مترجم: احمد گل محمدی
1. علم اجتماع؟
تصور و ایدهی علم اجتماعی در سدهی هجدهم چونان بخشی از جریان روشنگری شکل گرفت. در حالی که دانشمندان سدهی هفدهم (کپلر، گالیله، هاروی، بویله، هویژن، و مهمتر از همه، نیوتن) در کشف و نشان دادن قوانین (به زعم خود) حاکم بر طبیعت به موفقیتهاییخیره کننده رسیده بودند، به بیان بسیار ساده، سدهی هجدهم نیازمند یافتن قوانین حاکم بر رفتار انسان در جامعه بود؛ قوانینی هم ارز قوانین طبیعت. هیوم می نویسد: "دست کم ارزش دارد برای پی بردن به این امر بکوشیم که آیا علم انسان هم پذیرای همان دقت و صحت موجود در بخشهای مختلف فلسفهی طبیعی خواهد بود. (منظور او از "فلسفهی طبیعی" همان است که ما "علوم طبیعی" می نامیم). (نقل شده در Hampson, 1968, p.98). در آن زمان اشکال جا افتاده و کمو بیش بی چونوچرای جامعه و تصورات اجتماعی به واسطهی دو انقلاب تقریباً همزمان فرانسه و صنعتی بر هم خورده بود. بنابراین، درک عمیقتر جریان امور ضروری به نظر می رسید؛ درکی که از دیدگاه اکثر متخصصان میبایست تجربی، روشمند و عینی باشد. شاید روشنترین بیان در این مورد را میبایست تجربی، روشمند در فلسفهی پوزیتیویستی اگوست کنت (1857-1798) پیدا کرد. نخستین اصل فلسفهی او این بود، که همهی پدیده ها را تابع قوانین طبیعی تغییرناپذیر میداند" (Comte in Gardiner, 1959, p.76). اصل دیگر این بود که یک علم اجتماعی پوزیتیویستی مورد نیاز است تا مکمل علوم طبیعی موجود باشد:اکنون که انسان فیزیک زمینی و آسمانی - مکانیکی و شیمیایی؛ و فیزیک ارگانیک گیاهی و جانوری- را کاملاً درک کرده است، تنها یک علم باقی مانده است تا مجموعهی علوم مبتنی بر مشاهده تکمیل شود، و آن فیزیک اجتماعی است. دستیابی به این علم مبرمترین نیاز کنونی انسانهاست و هدف اصلی پژوهش حاضر هم تأسیس آن است.(p.77).
می توان تصور کرد که این اعتماد به نفس و اطمینان خاطر روشنفکرانه چگونه به دنبال پیشرفتهای فوقالعاده در علوم فیزیکی و زیستی پس از دههی 30 سدهی نوزدهم خدشهدار شد. دستیابی کامل به علم مورد نظر که هیچ، شروع کار هم با دشواری همراه بود. ولی به نظر کنت تبیین رمز و رازهای طبیعت یا جامعه کاری به یک اندازه ساده بود: "هنگامی که از تبیین واقعیتها سخن میگوییم، منظورمان صرفاً برقراری ارتباط میان یک پدیده و برخی واقعیت های کلی است که با پیشرفت علم شمار آنها همواره کاهش می یابد.(p.75).
2. نکات عمدهی پوزیتیویسم
ارزش دارد کمی درنگ کرده، در مورد بدیهیات پوزیتیویسم تأمل کنیم، زیرا برداشت و تصویر کنت از علم اجتماعی هنوز برای برخی اندیشمندان جذاب است. اول، فرض میشود که یک پدیدهی اجتماعی موجودی ملموس و قطعاً عینی - مانند تکهای سنگ طلا یا یک سوسک - است. کنت نمیدانست که چنین پدیدههایی، دست دادن، بدهکاری، شورش- را شاید بتوان به صورتهای متفاوت تفسیر کرد. بنابراین، عینیت "واقعیتهای" او ممکن است زیر سؤال برود؛ البته نه خود شیء یا رویداد مادی، بلکه توصیف آنها. پدیدههای اجتماعی ممکن است بیش از یک معنا و بنابراین توصیفهای متعددی داشته باشد. دوم، او "واقعیتهای کلی" یا شاید آنچه را که میتوانیم تعمیمها بنامیم با قوانین یکی میداند. ولی واقعیت از سنخ قانون که دانشمندی تدوین و آزمایش میکنند نیست. واژهی "واقعیت" بر حقیقتی تردید ناپذیر دلالت دارد، در حالی که "قوانین" علمی در واقع گزارههای شبه قانون -یعنی نظریههای رو به کمالاند که به حقیقت نزدیک میشوند یا نه، به بیان دقیقتر، امیدواریم بشوند.(1) افزون بر این، برداشت و تصور کنت از یک واقعیت کلی در نتیجهی کاستیهای استقرا تضعیف شده است. عبارت "سقراط فانی است" یک حقیقت تردیدناپذیر است که اکثر مردم آن با عنوان "سقراط فانی است" یک حقیقت تردیدناپذیر است که اکثر مردم آن را به عنوان واقعیت میپذیرند. ولی عبارت "همهی انسانها فانی هستند" یک تعمیم یا "واقعیت کلی" است که نمیتواند واقعی باشد، زیرا نسلهای آتی بیحد و حصر را در بر میگیرد. سوم، او تصور می کرد که این تعمیمها (یا "واقعیتهای کلی") کاملاً قابل تحویل و تبدیل به تعمیمهای فراگیرتر هستند. چنین تعمیمها یا احکام کلی اغلب در علوم طبیعی مفید است که مثلاً رفتار آب را میتوان بر حسب اتمهای تشکیل دهندهی آن تبیین کرد؛ اتمهایی که بخشهایی از موارد دیگر را هم تشکیل میدهند. اینکه تحویل و تبدیلها در هر علم اجتماعی سودمند یا حتی ممکن باشد، قابل بحث است. چهارم، کنت فرض میکند که تبیین یعنی نشان دادن اینکه یک پدیده در شمار پدیدههای مشابه تحت پوشش یک تعمیم یا حکم کلی قرار میگیرد. مثلاً: "چرا او خودکشی کرد؟" "زیرا آمار نشان میدهد که نسبت کاملاً ثابتی از جمعیت هر سال خودکشی می کنند." در سال 1784 کانت این واقعیت آماری را قانونی طبیعی نامید و دورکیم هم در سال 1898 آن را قانوناجتماعی به شمار آورد. چنین پاسخی چندان خردمندانه نیست، زیرا نه از لحاظ حقوقی قانع کننده است، نه برای بازماندگان داغدار تسکین بخش. آیا، چه از لحاظ حقوقی و چه از لحاظ علمی، شیوههای دیگر تبیین مورد نیاز است؟ پنجم، کنت فرض میکند که عالمان اجتماعی به اندازه دانشمندان علوم طبیعی از موضوع مورد مطالعهی خود جدا و مستقل هستند. خود دانشمندان علوم طبیعی از موضوع مورد مطالعهی خود جدا و مستقل هستند. خود دانشمندان علوم طبیعی از مواد شیمیایی یا حشره نیستند، ولی خود جامعه متشکل است از زنان و مردان، ازجمله دانشمندان علوماجتماعی و دانشجویان و خوانندگان آنها. آیا برای جامعه امکانپذیر است که بیرون از خود ایستاده، نظارهگر خود باشد، به اندازهای بیش از آنچه چشم میتواند خود را ببیند؟ این کار فقط به صورت غیر مستقیم انجام میشود: ما به چشمهای یکدیگر نگاه میکنیم، یا در آینه به چشم خود مینگریم. به همین دلیل است که گاهی علوماجتماعی را فعالیتهایی "رفلکسیو" مینامیم. بر پایهی این تشبیه، می توان گفت که نگاه کردن به چشمهای یکدیگر برابر است با روش تطبیقی در علوماجتماعی و "آینه" هم که خود را در آن می بینیم، در حکم نظریهی اجتماعی است ولی هم روش و هم نظریه مشکلات بزرگی دارد.3. بحثی که کنت آغاز کرد
پنج نکتهی بیان شده نشان میدهند که در کدام بخشها و زوایای برداشتهای مدرن از علوماجتماعی میتوان، بیشتر از آنچه پوزیتیویستی معلوم مآب مانند کنت میتوانست مسائل و موضوعهایی مبهم و بحثانگیز پیدا کرد. با وجود این، باید یادآور شد که پوزیتیویسم اندکی معتدلتر از پوزیتیویسم کنت دستکم صدوپنجاه سال دوام آورده است. دیدگاههای او را با قاطعیت نمیتوان کنار گذاشت و برخی اندیشمندان آنها را هنوز قابل قبول میدانند.نقد و نقیضه نویسی من در مورد تبیین شبه قانون محور خودکشی، مانند همهی نقیضهنویسیها، اندکی غیرمنصفانه است. روشن است که سؤال کننده جویای یک علت است و منصفانه نیست تصور کنیم که کنت از اهمیت علیت چونان ابزار تبیین آگاه نبود. این بحث در مورد اقدام او به تقسیم فیزیک اجتماعی به ایستایی اجتماعی و پویایی اجتماعی هم صادق است. ایستایی اجتماعی به جامعه معطوف است چونان حالتی ثابت و پایدار، به گونهای که سازهانگاران و کارکرد باوران سدهی بیستم تصور می کردند، ولی پویایی اجتماعی با تغییرات و تحولات جامعه که امروزه مورد علاقهی نظریهپردازان دگرگونی اجتماعی است سرو کار دارد. او می نویسد:
روح کلی راستین پویایی اجتماعی عبارت است از تلقی هر کدام از این حالتهای اجتماعی پیدرپی چونان نتیجهی ضروری حالت قبلی و مسبب گریزناپذیر حالت بعدی ... از این دیدگاه، موضوع علم کشف قوانین حاکم بر این تداوم است که مجموع آن قوانین روند تحول بشر را تعیین می کنند (Comte in Gardiner, 1959,p.79).
کنت منظور خود از "روند و جریان تحول بشر" را در مقالهای که چند سال پیش راجع به بازسازی جامعه نوشته بود تشریح می کند. او با گرایش مورخان به ستایش مردان بزرگ به خاطر دستاوردهای آنها مخالفت می کند و تحولات و پیشرفتها را به "تأثیر غالب تمدن" نسبت می دهد.
به بیان دیگر، هنگامی که فرد بسیار نفوذگذار و مؤثر باشد، این نفوذ و تأثیر نتیجهی قابلیت ها و تواناییهای او نیست، زیرا آنها بسیار ناچیز است. بلکه نیروهای بیرونی بر وفق مراد او عمل میکنند، ولی مطابق قوانینی خارج از کنترل او.
بنابراین او در بحث راجع به شایستگیها یا ناشایستگیهای "نظام جدید" برای پیشرفت اجتماعی که خود پیشنهاد کرده بود، هیچ امتیاز و نکتهی ممتازی نمیبیند. این نظام جدید پیرو روندهای طبیعی است. "پرسش اصلی و در واقع تنها پرسش باید این باشد: آن نظاماجتماعی شناسایی شده از طریق مشاهده و بررسی گذشته که پیشرفت تمدن باید آن را مستقر ساز چیست؟"(p.81). روشن است که توضیح کنت دربارهی اینکه چرا چیزها آن گونه که اتفاق میافتند، اتفاق می افتند عبارت است از نسبت دادن آنها به نیروهای غیر شخصی و پیش روندهی تمدن که تلاشهای انسانی فقط لحظاتی [از تاریخ] در جهت یا خلاف جهت آن نیروها عمل می کنند. به نظر میرسد این موضعگیری برداشت نامناسبی از علیت تاریخی باشد. با وجود این باید از کنت سپاسگزار باشیم که بسیاری از مسائل علم اجتماعی را به این روشنی بیان میکند. به هر حال مهم است که در آغاز بحث نکات معین و مشخصی را پیش روی خود داشته باشیم.
4. قوانین جامعه؟
پس دربارهی تبیین در علوماجتماعی چه می توان گفت؟نخستین چیزی که باید بگوییم این است که بیش از یک شیوه برای نگاه به علوماجتماعی وجود دارد. آیا آنها شبیه شیوههای نگاه به علوم طبیعی هستند یا نه؟ این پرسش مهمی است. پرسش کم اهمیتتر ولی گریزناپذیری هم، که در مورد همهی تبیینها مطرح می شود، وجود دارد: چه نوع تبیینی میخواهید؟ نه اینکه دقیقاً خواهان تبیین چه چیزی هستید، گرچه همیشه باید پاسخ روشنی در این مورد داشته باشیم، بلکه کدام نوع تبیین را قانع کننده میدانید؟ به هر حال این پرسش مؤدبانه است، زیرا افرادی بینزاکت هستند که میگویند تبیین ما تنها تبیین درست است و شما میتوانید آن را بپذیرید یا کنار بگذارید.
به علوماجتماعی باز گردیم: سادهترین شیوهی برخورد با مسئلهی مورد بررسی این است که بپرسیم در این عبارت تأکید ما بر واژهی ،علوم، است یا واژه "اجتماعی". اگر نقطهی تمرکز ما واژه ی "اجتماعی" باشد این موضوع را مورد توجه قرار خواهیم داد که ما زنان و مردان چگونه - تحت تأثیر امیدها، امیال، بیم ها، نفرت ها، عواطف، محاسبات و واکنشهای احساسی- با یکدیگر رفتار می کینم. ما این چیزها را "از درون"، یعنی از روی تجربه نه از طریق مشاهده درک میکنیم. ولی اگر روی واژهی "علم" تمرکز کنیم، مشاهدهی پدیده ها، داده ها، روش و تدوین نظریه یا، به بیان دیگر، کشف قوانین طبیعی را مورد توجه قرار خواهیم داد. پس تأکید بر واژهی نخست حکایت از آن دارد که علوماجتماعی به هیچ روی مانند علوم طبیعی نیست و تأکید بر واژهی دوم از همانند بودن این علوم حکایت میکند. هر رهیافت مدافعانی جدی و سرسخت دارد، همچنان که پیامدهای پر شماری دارد.
چنانکه تاکنون بیان کردهایم، در مراحل اولیهی شکلگیری علوماجتماعی در سدهی هجدهم و اوایل سدهی نوزدهم، بر واژهی علم تأکید میشد. دانشمندان علوم طبیعی، مانند اسلاف سدهی هفدهمی خود، هنوز بر این باور هستند که قوانین طبیعت مستقل از انسان وجود دارند، مانند صخرههای پنهان شده در دل زمین، و فقط منتظرند تا کشف شوند. چنانکه پاپ الکساندر می گوید: "طبیعت و قوانین طبیعت در تاریکی پنهان هستند: / خداوند فرمود، بگذار نیوتن بیاید! و آنگاه همه چیز روشن و آشکار خواهد شد".
در دههی 40 سدهی نوزدهم هلمهولتز (2) فیزیکدان آلمانی میتوانست بنویسد: "درک یک پدیده چیزی نیست جز درچارچوب قوانین نیوتنی در آوردن آن. بنابراین نیاز به تبیین، با شیوهای واضح و ملموس تأمین شده است ،(نقل شده در (Hanson, 1965,p.91). میتوان دید که این موضع با دیدگاههای کنت در مورد علم طبیعی و اجتماعی بسیار سازگار است. این اعتقاد به وجود قوانین طبیعت پنهان ولی قابل کشف را در نوشتههای تقریباً جدید و معاصر مارکس نیز میتوان یافت. به نظر او هم، برای درک آنچه در اطراف ما رخ میدهد باید قوانین سببی جامعه - همان "پویاییهای اجتماعی" مورد نظر کنت- را درک کنیم. مارکس تضادهای اجتماعی را به "قوانین طبیعی تولید سرمایه داری" نسبت می دهد (ر.ک: فصل 1، قسمت 202).
البته در اوایل سدهی بیستم دانشمندان علوم طبیعی چندان مطمئن نبودند که چنان قوانینی را کشف کردهاند، بلکه به همسنجی و نقد نظریهها مشغول بودند. چنانکه بیان کرده ایم، تمایزی میان قوانین عینی طبیعت که منتظر کشف شدن هستند و نظریههای اصلاحپذیر ما (گزارههای شبه قانون) که به آن قوانین نزدیک میشوند وجود دارد. کل نظریهی شناخت شدهی پوپر دربارهی ابطال، متضمن فرض نزدیکی تدریجی به حقیقت است نه درک لحظهای و آنی آن. بیانات یک فیزیکدان مدرن در این زمینه روشنگر است:
نظریههای فیزیکی الگوهایی عرضه میکنند که در چارچوب آنها داده قابل فهم به نظر می رسند ... یک نظریه ترکیبی از پدیدههای مشاهده شده نیست بلکه چیزی است که امکانپذیر میکند تا پدیدهها چونان واحدی از یک نوع معین، و مرتبط با دیگر پدیدهها مشاهده شوند ... فیزیکدان از روی خواص مشاهده شدهی پدیدهها به فکر و ایدههای اساسی میرسد که در چارچوب آن، خواص مورد نظر چونان چیزی منظم و قاعدهمند تبیینپذیر میشود. پس فیزیکدان در جستوجوی .... دستهای از تبیینهای ممکن است (Hanson, 1965,p. 90).
این دیدگاه مانند عمل "استنباط و استدلال منجر به بهترین تبیین" است که پیشتر توصیف کردیم. بر خلاف پوزیتیویسم بسیار سطحی کنت، علم معاصر آماده است تا حتی جاافتادهترین اصول را نقد کند. آنچه مدت زمان زیادی قوانین طبیعت تلقی میشد اکنون گاهی آشکار می شود که نظریههای اصلاحپذیری بیش نیستند.(3) علم با بالارفتن از تل اجساد نظریههای مرده و باطل شده پیشرفت میکند. با وجود این، یک واقعگرا میتواند به قوانین پنهان و قطعی و نهایی طبیعت معتقد باشد، حتی اگر نتوانیم تعیین کنیم که به چنان قانونی دست یافتهایم. پس چنانکه بیان کردیم، ریشهی مسئله یقین حاصل کردن در هر مورد خاص است.
5. ساختارها
در حالی که علوم طبیعی موضعی انتقادیتر به نظریهها اتخاذ کرده است، علوم هم به صورت گستردهای باور به "قوانین آهنین" جامعه را که افرادی مانند کنت و مارکس بسیار به آن پایبند بودند، کنار گذاشته است. ولی هنوز اختلافات گستردهای در علوماجتماعی وجود دارد و مفهوم ساختار تا حدودی جایگزین مفهوم قانون شده است. پس باید پرسید که منظور از "ساختار" چیست؟این واژه چنان با مسامحه و به صورت گسترده به کار میرود که قابل تعریف دقیق نیست و تقریباً عبارت است از رابطهی میان بخشها و کلها، ولی نه هر رابطهای، بلکه رابطهای که ویژگی کل را تعیین می کند. مثال سادهی مثلث را در نظر بگیریم: منظور صرفاً این نیست که سه ضلع، اجزای تشکیل دهندهی مثلث است بلکه روابط میان آن سه ضلع (آنها یکدیگر را قطع می کنند، طول یک ضلع بیشتر از مجموع دو ضلع دیگر نیست و از این قبیل) وجود مثلث- یک شکل مسطح سه ضلعی که سطحی را محصور میکند، سه گوشه است، هر کدام از گوشهها کمتر از 180درجه است، مجموع گوشهها با مجموع درجات دو گوشهی قائمه برابر است و از این قبیل- را تعیین می کند. پس روابط میان اجزا و بخشها تعیین کنندهی ماهیت کل است.(4) واژهی ساختار گاهی به رابطه اطلاق میشود و گاهی در مورد کل به کار میرود. بنابراین، پیوندهای خونی و ازدواج دریک جامعه ساختار خویشاوندی نامیده میشوند.
به دو نکتهی دیگر هم باید اشاره کرد. نکتهی نخست اینکه در اغلب موارد الگو با ساختار اشتباه میشود. ولی الگو صرفاً یک شکل یا نظم است و لزومی ندارد که ماهیت کل را تعیین کندو اگر تعیین کند بیشتر از یک الگو، یعنی یک ساختار است. افراد هنگامی که مجبور میشوند دربارهی یک الگو سخن بگویند، گاهی مسامحتاً نظم و ترتیب بخشها را نوعی ساختار به شمار میآورند. نکتهی دوم این است که در هر جامعهای ساختارها به واسطهی تکرار شکل میگیرند. مثلاً اگر مردی همهی دارایی خود را به پسر بزرگ بدهد، موضوعی کم اهمیت است. ولی هنگامی که اکثر مردهای جامعهای معین این کار را انجام دهند، عنوانی ("حق پسر ارشد")(5) به آن عمل میدهیم و عمل مورد نظر به ساختار روابط خانوادگی و بخشی از ساختار (اجتماعی و اقتصادی) آن جامعه تبدیل میشود. نابهنجاری این است که یک الگوی تکراری روابط در یک جامعه به ساختاری اجتماعی تبدیل شود. اینکه دقیقاً چه اندازه تکرار برای تبدیل الگو به ساختار لازم است، پرسشی است که به ندرت پرسیده میشود. ولی هنگامی که آن تکرار به اندازهی کافی مهم تلقی شود که ویژگیای قابل تشخیص به آن خانواده یا آن جامعه بدهد، میتوان آن را ساختار نامید.
1. 6. آیا ساختارها مانند قوانین هستند؟
کاربرد گستردهی کنونی واژهی ساختار شاید تحت تأثیر امیل دورکیم (1858-1917) باشد که در آغاز کتاب قواعد روش جامعهشناختی (6)تأکید میکند: "نخستین و اساسیترین قاعده این است: واقعیتهای اجتماعی را چونان اشیا تلقی کن" (Durkheim, 1964, p.14). او مینویسد که "دادههای بی نظیر جامعهشناس" "جملگی معین و قابل مشاهده" است..."تلقی پدیدهها چونان اشیا، همان تلقی کردن آنها چونان داده است (P.27)". بنابراین، جامعهشناس نیازی به انبوهی از ایدهها و تصورات ندارد. آنچه مردم دربارهی ارزش فکر میکنند بیاهمیت است و جامعهشناس فقط باید در قالب داد وستدهای اقتصادی به ارزشها بنگرد. او باید نه به آرمانهای اخلاقی بلکه به قواعد رفتار، و نه به آرزوها و خیالات عشقی بلکه به ازدواج و طلاق نگاه کند. البته این رهیافت در صدد بیاهمیت جلوه دادن ایدهها و تصورات نیست، بلکه فقط میگوید که عالم اجتماعی سرو کاری با آنها ندارد.اکنون میتوان پی برد که جایگاه مفهوم ساختار در علوماجتماعی مانند جایگاه مفهوم قانون در علوم طبیعی است. هر دو به "آنچه که به صورت منظم رخ می دهد" اختصاص دارد. دقیقاً همانگونه که به نظر می رسد قاعدهای در این مورد وجود داشته باشد که دو جسم همدیگر را، به نسبت عکس مجذور فاصلهی میان آن دو، می ربایند، ممکن است به نظر آید قانونی هم وجود دارد که در صد معینی از جمعیت هر ساله خودکشی میکنند یا اگر بهره بانکی به حد معینی برسد تورم کاهش مییابد. ولی خطرناک خواهد بود اگر تصور کنیم که ساختارها از سنخ قوانین طبیعی است. یک تفاوت این است که معمولاً انتظار داریم قوانین دارای سطح بالاتری از انسجام باشند. اگر چیزها همیشه رفتار یکسانی نداشته باشند وجود یک قانون طبیعی را فرض نمیکنیم، ولی به دلیل وجود نوعی رفتار تکراری شکل دهندهی ساختار است که معمولاً قانع میشویم اکثر مردم مانند همان رفتار تکراری رفتار میکنند. بنابراین، بر خلاف قوانین، ساختارها پیشبینی کنندهی رفتار فردی نیستند. یک تمایز مهمتر هم این است که اکثر (به اصطلاح) قوانین طبیعت قابل تبدیل و تحویل به قوانین فراگیرتر هستند و در دل آنها جای میگیرند. اینکه آب همیشه در درجهی معینی یخ میزند یک قانون است، ولی این قانون را میتوان با نشان دادن وابستگی آن به ساختمان زیرین مولکولی و اتمی آب تبیین کرد. البته این تبدیل و تحویلها محدودیتی دارد؛ مثلاً به نظر میرسد قانون جاذبهی نامبرده در بالا یکی از نهاییترین و عالیترین قوانین عالم باشد، دست کم تا زمانی که فیزیکدانان "کلان نظریهی وحدتبخش" را کشف کنند که البته بسیاری از آنان به چنین کشفی امیدوارند (ر.ک: Hawking, 1990, pp. 155-75). پس این پرسش باقی است که تعمیمهای اجتماعی را تا چه اندازه میتوان در دل تعمیمهای فراگیرتر و اساسیتر جای داد. بنابراین، قوانین و ساختارها هر دو بر الگوهای تکرار استوار هستند، ولی نباید آنها را با یکدیگر اشتباه کرد.
7. چه نوع تبیین؟
در مورد تبیین چه میتوان گفت؟ آیا تبیین مبتنی بر "قانون فراگیر" مناسب است؟ مانند: "چرا این پروانه از پیله بیرون آمد؟" "زیرا همهی پروانهها از پیله بیرون می آیند." ولی در علوم طبیعی تبیین تا این حد واقعاً چندان کافی نیست و باید با استدلالی بنیادیتر تکمیل و استوار شود. نیاز علوماجتماعی هم کمتر از این حد نیست. مثلاً: "چرا این نامزد مجلس در آن حوزه موفق بود؟" "زیرا او از جناح چپ بود و در محلات مرکزی شهر زندگی می کرد، و نامزدهای چپ گرا معمولاً در چنان حوزههایی برنده میشوند." در نگاه نخست این تبیین شبیه نوعی تبیین ساده مبتنی بر "قانون فراگیر"- "همه(یا اکثر) الف ها ب هستند". این یک الف است. پس این یک ب است (یا به احتمال زیاد ب است)- به نظر میرسد. ولی آیا این تبیین صرفاً بر تکرار مشاهده شدهی پیروزیهای انتخاباتی جناح چپ در نواحی مرکزی استوار است؟ آیا این تبیین به دانش گستردهتر ما (سیاستمداران چپگرا به سیاستهای کمک به فقرا تمایل دارند، نواحی مرکزی شهرها معمولاً محل زندگی فقراست، و رأی دهندگان، به افرادی که احتمالاً یاور فقرا باشند رأی میدهند) متوسل نمیشود؟ در این مورد تبیین ماکلاً بر واقعیات اجتماعی مشاهده شده استوار است، همانطور که یک حشرهشناس شاید حرکات یک سوسک را با توسل به تعمیمهایی دربارهی رفتار مشاهده شده سوسک تبیین میکند و این تعمیم هم به نوبهی خود توسط تعمیمی فراگیرتر پشتیبانی میشود. این همان رهیافت علمی مورد علاقهی دورکیم است.اکنون این پرسش پیش میآید که آیا باید از آنچه مطلوب دورکیم بود فراتر رویم. به هر حال، منطق این بحث بسیار دقیق و موشکافانه نیست، زیرا به همان تعداد بسیار زیاد "گرایش داشتن به"، ابهام و عدم قطعیت وجود دارد. (7) پس آیا میتوانیم درک خود را عمیقتر کنیم؟ البته میتوانیم. ما میتوانیم به "درون" ذهن این مردم راه یابیم در حالی که نمیتوانیم به "درون" مغز سوسک وارد شویم. ما انگیزههای سیاستمداران و رأیدهندگان را میشناسیم، یا میتوانیم حدس بزنیم؛ گر چه شاید همه حدسهای یکسانی نزنیم. در همین مرحله که از ذهنها و انگیزهها سخن میگوییم، از لحاظ کلی، در موضعی متفاوت با موضع دورکیم قرار می گیریم. او معتقد بود که باید بر پدیدههای مشاهدهپذیر بیرونی جامعه متمرکز شویم، نه بر ایدهها و افکار، زیرا آنها "بلافاصله قابل دسترس نیستند. نمیتوان مستقیماً آنها را درک کرد یا شناخت، بلکه این کار فقط از طریق واقعیت پدیداری نشان دهندهی آنها صورت میگیرد")Durkheim, 1964,p.27). حق با اوست: ما آنچه را که سیاستمداران و رأیدهندگان انجام میدهند میتوانیم ببینیم، و فقط میتوانیم انگیزههای آنها را حدس بزنیم. ولی به عنوان عالم اجتماعی آیا باید، یا نباید، بخشهای پنهان رفتار انسان را نادیده بگیریم؟ آیا ما رفقای خود (و خودمان) را پدیدههایی طبیعی تلقی میکنیم که باید با روشی یکسان مورد مطالعه قرار گیرند؟ یا بصیرتها و شناختهای خاصی را که، در مقام انسان و دانشمند، دارا هستیم در ارتباط با موضوع علوماجتماعی- که البته عبارت است از رفتار مردان و زنان در جامعه و رفتار خود آن جوامع- به کار میبریم؟ این پرسشی اساسی است و تصمیم ما در انتخاب نوع تبیین و بسیاری چیزهای مهم دیگر، به پاسخ به پرسش نامبرده بستگی دارد.
8. تبیین علّی
اجازه دهید به دورکیم بازگردیم. اصل او در واقع این بود که "واقعیتهای اجتماعی را چونان اشیا تلقی کن، و خود را با افکار و ایدهها درگیر نکن، زیرا آنها بسیار مبهم و نامعین هستند." پس رفتار انسانی رفتاری مشهود است و دانشمند، مانند مورد مواد شیمیایی و حشرات، خود را به آنچه میتواند ببیند محدود میکند. تبیینهای او از یک نوع است، چه این تبیینها به مشاهدهی سوسکها، مردان و زنان معطوف باشد یا به اسیدها. همهی آنها علّی است:م، اتفاق افتاده است، زیرا ع باعث شد تا آن اتفاق بیفتد. او در پاسخ به این پرسش که "منظور شما از «باعث شد» چیست؟" خواهد گفت که "منظورم این است که اگر ع اتفاق نیافتاده بود، م هم اتفاق نمیافتاد. اگر باز بپرسیم "از کجا می دانید بدون ع چه چیزی اتفاق می افتد یا نمیافتد؟" پاسخ خواهد دادکه "زیرا وضع ما و بدون ع را آزمودهام. هرگاه ع حاضر باشد، م هم حاضر خواهد بود و هر گاه ع غایب باشد م هم اتفاق نمیافتد. بنابراین، با قاطعیت میتوانم بگویم که ع علت، یا دست کم یک علت، م است. "میتوانیم او را بیشتر سؤال پیچ کرده، بخواهیم تا "واژهی " هرگاه" را توجیه کند؛ زیرا بیگمان او موارد محدودی را مشاهده کرده است. او چگونه می تواند مطمئن باشد که آنچه در برخی موارد مشاهده کرده است باید در همهی موارد صادق باشد؟این همان مسئلهی آشنای استقراست. او آنگاه این نکتهی منطقی را تصدیق کرده و میپذیرد که به یقین کامل دست نیافته است، ولی یکی از این دو موضع را اتخاذ خواهد کرد. موضع نخست توسل به آمار است. او می تواند ادعا کند که به اندازهی کافی مشاهده کرده است. تا احتمال خطا به اندازهای کاهش یابد که عملاً قابل چشم پوشی باشد. موضع دوم، استفاده از اصل تحویل و نشان دادن پشتیبانی شدن این تعمیم خاص توسط قانون بنیادیتر دارای کاربرد فراگیرتر است. مثلاً اگر او عمل تخمگذاری سهرههای جنگلی را مطالعه میکند و پی میبرد که همهی این سهرههای ماده تخم میگذارند، لزومی ندارد برای توجیه ادعای خود در مورد نسلهای آتی سهرهها به آمار متوسل شود. او فقط میتواند به این واقعیت اشاره کند که همهی پرندههای (ماده) تخم میگذارند و سهرهها بیگمان پرنده هستند. پس تبیین. علّی در علوم طبیعی بر تعمیمهای معتبر استوار است؛ تبیینهایی که گاهی چنان مستحکم و معتبر هستند که قانون نامیده میشوند.(8) این همان روشی است که عالم اجتماعی هم، اگر پیرو توصیههای دورکیم باشد، پدیدههای اجتماعی را تبیین خواهد کرد. در واقع بسیاری از پژوهشگران همین کار را انجام میدهند.9. تبیین خردمندانه
اکنون از دورکیم سربر میتابیم و به آنچه افتاق می افتد نظر میکنیم. باید گفت که مد نظر قرار دادن ایدهها و افکار، ما را به نوع کاملاً متفاوتی از تبیین علّی رهنمون میشود. "چرا شماع را انجام دادید؟" "زیرا میخواستم م واقع شود"- "چرا به او دسته گل دادید؟" "زیرا میخواستم دل او را به دست آورم". در این مورد نیز میتوان ع را علت م نامید: خرسندی او - یا انتظار من از خرسند شدن او (م)- باعث شد تا هدیه دادن (ع) شکل بگیرد. نکتهی منطقی جالب این است که خرسندی او نوعی تبیین است. یا آیا باید بگوییم که تبیین مورد نظر عبارت است از ایدهی خرسندی او؟ به هر حال، با مشاهدهی شماری موارد مشابه و سپس استنباط یک حکم کلی از آنها به آن تبیین نرسیدهایم. بلکه روش ما خیلی سادهتر بود: از او پرسیدیم که چرا آن کار را انجام داد. در این مرحله دانشمند دورکیمی خواهد گفت که "ولی تبیین علّی شما بر دو ایده و فکر استوار است: میل اهدا کنندهی گل به خرسند کردن آن خانم و انتظار او مبنی بر اینکه دادن دسته گل چنین نتیجهای خواهد داشت. در حالی که ایدهها واقعیتهای اجتماعی نیستند و نمیتوان آنها را مشاهده کرد. ماهیت آنها معین و ثابت نیست و اشتباه کردن در مورد آنها آسان و محتمل است. دانشمند راستین ترجیح میدهد به حدس و گمانهای بیپایه و بدون پشتیبانی متکی نباشد، بلکه نتایج خود را بر واقعیتهای عینی و به آسانی مشاهدهپذیر استوار کند. "ما هم میتوانیم به او اعتراض کنیم که، به عنوان انسان، خود ما شناخت و بصیرتی نسبت به رفتار دیگر انسانها داریم؛ بصیرتی که در مورد اشیاء طبیعی وجود ندارد. در صورتی که میتوانیم مستقیماً به موضوع و هدف برسیم، چرا باید روشهای طولانی و غیر مستقیم دانشمند علوم طبیعی را، که به هر حال هرگز ضامن چیزی بیش از احتمال بسیار بالا نیست، اخذ کنیم؟ بصیرت انسانی کلیدی است که شاید درهای بسیاری را بگشاید و نادیده گرفتن آن نامعقول به نظر میرسد.در اصل، شکاف بزرگ در علوماجتماعی از همین موضوع مایه میگیرد. هر چند در هر دو موضع تعدیلها و اصلاحاتی صورت گرفته است، پرسش اصلی همچنان باقی است: آیا علوماجتماعی ذاتاً با علوم طبیعی فرق دارد، یا ذاتاً عین آن است؟ آیا یک علم راستین (شناخت علمی، روش علمی، تبیین علمی) وجود دارد، یا همهی این اصطلاحات، بر حسب اینکه موضوع مطالعه انسان باشد یا نباشد، معانی متفاوتی دارند؟ بحث بر سر این موضوع همچنان ادامه دارد.
10. رفتار جوامع
البته علوماجتماعی به تبیین رویدادی واحد، مانند اهدای دستهگل، محدود نمیشوند. آن علوم با افراد دارای رابطه با دیگران، با انواع آن روابط بین شخصی، و با گروها و سازمانهای تشکیل شده از انسانهای درگیر این روابط گوناگون - جوامع و جامعه- سروکار دارند. رابینسون کروزوئه تنها در جزیرهی خود به ندرت میتوانست موضوعی برای مطالعهی اجتماعی باشد، ولی به محض آنکه به فرای دی (9)رسید و به او پیوست، علوم سیاسی، اقتصاد، جامعهشناسی، انسانشناسی و زبانشناسی جاپایی پیدا کردند و پرسشهای مربوط به ارتباط، آداب و باورها، تمکین و کنترل، و توزیع کالا و قدرت جملگی در آن جزیرهی کوچک مطرح شد. شیوههای گوناگون پاسخ دهی به این پرسشها و پرسشهای مشابه دربارهی روابط انسانی، ساختارهای هر جامعهای را تشکیل میدهد. ولی باید توجه داشته باشیم که هر چند رفتار انسانی نشان دهندهی این روابط مشاهدهپذیر است، خود روابط مشاهدهپذیر نیستند بلکه بر ساختههای ذهنی هستند. از این رو، چنین ساختارهای اجتماعی که "تحلیلی" نامیده میشود، به حوزهی ایدهها تعلق دارد نه به حوزهی واقعیتهای مشاهدهپذیر مادی. ساختارهای اجتماعی دیگر - قبایل، ملتها، باشگاهها، شرکتها، حکومتها، و از این قبیل - ساختارهای "محسوس و عینی" نامیده میشوند، هر چند آنها هم فقط تا حدودی مادی هستند و عناصر غیر مادی و ایده مبنا نیز دارند. ممکن نیست جنرال موتورز یا دانشگاه کمبریج یا ایالت پنسیلوانیا یا باشگاه سلطنتی و باستانی گلف سنت اندرو (10) را ببینیم یا لمس کنیم، جز اعضای آنها و برخی اشیاء مادی متعلق به آنها را. این پرسشها کاملاً هستی شناختی (مربوط به انواع هستی) هستند، ولی با مسائل تبیین هم به کلی بی ارتباط نیستند.11. جایگاه ساختارها در تبیین
میتوانیم فرض کنیم که در زمانهای دور، یکی دو نفر- شاید تصادفاً یا در جستوجوی غذا- کنار دریا میرفتند. آنها در طول زمان اندکی که در اختیار داشتند به تماشای دریا مینشستند، شنا میکردند و سپس در برابر آفتاب دراز میکشیدند. آنان پس از این تفریح نشاط بخش به خانه بر میگشتند و ماجرا را برای دوستان خود تعریف میکردند. ولی تاکنون کارهای زیادی در ارتباط با این دریا صورت گرفته است تا این لذت بخشیها حفظ شود. در مدتی کوتاه راهها و سپس خط آهنها و خطوط هوایی تأسیس شده مدتی پیش هم یک صنعت گردشگری یک میلیارد دلاری راه اندازی شده است. این صنعت نوعی ساختار اجتماعی است و دو نوع ساختار "مادی و ملموس"- مغازهها، ادارت، هتلها، باشگاههای ورزشی، فرودگاهها و از این قبیل - و ساختار "تحلیلی"- سرمایهگذاری، حکومت محلی، لباس همگون، ماه عسل گذرانی و دیگر جشنها، اعتقادات مربوط به ویژگیهای سلامتبخش دریا و آب شور، سلیقههای زیبایی شناختی مربوط به پوست برنزه، و از این قبیل، را در بر میگیرد. همهی این ساختارها به الگوهای تکراری رفتار- رفتاری که به نحوی از انحا با گذراندن تعطیلات پیوند دارد- وابسته است.امروزه رفتن به تعطیلات فعالیتی اختیاری است و میتوانیم بگوییم که پدیدهی مورد نظر در هر حال نتیجهی لذت جویی و سلامتجویی انسان است. از آنجا که هر فرد دلیلی برای رفتن به تعطیلات دارد، در این موارد تبیین علّی عبارت است از بیان همان دلیل. اگر ما توجه خود را از یک توریست به میلیونها نفر که آن صنعت را تشکیل میدهند معطوف کنیم، انسانهای پر شماری را خواهیم دید که عمدتاً کارهای یکسانی میکنند. این الگوهای تکراری رفتار تشکیل دهندهی ساختارهای گردشگری مذکور هستند. این نکته را هم یادآور شویم که بسیاری از این ساختارها- خطوط هوایی، بانکها، هتلها، رستورانها- نه تنها گردش را تسهیل میکنند، جهت هم میدهند. آن ساختارها با آسان کردن برخی چیزها، چیزهای دیگر را سختتر میکنند، و بنابراین، مردم ترغیب میشوند به راه و روشهای ساده روی آورند. ساختارهای ملموس و عینی به شکلگیری ساختارهای تحلیلی نامشهود رفتار کمک میکنند. تبلیغات نمونهی خوبی از عملکرد امر عینی و ملموس در شکل دادن به امر انتزاعی است. حالا به همان پرسش مربوط به تبیین بازگردیم: اگر از ما بخواهند تا هر نوع پدیدهی متعلق به صنعت گردشگری را تبیین کنیم، آیا بر مبنای امیدها، آرزوها و محاسبات فرد این کار را انجام میدهیم یا بر مبنای ساختارهای گردشگری؟ به بیان دیگر، آیا خواستار تبیین "از پایین به بالا" هستید یا "از بالا به پایین"؟ پاسخ این پرسش تا حدودی بستگی دارد به اینکه پرسش مورد نظر فردی باشد یا آماری: "چرا اسمیت به اسپانیا رفت؟" یا "چرا برایتونیهای بسیار زیادی به اسپانیا میروند؟ "البته این وابستگی فقط تا حدودی است و به هر دو پرسش، هم از بالا به پایین و هم از پایین به بالا میتوان پاسخ داد، هر چند روشن است که پاسخ نخست نوعی پاسخ فردی است و پاسخ دوم ساختاری. شاید بهترین تبیین ترکیبی از این دو نوع باشد.
12. نظریههای کلان
میتوان کمی جلوتر رفت. به هر حال بانکها، هتلها، و فروشگاههای کنار دریا فقط بخشهایی از یک ساختار اقتصادی بزرگتر را تشکیل میدهند که در سرتاسر کشور و کشورهای دیگر گسترش یافته است. ساختارهای تحلیلی هم بخشهایی از ساختارهای فراگیرتر آداب، باور، سلیقه، پوشش و از این قبیل هستند. آنها جملگی جامعهی متمدن را تشکیل میدهند. و هنگامی که کل جامعه مدنظر باشد، شخص پی میبرد که این مجموعه وسیعتر و پیچیدهتر از آن است که توسط یک فرد درک شود. ولی این مجموعه با هم است، اغلب به شکل واحدی ظاهر میشود و عملکردی نسبتاً پیشبینیپذیر دارد. کوتاه سخن اینکه مجموعه - دست کم در اکثر زمانها - به صورت یک کل کار میکند. چرا چنین است؟ آیا قوانین پنهانی وجود دارد که جامعه را وادار به کار میکند؟ اقتصاددانان مدتها بر این باور بودهاند که در حوزهی اقتصاد چنین قوانینی وجود دارد. ولی اندیشمندان تدوین کنندهی "نظریههای کلان" جامعه- نظریههایی که مدعی هستند نحوهی ارتباط و پیوند اجزای این کل با یکدیگر را تبیین میکنند - بلند پروازتر از اقتصاددانان بودهاند. تاکنون بیان کردهایم که کنت به "قوانین طبیعی تغییر ناپذیر" و "نفوذ غالب تمدن" باور داشت. همچنین گفتیم که مارکس در سرمایه از "قوانین طبیعی تولید سرمایه داری" که با ضرورتی آهنین عمل می کنند سخن میگوید (ر.ک: فصل 1، قسمت 2 این کتاب). هربرت اسپنسر، ماکس وبر و تالکوت پارسنز هم نظریههای جامع و کلی دیگری ساخته وپرداختهاند. حتی کوئینتین اسکینر در مقدمهی کتاب خود، بازگشت نظریهی کلان در علم انسانی؛ مینویسد که به دنبال یک یا دونسل بیاعتباری، تلاش برای درک همهی پدیدههای اجتماعی در قالب یک نظریه، چنین تلاشی اخیراً احیا شده است.(11)13. کارکرد باوری به عنوان نمونه
در این قسمت از بحث نیازی به تشریح نظریههای کلان گوناگون نیست و فقط کافی است یادآور شویم که آن نظریهها به آسانی قابل تشخیص و درک نیستند. شخص شاید رفتار انسانی را مشاهده و از مجموع مشاهدهها به یک حکم کلی یا تعمیم برسد که مثلاً "عروسها لباس سفید بر تن و دسته گلی به دست دارند." ولی آن نوع قوانینی که تدوین کنندگان نظریههای کلان مدنظر دارند بیشتر شبیه قوانین طبیعت- که از واقعیتها استنباط میشوند ولی خود مشاهدهپذیر نیستند- است. سه قانون حرکت نیوتن برای کل نظریهی او ضرورت داشتند ولی خود قوانینی آشکار نبودند. ما در فیزیک و شیمی به قوانین پنهان عادت کردیم (جاذبه و ظرفیت)، پس چرا در علوماجتماعی نداریم؟ البته زمانی که آنها کشف شده باشند، برای تبیین قابل استفاده خواهند بود. مثلاً نظریههای کارکردباوری، جامعه را به ارگانیسم تشبیه میکنند. برپایهی این رهیافت هر فرد یا گروه کوچکتر باید نقش خود را در حفظ کل زنده بازی کند. تبیین کارکردی، یک پدیده را بر حسب پیامدهای آن (سهم و نقشی که در پایداری جامعه چونان یک کل دارد) تبیین میکند. ولی چنین تبیینی بر چندین فرض تردیدپذیر استوار است. یک فرض این است که جامعه وجودی برتر و بالاتر از افراد عضو آن دارد. این فرض متضمن نوعی قیاس با بدن انسان است که در مورد آن میتواند کارکرد لوزالمعده را نه بر حسب نیازهای کبد یا قلب، بلکه بر حسب نیاز کل بدن تبیین کرد. ولی آیا یقیناً جوامع نیازهایی مانند نیازهای انسانها دارند؟ و اگر دارند؛ چه چیزی تضمین میکند که آن نیازها تأمین خواهد شد؟ فرض دوم این است که همهی پدیدههای اجتماعی به نحوی در تأمین نیازهای کل نقش دارند. در آن صورت، جوامع چگونه دچار فروپاشی میشوند؟ ما اطلاعات کاملاً روشنی داریم که چه نوع زخمها و بیماریهایی برای ارگانیسم خاصی کشنده است یا نیست. آیا کارکرد باوران هم به آسیبشناسی دقیقی در مورد جوامع دست یافتهاند؟ پدیدههای ضد اجتماعی را چگونه باید تبیین یا ارزیابی کرد؟ فرض سوم هم این است که همهی ما تصویر روشنی از چیستی جامعه داریم. ولی جوامع از لحاظ اندازه، ترکیب، پیچیدگی و حد و مرز گوناگون هستند. چه چیزی وجه تمایز جامعه و غیرجامعه است؟ چه معیار و ملاکی جامعه را از محیط انسانی یا طبیعی آن جدا میکند؟ اینها برخی از انتقادهایی هستند که در مورد کارکرد باوری چونان مبنایی برای تبیین مطرح میشوند.14. تمایزات نظریه
بنابراین، نیازی نیست جزئیات هر نظریهی فراگیر را که عالمان اجتماعی برای تبیین به کار میبرند بدانیم و یادآروی تمایزات عمده کافی است. یکی از آن تمایزات میان نظریههایی است که انسانها را اصل یا بنیادی و جوامع را فرع میدانند، و نظریههایی که اولویت را به جوامع میدهند (مانند کارکرد باوری) و رفتار فردی را بر حسب کلهای اجتماعی تبیین میکنند. این در واقع تمایزی است میان جمع باوری و کل باوری از یک سو و فردباوری از سوی دیگر. کنت با این ادعا که یک جامعه "به همان اندازه قابل تجزیه به افراد است که یک سطح هندسی قابل تجزیه به خطوط باشد" موضع نخست را برگزید؛ در حالی که میل موضعی مخالف داشت: "قوانین پدیدههای جامعه چیزی جز قوانین کنشها و احساسات انسانها نیست و نمیتواند باشد "(نقل شده توسطLukes در Ryan, 1973,p.119). به تمایز دوم هم اشاره کردهایم که عبارت است از تمایز میان کاربرد روشهای علم طبیعی برای مطالعهی رفتار انسانی، و استفاده از بینش و بصیرت خود ما، که در اغلب موارد واژهی آلمانی فرشتهن به کار میرود، به دلیل شناخت ممتاز ما نسبت به انسان. بنابراین، پژوهشگر کارکرد باور قوانینی پنهان را، که معتقد است قابل استقرا و استنباط از پدیدههاست، فرض میگیرد تا نظمها و قواعد موجود در رفتار انسان را تبیین کند. نظریهی بدیلی که فرد باوران اغلب پیش میکشند این است که انسانها میدانند قواعد چیست و چگونه باید از آنها پیروی کرد.(12) بنابراین، با استفاده از مفهوم پیروی از قاعده (13)میتوان بخش عمدهای از نظمهای مشهود در جامعه را تبیین کرد بدون اینکه نیازی به فرض وجود نیروهای غیرشخصی پیدا شود. پیروی کردن یا نکردن از یک قاعده به تصمیم من بستگی دارد و کنشی قاصدانه است نه نتیجهی اجبارنیرویی پنهان. ستونی از خودروهای در حرکت شایدمانند جریان آب تابع نیروهای طبیعی (عمدتاً جاذبه) به نظر آید، ولی در واقع این " ستون متحرک" از بسیاری کنشهای قاصدانه و عقلانی رانندگان پرشمار تشکیل شده است. نظریههایی که بر این گونه تصمیمهای انسانی استوار هستند، نظریههای "کنش" نامیده میشوند. به طور کلی این نظریهها در نقطهی مقابل نظریههای کارکردی و ساختاری قرار دارند که، به پیروی از دورکیم، واقعیت را به جوامع و ساختارهای تشکیل دهندهی آن نسبت میدهند. هنگامی که بر ساختارها وکارکردها تأکید میشود نظریهای تواناتر در اختیار داریم که همان "کارکرد باوری ساختاری" است. تالکوت پاسنز در نظاماجتماعی و نظام جوامع مدرن(14) چنین تصویری از جامعه به عنوان نظام نظامها (مبتنی بر ساختارها و کارکردها) عرضه میکند. چنانکه رایت میلز اشاره میکند، نظریهی او نمونهی عالی "نظریهی کلان" است (Mills, 1970,pp.33-59 ر.ک).تمایز سوم موجود میان نظریهها بر واقعیت تغییر استوار است. تغییر، به عنوان واقعیت و به عنوان مفهوم، برای مورخان موضوعی آشنا و در واقع بنیادی است. ولی عالمان اجتماعی همیشه به آن توجه نمیکنند. چنانکه دیدیم، برای نظریههای کارکردی، تبیین تغییر دشوار است؛(15) دشوار ولی نه ناممکن. نظریهپردازان جامعه میتوانند ثابتهای ساختاری بی زمانی را فرض کنند که درون نظام شکل میگیرند و بنابراین تغییراتی پیشبینیپذیر را بر طبق آن الگو ایجاد میکنند. این کار در مورد نظریههای تالکوت پارسنز و کارل مارکس مصداق دارد. ولی نظریهپردازان کنش، تغییر را آسانتر تبیین میکنند. آنها فقط باید بگویند که تغییر نتیجهی تصمیمات آگاهانه است، هر چند درست است که تغییرات به ندرت دقیقاً آن گونه که انتظار میرود شکل میگیرند. گاهی تغییر نتیجهی تلاش افراد برای حفظ وضع موجود است؛ مانند کاهش میزان سپرده در بانکها. ولی در این مورد هم علت کاهش سپرده کنشهای انسانی، هر چند کنشهای نومیدانهی دو طرفه، است، نه نیروهای غیر شخصی پنهان.
15. تبیین تغییر
تبیین تغییر ممکن است در مقیاسی کوچک- مانند خانواده ها، باشگاهها یا روستاها در محدودهی زمانی چند ساله - یا در مقیاس بزرگ - مثلاً در ارتباط با ظهور و افول تمدنها (اشپنگلر و توینبی) - یا حتی در ارتباط با تحول و تکامل کل بشریت- مانند کار هگل باشد. تفاوت اساسی میان یک نظریهی اجتماعی تغییر، در هر سطحی، و تاریخ تغییر و تحول این است که یکی مدعی توانابودن به پیشبینی است ولی دیگری چنین ادعایی ندارد. یک مورخ میگوید که چه چیزی در گذشته اتفاق افتاده است و میکوشد آن را تبیین کند، ولی عالم اجتماعی میکوشد همهی تغییر و تحولات- گذشته، حال و آینده- را تبیین کند. او میداند که نه تنها چه چیزی اتفاق میافتد بلکه چه چیزی باید اتفاق بیفتد. هر نظریهی علمی که به علیت اعتبار میدهد باید پیشبینی را هم توجیه کند (Popper, 1962,vol.2,pp.262-3: ر.ک). ولی آیا نامزد موفق دیگری برای ایفای نقش پیامبر اجتماعی وجود دارد؟ آیا نظریهپردازان اجتماعی امروزه هم مدعی پیشبینی هستند؟ اگر نیستند، آیا تبیینهای علّی آنها معتبر است؟(8)تمثیلهای آشکار در زمینهی رشد، افراد زیادی را اغوا کرده است. ما دربارهی ملتهای جوان، ملتهای بالغ، ملتهای توسعه یافته و در حال توسعه، دربارهی تولد، رشد، بلوغ، افول و حتی مرگ جوامع،پادشاهی ها، دولتها و امپراتوریها سخن می گوییم. آیا این تمثیل و تشبیهها مبنایی در واقعیت دارند؟ آیا مجموعهای اجتماعی موجوداتی ارگانیک هستند؟ در گذشته افراد بسیاری این گونه فکر میکردند، ولی به اعتقاد من امروزه تعداد چنین افرادی اندک است (Nisbet, 1962,pp.3-11: ر.ک). طرفداران اعتقاد به ادوار تاریخی حتی کمتر است، گرچه این دیدگاه در گذشته هوادارن پروپا قرصی داشته است (Trompf, 1979: ک.ر).
یک نظریهپرداز اجتماعی که معتقد است همهی جوامع تابع الگوهای منظم تغییر هستند و خواهند بود والت روستوست که اثر معروف مراحل رشد اقتصادی : بیانیهای غیر کمونیستی را در 1960 منتشر کرد ولی نظریههای او امروزه بسیار کم اعتبار شدهاند. موارد بسیار شناخته شدهتر، آن دسته علمای اجتماعی هستند که نظریههای علم اجتماعی را برای درک گذشته به کار بستهاند و از میان آنها می توان به برینگتن مور، تدا اسکاچیول، رینهارد بندیکس، سیمور مارتین لیپت، چارلز تیلی، اس.ان. آیزنشتادت، و ایمانوئل والرشتاین اشاره کرد (Skocpol, 1984,pp.20-1; ک.ر Burke, 1992,p.18). چنین نظریههایی در ارتباط با گذشته ارزش تبیینی دارند، ولی اگر ادعای آنها مبنی بر پیشبینی آینده نباشد چندان تفاوتی با تبیینهای عرضه شده از سوی بسیاری (گر چه نه همهی) مورخان نخواهند داشت. در قسمت بعدی راجع به این موضوع بحث خواهیم کرد. یک تفاوت منطقی میان نظریههای معطوف به جوامع شناخته شده و نشده وجود دارد. نظریههای دستهی دوم در برابر ابطال شدن به واسطهی موردی تازه آسیبپذیر هستند؛ مسئلهی قیاس. ولی نظریههای دستهی دوم چنین آسیبپذیر نیستند. به همین دلیل اکثر عالمان اجتماعی، مانند اکثر مورخان، ترجیح میدهند خود را به تبیین آنچه تاکنون شناخته شده است محدود کنند و از تفکر دربارهی آنچه تاکنون ناشناخته است پرهیز میکنند. ولی البته چنین نظریههایی نسبتاً ضعیف هستند. اگر آنها ادعا نکنند که توانایی پیشبینی دارند، آیا میتوانند نظریههایی به راستی علمی باشند؟(16)
این بحث ما را به حوزهی تبیینهای گذشته کشانده است؛ حوزهای که فعالیتهای برخی عالمان اجتماعی با فعالیتهای مورخان همپوشی دارد.(17) البته نیازی به دشمنی آشکار یا اتخاذ موضع دفاعی لجوجانه در یک حوزهی علایق مشترک وجود ندارد. ای.اچ. کار به درستی میگوید که "جامعهشناختی شدن تاریخ، و تاریخیتر شدن جامعهشناسی برای هر دو بهتر است. اجازه بدهیم مرزهای میان آنها برای رفت و آمد دو طرفه کاملاً باز بماند" (Carr, 1964,p.66) به این گفته فقط لازم است بیفزاییم که این آشتی مطلوب، به درک کامل طرفین از یکدیگر بستگی دارد. پس اجازه دهید به تبیین در تاریخ بپردازیم.
پینوشتها:
1. واقعگرایان بر این باورند که قوانین راستین - تغییرناپذیر، اصلاحناپذیر، ضروری ویژگیهای واقعی جهان هستند که اتفاق افتادن چیزها و امور نه تنها مطابق آنها است بلکه باید باشد. یک واقعگرای معتقد به وجود قوانین واقعی، آنها را از گزارههای شبه قانون یا قانون مانند متمایز خواهد کرد. شبه قانونها تشکیل دهندهی آخرین مرحلهی شناخت علمی هستند ولی در همیشه باید اصلاح شوند. مسئله این نیست که نمیتوانیم قوانین واقعی طبیعت را بشناسیم، بلکه این است که نمیتوانیم بدانیم آنها را میشناسیم.
2. Helmholtz
3. برای نمونه، بیاناتی در بارهی پاندول در Gleick (1988,pp. 39-45)
4. برای آشنایی با بحث مفصل تر ر. ک: Stanford (1986,pp.7-25)
5. "Primogeniture"
6. The Rules of Sociological Method (1895)
7. منظور نویسنده این است که تبیین مورد بحث بر تمایلها و گرایشهای موجود در افراد و بنابراین گروهها استوار است و تمایل و گرایش چندان متضمن قطعیت و لزوم نیست.م
8. "علت - واژهها در ارتباط با معلول - واژهها نظریهی بار هستند. (Hanson, 1965, p. 62).
9. Friday
10. Royal and Ancient golf club of St Andrews
11. ر. ک: Skinner (1990, pp. 3-20)بر خلاف عنوان، میتوان پرسید که آیا همهی موضوعهای مورد بحث قرار گرفته مصداق "نظریهی کلان" هستند.
12. به ویژه ر. ک: Winch (1958) که از آرای لودویگ ویتگنشتاین پیروی میکند.
13. rule - following
14.The Social System (1951) and The System of Modern Societies (1971)
15. یک نمونهی معروف، پژوهش مالینوفسکی در میان اهالی جزیرهی تروبرباند (Trobriand) است. تصاویری که او از جامعهی آنها عرضه میکند - از جمله افسانههای غرب اقیانوس آرام یا زندگی جنسی وحشیها (Argonauts of the Western )Pacific (1922) and The Sexual Life of Savages (1929)- متضمن این نکته هستند که اهالی این جزیره با نوعی فرهنگ عصر حجر پیوندی دائمی خوردهاند. دیدگاه او کاملاً غیر تاریخی است. او هم ستیزهای درون جامعه را که تغییراتی ایجاد کرد، نادیده میگیرد هم ورود سفیدپوستان دیگر را که باعث تغییرات بیشتری شدند. علاوه بر این تصویر شرمآور، افراد مورد مطالعهی او همچنین میبایست اثبات میکردند که قابلیت سازگاری سریع با دستاوردهای جهان مدرن را دارا هستند.
16. برای آشنایی با بحث بیشتر در مورد زمان و تغییر در علم اجتماعی ر. ک: فصل 1، قسمت 2. 11 تا 2. 17.
17. برای آگاهی از تلاش برای ترکیب تبیین ساختاری با تبیین نظریهی کنش، ر. ک: Callinicos (1987).
استنفورد، مایکل، (1392)، درآمدی بر فلسفهی تاریخ، ترجمه: احمد گل محمدی، تهران: نشر نی، چاپ ششم