نویسنده: دکتر سیدمحمد ترابی
ملک الشعرا نظام الدّین محمود قمر (یا: قمری) اصفهانی از شاعران قرن هفتم هجری است. در تذکرهها از وی به ندرت یاد شده است. تخلص وی «نظام» است و انتسابش به سپاهان از شعرهایش لایح، ولی علت اشتهار او به «قمر» معلوم نیست. او را نباید با قاضی نظام الدّین اصفهانی مداح شمس الدّین محمد صاحب دیوان و قاضی نظام الدّین عثمان قزوینی مدّاح اَرغون خان اشتباه کرد.
نظام اصفهانی ابتدا در اصفهان مدّاح آل خُجند بود و بعد از غلبهی مغولان بر آن سامان به فارس رفت و در شیراز، اقامتگاه ثانوی خود، به مدح اتابکان سلغری فارس و امیران کرمان و وزیران آنان اشتغال ورزید.
نظام الدّین شاعری است متوسط که دنبال استادان قدیم خراسان را در قصیدهها و قطعهها و رباعیهای خود گرفته و اگر چه شعرهایش یکدست نیست، اما متضمن مضمونهای تازه و زبان روان است و خالی از لطف نیست. از منتخب دیوان نظام اصفهانی نسخههایی در دست است.در هم فگنده است مرا کار و بار برف *** پیش و پسم نمیدهد از اضطرار برف
بافنده گشت ابر و زمین گشت کارگاه *** تا جامهای ببافت همه پود و تار برف
بازیگر زمانه دگر در خزان نمود *** شکل بهار بر سر هر شاخسار برف
بر شاخ سرو فاخته کم میزند نوا *** تا نخ کشید بر طرف جویبار برف
دم سردوار تاختن آورد ناگهان *** از سردی آفرید مگر کردگار برف
هر خواجهای که پای ز خانه برون نهد *** سرما شعار باشد او را، دثار برف
روزی چنین به خانه کند هر کسی قرار*** در خانه کرده است مرا بی قرار برف
در خورد حال من نبُد این برف گرنه من *** سرمای سخت دیدهام و بی شمار برف
نه روغن چراغ و نه هیزم نه اکل و شرب *** چه لایق من است در این روزگار برف
یاران و همدمان همه یازان هم شدند *** در کنج خانه است مرا یار غار برف
اسباب تابخانه (1) ندارم نه پوششی *** هانای ستیزهروی چه داری ببار برف
گویند اصل ابر بخاراتِ مائی است *** صنع خدای بین که ببارد بخار برف
باران قطره قطره کند برف، زمهریر *** ورنه کجا ببارد ابر از بِحار برف
باران ز رعد و برق زند لاف روز و شب *** و آهسته میببارد بی گیرودار برف
گویی ز طبع میر بیاموخت این ثبات *** ورنه چرا شدهست چنین باوقار برف
دلم در بند یاری مهربان است *** که رویش رشک ماه آسمان است
به ماه آسمان ماند ولیکن *** عجب سنگین دل و نامهربان است
رخش را ماه خوان گر مه سخن گفت *** فدش را سرو گو سرو ار روان است
دل دلداریام یک دم ندارد *** اگر چه مهر او در جای جان است
ز من چشمش توان و تاب بستد *** بدان منگر که او خود ناتوان است
اگر دشنام پیوسته ندادی *** که دانستی که آن مه را دهان است
وگر زرین کمر گه گه نبستی *** که ظن بردی که آن بت را میان است
ز من زر جُست جان کردم بر او عرض *** به عجزش گفتم این نقد روان است
جفای او ز حد بگذشت لیکن *** خدای دادگر را شکر از آن است
که اندر قصهی او دستگیرم *** مدیح قطب دین نوشین روان است
گفتم که غمت کی به کران انجامد *** گفتا چو تو را کار به جان انجامد
گفتم ترسم که در غمت جان بدهم *** گفت آخر کار هم بدان انجامد
پینوشت:
1. تابخانه: اتاقی که در آن جا بخاری یا تنور و وسایل گرم شدن وجود داشت.
منبع مقاله :ترابی، سیّدمحمد؛ (1392)، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران (جلد اول) (از روزگار پیش از اسلام تا پایان قرن هشتم)، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول