برابري و آزادي در انديشه فريدمن
نويسنده:سيد حسين امامي
ميلتون فريدمن (1912 - 2006) همراه فريدريش آگوست فون هايک و رابرت نوزيک جزو ليبرال هاي راستگرا به شمار مي روند که شکلهايي از برابري را مخل با آزادي و با آن جمع ناپذير مي دانستند و سخن گفتن از عدالت اجتماعي را در جامعه مرکب از افراد آزاد ، موجب پيدايش قدرتي برتر و سلب آزادي انسان ها مي شمردند.
فريدمن درباره کلمه هاي آزادي و برابري مي پرسد: آيا آرمان هايي که با دو کلمه برابري و آزادي بيان مي شوند مي توانند در عمل با هم تحقق يابند؟ آيا برابري و آزادي با هم در توافقند يا در تضاد؟
در اين مقاله نويسنده با بررسي انواع برابري و مفهوم آزادي ، تقدم آزادي را بر برابري در انديشه فريدمن بررسي مي کند.
فريدمن مي گويد: در نخستين دهه هاي جمهوري در امريکا ، برابري معناي برابري در مقابل پروردگار را داشت و آزادي معناي آزادي افراد در شکل دادن به زندگي خودشان را در آن زمان اما پس از جنگهاي داخلي امريکا ، برابري معناي برابري فرصتها را پيدا کرد. برابري دستاوردها، از مفاهيم جديد در برابري است.
براساس اين مفهوم ، درآمد يا سطح زندگي همه کس بايد برابر باشد و همگي بايد يکجا و همزمان دست از رقابت با هم فرو شويند. برابري دستاوردها البته با آزادي تضاد آشکار دارد و کوشش براي ترويج آن سرچشمه اصلي رشد بي حد و حصر و فزاينده دولت و خود سرچشمه هاي محدوديت فراواني شده که دولتها بر آزادي مردم تحميل مي کنند. وقتي مي گوييم مردم همگي برابرخلق شده اند، هيچ کس معني تحت اللفظي اين عبارت را در نظر ندارد. مردم به هيچ وجه به لحاظ مشخصات فيزيکي ، عکس العمل هاي عاطفي و توانايي هاي ذهني و جسمي برابر نيستند. مردم در مقابل خداوند برابرند. هرانساني ، هم به ذات خود و هم به نقش خويش ارزشمند است.
حقوقي سلب نشدني دارد حقوقي که هيچ کس مجاز نيست بدان تجاوز کند و حق دارد در خدمت خواسته هاي خويش باشد و نه اين که صرفا مانند ابزاري ساده درتحقق خواسته هاي شخصي ديگر به کار گرفته شود. آزادي قسمتي از تعريف برابري است و هرگز با آن در تضاد نيست.
برابري در مقابل خداوند - يعني برابري شخصي - دقيقا به اين دليل مهم است که مردم يکسان آفريده نشده اند. ارزشهاي متفاوتشان ، سليقه هاي متفاوتشان و ظرفيت هاي متفاوتشان ، همه و همه سبب مي شوند تا آنان خواهان شيوه هاي مختلف در زندگاني خود باشند و آزادي شخصي ايجاب مي کند که به آنان حق داده شود تا چنان کنندکه خود مي خواهند و نه آن که ارزشها و داوري هاي فرد ديگري را به آنان تحميل کنند. هر فرد حاکم بر وجود خويش است.
تنها به اين شرط که به محدوده حقوق مشابه ديگران تجاوز نکند و دولت هم براي حفظ همين حقوق تاسيس شد. يعني دولت تاسيس شد تا حقوق مردم را از يکديگر و نيز از تجاوز بيگانه محفوظ دارد و نه آن که به اکثريت حق حاکميتي افسار گسيخته ارزاني دارد. بتدريج مفهوم ديگري بنام برابري فرصت که مفهوم ظاهري آن يعني مفهوم يکساني اصولاغيرممکن است شکل گرفت.
واضح است که از هنگام تولد فرصتهاي مساوي در برابر همه کودکان جهان وجود ندارد و هيچ راهي براي يکسان کردن فرصتهاي آنان نيست.پس برابري فرصت را نيز همانند برابري فردي نبايد در مفهوم ظاهريش در نظر آورد. شايد بهترين ترجمه از مفهوم واقعي اين اصطلاح در گفته اي فرانسوي آورده شده باشد که از دوران انقلاب فرانسه به يادگار مانده است.«هر پيشه اي جولانگاهي است گشوده بر استعدادي». يعني هيچ مانع خود ساخته اي نبايد مردم را از دست يافتن به موقعيت هايي باز دارد که در پرتو ارزشهاي خويش دنبال مي کنند. نه تولد ، نه مالکيت ، نه مليت ، نه رنگ ، نه مذهب ، نه جنسيت و نه هيچيک از مشخصه هاي نامربوط ديگر نبايد تعيين کننده فرصتهايي باشد که فراروي هر فرد گشوده مي شود. در اين باره تنها توانايي هاي خود فرد است که بايد در نظر گرفته شود. از اين چشم انداز ، برابري فرصتها هيچ چيزي نيست جز بيان مشروح تري از برابري فردي ، تنها هنگامي معني و اعتبار پيدا مي کند که در متن اين واقعيت در نظرآورده شود که انسان ها هم به لحاظ ارزش و هم به لحاظ خصايص فرهنگي با هم تفاوت دارند و ناگزير همگي هم مي خواهند و هم مي توانند پيشه ها و کارهاي متفاوتي را دنبال کنند. برابري فرصتها نيز همانند برابري افراد با آزادي تضادي ندارد بلکه برعکس يکي از اجزاي اصلي آن است.
اگر کساني صرفا به خاطر ملاحظاتي از نوع نژاد يا رنگ يا مذهب از احراز موقعيت ها در زندگي محروم شوند که شايستگي آنها را دارند ، صرف اين واقعيت به معني تجاوزي است به حق حيات ، آزادي و جستجوي خوشبختي.چنين وضعيتي خود انکاري است بر آزادي بعضي از افراد به نفع بعضي ديگر. برابري فرصتها نيز همانند همه آرمان ها نمي تواند به طور صد در صد تحقق يابد. فريدمن مدعي است اولويتي که در سلسله مراتب ارزشها به برابري فرصتها داده شد ، بخصوص در سياستهاي اقتصادي امريکا اقتصادآزاد ، رقابت وعدم دخالت دولت در بازرگاني ظاهر شد. از همين رو بود که هر کس خود را آزاد يافت تا در هر کسي که ميل دارد وارد شود ، هر شغلي که مايل است پيشه کند و هر ملکي را که مي خواهد بخرد ، تنها به اين شرط که توافق و تراضي طرف ديگر معامله را حاصل کند و هر کسي خود را آزاد يافت تا ميوه موفقيت هاي خويش را جمع آورد و اگر شکست خورد، رنج و هزينه آن شکست را بر دوش بکشد. هيچ مانع خودساخته اي سد راه هيچ کس نمي توانست باشد. مفهوم متفاوت ديگر از برابري ، مفهوم برابري دستاوردهاست.
مفهوم مزبور در سياست دولت انگلستان و کشورهاي قاره اروپا تاثير گذاشت و سپس در نيمه قرن گذشته به طور فزاينده اي سياست دولت ايالات متحده را نيز تحت تاثير قرارداده است.به نظر مدافعان برابري دستاوردها ، همگان بايد در يک زمان به خط آخر مسابقه برسند و به قول دودو در کتاب «آليس در سرزمين عجايب» همه برنده شده اند و همه بايد جايزه بگيرند. لفظ برابر در اين مفهوم هم مانند آن دو مفهوم ديگر نبايد به معناي تحت اللفظي آن ، يعني يکسان ترجمه شود. هيچ کس واقعا عقيده ندارد که جيره همگان از اقلام گوناگون غذا و پوشاک و غيره بايد يکسان باشد، بي آن که سن ، جنسيت و ديگر کيفيت هاي فيزيکي افراد در نظر گرفته شود؛ بلکه هدف دراينجا رعايت انصاف است که خود مفهومي به مراتب مبهم تر است ، مفهومي که ارائه تعريف دقيقي از آن ، اگر محال نباشد ، بسيار مشکل است.
شعار جديد که به صورت سهم منصفانه اي براي همه درآمده جاي شعار کارل مارکس را گرفته که مي گفت : «به هر کس به اندازه نيازش ، و از هر کس درحد توانش». اين مفهوم تازه برابري با 2مفهوم ديگر آن بشدت در تضاد است. چه آن مجموعه از مقررات دولتي که مروج برابري فردي يا برابري فرصتهاست درعين حال مروج آزادي هم هست و حال ، آن مجموعه از مقررات دولتي که ناظر به دستيابي به سهم منصفانه براي همه است برعکس محدود کننده آزادي است.اگر قرارباشد ميزان درآمدهاي مردم براساس انصاف تعيين شود ، در آن صورت بايد پرسيد چه کسي تصميم خواهد گرفت که مراد از منصفانه چيست؟ انصاف همين که از يکساني فاصله گرفت ، ديگر يک مفهوم مشخص نيست.انصاف هم درست مانند نياز بستگي به نظر افرادي دارد که با آن درگيرند. اگر قرار است که همه سهم هاي منصفانه اي داشته باشند ، کسي يا گروهي از کساني که بايد تصميم بگيرد کدام سهم منصفانه است؟ و هم آنها بايد قادر باشند تصميمات خود را دارند بگيرند و به آنان کمتر ازسهم منصفانه دارند بدهند. آيا کساني که چنين تصميماتي مي گيرند و به ديگران تحميل مي کنند. با آنان که به جايشان تصميم گرفته مي شود برابرند؟ آيا از اين رهگذر جامعه به صورت جامعه اي که درآن همه برابرند ولي بعضي برابرتر از ديگران اند ، درنمي آيد. علاوه براين ، اگر آنچه مردم به دست مي آورند به فراخور انصاف باشد و نه به فراخور آنچه توليد مي کنند ، در اين صورت انگيزه کار و توليد چه خواهد شد؟ نکته اصلي و مهم ديگر اين است که ميان آرمان سهم منصفانه يا شعار قبلي آن که مي گفت : «به هر کس به اندازه نيازش و از هر کس در حد توانش» از يک سو و آرمان آزادي فردي ، از سوي ديگر تضادي آشکار وجود دارد و همين تضاد راه را بر هر کوشش در اين جهت که برابري فرصتها را به عنوان يک اصل اساسي و زير بناي سازمان هاي اجتماعي در نظر آورند سد کرده است.
با هر معياري که به قضايا نگاه کنيم ، خواهيم ديد که نابرابري گسترده همچنان وجود دارد؛ نابرابري ميان طبقه حاکم و مردمي که برآنان حکم رانده مي شود ، نه تنها در زمينه قدرت بلکه در زمينه سطح مادي زندگي نيز هم.مقررات بسيار ملايم تري هم که درکشورهاي غربي براي برابري دستاوردها اختيار شده ، در مقياس ملايم تري به همان نتايج انجاميد. اين مقررات نيز آزادي فردي را محدود کرده اند. اينها نيز از دستيابي به هدفهايشان عاجز مانده اند. از اين رهگذر ثابت شده است که محال است بتوان به چنان تعريفي از سهم منصفانه دست يافت که مورد قبول عموم جوامعي باشد که اجراي رفتار منصفانه درباره آنان در نظر است.برعکس ، همراه با کوششي که در راه تحقق به برابري دستاوردها انجام شده درجه نارضايتي ها نيز به همان ميزان افزايش يافته است.فريدمن مي گويد: زندگي به ذات خود منصفانه نيست ، بنابراين اغواء کننده است که باور کنيم دولت مي تواند روندي را اصلاح کند که طبيعت اختيار کرده است.
از جمله کشورهايي که در قرن نوزدهم برابري فرصتها را باب و در قرن بيستم حرکت به سوي برابري درآمدها را رهبري کرد، انگلستان است.از جنگ جهاني دوم به اين طرف ، سياست داخلي انگلستان پيوسته قانوني از پس قانوني ديگر تصويب کرده است تا از ثروتمندان بگيرد و به مستمندان بدهد. در انجام چنين کاري اين کشور انواع ماليات بر درآمدها را چنان بالا برد که سرانجام به نرخ نهايي 98 درصد در زمينه عايدات املاک و 83 درصد درمورد مغازه ها رسيد و اين همه با مالياتي به مراتب سنگين تر در زمينه ارث تکميل شد. در کنار اين اقدامات خدمات پزشکي دولتي و ديگر خدمات دولتي هم گسترش عظيم يافتند و همراه اينها ميزان پرداخت به بيکاران و پيران نيز ترقي بسيار کرد. متاسفانه حاصل همه اين کارها با آنچه بنيانگذاران اين اصول در نظر داشتند کاملا متفاوت بوده و روشن است که بنيانگذاران اين اصول همان مردمي بودند که با نظام طبقاتي انگلستان که قرن ها بر آن کشور حاکم بوده است مخالفت مي ورزيده اند و مبارزه مي کرده اند. البته توزيع مجدد درآمدها به طورگسترده اي در انگلستان صورت گرفته است اما نتيجه کار به هيچ وجه توزيع عادلانه ثروت نبوده است.
در عوض طبقه مرفه جديدي به وجود آمدند. تلاش براي رسيدن به برابري در انگلستان به اين دليل شکست خورد که تلاش مزبور حرکتي بود برخلاف يکي از بنيادي ترين غرايز انساني ، همان غريزه اي که به زبان آدام اسميت مي تواند کوشش همسان ، پيوسته و بي وقفه نوع بشر براي بهبود بخشيدن به شرايط زندگي خود و فرزندانمان نام گيرد. علاوه بر اين تلاش در راه تحقق آرمان برابري سبب شده است که برخي توانمندترين شهروندان انگلستان از مملکت خود مهاجرت کنند و توانايي هاي خود را به نفع ديگر کشورهايي که فرصتهاي بزرگتري را در اختيارشان گذاشته است ، مصرف کنند. تجربه کشورهايي مانند شوروي سابق ، چين قبل از اصلاحات و... نشان مي دهد تفاوت ميان شرايط زندگي و درآمد قدرتمندان سياسي از يک سو و بقيه مردم از سوي ديگر بسيار زياد است.اين تفاوت ميان شهرنشينان و روستانشينان و کارگران شهري و ديگر کارگران نيز صادق است.در هيچ جا شکاف بين ثروتمند و مستمند عميق تر از جوامعي نيست که به بازار آزاد اجازه نمي دهند وارد عمل شود. در هيچ جا ثروتمندان ثروتمندتر و بينوايان بينواتر از جوامعي نيستند که نمي گذارند بازار آزاد به آزادي عمل کند.
فريدمن درباره کلمه هاي آزادي و برابري مي پرسد: آيا آرمان هايي که با دو کلمه برابري و آزادي بيان مي شوند مي توانند در عمل با هم تحقق يابند؟ آيا برابري و آزادي با هم در توافقند يا در تضاد؟
در اين مقاله نويسنده با بررسي انواع برابري و مفهوم آزادي ، تقدم آزادي را بر برابري در انديشه فريدمن بررسي مي کند.
فريدمن مي گويد: در نخستين دهه هاي جمهوري در امريکا ، برابري معناي برابري در مقابل پروردگار را داشت و آزادي معناي آزادي افراد در شکل دادن به زندگي خودشان را در آن زمان اما پس از جنگهاي داخلي امريکا ، برابري معناي برابري فرصتها را پيدا کرد. برابري دستاوردها، از مفاهيم جديد در برابري است.
براساس اين مفهوم ، درآمد يا سطح زندگي همه کس بايد برابر باشد و همگي بايد يکجا و همزمان دست از رقابت با هم فرو شويند. برابري دستاوردها البته با آزادي تضاد آشکار دارد و کوشش براي ترويج آن سرچشمه اصلي رشد بي حد و حصر و فزاينده دولت و خود سرچشمه هاي محدوديت فراواني شده که دولتها بر آزادي مردم تحميل مي کنند. وقتي مي گوييم مردم همگي برابرخلق شده اند، هيچ کس معني تحت اللفظي اين عبارت را در نظر ندارد. مردم به هيچ وجه به لحاظ مشخصات فيزيکي ، عکس العمل هاي عاطفي و توانايي هاي ذهني و جسمي برابر نيستند. مردم در مقابل خداوند برابرند. هرانساني ، هم به ذات خود و هم به نقش خويش ارزشمند است.
حقوقي سلب نشدني دارد حقوقي که هيچ کس مجاز نيست بدان تجاوز کند و حق دارد در خدمت خواسته هاي خويش باشد و نه اين که صرفا مانند ابزاري ساده درتحقق خواسته هاي شخصي ديگر به کار گرفته شود. آزادي قسمتي از تعريف برابري است و هرگز با آن در تضاد نيست.
برابري در مقابل خداوند - يعني برابري شخصي - دقيقا به اين دليل مهم است که مردم يکسان آفريده نشده اند. ارزشهاي متفاوتشان ، سليقه هاي متفاوتشان و ظرفيت هاي متفاوتشان ، همه و همه سبب مي شوند تا آنان خواهان شيوه هاي مختلف در زندگاني خود باشند و آزادي شخصي ايجاب مي کند که به آنان حق داده شود تا چنان کنندکه خود مي خواهند و نه آن که ارزشها و داوري هاي فرد ديگري را به آنان تحميل کنند. هر فرد حاکم بر وجود خويش است.
تنها به اين شرط که به محدوده حقوق مشابه ديگران تجاوز نکند و دولت هم براي حفظ همين حقوق تاسيس شد. يعني دولت تاسيس شد تا حقوق مردم را از يکديگر و نيز از تجاوز بيگانه محفوظ دارد و نه آن که به اکثريت حق حاکميتي افسار گسيخته ارزاني دارد. بتدريج مفهوم ديگري بنام برابري فرصت که مفهوم ظاهري آن يعني مفهوم يکساني اصولاغيرممکن است شکل گرفت.
واضح است که از هنگام تولد فرصتهاي مساوي در برابر همه کودکان جهان وجود ندارد و هيچ راهي براي يکسان کردن فرصتهاي آنان نيست.پس برابري فرصت را نيز همانند برابري فردي نبايد در مفهوم ظاهريش در نظر آورد. شايد بهترين ترجمه از مفهوم واقعي اين اصطلاح در گفته اي فرانسوي آورده شده باشد که از دوران انقلاب فرانسه به يادگار مانده است.«هر پيشه اي جولانگاهي است گشوده بر استعدادي». يعني هيچ مانع خود ساخته اي نبايد مردم را از دست يافتن به موقعيت هايي باز دارد که در پرتو ارزشهاي خويش دنبال مي کنند. نه تولد ، نه مالکيت ، نه مليت ، نه رنگ ، نه مذهب ، نه جنسيت و نه هيچيک از مشخصه هاي نامربوط ديگر نبايد تعيين کننده فرصتهايي باشد که فراروي هر فرد گشوده مي شود. در اين باره تنها توانايي هاي خود فرد است که بايد در نظر گرفته شود. از اين چشم انداز ، برابري فرصتها هيچ چيزي نيست جز بيان مشروح تري از برابري فردي ، تنها هنگامي معني و اعتبار پيدا مي کند که در متن اين واقعيت در نظرآورده شود که انسان ها هم به لحاظ ارزش و هم به لحاظ خصايص فرهنگي با هم تفاوت دارند و ناگزير همگي هم مي خواهند و هم مي توانند پيشه ها و کارهاي متفاوتي را دنبال کنند. برابري فرصتها نيز همانند برابري افراد با آزادي تضادي ندارد بلکه برعکس يکي از اجزاي اصلي آن است.
اگر کساني صرفا به خاطر ملاحظاتي از نوع نژاد يا رنگ يا مذهب از احراز موقعيت ها در زندگي محروم شوند که شايستگي آنها را دارند ، صرف اين واقعيت به معني تجاوزي است به حق حيات ، آزادي و جستجوي خوشبختي.چنين وضعيتي خود انکاري است بر آزادي بعضي از افراد به نفع بعضي ديگر. برابري فرصتها نيز همانند همه آرمان ها نمي تواند به طور صد در صد تحقق يابد. فريدمن مدعي است اولويتي که در سلسله مراتب ارزشها به برابري فرصتها داده شد ، بخصوص در سياستهاي اقتصادي امريکا اقتصادآزاد ، رقابت وعدم دخالت دولت در بازرگاني ظاهر شد. از همين رو بود که هر کس خود را آزاد يافت تا در هر کسي که ميل دارد وارد شود ، هر شغلي که مايل است پيشه کند و هر ملکي را که مي خواهد بخرد ، تنها به اين شرط که توافق و تراضي طرف ديگر معامله را حاصل کند و هر کسي خود را آزاد يافت تا ميوه موفقيت هاي خويش را جمع آورد و اگر شکست خورد، رنج و هزينه آن شکست را بر دوش بکشد. هيچ مانع خودساخته اي سد راه هيچ کس نمي توانست باشد. مفهوم متفاوت ديگر از برابري ، مفهوم برابري دستاوردهاست.
مفهوم مزبور در سياست دولت انگلستان و کشورهاي قاره اروپا تاثير گذاشت و سپس در نيمه قرن گذشته به طور فزاينده اي سياست دولت ايالات متحده را نيز تحت تاثير قرارداده است.به نظر مدافعان برابري دستاوردها ، همگان بايد در يک زمان به خط آخر مسابقه برسند و به قول دودو در کتاب «آليس در سرزمين عجايب» همه برنده شده اند و همه بايد جايزه بگيرند. لفظ برابر در اين مفهوم هم مانند آن دو مفهوم ديگر نبايد به معناي تحت اللفظي آن ، يعني يکسان ترجمه شود. هيچ کس واقعا عقيده ندارد که جيره همگان از اقلام گوناگون غذا و پوشاک و غيره بايد يکسان باشد، بي آن که سن ، جنسيت و ديگر کيفيت هاي فيزيکي افراد در نظر گرفته شود؛ بلکه هدف دراينجا رعايت انصاف است که خود مفهومي به مراتب مبهم تر است ، مفهومي که ارائه تعريف دقيقي از آن ، اگر محال نباشد ، بسيار مشکل است.
شعار جديد که به صورت سهم منصفانه اي براي همه درآمده جاي شعار کارل مارکس را گرفته که مي گفت : «به هر کس به اندازه نيازش ، و از هر کس درحد توانش». اين مفهوم تازه برابري با 2مفهوم ديگر آن بشدت در تضاد است. چه آن مجموعه از مقررات دولتي که مروج برابري فردي يا برابري فرصتهاست درعين حال مروج آزادي هم هست و حال ، آن مجموعه از مقررات دولتي که ناظر به دستيابي به سهم منصفانه براي همه است برعکس محدود کننده آزادي است.اگر قرارباشد ميزان درآمدهاي مردم براساس انصاف تعيين شود ، در آن صورت بايد پرسيد چه کسي تصميم خواهد گرفت که مراد از منصفانه چيست؟ انصاف همين که از يکساني فاصله گرفت ، ديگر يک مفهوم مشخص نيست.انصاف هم درست مانند نياز بستگي به نظر افرادي دارد که با آن درگيرند. اگر قرار است که همه سهم هاي منصفانه اي داشته باشند ، کسي يا گروهي از کساني که بايد تصميم بگيرد کدام سهم منصفانه است؟ و هم آنها بايد قادر باشند تصميمات خود را دارند بگيرند و به آنان کمتر ازسهم منصفانه دارند بدهند. آيا کساني که چنين تصميماتي مي گيرند و به ديگران تحميل مي کنند. با آنان که به جايشان تصميم گرفته مي شود برابرند؟ آيا از اين رهگذر جامعه به صورت جامعه اي که درآن همه برابرند ولي بعضي برابرتر از ديگران اند ، درنمي آيد. علاوه براين ، اگر آنچه مردم به دست مي آورند به فراخور انصاف باشد و نه به فراخور آنچه توليد مي کنند ، در اين صورت انگيزه کار و توليد چه خواهد شد؟ نکته اصلي و مهم ديگر اين است که ميان آرمان سهم منصفانه يا شعار قبلي آن که مي گفت : «به هر کس به اندازه نيازش و از هر کس در حد توانش» از يک سو و آرمان آزادي فردي ، از سوي ديگر تضادي آشکار وجود دارد و همين تضاد راه را بر هر کوشش در اين جهت که برابري فرصتها را به عنوان يک اصل اساسي و زير بناي سازمان هاي اجتماعي در نظر آورند سد کرده است.
با هر معياري که به قضايا نگاه کنيم ، خواهيم ديد که نابرابري گسترده همچنان وجود دارد؛ نابرابري ميان طبقه حاکم و مردمي که برآنان حکم رانده مي شود ، نه تنها در زمينه قدرت بلکه در زمينه سطح مادي زندگي نيز هم.مقررات بسيار ملايم تري هم که درکشورهاي غربي براي برابري دستاوردها اختيار شده ، در مقياس ملايم تري به همان نتايج انجاميد. اين مقررات نيز آزادي فردي را محدود کرده اند. اينها نيز از دستيابي به هدفهايشان عاجز مانده اند. از اين رهگذر ثابت شده است که محال است بتوان به چنان تعريفي از سهم منصفانه دست يافت که مورد قبول عموم جوامعي باشد که اجراي رفتار منصفانه درباره آنان در نظر است.برعکس ، همراه با کوششي که در راه تحقق به برابري دستاوردها انجام شده درجه نارضايتي ها نيز به همان ميزان افزايش يافته است.فريدمن مي گويد: زندگي به ذات خود منصفانه نيست ، بنابراين اغواء کننده است که باور کنيم دولت مي تواند روندي را اصلاح کند که طبيعت اختيار کرده است.
از جمله کشورهايي که در قرن نوزدهم برابري فرصتها را باب و در قرن بيستم حرکت به سوي برابري درآمدها را رهبري کرد، انگلستان است.از جنگ جهاني دوم به اين طرف ، سياست داخلي انگلستان پيوسته قانوني از پس قانوني ديگر تصويب کرده است تا از ثروتمندان بگيرد و به مستمندان بدهد. در انجام چنين کاري اين کشور انواع ماليات بر درآمدها را چنان بالا برد که سرانجام به نرخ نهايي 98 درصد در زمينه عايدات املاک و 83 درصد درمورد مغازه ها رسيد و اين همه با مالياتي به مراتب سنگين تر در زمينه ارث تکميل شد. در کنار اين اقدامات خدمات پزشکي دولتي و ديگر خدمات دولتي هم گسترش عظيم يافتند و همراه اينها ميزان پرداخت به بيکاران و پيران نيز ترقي بسيار کرد. متاسفانه حاصل همه اين کارها با آنچه بنيانگذاران اين اصول در نظر داشتند کاملا متفاوت بوده و روشن است که بنيانگذاران اين اصول همان مردمي بودند که با نظام طبقاتي انگلستان که قرن ها بر آن کشور حاکم بوده است مخالفت مي ورزيده اند و مبارزه مي کرده اند. البته توزيع مجدد درآمدها به طورگسترده اي در انگلستان صورت گرفته است اما نتيجه کار به هيچ وجه توزيع عادلانه ثروت نبوده است.
در عوض طبقه مرفه جديدي به وجود آمدند. تلاش براي رسيدن به برابري در انگلستان به اين دليل شکست خورد که تلاش مزبور حرکتي بود برخلاف يکي از بنيادي ترين غرايز انساني ، همان غريزه اي که به زبان آدام اسميت مي تواند کوشش همسان ، پيوسته و بي وقفه نوع بشر براي بهبود بخشيدن به شرايط زندگي خود و فرزندانمان نام گيرد. علاوه بر اين تلاش در راه تحقق آرمان برابري سبب شده است که برخي توانمندترين شهروندان انگلستان از مملکت خود مهاجرت کنند و توانايي هاي خود را به نفع ديگر کشورهايي که فرصتهاي بزرگتري را در اختيارشان گذاشته است ، مصرف کنند. تجربه کشورهايي مانند شوروي سابق ، چين قبل از اصلاحات و... نشان مي دهد تفاوت ميان شرايط زندگي و درآمد قدرتمندان سياسي از يک سو و بقيه مردم از سوي ديگر بسيار زياد است.اين تفاوت ميان شهرنشينان و روستانشينان و کارگران شهري و ديگر کارگران نيز صادق است.در هيچ جا شکاف بين ثروتمند و مستمند عميق تر از جوامعي نيست که به بازار آزاد اجازه نمي دهند وارد عمل شود. در هيچ جا ثروتمندان ثروتمندتر و بينوايان بينواتر از جوامعي نيستند که نمي گذارند بازار آزاد به آزادي عمل کند.