انقلاب 1848 آلمان

انقلاب 1848 آلمان همچنان یکی از چیستان‌های تاریخ این کشور است. این چه قیامی بود که در ابتدا با چنان سرعتی و بدون خونریزی به پیروزی رسید؟ این چه قیامی بود که در نهایت با چنان پریشانی و درماندگی شکست خورد؟ پس از
جمعه، 5 تير 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
انقلاب 1848 آلمان
 انقلاب 1848 آلمان

 

نویسنده: تئودوراس همرو
برگردان: محمد عبداللهی



 

یادداشت:

Theodore S.Hamerow, 1848, in Leonard Krieger and Fritz Stern, eds.
The Responsibility of Power: Historical Essays in Honor of Hajo Holborn (New
York: Doubleday & Co, Inc, 1967), PP.145-161. By Permission.
انقلاب 1848 آلمان همچنان یکی از چیستان‌های تاریخ این کشور است. این چه قیامی بود که در ابتدا با چنان سرعتی و بدون خونریزی به پیروزی رسید؟ این چه قیامی بود که در نهایت با چنان پریشانی و درماندگی شکست خورد؟ پس از پیروزی مردم در انقلاب و در میان شادی و سرور بهار زندگی آنان کارل متی (1) آزادیخواه از فرانکفورت به همسرش نوشت: «من در اینجا نه در میان آنان‌ها بلکه در میان فرشتگان زندگی‌ می‌کنم، و شب را هم در پرستشگاه آنان می‌آرامم»، یک سال پس از آن در حالی که در میان خرابه‌های این پرستشگاه ایستاده بود در اندیشه‌ی چگونگی از هم پاشیدگی این جنبش انقلابی فرو رفت. شکاف بین وعده‌ها یا قول و قرارهای انقلابی و تحقق بخشیدن به آنها در عمل چنان عظیم می‌نمود که تنها یک جریان بنیاد کن و یا یک ضعف اساسی و غیرقابل علاج می‌توانست آن را توجیه نماید. مقولات عادی مورد استفاده در تبیین‌های تاریخی نارساتر از آن بودند که بتوانند عظمت این مصیبت را قابل درک نمایند. برای شکست چنین جریان عظیمی باید یک دلیل منحصر به فرد و ضروری وجود داشته باشد. بیش از یک صد سال است که محققان در جستجوی یافتن کاستی یا نقطه ضعف تعیین کننده‌ای بوده‌اند که بساط این قیام آزادی خواهی (لیبرال) را در اروپای مرکزی درهم نوردید. با اینکه امروز هم چون یک صد سال پیش درباره ماهیت این امر اتفاق نظر وجود ندارد، معذالک همه محققان کم و بیش موافقت دارند که پاسخ این سؤال را در نقصان و نارسایی دستگاه رهبری سیاسی یا طبقه اجتماعی یا کل ملت درگیر انقلاب جستجو باید کرد.
مشهورترین تبیینی که از شکست انقلاب 1848 آلمان به عمل آمده این است که رهبران این جنبش انقلابی توانایی انطباق نظریه را با واقعیت‌ها نداشتند. کارل شورتس (2) با نگریستن به گذشته و تجسم قیامی که خود در جوانی از آن دفاع کرده بود چنین نتیجه گرفت که پارلمان فرانکفورت «گرفتار دو مسأله بود، یکی فزونی فکر و تقوا و دیگری کمبود یا نبود تجربه سیاسی و بینشی که بدان وسیله دریابند که گاه سرکه‌ی نقد به از حلوای نسیه است، و اینکه یک رهبر سیاسی حقیقتی نباید با تأکید لجوجانه بر روی امور ضروری فرصت‌های مناسب را برای تحقق بخشیدن به امور ضروری‌تر از دست بدهد.» این فرضیه معروف خیالبافی اعضای پارلمان آلمان در هزاران کتاب درسی ذکر شده است.
در تفسیر دقیق تری از انقلاب 1848 آلمان که بیشتر مورد توجه مورخان چپ گرا قرار گرفته است بر این نکته تأکید می‌شود که طبقه متوسط پس از آنکه کنترل جریان انقلاب را در دست گرفت به جای آنکه رهایی طبقه پرولتاریا را وجهه همت خود سازد در برابر آنان عکس العمل نشان داد و بدین ترتیب به انقلاب خیانت کرد. یورگن کوچنسکی (3) در سده‌ی روزهای مارس این موضع گیری
مارکسیستی را به شرح زیر بیان نمود:
" ما می‌دانیم که بورژوازی در
مبارزه‌اش برای کسب قدرت سیاسی شکست خورد. بورژوازی شکست خورد زیرا در دو جبهه می‌جنگید، هم علیه اشرافیت فئودال و هم علیه طبقه کارگر. بورژوازی علیه طبقه کارگر می‌جنگید زیرا می‌ترسید طبقه‌ی کارگر هم در بخشی از قدرت سیاسی که او به دست می‌آورد سهیم گردد. او علیه اشراف فئودال هم به آن خاطر می‌جگید که پیش از هر چیزکل قدرت سیاسی را خود در دست گیرد و طبقه کارگر را از سهیم شدن در آن محروم نماید. اما از آنجا که از گذشته عادت کرده بود بدون خود مختاری سیاسی میلیونر شود از این رو در جریان انقلاب به اتحاد با اشرافیت فئودال و ادامه جنگ در یک جبهه، یعنی علیه طبقه کارگر تمایل بیشتری یافت.
سرانجام از سال 1933 به این طرف، ترس و وحشت از ناسیونال سوسیالیسم این نکته را مورد توجه عده‌ای قرار داد که گویا شکست انقلاب 1848 نتیجه وجود نوعی نقص یا نارسایی ذاتی در خصلت ملی آلمان بوده است. بویژه در کشورهایی که علیه رایش سوم جنگیدند (4) این احساس به وجود آمده بود که ماجرای کوره‌های آدم سوزی آوشویتس (5) و بوخن والد (6) بر نوعی تباهی و فساد دلالت می‌کند که ریشه‌های عمیق و گستردهای در تاریخ اروپای مرکزی دارد. در همین راستا ادموندورمیل (7) می‌نویسدکه «اگرکسی در چارچوب کنفدراسیون آلمان به بررسی دلایل اوضاع و احوال مصیبت بار و غم انگیز سال‌های 1848 و 1849 بپردازد، شاید دریابد که این حوادث بیشتر از طرز فکر مردم آلمان ناشی می‌شوند تا علل بیرونی.» برخی از خود آلمانی‌ها هم در زمینه ناتوانی‌های ملی کشورشان به نتایج متشابهی رسیدند. مثلاً تئودورهویس (8) اولین رئیس جمهوری فدرال آلمان، تصدیق کرد که انقلاب 1848 نمایانگر نوعی «باریک بینی ذاتی آلمانی بود،که ممکن است آنرا بستاییم یا سرزنش کنیم، ولی به هر حال مجبوریم آن را به عنوان یک واقعیت بپذیریم.» در این تز ضعف‌های ویژه رهبران لیبرال و بورژواهای پول پرست از نوع ضعف هایی به حساب می‌آیند که از طرز تفکر مردم (یک ملت) ناثسی می‌شوند. (9) بدین سان سعی در تبیین انقلاب 1848 از طریق افکار و عقایل سیاست هایی که درآلمان آن روزی دنبال می‌کردید این واقعیت را نادیده می‌گیرد که این جنبش انقلابی محدود به آلمان نمی شد. این جنبش پدیده‌ای اروپایی بود که سراسر قاره اروپا از انگلیس (دریای مانش) تا دریای سیاه را تحت تأثیر خود قرار داد. علاوه بر این، عملکرد این جریان در همه جا یکسان بود. نخست قیامی توده‌ای پدید می‌آمد که نظام کهن را تقریباً بدون مبارزه‌ای [ جدی ] وادار به تسلیم می‌کرد. پس از آن دورد شادی و سرور ناشی از جشن آزادی فرا می‌رسید، شادی و سروری که با بروز تفرقه و جدایی پیروزمندان بر سر چگونگی استفاده از پیرورزیهایشان به سر می‌رسید. به همان اندازه که این تفرقه و جدایی بیشتر انعکاس می‌یافت، به همان اندازه هم محافظه کاران شکست خورده بیشتر از سردرگمی بیرون می‌آمدند و بیشتر دست به تعرض و مخالفت می‌زدند. در آخرین مرحله هجوم موفقیت آمیز ضد انقلاب اوضاع سیاسی و اجتماعی پیشین تجدید استقرار می‌یافت. این الگوی اصلی این جنبش انقلابی بود که نه تنها در آلمان بلکه در فرانسه، ایتالیا، اتریش و مجارستان جریان یافت. این امر بر آن دلالت می‌کند که در همه جای اروپا علت‌های یکسان معلول‌های یکسانی را به وجود می‌آوردند، به عبارت دیگر عواملی که منجر به این قیام یا جنبش انقلابی گردیدند از مرزها یا حدود کشور می‌گذشتند. تقریباً نیم قرن پس از وقوع انقلاب 1848 ، فریدریش انگلس (10) در مقدمه‌اش برکتاب مارکس، مبارزه طبقاتی در فرانسه (11) می‌نویسد: «آنچه که مارکس قبلاً از ماتریالیسم ناتمامش نتیجه گرفت و بعدها به وسیله خود واقعیت‌ها به طور کامل روشن گردید این بود که بحران داد و ستد جهانی سال 1847 مادر حقیقی انقلاب‌های فوریه و مارس بود، و رونق صنعتی که از اواسط سال 1848 به تدریج پدید آمد و در سال‌های 1849 و 1850 به شکوفایی کامل رسید، نیروی احیاء کننده ارتجاع اخیراً تقویت شده اروپایی بود.» البته در این زمینه در نوشته‌ها یا فعالیت‌های سال 1848
مارکس چیز قابل توجهی به چشم نمی خورد. حتی در سال بعد از آن نیز که مارکس دست اندر کار نوشتن مقالاتی شد که مجموعه آنها کتاب، مبارزه‌ی طبقاتی فرانسه او را تشکیل می‌داد، بیشتر روی غیر قابل اجتناب بودن یک قیام جدید تکیه نمود تا تجزیه و تحلیل شکست قیام قبلی. او اظهار داشت که: «یک انقلاب جدید تنها در پرتو یک بحران جدید ممکن می‌گردد و این یک امر مسلم است.» مارکس حتی زمان وقوع رکود بعدی را هم پیش بینی نمود: «اگر دور جدید رشد و توسعه صنعتی که در سال 1848 شروع گردید همان جریان سال‌های 1843-47 را طی کند، بحران در سال 1852 به وقوع خواهد پیوست.» اما برای انگلیس در سال 1895 ، یعنی پس ازگذشت 50 سال، آنچه را که او و مارکس در کوران حادثه به اجمال حدس زده بودند روشن گردید، و آن اینکه رونق اقتصادی اروپا انقلاب را از فوریت و مبارزه جویی لازم برای موفقیتش دور کرده (12) بود. منابع آماری وسیعی در دست است که نشان می‌دهد مسأله کمبود مواد غذایی که این موج بین المللی قیام را به وجود آورده بود، پیش ازکسب نخستین پیروزی‌های انقلابی حل شده بود. در آلمان شاخص قیمت‌های عمده فروش برای محصولات کشاورزی (100 = 1913) از رقم 88 در سال 1847 به 58 در سال 1848 و428 در سال 1849 کاهش یافت، در حالی که فقط برای مواد نشاسته‌ای نظیر نان و حبوبات این ارقام عبارت بودند از 68122 و 54. در پروس قیمت یک گونی گندم به گنجایش 50 کیلو، در طول آن سال از 11/3 به 6/3 و 6/7 مارک کاهش یافت. قیمت هرگونی چاودار هم از 8/62 به 3/82 و 3/18 و سیب زمینی از 3 به 1/72 و 1/37 مارک تقلیل یافت. قیمت هر پاوند کره از 68 فنیک در سال 1847 به 62 فنیک در سال 1848 و 55 فنیک در سال 1849 کاهش یافت. قیمت هر پاوند گوشت گاو هم از 32 به 31 و 21 فنیک و گوشت خوک
ه م از 44 به 43 و 36 فنیک تقلیل پیدا کرد. به عبارت دیگر هزینه زندگی که در سال‌های اواسط دهه‌ی 1840 به سرعت بالا رفته و در سال 1847 به اوج خود رسیده بود، به محض شروع انقلاب با همان سرعت هم پایین آمد. (13)
رکود بازرگانی دیرتر از قحطی پایان یافت، اما این رکود هرگز عمیق نبود. ارزش سرانه تجارت خارجی در اتحادیه کل گمرک و هماهنگی بازرگانی خارجی آلمان از 39/40 مارک در 1847 به 36/60 در 1848 و 35/60 در 1849 کاهش یافت. محصول ذغال سنگ خشک معادن پروس از 19/145/000 تن در سال 1847 به 17/572/000 تن در سال 1848 تقلیل یافت، اما در سال 1849 با رقم 18/197/000 تن افزایش یافت. شاخص‌های اتحادیه کل گمرک و هماهنگی بازرگانی خارجی نشان می‌داد که تولید فولاد (1860=100) به سرعت از 50 در سال
1847 به 40 در 1848 و سپس به رقم 37 در سال 1849 پایین آمده بود. به هر حال میانگین این ارقام برای سراسر دهه‌ی 1840 رقم 36 بود. حجم سرمایه گذاری در خطوط راه آهن پروس از 109/989/000 مارک در سال 1847 42/938/000 در سال 1848 کاهش یافت و در سال 1849 به 52/111/000 مارک افزایش یافت. معذالک میزان درآمدها همچنان بالا می‌رفت، به طوری که از 22/500/000 مارک در سال 1847 به 26/665/000 در 1847 و 32/349/000 در سال 1849 افزایش یافت. این جریان‌ها بر درآمدهای اسمی کارگران صنعتی در مجموح بلا اثر بود. در واقع شاخص رشد متوسط مزدهای واقعی در آلمان (100=1900) از 57 در سال 1847 به 79 در 1848 و 86 در سال 1849 افزایش یافت، و این خود انعکاسی از کاهش قیمت مواد غذایی بود. (14)

به هر حال درکشوری که هنوز زندگی مردم مبتنی برکشاورزی بود، افزایش تولید محصولات کشاورزی مهمتر از رکود بازرگانی بود. الگوی دگرگونی جمعیتی با میزان اعتماد قابل ملاحظه‌ای مسأله افزایش و کاهش هزینه زندگی را منعکس می‌کرد. در آلمان به طور کلی تعداد ازدواج‌ها برای هر هزار نفر جمعیت 7/2 در سال 1847 ، 7/7 در سال 1848 و 8/2 در سال 1849 بود. هر چند این ارقام از ایالتی به ایالت دیگر تغییر می‌کرد، اما در اغلب ایالت‌ها این افزایش تعداد ازدواج‌ها به چشم می‌خورد: این ارقام در پروس (15) برای سال‌های 1847 تا 49 به ترتیب عبارت بود از 7/8 ، 8/3 و 9/2؛ در باویر (16)؛ 6/3 ، 6/6 و 6/7 در ساکسنی (17) 7/8 ، 8/0و 8/5 و در وورتم برگ (18) 6/5 ، 6/6 و 6/8 . این ارقام فقط در بادن (19) سیر نزولی ناچیزی را از 6/7 به 6/6 و 6/5 نشان می‌داد. میزان کلی موالید به نسبت هر هزار نفر از رقم 34/6 در سال 1847 به 34/7 در 1848 و 39/7 در 1849 افزایش یافت در حالی که میزان مرگ و میر در این سال‌ها نخست از رقم 29/7 به 30/5 افزایش یافت و پس از آن به طور چشمگیری پایین آمد در سال 1849 به رقم 28/6 رسید. آمار مهاجرت هایی که همزمان با انقلاب صورت می‌گیرد از حساس ترین ابزار سنجش بهبود اقتصادی به شمار می‌روند. میزان مهاجر فرستی (خروج جمعیت از کشور) 78/800 نفر در سال 1847 ، 59000 نفر در سال 1848 و 61700 نفر در سال 1849 برآورده شده است. مقصد تعداد عمده‌ای از این مهاجران دنیای جدید (قاره آمریکا) بوده است، زیرا تعداد مهاجران آلمانی که در طول این سه سال (1847 تا 1849) وارد آمریکا شدند به ترتیب عبارت بود از 78/800، 59000 و 61000 نفر. در پروس بین اول اکتبر 1846 و سی ام سپتامبر 1847 تعداد 14/900 نفر برگ خروج ازکشور دریافت داشتند؛ تعداد اینان در دوازده ماه بعدی 8300؛ و دوازده ماه بعد از آن 8800 نفر بود. افزاش خالص جمعیت کل امپراتوری آلمان پس از احتساب دگرگونی‌های جمعیتی (باروری، مرگ و میر و مهاجرت) 44/200 نفر در سال 1847 ، 8300 نفر در سال 1848 و 165/800 نفر در سال 1849 بود. (20)

انقلاب 1848آلمان از دو انقلاب کلاسیک عصر جدید، انقلاب فرانسه و انقلاب روسیه از آن نظر متفاوت بود که از آن گونه بحران مالی یا نظامی غیر قابل حل ریشه نگرفت. بلکه واکنشی دیرتر از موقع در برابر سختی ها، و اعتراض به محرومیت‌های مادی بود که در نتیجه بهبود وضع اقتصادی قبل از شروع انقلاب شدت خود را از دست داده بود. طبقه‌ی‌ حاکم هم، که به طور موقت کنار گذاشته شد، اشرافیتی با دربار مجلل و برخوردار از منزلت عالی و بدون کارکرد اجتماعی نبود. اشرافیت اروپای مرکزی، بویژه در پروس، هنوز یک طبقه اجتماعی قدرتمند و دارای موقعیتی استراتژیک بود. شکست این طبقه در روزهای مارس نتیجه از دست دادن روحیه‌ای بود تا کیفر ناشایستگی‌اش. سقوط ناگهانی حاکمیت اشرافیت در قاره اروپا برای اشراف زمیندار پروس غیر منتظره و نومید کننده بود. علاوه بر این در زمان فردریک ویلیام چهارم (21) فرمانروایی آنان با کسی بود که یارای ایستادگی در برابر مشکلات را نداشت. اشرافی که از یک سو مورد تهدید شورش دهقانان قرارگرفته و از سوی دیگر از پادشاه ترسوی خود مأیوس شده بودند، با اکراه به استقرار نظم نوینی تن در دادند که از طریق حکومت مشروطه مبتنی بر قانون اساسی نجات آنان را از هرج و مرج نوید می‌داد. حتی محافظه کار سازش ناپذیری چون بیسمارک (22) هم پذیرفت که «مالکان هم چون دیگر افراد منطقی و معقول به خود می‌گویند که متوقف ساختن یا ایجاد صد در برابر جریان زمان بی معنی و غیر ممکن است.»
لیکن بهبود وضع اقتصادی در طول ماه‌های بهار جرأت و جسارت اشراف ارضی را به آنان بازگرداند. این امر برای اعاده قدرت شاهی و امتیازات اشرافی از طریق اتحاد طبقات بالا و پایین فرصتی به وجود آورد. پیش از این تعمیق قحطی و رکود مسیر انقلاب را به طرف چپ کشانده بود. تلاش این دو جناح انقلابی و ضد انقلابی در سازگار شدن با مقتضیات و مصالح حیاتی خود، در بین آنها شکافی پر نشدنی ایجادکرده بود. لیبرال‌ها رادیکال تر، و محافظه کاران ارتجاعی تر شده بودند. سازش بین این دو امکان ناپذیر شده بود. از سوی دیگرکاهش و تخفیف مشکلات و سختی‌ها [ در نتیجه بهبود وضع اقتصادی ] از شدت تعصبات سیاسی کاسته و آنها را به جانب اعتدال سوق می‌داد. همین امر دربار را بر آن داشت که بورژوازی را به انجام اصلاحات سیاسی ترغیب نماید و همزمان با آن نیز با وعده اصلاحات اقتصادی، پرولتاریا را به سازش دعوت می‌نمود. مخالفان انقلاب به فکر جلب حمایت توده‌ها از دربار افتادند. در همان روزهای اوایل مارس یوزف فن رادویتس (23) به فردریک ویلیام چهارم این اطمینان خاطر را بخشید که «پرولتاریا چون پرولتاریاست پس جمهوریخواه نیست. این یک اشتباه متداول است. هر حکومتی که جسورانه و خردمندانه منافع خود را بشناسد، یعنی خود را وقف ایجاد نظامی از مالیات بندی مترقی، مسأله کلی رفاه یا آسودگی فقرا، و تنظیم نابرابری بین سرمایه و کار نماید، مردم عامی، این نیروی عظیم، را درکنار خود خواهد داشت. با اطمینان می‌توان گفت که این راه خطرناکی است اما امروز چه چیزی خطرناک نیست؟»
به همان اندازه که اعاده ثبات اقتصادی، رادیکالیسم سیاسی را خنثی می‌ساخت، سیاست محافظه کارانه میانه روی هم مورد حمایت قرار می‌گرفت. برنامه‌ای که راست روترین اعضای مجلس ملی پروس در ماه ژوئن منتشر ساخت خود دلیلی بر این مدعاست. «ما می‌خواهیم در رابطه با وعده هایی که به مردم داده‌ایم، آزادی سیاسی و مذهبی را رشد و توسعه بخشیم.» آنان همچنین در این برنامه اعلام کردند «ما اظهار می‌داریم که بر طبق مفهوم حکومت مشروطه مبتنی بر قانون اساسی حق حاکمیت یا تعیین سرنوشت کشور مشترکاً به وسیله شاه و مردم اعمال می‌گردد.» مهم تر اینکه ، «ما رفاه مردم و بویژه رفاه طبقه کارگر را در حوزه منافی مادی آنان جستجو می‌کنیم، یعنی تعیین معیار مناسبی برای پرداخت مالیات‌ها بر اساس توانایی مادی فرد، از میان برداشتن نظام فئودالی و تمام پیامدهای آن، رفع قدرت‌ها و مالیات‌های سلطه گرانه اربابی و ناحیه ای، آزاد سازی دارایی‌های ارضی از قید و بندهای فئودالی موجود، به رسمیت شناختن آزادی کامل مالک در بهره برداری از دارایی یا ملک خود، و محدود ساختن امتیازات سلطنتی.» چه کسی می‌توانست خود را از شمول چنین پیشنهادهای سازشکارانه‌ای مستثنی نماید؟ یک ماه پس از آن خبرنگار روزنامه نیوراینیشه سایتونگ (24) که مارکس در آن کار می‌کرد از اشتین (25) به نقل از زمینداران گزارش داد که «عده‌ای از زمینداران ما آن قدر زیرک هستند که موضوع الغای امتیازاتی را که تا کنون از آن برخوردار بوده‌اند همچون شرطی ضروری برای کسب نفوذ سیاسی جهت ترقی منافع خود تلقی کنند.» در ماه اوت در«مجلس عمومی برای حفظ منافع زمینداران و پیشبرد رفاه تمام طبقات مردم»که بنا به دعوت اشراف زمیندار پروس در پایتخت این دولت، یعنی برلین تشکیل شد، ارنست فن بولوکومرو (26) از یک موضع محافظه کارانه
حمایت کرد که بیشتر مبتنی بر منافع اقتصادی بود تا گرایش‌های ایدئولوژیک: «اگر این مجلس محترم با نقطه نظرهای من موافق باشد، ما می‌توانیم از تمام مباحثات سیاسی خودکنار بکشیم و به دنبال آن خود را از تعارضاتی که اتحاد ما را از میان می‌برد، بر حذر داریم. منافع مادی تمام منافع دیگر را تحت الشعاع خود قرار می‌دهد. با پیگیری این منافع مادی است که می‌توانیم برای خود زمینه یا جای پای محکمی ایجاد کنیم. بگذارید تمام توان خود را در جهت پیشبرد این منافع به کارگیریم، و چنانچه در این زمینه موفق شویم، می‌توانیم حمایت توده عظیمی از مردم و تمام گروه‌های صاحب املاک و دارایی را نسبت به خود جلب کنیم.» این استراتژی ضد انقلابی موفقیت آمیزی بود که رژیم کهن در پاییز 1848 اتخاذ نمود. (27)
بهبود اقتصادی، هم از میزان محافظه کاری محافظه کاران و هم از میزان انقلابی بودن انقلابیون هر دو کاست. این جریان، موضع میانه روهایی را تقویت می‌کرد که برای آنان لیبرالیسم ضرورتاً به مفهوم استقرار نظامی اجتماعی بود که در آن هوش و استعداد فردی بر امتیازات موروثی غالب باشد. برای آنان مالکیت فردی آزاد مبنای ترقی اجتماعی بود، و هر گونه تلاش برای تنظیم مالکیت، با قوانین بنیادی امور اقتصادی تعارض داشت. هر گونه مداخله دولت در مسیر طبیعی مربوط به منافع مادی مصیبت بار و فاجعه آمیز می‌نمود. کنرادفن راپارد (28) در مقابل اعضای مجلس فرانکفورت اظهار داشت: «توزیع نابرابرکارها امری مصنوعی یا غیر طبیعی نیست.... بلکه محصول طبیعت یا ماهیت رو به انباشت دارایی ارضی و سرمایه است که در یک کشور پر جمعیت همیشه فقط در دست بخش کوچکی از ملت باقی می‌ماند. قانونگذاری در این زمینه چیزی را تغییر نمی دهد. قانون فقط می‌تواند آن موانعی را از میان بردارد که افراد یا طبقاتی را از حق تملک محروم می‌کنند. «بر طبق نظر میانه روها، هدف اجتماعی انقلاب به دست آوردن آزادی فرصت برای افراد با استعداد و پر انرژی بود تا بتوانند اشرافیت نوین مبتنی بر توانایی و استعداد فردی را جانشین اشرافیت کهن مبتنی بر وراثت و ولادت نمایند. این همان چیزی است که یوزف شنایدر (29) هنگام بحث در مجلس ملی پیرامون از میان برداشتن اشرافیت القابی مطرح نمود: «من به طور مشخص و به خوبی آگاهم که ما اشرافیت مبتنی بر ثروت و اشرافیت مبتنی بر فکر خواهیم داشت، متأسفانه طبیعت انسان همان چیزی بود که هست. ولی آنان، نجبا (اشرافیت اکتسابی) از اشراف طبیعی هستند برای اینکه هرکسی بالقوه شرایط احراز و رسیدن به آن را دارد. لیک اشرافیت مبتنی بر ولادت نه طبیعی است و نه لازم.»
اعتقاد به نابرابری اساسی در جامعه منطقاً به اعتقاد به نابرابری اساسی در عرصه سیاسی منجرگردید. بورژوازی لیبرال که در جریان قیام بهار به قدرت رسید، با تقاضاهای برابری جویانه پرولتاریا با همان وحدتی به مخالفت پرداخت که با پیش داوری‌های مبتنی بر سلسله مراتب اشرافیت مخالفت می‌کرد. فراموش شدگان و مستمندان محروم چگونه می‌توانستند در برابر چنین دروغ پردازی‌های بی شرمانه‌ای مقاومت ورزند؟ کمیته قانون اساسی پارلمان فرانکفورت ادعا می‌کرد که اگر حق تصمیم گیری در زمینه مسائل سیاسی به دست توده‌های عظیم مردمی سپرده شود که از خود اراده‌ای ندارند و امروز به دنبال یک رهبر و فردا به دنبال رهبری دیگر روانه می‌شوند، «هیچ نظم اجتماعی» اعم از پادشاهی یا جمهوری قادر به تأمین ثبات جامعه نخواهد بود. شرکت در امور عمومی می‌بایستی محدود به کسانی باشد که از طریق انباشت ثروت هوش و استعداد خود را به نمایش می‌گذارند. هاینریش فن گاگرن (30) نخست وزیر حکومت ملی، معتقد بود که «گرایش زمان ما در جهت تأمین نفوذ یا اثر بخش برتر طبقات متوسط در دولت است.» زمانی که ما تمام آزادی‌های فردی، حق گردهمایی،آزادی مطبوعات، آزادی بیان و عقیده و هر آن چیزی که فرد لازم می‌داند تا شرایط لازم برای اعمال حقوق سیاسی خود را فراهم نماید، به افراد اعطاکردیم، باید زمینه‌ی اعمال حقوق سیاسی را با چنان اقتدار فراهم آوریم که صاحبان ثروت تأمین مالی داشته باشند.... و دولت در معرض تهدی اعمال نفوذ توده‌ای قرار نگیرد، زیرا این امر در شرایط ما مناسب نیست.» (31)
پایان یافتن رکود، بر اکراه و ناخشنودی بورژوازی از رها کردن نظریه‌های خودپسندانه و توجیه کننده‌ی حکومت ثروتمندان و اقتصاد آزاد بی بند و بار افزود. علی رغم، بازگشت رونق اقتصادی شاید اتحادی استوار بین طبقات میانه و پایین جامعه می‌توانست انقلاب را نجات دهد. به هر حال لازمه‌ی چنین اتحادی ایجاد دگرگونی بنیادی در روابط اقتصادی و نهادهای اروپای مرکزی بود. برای مثال، اجرای یک برنامه اصلاحات ارضی جامع می‌توانست دهقانان را که بیشترین تعداد جمعیت کشور را تشکیل می‌دادند به حمایت از لیبرالیسم وا دارد، البته فقط به قیمت محدودیت حقوق مالکیت تثبیت شده. این قیمتی بود که پارلمان بورژوازی نیرو گرفته از بهبود شرایط بازرگانی از پرداختش امتناع می‌ورزید. از سوی دیگرکارل مارکس از نابودی کامل قید و بندهای اربابی (نظام فئودالیسم) طرفداری می‌کرد، زیرا او دقیقاً می‌دانست که با انهدام فئودالیسم شکافی پر نشدنی بین وضع جدید و گذشته ایجاد می‌گردد و این امر هرگونه سازش بین نظام نوین و نظام کهن را ناممکن می‌سازد:
با ملاحظه برجسته ترین نشانی‌ها می‌توان گفت که انقلاب 1848 آلمان فقط نمایش هزل آمیزی از انقلاب 1789 فرانسه می‌باشد. در چهارم اوت 1789 ، سه هفته پس از حمله به زندان باستیل مردم فرانسه ظرف یک روز خود را از زیر بار ستم تحمیلات فئودالی رها ساختند. [ درآلمان ] در یازدهم جولای 1848 ، چهار ماه پس از سنگربندی‌های مارس ظلم و ستم فئودالی خود را از زیر فشار انقلابی مردم بیرون کشیدند. بورژوازی 1789 فرانسه حتی برای یک لحظه هم اتحاد خود را با دهقانان از دست نداد. بورژوازی فرانسه می‌دانست که پایه قدرتش در نابود ساختن فئودایسم در روستاها و ایجاد یک طبقه دهقانی صاحب زمین و آزاد است. بورژوازی آلمان 1848 بی درنگ و بدون تأمل به دهقانان پشت کرد و به آنان خیانت نمود، در حالی که اینان از هر نظر طبیعی ترین متحدان بورژوازی آلمان هستند و بدون اتحاد با اینان بورژوازی آلمان در مبارزه علیه اشرافیت ناتوان است.
این مقایسه روی هم رفته معتبر نبود. مردم فرانسه در یک روز خود را زیر بار ستم و تحمیلات فئودالی رها نساختند، و ایجاد طبقه‌ای از دهقانان صاحب زمین و آزاد هم جریانی تاریخی بود که با سمت گیری انقلاب به طرف چپ آن هم در زیر فشار و ضرورت‌های مالی و نظامی امکان پذیر گشت. این کنوانسیون ملی بود که بازمانده‌های فئودالیسم را در فرانسه از میان برداشت. به هر حال کسانی که انقلاب آلمان را رهبری نمودند، از ژاکوبن‌ها (32) نبودند. آنان لیبرال‌های طبقه متوسط و محتاطی بودند که از اقدام به کارهای متهورانه یا فداکاری و از جان گذشتگی در راه دیگران خودداری می‌کردند. هدف آنان این نبود که آزادی را از واکنش‌های [ واپس گرا و ارتجاعی ] نجات دهند. بلکه
هدف آنها دفاع از آزادی خود در برابر حملات دیگران اعم از (چپ و راست) بود. آنان در واقع از اصل مالکیت شخصی به عنوان مبنای آزادی دفاع می‌کردند. کمیته اقتصادی مجلس ملی از این امر حمایت می‌کرد که «هرگونه دارایی شخصی، اعم از زمین یا انواع دیگر دارایی و مصون از تجاوزند، و باید به وسیله جامعه مدنی صرف نظر از شکل سیاسی حاکم بر آن حراست گردند. عدم محافظت از حقوق و دارایی افراد، به معنی نابود کردن بنیادها و عناصر حیاتی این حقوق و دارایی‌ها است و این امر به نابودی خود آنها منجر می‌شود.» تسلیم شدن در برابر سلب مالکیت از اشرافیت در نهایت ممکن است به سلب مالکیت بورژوایی هم منجر گردد. زیرا بین املاک و کارخانه ها، بین ثروت روستایی و شهری تمایزی منطقی وجود ندارد؟ این خطری بودکه پارل پفیسر (33) مجلس مقننه ورتمبرگ را از وجود آن آگاه نمود:
هرگونه تقاضایی در جهت نابودکردن حقوق فئودالی موجود و انهدام کامل حقوقی که تاکنون به وسیله دولت تجدید سازمان یافته و به وسیله دربار محافظت شده است، هر چند هم که با بی عدالتی، خشونت، و فشار و خفقان همراه بوده اند، یا هر گونه تقاضایی که بخواهد حق و ناحق را با یک ضربه قلم پایان بخشد، باید رد شود؛ زیرا می‌دانیم که از نابودی دفاتر ثبت املاک و سهام تا نابودی رهن نامه‌ها و سفته‌ها فقط یک قدم فاصله است، و از نابودی سفته‌ها تا تقسیم دارایی‌ها یا مالکیت عمومی کالاها باز هم فاصله بیش از یک قدم نیست.
اغلب لیبرال‌های 1848 خواهان تثبیت ساخت موجود جامعه در اروپای مرکزی بودند. آنان بر این باور بودند که هدف انقلاب نه نابود سازی حقوق به رسمیت شناخته مالکیت، بلکه سازگار نمودن آن با اقتصاد سرمایه داری آزاد است. چنین اقدامی بیش از هر چیز نیازمند آن بود که اولاً مالیات یا عوارض اربابی به اجاره‌های پولی قابل پرداخت به صورت یکجا یا قطی تبدیل شود، ثانیاً محدودیت‌های طبقاتی تملک زمین از میان برداشته شود. به عبارت دیگر همان اصول بنیادینی که بر مناسبات مالکیت در صنعت حاکم بود می‌بایستی درکشاورزی هم اعمال می‌گردید. تعهدات اقتصادی باید مبتنی بر قراردادهای مکتوب می‌شد و نه رسوم عامیانه، و در عین حال از وقف کردن اموال و اراضی می‌بایستی جلوگیری به عمل می‌آمد تا مسأله مالکیت در روستاها حل شود. تمایز موجود بین اشکال مالکیت کارخانه و مزرعه می‌بایستی از میان می‌رفت تا راه برای قانون محدودیت ناپذیر آزادی بی قید و بند اقتصادی هموار گردد. تعامل آزاد منافع شخصی برای کسب درآمد مادی، مسأله کشاورزی را با تضمین بقای اصلح حل می‌کرد. ویلهلم لوه (34) از کالبه (35) با زبانی که بعدها الهام بخش هربرت اسپنسر (36) شد، مشأله وقف اموال را مورد حمله قرار داد؛ «من شخصاً حداقل آرزو ندارم که این اموال یا املاک همیشه به صورتی غیر قابل انتقال [ وقفی ] در دست یک نفر باقی بمانند، وقتی که جریان رشد و توسعه جامعه و انسانیت را می‌نگرم، دیگر برای هیچ کس این تضمین را نمی خواهم که در بستر رفاه و آسایش متولد گردد.... هرکس بایدکار و کوشش کند و رنج بکشد؛ این مبارزه نباید قطع گردد؛ هرکس باید به نوبه خود بر این مبارزه ارج نهد. از این راه است که شخصیت انسان آبدیده و استوار می‌گردد، اعتماد به خود تقویت می‌شود، و در یک کلام، شخصیت اخلاقی انسان به سطح بالاتری ارتقاء می‌یابد.» برای اینان فردگرایی خشن، بهترین داروی علاج بیماری‌های دهقانی بود. (37)

رهبران انقلاب در زمینه مسائلی که طبقه کارگر شهری با آنها مواجه بودند همان عقیده‌ی جزمی خودپسندانه لیبرالیسم بی قید و بند را به کارگرفتند. طبقه کارگر شهری عمدتاً از صنعتگران یا پیشه وران ماهری تشکیل شد که زندگیشان را گسترش جریان صنعتی شدن تهدید می‌کرد. برونوهیلد براند (38) اقتصاددان به عده‌ای از اعضای پارلمان فرانکفورت خاطر نشان ساخت که «پرولتاریای آلمان نه پرولتاریای صنایع ماشینی بلکه پرولتاریای صنایع دستی است. در شهرهای متوسط و کوچک بسیاری از صنعتگران یا پیشه وران مستقل یا استادکارانی که تهی دست شده‌اند و گرسنگی می‌کشند باید در زمره پرولترها به حساب آیند. عده زیادی از استادکاران نگون بخت در آن گونه صنایع دستی مشغول‌اند که کارهایشان را باید به کمک ماشین تکمیل نمایند... بدبختانه بخش وسیعتر استادکاران بسان پرولترها به کار روزانه خود وابسته اند.» توده‌های صنعتگری که در طول روزهای مارس در تظاهرات دست به راهپیمایی زدند و در سنگرها جنگیدند می‌بایستی در زمره ژنده پوشان یا پا برهنگان انقلاب در اروپای مرکزی به حساب آیند. اینان از گرسنگی کشیدگان و تلخی چشیدگانی بودند که قربانی مکانیزه شدن جریان تولید شدند، جریانی که پس از پایان جنگ‌های ناپلئونی تا زمان انقلاب آلمان به طور مداوم رشد کرده بود. آنچه اینان پیش از هر چیز دیگری می‌خواستند اداره یا تنظیم اتحادیه یا شرکت گونه‌ای برای اداره امور صنایع بود تا بتوانند در برابر رقابت نظام ماشینی یا کارخانه‌ای ایستادگی کند. در نشستی که کارگران یا شاگردان داشتند اعلام شد که «ما اکنون دریافته ایم که در نتیجه آزادی صنعتی، ثروتمندان، ثروتمندتر و فقرا فقیرتر شده اند؛ طبقه متوسط دچار زوال شده، و طبقه کارگر به گدایی افتاده است؛ این آزادی، نه آزادی حقیقی بلکه کاریکاتور آن است.» در این شرایط هر گونه جنبش سیاسی که علیه صاحبان صنایع ماشینی و در حمایت از صاحبان صنایع دستی اتفاق می‌افتاد، می‌توانست از پشتیبانی گروه اخیر برخوردار شود.

این یک معامله سیاسی بود که لیبرال‌های میانه رو حاضر به انجام آن نبودند. آنان می‌بایستی برای امور بازرگانی که تازه از رکود جدی بیرون آمده بود محدودیت‌های جدیدی قائل می‌شدند. انجام چنین معامله‌ای بدین مفهوم بود که لیبرال‌های میانه رو می‌بایستی در جریان قوانین به اصطلاح جاودان یا همیشگی امور اقتصادی دخالت کنند. آنان مصمم بودند که از هرگونه آزمایش یا دخل و تصرف در امور رفاهی توده‌ها بسان- آنچه که در روزهای ژوئن منجر به جنگ داخلی در فرانسه شد- حتی الامکان دوری جویند. این باور آنان در گزارشی منعکس شده بود که کمیته اقتصادی به مجلس ملی تسلیم نمود. «حقوق طبیعی ایجاب می‌کند که هرکس تا آنجا که می‌تواند از مهارت و کاردانی فردی خود به نفع خویش بهره برداری نماید، و بر طبق ذوق و تمایل خویش شغلش را انتخاب نماید. اگر شرایط انتخاب، شکل دیگری از استخدام را ضروری یا مطلوب نماید، بر سر راه تغییر شکل زندگی نباید مانعی ایجاد گردد... در رقابت یک نیروی مقاومت ناپذیرتری نهفته است. هرکسی که آن را نپذیرد عقب خواهد ماند.» حتی از دست رفتن حامیان انقلاب نمی توانست در وابستگی متحجرانه اینان به اصول، تزلزلی ایجاد نماید. برای اینان خطر بازگشت نظام اقتصادی کهن قابل قبول تر از به بندکشیدن انرژی اقتصادی ملت بود. زیرا آزادی سیاسی‌ای که در نتیجه قربانی کردن آزادی اقتصادی به دست می‌آمد چه فایده‌ای داشت؟ (39)
چنین منطقی اتحاد مؤثر رهبران انقلاب را با طبقه کارگر صنعتی غیر ممکن می‌ساخت. اینکه آیا چنین اتحادی می‌توانست نظام جدید را نجات بخشد یا خیر قابل پرسش است. پرولتاریای صنعتی از نظر تعداد یاکمیت ضعیف بود و از لحاظ سیاسی هم موضع مشخصی نداشت. بخش عمده این پرولتاریا از دهقانانی تشکیل می‌شد که در نتیجه اضافه جمعیت از روستاهای محل اقامت خودکنده شده بودند، و اغلب فاقد تشکل و هدف مشخص بودند. این پرولتاریا هنوز هم برای خود بر شکل مؤثری از سازمان بندی بسان نظام صنفی پیشه وران دست نیافته بود. مهم تر از همه اینها، عناصر این پرولتاریای صنعتی فاقد یک برداشت جمعی مشترک از مسائل و مشکلات اجتماعی خود بود. آنان در یک بخش در حال توسعه و گسترش اقتصادی استخدام شده و از آن سختی‌ها و فشارهای مادی و روانی رنج نبرده بودند که کارگران ماهر و مستقل صنایع دستی از سرگذرانده بودند در طول سال‌های رکود درآمدهای آنان در مجموح ثابت ماند، بود، و با بازگشت دوره رونق موقعیت اقتصادی آنان رو به بهبودی می‌رفت. این همان چیزی است که هرمان کریگ (40) هوادار سابق مارکس گزارش کرده است: «ما نمی توانیم روی پرولتاریا حساب کنیم، پرولتاریای آرمانی وجود ندارد.» شاید حتی در مناسب ترین شرایط هم این سیاستمداران لیبرال 1848 نمی توانستند نیروی کار کارخانه‌ها را به ابزار سیاست خودشان تبدیل نمایند. به طور مسلم چنین تلاش بدون یک برنامه عمیق اصلاحات اجتماعی، که این لیبرال‌ها حاضر به انجامش نبودند محکوم به شکست بود.
پارلمان فرانکفورت، طرح‌های تعیین حداقی دستمزدها را رد کرد: «علاوه بر این واقعیت که تعیین ارزش قانونی محصول کار متضمن حکومتی پلیسی است که تا کنون وجود نداشته است، دستمزد حداقل ضرورتاً تمام قیمت‌های مربوط به کالاها را به دنبال خود می‌کشاند و این امر حتی محصولات کشاورزی را هم در بر می‌گیرد. ثابت شدن میزان دستمزد زندگی بخور و نمیر کارگران کم بنیه و ضعیف را از آنان می‌گیرد، زیرا این کارگران کم بنیه، ناتوان و یا سالخورده‌ای که اکنون می‌توانند کار سبک تر با مزد کمتری پیدا کنند، پس از تعیین حداقل مزد این فرصت را از دست خواهند داد.» تضمین دولت در ایجاد کار برای همه از این هم بدتر است: «چنین تضمینی برابر است با فلج کردن مجاهدت و پشتکار، فرمان یا فتوا دادن به تنبلی و فلج کردن توانی که پیش از هر چیزی باید مردم آلمان را سرزنده و با نشاط نگهدارد تا بر مشکلات کشورشان فائق آیند... این وظیفه ما است که به قدرت این طبقات که فضل الهی نیروی کار را به مثابه صورتی از زندگی در وجود آنان به ودیعه نهاده است اعتماد راسخ نماییم و با هدایت اعتمادشان در جهت فضل و مشیت الهی نیروی اخلاقی آنان را تقویت نماییم.» برای اینان تنها راهی که کارگران را قادر می‌ساخت تا در امور اقتصادی همچون امور سیاسی به پیش روند، استقرار آزادی فرصت، یعنی همان لیبرالیسم بی قید و بند بود: «آلمان نیز باید کار را مقدس دارد، و برای این منظور باید راه رسیدن به هر شغلی حتی بالاترین آنها را به روی کارگران صنعتی بگشاید. یک کارگر صنعتی نباید بالقوه از احراز هیچ شغلی محروم شود، اما در مقابل هرگز نباید به او اجازه داد که بدون ابراز شایستگی متصدی پستی گردد که شرایط احرازش را ندارد.» اخلاق سخت و متحجر [ لیبرال‌های ] میانه رو برای کلیه مسائل دولت و جامعه فقط یک پاسخ داشت. [ لیبرالیسم بی قید و بند ] (41)
با اطمینان می‌توان گفت که انقلاب هواداران دموکراتیکی هم داشت. برخی از اینان در مجالس قانونگذاری 1848 بودند و صبورانه انتظار می‌کشیدند که گردش حوادث قدرت را به چنگ آنان بیندازد. دیگران هم چون می‌ترسیدند که محافظه کاری‌ها و احتیاط‌های قانونی غلبه میانه روها را تقویت کند، فتنه و آشوب می‌کردند و توطئه‌های بیهوده سازمان می‌دادند. به هر حال همه اینان به حاکمیت توده‌ای و حق رأی عمومی معتقد بودند. آرمان آنان نه حکومت مشروطه سلطنتی مبتنی بر مالکیت و تعلیم و تربیت بلکه جمهوری ژاکوبنی متکی بر تقوا بود. جناح دونربوگ (42) در پارلمان فرانکفورت اعلام نمود که «وظیفه ما تحقق اصول آزادی، برابری و برادری است.» در حالی که طرفداران مبارزه مسلحانه که در جناح دویچرهف (43) جمع شده بودنه خواب یک دموکراسی رادیکال در اروپای مرکزی را می‌دیدند:
حزب جناح چپ ... خواهان مجلس نمایندگی توده‌ای برخاست از انتخاب آزاد همه آلمانی‌های واجد شرایط سنی است ... این حزب خواهان حق تعیین سرنوشت و قوانین اساسی برای هر یک از ایالت‌های آلمان به شکل پادشاهی دموکراتیک و یا به شکل ایالت آزاد دموکراتیک و یا هر شکل دیگری است ... این حزب خواهان انسانیت است، و از این رو خواهان نظامی از آموزش و پرورش متحول و انقلابی، قوانین کیفری مبتنی بر اصول انسانیت و تشکیل یک ارتش خلقی است. همچنین خواهان از میان برداشتن کلیه درآمدهای نامشروع یا غیر اخلاقی دولت و انتخاب یک نظام مالیاتی مناسب با توانایی مالی افراد است. این حزب به طورکلی خواهان بهبود اساسی شرایط اجتماعی زندگی مردم است.
این رادیکال‌ها با شتاب هر چه بیشتر تجریدات یا امور انتزاعی اقتصادکلاسیک را تابع نیازهای حیاتی اجتماع آن روز خود کردند. مثلاً برنارد آیزن اشتوک (44) طرفدار تشکیل یک نظام بیمه اجتماعی بود، «شما باید نهادهایی را به وجود آورید که کارفرمایان را بر آن دارند تا به نسبت نیروی کاری که در استخدام خود دارند، و بر حسب مدت قراردادهایی که باکارگران بسته اند، مبلغی پول به عنوان مالیات به نفع کارگران بپردازند. این مالیات باید به خزانه دولت واریز شود و تحت نظارت دولت درآید. استفاده از این مالیات مختص کارگران آن هم در دوره‌ی از کارافتادگی است». لودویک سیمون (45) چپ گرا حتی خواهان تخصیص بخشی از بودجه عمومی دولت برای رفاه بیکاران بود: «من به نوبه خود برای پولی که دولت فرانسه برای 200/000 نفر ازکارکران کارگاه‌های ملی خود صرف کرده است، و پولی که از خزانه دولت و شهرداری در دوره هرج و مرج در برلین صرف 6000 نفر از کارگران شد کمتر تأسف می‌خورم تا برای کارگران اهل میلزی و ایرلند که در شرایط نظم و قانون از گرسنگی جان سپردند.» این خود نوعی آگاهی اولیه از مسائل اجتماعی بود که همراه و همزاد جریان صنعتی شدن بود. اگر این نوع آگاهی در سیاست دولت منعکس می‌شد، ممکن بود در نظام جدید موجبات حمایت دولت از طبقات پایین جامعه را فراهم سازد و این برای بقای خود دولت ضروری بود. (46)
معذالک رادیکال‌ها هرگز به قدرت نرسیدند، زیرا زمان برای آزمون سیاسی و اقتصادی آنان مساعد بود. انقلاب نیازمند یک بحران بزرگ تکان دهنده بود تا انرژی‌ها و ذخایر پنهانی جامعه را بسیج نماید. شاید تحت فشار مصائب ملی، گروه کوچکی از افراد سمج و خیال پرداز می‌توانستند به ایجاد جمهوری ژاکوبنی و دیکتاتوری بلشویکی دست یابند و با موفقیت جهان را به مبارزه بطلبند. اما مردان 1848 برای انجام چنین کارهایی مناسب نبودند، زیرا آنان هرگز به ضرورت‌های یکسانی نرسیدند. بنابراین چگونه می‌توانستند در جریان تحول از میرابو به روبسپر و از کرنسکی به لنین برسند؟ البته در میان آنانکسانی بوده‌اند چون کرامول فرصت مناسب برایشان وجود نداشته است. با این همه فقط نومیدی حاصل از شکست نظامی و سقوط اقتصادی بود که می‌توانست ر اه حل گسترده و وسیعی را برای گسستن همیشگی از تمام اعتقادات وفادار به گذشته به وجود آورد. قرن نوزدهم، عصر طلایی بورژوازی اروپایی، پر رونق تر و خوش بین تر از آن بود که موجد چنین قیام‌ها و راه حل‌های بزرگی شود. قرن نوزدهم می‌توانست نظریه ها، آرمان ها، شور و هیجان‌ها و شعارهایی را به وجود آورد، اما فاقد آن درماندگی و نومیدی توده‌ای بود که برای مبارزه قهرآمیز و ایجاد دگرگونی بنیادی در ساخت جامعه ضرورت دارد. انقلاب آلمان شکست خورد ولی نه به علت ضعف خصلت ملی، نه به علت خیانت طبقه متوسط، و حتی نه به علت ترسو بودن رهبران، بلکه به علت ایمان تزلزل ناپذیر به اینکه هنوز امکان داشت تا نیازمندی‌های مادی و اجتماعی اساسی مردم آلمان را در چارچوب عقاید و نهادهای موجود برآورده کند، یا به عبارتی مردم می‌پنداشتند که نظام موجود هنوز می‌تواند نیازمندی‌های اساسی آنان را برآورده سازد.

پی‌نوشت‌ها:

1- Karl Mathy.
2- Carl Schurz.
3- Jurgen Kuczynski.
4- Third Reich.
5- Auschwitz.
6- Buchenwald.
7- Edmond Vermeil.
8- Theodor Heuss.
9-Gustav Freytag, Karl Mathy: Geschichte Seines Lebens, 2nd ed. (Leipzig,1872),P.263;Carl Schurz, Lebenserinnerungen (3 Vais, Berlin, 1906-12)1,168;
Jurgen Kuczynski, Die Wirtschaf tlichen und Sozialen Voraussetzungen der Revolution Von Revolution 1848-1849 (Berlin, 1948), P.20;Edmond Vermeil, An Historical Paradox: The of 1848 in Germany,in The opening of an Era: 1848, Francois Fejto, ed. (London,1948).P.223; Theodor Heuss, 1848: Werk Und Erbe(Stuttgart, 1948),P.166.
10- Friedrich Engels.
11- Karl marx, The Class Struggles in France.
12- Karl Marx, The Class Struggles inFrance.(1848-50)(New York,1964)PP.10- 11,135; N eue RheinischeZeitung:Politische-oKonomische Revue(Berlin, 1955),P .312.
13- Alfred Jacobs and Hans Richter, Die Grosshandelspreise in Deutschland Von 1792 h1s t 1n4 (ltumburg, 1914),P.82; l>ursl"lw111t1~p1T1sL" dcr Wichtigstcn l.cbcnsmit tcl ttir Mcnshcn und Thicrc in den bcdeutcnstcn Murkiortcn dcr Preussischcn Monarchic, /.L•11schrilt des Koniglich Preussischen Statistischcn Bureaus, XI (1871),243.
14- I "i- < .crhard Bondi, Deutschlands, Aussenhandel,1815- 70(Berlin 1958),P.145;.Jtirgcn Kuczynski.A short History of Labour Conditions under Industrial Capitalism: Germany, isoo to the Present Day(London,1945),PP.29,32,58,84; Jahrbuch fur die amtliche xr.uistik des Preussischen Staats IIPreussischen Staats.I (1863),513: Statistischcs
1 Iandbuch fur den (1893),304.
15- Prussia.
16- Bavaria.
17- Saxony.
18- Wtirttemberg.
19- Baden.
20- Paul Mombert, Studien Zur Bevolkerungsbewegung in Deutschl=nd in den Lctztcn
.I ahrzehnten mit besonderer Berjrcksrchtigung der ehelichen Fruchtbarkeit (Karlsruhc, 1907), PP.48, 105; Marcus Ll-Iansen, The Revolutions of 1848 and German Emigration Journal of Economic and Business History, II(1930),635,n,8; Statistisches tahrbuch ftir das Deutsche Reich.I (1880),19; T.Bodiker, Die Auswanderung Und die Einwandcrung des Preussischen Staates, Zeitschrift des Koniglich Preussischen Statistischen Bureaus, XIII (1873), 2-3; Statistisches Handbuch fur den Preussischen Staat, II (1893), 96.
21-Frederick William IV.
22- Bismarck.
23- Joseph Von Radowitz.
24- Neue Rheinische Zeitung.
25- Stcttin.
26- Ernst Von Bulow- Cummerow.
27- Otto Von BismarcK, Die gesarnmeuen Werke (15 vols, Berlin, I "J24 - :Vi), Xv, 2H; Paul Hassel, Joseph Maria V. Radowitz (Berlin, 1905) PP.577-78; Die dcutschcn Parteiprogramme, Felix Salomon, ed. (2Vols., Leipzig and Berlin, 1907), 1,23-24; Ncuc Rheinische Zeitung, July 25, 1848, Neue Preussische Zeitung, August 22, 1848.
28- Konrad Von Rappard.
29- Joseph Schneider.
31- Heinrich Von Gagern.
31- Stenographischer Bericht Uber die Verhandlungen der deutschen Constituiren den Nationalversammlung zu Frankfurt am Main, Franz Wigard, ed. (9 Vols, Frankfurt am Main, 1848 - 49), VII 5303. cf. ibid, II, 1313, VII, 2222, 5296.
32- Jacobins.
33- Paul Pfizer.
34- Wilhelm Lowe.
35- Kalbe.
36- Herbert Spencer.
37- Neue Rheinische Zeitung, July 30, 1848; Verhandlungen der Nationalversammlung, F. Wigard, ed., IV,2403, 2549, Verhandlungen dcr Wi.irttembergischen Kammer der Abgcordneten auf dern Landtage Von 1848 (Stuttgart, 1848), PP.229-30.
38- Bruno Hildebrand.
39-Verhanlungen der Nationalversammlung, F. Wigard,ed,VII,5285, W.Ed.
Biermann, Karl George Winkelblech (Karl Marlo) Sein Leben und Sein Wirken (2Vols, Leipzig, 1909). II, 451-52. Verhandlungen der dcutschcn Verfassunggebemlen Rcichs - Versammlung Zu Frankfurt am Main, K.D.I Iasslcr, ed. (6 Vols, Frankfurt am Main, 1:-148 - -J.lJ). II. KlJlJ. IV. 14r1.
40 Hermann K.ncgc.
41- Veit Valentin, Gcschichtc der deutschen Revolution Von 1848 - 49 (2 Vols, Berlin, 1930 - 31). II. 2.S6; Verhandlungen der Nationalversammlung, F. Wigard, ed, VII, 5102,
5114,5246.
42- Donnersberg.
43- Deutscher. Hof.
44- Eisenstuck.
45- Ludwig Simon.
46- Parteiprogramme, F. Salomon, ed., PP. 29-31; Verhandlungen der National-
Versammlung, F. Wigard, ed, VII, 5119, 5135.

منبع مقاله :
کاپلان، لورنس؛ (1375)، مطالعه تطبیقی انقلاب از کرامول تا کاسترو، دکتر محمد عبدالهی، تهران: انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.