرون بکشند و ضامن هايشان را ضد زنگ بزنند. بايد دوباره خدمه خمپاره 60 و آر پى جى هاى خط شکن را به صف کنيم. بايد جلوى اين خزان را بگيريم. آخه مگه ما چند بار بايد با اين خزان بجنگيم، مگه اين آقايانى که در خواب خرگوشى به سر مى برند احساس تکليف نمى کنند؟ مگه اين واجب عينى نيست؟ فراموشى تا کي؟ ببين خزان تا کجا پيش اومده، فقط همين گلخانه مونده و هيچ.