نویسنده: محمدرضا سرگلزایی
«تنها كودكان به ملكوت الهی بار خواهند یافت».
عبارت فوق عبارت معروفی از مسیح (علیه السلام) است.آیا معنای آن این است كه گذشت زمان ما را از ملكوت الهی دور میكند؟
خیر، ما میتوانیم كودكی خود را جاودانه حفظ كنیم.
كودكی ما از دست نرفته است بلكه همواره، نه در كنار ما، بلكه درون ما حضور دارد. پس چرا آن را حس نمیكنیم؟ چون آن قدر به او گفتهایم: «هیس!» كه طفلكی جرأت ندارد صدایش را به گوش ما برساند!
«اریك برن» روان شناس نامدار و صاحب مكتب «تحلیل تعاملی» توضیح میدهد كه همواره در درون ما، در ذهن ما، كودكی ما حضور دارد. فروید، نابغهی عالم روان پزشكی و روانشناسی و پایهگذار «روان كاوی» پیش از برن بیان كرد كه ما هنگام تولد یك مخزن از غریزه هستیم. مخزنی كه تا پایان عمر باقی میماند اما روز به روز بیشتر و بیشتر در عمق «بایدها» و «نبایدها» یی كه میآموزیم مدفون میشود.
وقتی صحبت از غریزه به میان میآید، احساس خوبی به ما دست نمیدهد چرا كه به ما آموختهاند كه غریزه، پست و حیوانی است و شأن انسان نیست كه براساس غریزه عمل كند، اما مگر غریزه در حیوانات چه میكند؟
حیوانات به طور غریزی غذای مسموم و غذای پاك را تشخیص میدهند، حیوانات با كمك غریزه راه را از چاه برمی گزینند، غریزه به آنها كمك میكند كه خطر را تشخیص دهند و دوست را از دشمن بازشناسند، غریزه به حیوانات میگوید چه وقت زمان مهاجرت است و چه وقت فصل تولیدمثل، غریزه وقت باران، زمان زمین لرزه و هنگام خشكسالی را به حیوانات میگوید. آیا بهتر نیست غریزه را «هدایت الهی» بدانیم؟
پس اگر تاكنون غریزه را پست و دون شأن انسانی میدانستیم، دچار سوءتفاهم شده بودیم. زمانی ما نتوانستیم «راه» و «چاه» را افتراق دهیم كه ارتباطمان را با «غریزه»مان قطع كردیم و احساس كردیم دیگر نباید یك كودك باشیم.
چرا ما كودكان را دوست داریم؟ چون كودكان ساده و صمیمیاند. چون كودكان نیمهی پنهانی ندارند كه نگران آن باشیم، چون كودكان «ماسك» به چهره ندارند! «ماسك»!
مدت زیادی نگذشته است كه از سفر ایتالیا برگشتهام. وقتی در ونیز؛ شهر خاطرهانگیز و رؤیایی و زادگاه ماركوپولو گردش میكردیم فروشگاههای زیادی دیدیم كه ماسكها و صورتكهایی با شكلهای مختلف میفروختند.
برایمان سؤال بود كه چرا این همه صورتك به فروش میرسد تا این كه در یك واقعهی جادویی با یك هموطن كه در ونیز زندگی میكرد و كارش هم ساخت ماسك بود دیدار كردیم. او برایمان توضیح داد كه یك هفتهی سال در ونیز مراسم ویژهای است كه همهی مردم، همه وقت، همه جا ماسك و نقاب به چهره دارند. ابتدا به نظر بسیار جالب میرسید اما همسرم عبارت مهمی را بر زبان آورد. او گفت: چقدر وحشتناك است كه چهرهی واقعی مردم را نبینی و چهرهی آنها پشت ماسك پنهان باشد». درست است، وحشتناك است كه آدمها چهرهشان را پشت نقاب پنهان كنند ولی مگر سایر روزها و سایر مكانها مردم چهرهشان پشت ماسك پنهان نیست؟
همهی ما در جریان رشدمان یاد میگیریم كه «آن چه تو دوست داری مهم نیست» بلكه این مهم است كه «دیگران از تو چه انتظاری دارند» نتیجه چیست؟ كودك به تدریج به جای این كه با «شیفتگی» به زندگی بنگرد و «مشتاقانه» زندگی كند، یاد میگیرد كه مراقب نظرات دیگران باشد و تمام وقت و تلاش خود را صرف به دست آوردن چهره و وجههای كند كه دیگران تحسین میكنند و به تدریج او فراموش میكند كه زندگی چقدر برایش شگفت انگیز و هیجان انگیز بوده است. او چیز مهمی را گم میكند: «شور زندگی» را.
وقتی كودك بودیم یك گربه برایمان بسیار مهمتر از وسعت خانهای بود كه این گربه در آن جست و خیز میكند. بین كادوهایی كه برای تولدمان آورده بودند یك اسباب بازی ارزان قیمت بیش از زنجیر طلا جلب توجه میكرد. ولی از بزرگترها یاد گرفتیم كه آن كه برای ما زنجیر طلا آورده است ما را بیشتر دوست داشته تا كسی كه یك اسباب بازی ارزان قیمت آورده است! و به تدریج یاد گرفتیم كه ارزش كادوها را نه براساس این كه چقدر دوستشان داریم كه براساس این كه به چه قیمتی از فروشگاه خریداری شدهاند تعیین كنیم.
آن وقت همه چیز برای ما تبدیل به مجموعهای از اعداد شد. خیلی زود این مقررات را یاد گرفتیم. چون همهی بزرگترها دست به یكی كرده بودند كه ما را هم در «بالماسكهی» خود شركت دهند. بنابراین هنوز در دبستان بودیم كه یاد گرفتیم اگر دوست ما پاك كن ارزان قیمت اما خوشبوی خود را ( كه بوی شكلات میداد و برای همین هم ما عاشقش بودیم) با ما نصف كرده است، غیرمنطقی است اگر ماژیكهای 24 رنگ گران قیمت خود را با او نصف كنیم، هر چند كه او نه به خاطر قیمت ماژیكها بلكه به خاطر سر آنها كه به شكل سر خرس بود عاشق آنها شده باشد!
و بعد از این كه زندگی تبدیل به مجموعهای از اعداد و قیمتها شد، یك باره حس كردیم كه چقدر زندگی خنك و پوچ و خالی است! احساسی كه به هیچ حیوان دیگری دست نداده بود! و میدانید كه هر سال نزدیك به یك میلیون نفر در دنیا از این زندگی پوچ و خالی از شور به تنگ میآیند و خودكشی میكنند؟ در واقع یك میلیون نفر آمار كسانی است كه در خودكشی موفق میشوند یعنی می میرند. اما رقم كسانی كه اقدام به خودكشی میكنند 10 برابر این آمار است؛ یعنی حداقل 10 میلیون نفر در سال دست به خودكشی میزنند و آمار كسانی كه به فكر خودكشی هستند اما به دلیل ترس یا به خاطر دیگران دست به این اقدام نمیزنند ده یا دهها برابر این آمار است!
چرا انسانها این همه «اشتیاق بودن» را از دست دادهاند؟
چون یاد گرفتهاند كه «كودك بودن» كه مساوی است با اشتیاق زندگی، سادهلوحانه است.
«در یكی از دورههای «مهارتهای زندگی» كه در تهران درس میدادم یكی از شركت كنندگان پزشك جوانی بود كه خیلی میترسید «ساده لوح» و «هالو» جلوه كند.
در طی دوره، این پزشك جوان خاطرهی جالبی از دوران كودكیاش نقل كرد. هنگامی كه در كودكستان یا سالهای اول دبستان بوده هر روز یك شكلات «كیت كت» با خود به مدرسه میبرد. دوست صمیمیاش «سیاوش» چیزی با خود نمیآورد پس او هر روز «كیت كت» خود را با او نصف میكرد. هر روز در یك زنگ تفریح زیبا و قشنگ «سیاوش» و «سهراب» پهلوی هم مینشستند، با هم حرف میزدند و هركدام نصف كیت كت میخوردند.
تا این كه یك روز مادر سهراب از او شنید كه او هر روز نصف كیت كت میخورد و نصف آن را به دوستش میدهد. مادر سهراب نپرسید كه آیا از این كار لذت میبرد یا نه؟
مادر سهراب نپرسید كه آیا سیاوش تو را وادار به این كار كرده یا تو دوست داری این كار را بكنی، مادر سهراب نپرسید كه آیا سیاوش به خاطر كیت كت با تو دوست شده یا كیت كت در مقایسه با شیرینی دوستی سهراب و سیاوش طعم اندكی دارد. مادر سهراب هیچ چیز نپرسید. فقط به او گفت: «هالوی ساده لوح!» و سهراب فهمید كه خیلی خطا كرده است. او تصمیم گرفت از فردا كیت كتش را تنها بخورد! یواشكی و بی سروصدا! و تند تند تا كسی سر نرسیده! و از آن لذت نبرد! تا «هالوی ساده لوح» نباشد! كاش این تنها تصمیم سهراب بود.
سهراب تصمیم گرفت در مورد همهی آن چه از صمیم قلب میخواست از بزرگترها نظر بخواهد؛ این خواستهها، خواستهی آدمهای «هالو» باشد! بنابراین سهراب كه آرزو داشت یك «نوازندهی دوره گرد» شود حالا یك «آقای دكتر» است.
بله! ماسك خیلی جالبی است، مردم به این ماسك خیلی احترام میگذارند. اما او از دكتربودن خود لذت نمیبرد. گرچه میتواند مطمئن باشد كه ساده لوح و هالو نیست.
بنابراین دكتر ناراضی ماسك پزشكی خود را بر چهره میزد و در حالی كه نه حال و حوصلهی طبابت داشت و نه از این كار لذت میبرد با بی حوصلگی كار مداوای بیماران را میگذراند تا وقت كار تمام شود و بتواند در ساعات فراغت برای خودش گیتار بنوازد و آواز بخواند. اما وقتی شنید كه همكارانش در ساعات فراغت نیز كار نوبت دومی را انجام میدهند و یك شیفت دیگر هم در بیمارستان كار میكنند و پول درمی آورند، طعم همان ساعات گیتار زدن و خواندن هم برایش تلخ شد، چون ترسید كه هالو شده باشد كه به جای پول درآوردن گیتار میزند و آواز میخواند! بنابراین نه در ساعات كار لذت می برد و نه در ساعات فراغت. زندگی خالی سهراب را چه چیز میتوانست نشاط ببخشد؟
تعجبی ندارد كه میلیونها آدم بزرگ برای تجربهی چند لحظه لذت دست به دامان انواع موادمخدر و محرك شوند. ساعتهای متمادی بدون لذت بردن كار كنند و بعد بخش عمده و گاهی تمام آن پول را بدهند تا چند ساعت در لذت هروئین، كوكائین یا هر مادهی دیگر غوطهور شوند. هیچ حیوان دیگری در دنیا در جست و جوی شیرهی خشخاش یا گیاه كوكا نیست!
اعتیاد در غرایز ما جایی ندارد. مصرف مواد تنها لحظههایی خاطرهی آن «بهشت فراموش شده» را زنده میكند و به سرعت نیز آن تصویر محو میشود.
كودكان دغدغهی «بهشت»را ندارند. آنها هم اكنون در «بهشت» زندگی میكنند. آنها هم اكنون در ملكوت خداوند بار یافتهاند تا زمانی كه شروع به یادگرفتن تقلید آدم بزرگها میكنند.
چه زیبا «تراورس» در كتاب «غمگسار» خود كه قصهی پر رمز و راز «مِری پایینز» را میگوید، اشاره به بچههایی میكند كه زبان گنجشكها را میفهمند و با گربهها صحبت میكنند اما زمانی كه كلمات بزرگسالان را یاد میگیرند زبان هستی را فراموش میكنند.
و حسین پناهی، شاعر فقیدی كه تا پایان سعی میكرد مثل یك كودك رفتار كند چه زیبا سروده است: «من میخوام به كودكی برگردم.»
چگونه میتوانیم به كودكی بازگردیم؟
میلتون اریكسون، نابغهی هیپنوتیزم درمانی، سعی می كرد كودكی را برای مراجعاتش تداعی كند:«زمانی از گذشته را انتخاب كن كه بچهی كوچولویی بودی، با تو حرف میزنم، به صدای دوستان و همبازیهایت، به یاد میآوری كه در كلاس كودكستان یا مدرسه نشستهای، بچهی كوچولویی كه از چیزی خوشحال است، از اتفاقی كه مدتها قبل افتاده و تو مدتها قبل آن را فراموش كردهای... یواش یواش این اتفاق را به خاطر میآوری...
چیزهایی هست كه میدانی اما نمیدانی كه میدانی... وقتی به خاطر بیاوری آن چیزهایی كه از كودكی میدانستی ولی اكنون نمیدانی كه میدانی، راهت را زندگی پیدا میكنی... به زودی».
همهی ما در كودكی عاشق بازیهایی بودهایم، هر یك از ما قصهها و افسانههایی را به شدت دوست میداشت، هر كدام از ما از میان دهها قصه و دهها شخصیت افسانهای یكی دو نفر را انتخاب می كرد كه آرزو داشت جای آنها قرار گیرد.
اگر كاری كه امروز میكنیم ارتباطی با آرزوهای كودكی، بازیها و قصههای كودكی نداشته باشد و نقش آن قهرمانهای افسانهای در زندگی روزمرهمان فراموش شود از طرح الهی هستی آن قدر فاصله میگیریم كه در جهنم ترس و تنهایی زندگی میكنیم، جهنمی كه خواندن هیچ ورد و دعایی نور را به آن نمیتاباند. چقدر این صحنه در فیلم استثنایی و خارق العادهی «دیگران» (The others)زیبا نمایش داده شده است.
خانوادهای در این فیلم در تنهایی و ترس و تاریكی زندگی میكنند. مادری با دو فرزند كوچك كه به جای بازی كردن، مدام كتاب مقدس میخوانند و مادر مرتب آنها را میترساند كه كاری نكنند كه شایستهی عقوبت جهنم باشند.
كودكان از بازی در فضای آزاد و حتی كنار زدن پردهها محرومند. چرا كه مادر میپندارد آنها به نور حساسیت دارند. در انتهای فیلم با شگفتی درمییابیم كه این خانواده زنده نیستند بلكه سالهاست كه مردهاند! در واقع آنها اكنون در جهنم زندگی میكنند، جهنم چیزی نیست جز افكار و اندیشههای آنها، افكاری كه آنها را در تاریكی، ترس و تنهایی اسیر كرده است! چه تعداد از انسانها را اكنون در جهنم عذاب میبینیم؟ قرآن با رمز و راز به ما میگوید كه جهنم جایگاه كسانی است كه فرصت زندگی را هدر میدهند و قرار است «از فردا»، «از سال دیگر» یا «بعد از بازنشستگی» شروع به زندگی كنند. كسانی كه امروز برایشان فقط وقت «بایدها» است، برای «زندگی» بعداً وقت هست! كسانی كه كارشان شایسته نیست، از صمیم قلب نیست، كارشان مانند كودكان همان «بازی» نیست.
«إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِی لَعَلِّی أَعْمَلُ صَالِحاً»
آنها هرگاه زندگانی به پایان رسد فرصتی میخواهند تا كار قشنگ و شایستهای انجام دهند! تا زندهاند زندگی نمیكنند و هنگامی كه فرصت زندگی به پایان میرسد فرصت زندگی میخواهند!
اوشو، فیلسوف بلند آوازهی هندی چه زیبا میگوید:
«اگر ابداً زندگی نكرده باشی، حتماً از مرگ خواهی ترسید؛ زیرا مرگ تو را از فرصت زندگی كردن محروم میكند و تو هنوز زندگی نكردهای. اگر مرگ بیاید پس تو كی زندگی خواهی كرد؟ كسی كه عمیقاً زندگی كرده باشد از مرگ هراسی ندارد. او ارضا شده است و اگر مرگ بیاید از آن استقبال خواهد كرد. آن را خواهد پذیرفت.
اینك زندگی هرچه را كه میخواسته بدهد، داده است. هرچه در زندگی قابل شناختن بوده شناخته شده است. حالا میتواند به آسانی وارد مرگ شود. او مایل است وارد مرگ شود تا بتواند چیزی ناشناخته را بشناسد، چیزی تازه را بداند.»
بنابراین راز زندگی جاوید، راز زندگی ابدی و راز بهشت شادمانی، بازگشت به افسانههای كودكی است. به خاطر بیاوریم كدام آرزوها، كدام اشتیاقها، كدام افسانهها از كودكی برای ما جذاب بودند و كدام باید و نبایدها و خوب و بدها را بزرگترها برایمان آن گونه جلوه دادند. خیلی مشكل نیست:
«مصطفی» جنوب عربستان صعودی زندگی میكند. او تحصیلكرده است و به عنوان سردبیر یك مجلهی عربی نقش ایفا میكند و با توجه به تحصیلات روانشناسی به مردم مشاوره نیز میدهد.
او احساس وظیفه میكند كه این كارها را انجام دهد. از این كار لذت نمیبرد بلكه از تقدیر و تحسینی كه مردم از او میكنند لذت میبرد (خیلی فرق است بین این كه از خودِ یك كار لذت ببری یا این كه از تحسین و تقدیر ناشی از موفقیت كاری لذت ببری، حالت اول بدون نگرانی و در اوج شعف كار میكنی در حالت دوم با نگرانی از نتیجه كار و با ترس این كه تأیید مردم را از دست بدهی كار میكنی؛
بنابراین سرشار از ترس و نگرانی سخت كار میكنی و با این كه از كار خسته و ملولی از ترس ناموفق بودن و از دست دادن تحسین مردم به كار ادامه میدهی تا به یك موفقیت برسی. آن وقت تحسین و تشویق مردم مثل یك مسكّن، یك مخدّر یا محرك موقتاً تو را آرام یا شاد میكند ولی دوباره از فردا باید با همان احساس خستگی و نگرانی كار كنی، تو موفق هستی اما احساس بدبختی میكنی، موفقیت با خوشبختی فرق دارد) اما كارهایی بود كه مصطفی از آنها لذت میبرد.
چه كسی او را تشویق میكرد و چه تنهای تنها بود از این كه قرآن را با آوای دلنشین بخواند لذت میبرد؛ بنابراین بدون این كه كسی بداند در خواندن قرآن پیشرفت فوق العادهای داشت از این گذشته او از بچگی عاشق مزرعه بود و از دویدن و كار كردن در مزرعه لذت میبرد. بهشت «مصطفی» كار مزرعه و به آواز خواندن قرآن بود اما او در جستوجوی «بهشت وظیفهشناسی» سخت درگیر كار بود. شهرت و موفقیت داشت ولی از آنها لذت نمیبرد، خسته و درمانده بود و به دنبال یك راه فرار میگشت.
بنابراین وقتی در گفتوگوی اینترنتی (Chat Room) با یك دختر دانشجوی ایرانی آشنا شد چنان عاشق و شیفته گشت كه او تبدیل به بخش مهمی از زندگیاش شد. مصطفی به دنبال بهانهای میگشت كه زندگی را جایی دور بیابد، جایی كه كسانی كه او را میشناسند و شهرت و موفقیتش را میدانند در كنار او نباشند، جایی كه بتواند خودش باشد، نه آنچنان از او انتظار دارند. به همین خاطر است كه آدمها شیفتهی ارتباط اینترنتی هستند. هر روز میلیونها نفر ساعتها از وقت خودشان را صرف می كنند تا در اتاق گفت و گوی اینترنتی (Chat Room) به ارتباط مصنوعی با دیگران بپردازند.
چرا میگویم ارتباط مصنوعی؟ چون آنها همدیگر را نمیبینند، صدای یكدیگر را نمیشنوند، همدیگر را لمس نمیكنند و هیجاناتشان را با چند علامت به هم نشان میدهند. اما در همین فضای مجازی كه كسی آنها را نمیشناسد الگوی رفتار آنها فقط آن چیزی است كه دلشان میخواهد:
هیچ آدابی و ترتیبی مجو *** هرچه میخواهد دل تنگت بگو
شاید تعجب كنید كه هزاران نفر در این گفت و گوهای اینترنتی دشنام و ناسزا میگویند! ممكن است بپرسید این است آن كودك بدون نقاب كه در ملكوت خداوند بار مییابد؟ و من پاسخ میدهم این كودك سالهاست كه جیغ و داد و گریههایش سركوب شده است، برای همین هم در فضای آزادی كه مییابد اول از همه جیغ و دشنام و حرفهای توهین كننده را بیرون میریزد. این فقط خشمی است كه نیاز به تخلیه دارد. اگر خشمها تخلیه شود.
آن وقت آن چه میماند یك كودك مهربان است. كودكی كه حتی وقتی عصبانی است فحش میدهد اما علیه هیچ كس توطئه نمیچیند، به برادرش مشت میزند اما چند دقیقه بعد بر سر یك جعبه بیسكویت كنار او مینشیند و با شكلكهای او از خنده روده بر میشود.
آری! آن قدر كودك درونمان زیر لایههای نقاب پنهان شده كه هنگامی كه اجازه میدهیم نقاب برداشته شود مدتی طول میكشد تا خشم و سرخوردگیاش بیرون ریخته شود. سپس پس از گذراندن یك دوره در میان جهنم خشم و كینه و سرخوردگی، كودك درونمان دوباره پاك و خالص- همان گونه كه متولد شده بود- متولد میشود و این بار به بهشت رضایت دوطرفه بازمی گردیم:
«یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی»
این مسیر، مسیر بر زمین نهادن نقابها ( یكی پس از دیگری)، تخلیهی آن چه سالها پشت نقاب مدفون بوده و چه بسا پوسیده و گندیده و متعفن است و رسیدن به كودكی خالص، دشواریهای خاص خودش را دارند.
این یك مسیر زیارتی است؛ زیارتی درونی كه شهامت و صداقت میطلبد و تنها یك شوالیهی نور این مسیر را انتخاب میكند. او در این مسیر با چیزهایی در دنیای درون خود رو به رو میشود كه تاكنون آنها را نمیشناخته است و از این كه در زیرزمین خانهاش چنین هیولاهایی داشته است وحشت زده میشود و گاهی حس میكند كه در پرتگاه غرق میشود:
«جنگجوی نور بی آنكه بخواهد، گامی به اشتباه برمیدارد و در عمق پرتگاه فرو میافتد. اشباح او را میترسانند و تنهایی او را میآزارد. از آنجا كه در پی نبردی خوب بوده است تصور نمیكرده كه این اتفاق برای او بیفتد، و افتاده است.»
اما وقتی چشمش به تاریكی عادت كرده، میبیند آن چه برای او اشباح و هیولا بوده تنها خطای دید كسی بوده كه به تاریكی عادت ندارد. این «لولو» ها محصول كار كسانی بودهاند كه او را از رفتن به زیرزمینی درونش ترسانده بود، آنها وجود واقعی ندارند. این جاست كه او كودكانه شادمانی میكند، می رقصد و میخندد:
«جنگجوی نور رفتاری كودكانه دارد. دیگران از این امر به شگفت آمدند. فراموش كردهاند كه یك كودك به تفریح و بازی، به كمی زبان بازی، به مطرح كردن سؤالات نامناسب و نامعقول و به گفتن چیزهای ابلهانه كه خود نیز آنها را باور ندارد نیازمند است. و آنها هراسان میپرسند: «این است آن راه معنوی؟ او اصلاً عاقل نشده است». با این تفسیرها جنگجو احساس غرور میكند و به واسطهی بی گناهی و شادابیاش با پروردگار مرتبط میشود بی آنكه مأموریتش را از نظر دور بدارد.»
دانشجویانم اغلب میپرسند منظورتان این است كه آنچه را كه تاكنون كسب كردهایم- گرچه به خاطر دیگران بوده- دور بریزیم؟ تحصیلات، مهارت، حرفه، شغل و سایر وظایفمان را؟ و من پاسخ میدهم آنچه را اندوختهاید دور نریزید بلكه آنها را پلكان رسیدن به رؤیاهاتان كنید. این كار نیاز به خلاقیت دارد. گاهی میتوان رؤیاها را با انتظارات آمیخت:
«سانتیاگو رامون كاخال» نوجوان اسپانیایی، عاشق نقاشی بود اما پدرش كه یك جرّاح بود آرزو داشت او هم طبیب شود. پدر، سانتیاگو را به مدرسهی زبان لاتین میفرستاد ولی سانتیاگو از مدرسه فرار میكرد و نقاشی دیوارهای كلیسا به استاد نقاشی كمك می كرد. پدر سانتیاگو بین انتظارات خودش و رؤیاهای سانتیاگو پل زد.
شبی با سانتیاگو به گورستان شهر رفتند و استخوانهای اجساد را جمعآوری كردند. سپس از سانتیاگو خواست آنها را نقاشی كند. سانتیاگو عاشق طراحی بود بنابراین از طراحی استخوان و اسكلت هم لذت می برد. سانتیاگو كشف كرد كه میتواند بدن انسان را مثل یك طرح زیبا بشناسد و نقاشی كند بنابراین یكی از بافتشناسان و كالبدشناسان برجسته شد. سانتیاگو رامون كاخال كاشف بزرگ سلولهای مغز ( نورونها)است.
«سهراب» میتواند موسیقی درمانگر شود، ممكن است درآمد او كم شود اما او از كارش لذت میبرد، خسته و عصبی نیست، قطعاً نه تنها خودكشی نمیكند كه عمری طولانیتر و پربارتر خواهد شد به شرطی طلسم مادر را بشكند و از «هالو» بودن نترسد.
«مصطفی» میتواند به جای مقاله نوشتن و سخنرانی و مشاوره دادن برای كمك به مردم، در یك باغ یا مزرعه كار كند و قرآن به آواز بخواند. شاید شهرت او كمتر باشد اما دیگر مجبور نیست در حالی كه با انبوه مراجعان و همكاران سروكار دارد، از شدت تنهایی به Chat Room پناه ببرد. مشروط بر این كه باور كند بهشت حقیقی، بهشت بایدها و نبایدها نیست بلكه بهشت رضایت كودكانه است.
ابتدا، تعارض بین این دو دنیا، دنیای رؤیایی جاودانه و دنیای واقعی لرزان، رهرو این مسیر زیارتی را پریشان میكند، اما به تدریج دنیای مصنوعی فرو میریزد و آنچه میماند هستی حقیقی است.
منبع مقاله :
سرگلزایی، محمدرضا، (1390) ، راهی برای رهایی از اعتیاد، مشهد: انتشارات قدس رضوی، چاپ اول