نویسنده: عباس زریاب خویی
بیهسیه نام فرقه ای از خوارج است که پیرو ابوبَیهَس هَیصَم بن جابر ضُبَعی (مقتول در 94) بودند. اطلاعات ما دربارهی سرگذشت ابوبیهس به چند روایتِ بعضاً متعارض محدود میشود. او از لحاظِ نسب به تیرهی بنی سعدبن ضبیعة بن قیس از قبیلهی عدنانیِ بکر بن وائل (1) که بیشتر آنان در بصره ساکن بودند، متعلق بود. (2)
روایت مبرد در الکامل (3) از لحاظ زمانی، نخستین فعالیت ابوبیهس را نشان میدهد. طبق این روایت، نافع بن ازرق، سرکردهی فرقهی خارجی ازارقه، در 64، نامه ای به خوارج بصره از جمله ابوبیهس و عبدالله بن اِباض مرّی مینویسد و آنان را به خروج و جهاد دعوت میکند. ابوبیهس پس از قرائتِ نامه، ضمن اینکه عقاید نافع و عبدالله را تخطئه میکند، از همراهی با نافع سرباز میزند و راه خود را از آنان جدا میکند و بدین سان فرقهی بیهسیه پدید میآید. طبری (4) در حوادث سال 64، همان نامه و داستان آن را نقل میکند ولی نامی از ابوبیهس نمی برد و به جای او از شخصی به نام عبدالله بن صفار یاد میکند که از نافع و عبدالله تبرّی جسته است. احتمالاً روایت طبری صحیح بوده باشد، چراکه بر پایهی روایت مبرد، فعالیتهای ابوبیهس از 64 آغاز میشود، ولی از این تاریخ تا سال قتل او (94) هیچ گزارشی از وی در منابع دیده نمی شود، و این به این معناست که از او طی حدود 29 سال هیچ حرکت سیاسی سرنزده است؛ در حالی که در این مدت طولانی او نیز میبایست همچون سایر رؤسای خوارجِ آن دوره فعالیت های زیادی کرده باشد.
به روایت بلاذری (5) ابوبیهس در زمان خلافت ولیدبن عبدالملک (86- 96)، کمی پیش از 95، ظاهراً در بصره بوده است. او در این زمان، به دلیل اینکه حجاج بن یوسف (متوفی 95) فرمان دستگیری وی را صادر کرده بود، ناگزیر به مدینه گریخت و کوشید با تغییر قیافه هویت خود را مخفی نگه دارد، اما دیری نپایید که عثمان بن حیّان مرّی که از اواخر شوال 94 به فرمان ولید مأمور مدینه گردیده و موظف به سرکوبی پیروان عقاید مختلف شده بود- او را دستگیر کرد و به دستور ولید به قتل رساند. (6)
در منابع، عقایدی به بیهسیه نسبت داده شده است، ولی مشخص نیست که خود ابوبیهس تا چه اندازه در شکل گیری آنها نقش داشته است. بنابر روایت مبرد، (7) ابوبیهس دربارهی دشمنان خوارج، عقیدهی نافع بن ازرق را که قتل زنان و کودکان مخالفانشان را لازم میدانست، نمی پسندید و آن را زیاده روی میخواند و عقیدهی عبدالله بن اباض را که مخالفان را مشرک نمی دانست و ایشان را فقط «کافر نعمت» میخواند، نه «کافر دین» تفریط تلقی میکرد. او دشمنان خوارج را همانند دشمنان پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم میدانست و معتقد بود همچنان که رسول خدا و مسلمانان در مکه و در میان مشرکان زندگی میکردند، اقات در میان دشمنان خوارج نیز جایز و نکاح و توارث با ایشان حلال است، زیرا منافق اند و در ظاهر دعوی اسلام میکنند، البته نزد خدا مشرک اند.
به عقیدهی بیهسیه، مسلمان بودن علاوه بر اقرار به معرفت خدا و رسول، «ولایتِ» «اولیای خدا»، «برائت» از دشمنان خدا و شناخت اجمالی اموری که رسول آورده، عبارت است از معرفت دقیق و تفصیلی تمام محرّماتی که نسبت به آنها «وعید» داده شده است؛ امّا شناخت سایر محرّمات فقط در صورتی واجب است که شخص مسلمان دچار آنها شود و به همین دلیل هر کس باید بر اساس علم اقدام کند. در برابر این عقیدهی ابوبیهس (و به تَبَع او، بیهسیه) گروهی دیگر از خوارج بودند که معرفت دقیق محرّمات مذکور را شرط اسلام نمی دانستند ولی ارتکاب آنها را، بر اثر عدم شناخت، موجب کفر میشمردند. (8) بیهسیه همچنین معتقد بودند که ناآگاهی از دین و ارتکاب گناه باعث شرک میشود، اما ارتکاب گناهی که حکم شدیدی دربارهی آن نشده یا حکم آن به ما نرسیده، قابل بخشش است؛ اقرار به گناه نیز موجب شرک است. (9) گناهکاری که مستوجب حدّ یا قصاص شود، حتی اگر توبه کند، کافر است؛ برخی از ایشان گفته اند بعد از آنکه امام یا والی بر کسی اجرای حد کند محکوم به کفر خواهد شد. (10)
دربارهی مستی، این عقیده را به بعضی از بیهسیه نسبت داده اند که «مستی از شرابِ حلال گناه نیست»؛ این نسبت محل تأمل و تردید است؛ چه در سختگیری خوارج در امر دین و محرمات شکی نیست، خاصه آنکه ابن حزم (11) مطلب دیگری از بیهسیه نقل کرده که درست مخالف عقیدهی مذکور است.
بیهسیه، که به گفتهی ابن حزم (12) شاخه ای از خوارج صُفریّه بودند، خود به سه فرقه منشعب شدند: 1) عوفیه؛ 2) «اصحاب سؤال» به سرکردگی شبیب خارجی؛ 3) «اصحاب تفسیر» که پیرو حکم بن مروان بودند (13). فرقهی عوفیه به نوبهی خود دو دسته بودند: دسته ای از ایشان، از کسانی که از «دارالهجرة» به خانهی اصلی خود باز میگردند و از «جهاد» به حالت «قعود» درمی آیند، بیزاری میجستند. به عبارت دیگر کسانی که هجرت کنند و به اسلام و مسلمانان بپیوندند و در جهاد شرکت جویند، اگر دوباره به زندگی سابق خود بازگردند هرچند اسلام خود را حفظ کنند- باز حکم ایشان، حکم بازگشت به کفر است. اما دستهی دیگر از عوفیه معتقد بودند که این امر بر ایشان جایز و حلال است. هر دو دسته از عوفیه معتقد بودند که اگر امام (رئیس و والی مسلمانان) کافر شد، همهی رعیت او اعم از حاضر و غایب، کافر میگردند. (14) این مطلب را ابن حزم (15) با تفصیل بیشتری آورده و میگوید: عوفیه معتقدند که اگر امام مثلاً در خراسان باشد و حکم نادرست و خلاف عدل صادر کند، رعایای او در هر کجا که باشند، در شرق یا غرب، کافر میگردند. این رأی بیهسیه و در حقیقت عوفیه برای توجیه این امر بود که خوارج، جان و مال مسلمانان آن شهرها و دهاتِ تابع خلفای عصر را حلال میشمردند.
پینوشتها:
1. ر. ک. دانشنامهی جهان اسلام، ذیل «بکربن وائل».
2. بلاذری، ج8، ص 97؛ ابن کلبی، ص 534-535؛ سمعانی، ج8، ص 376.
3. ر. ک. مرصفی، ج7، ص 239-241.
4. ج5، ص 568.
5. ج8، ص 97-98.
6. بلاذری، همان جا؛ طبری، ج6، ص 485-487؛ شهرستانی، ج1، ص 196-197.
7. ر. ک. مرصفی، همان جا.
8. اشعری، ص 114.
9. همان، ص 116.
10. اشعری، ص 116-117؛ ابن حزم، ج5، ص 54.
11. همان جا.
12. همان جا.
13. اشعری، ص 115؛ بغدادی، ص 65.
14. اشعری، همان جا.
15. همان جا.
ابن حزم، الفصل الی الملل و الاهواء و النحل، ج4، بیروت، 1405/ 1985.
ابن کلبی، جمهرة النسب، چاپ ناجی حسن، بیروت 1407/ 1986.
علی بن اسماعیل اشعری، کتاب مقالات الاسلامیّین و اختلاف المصلّین، چاپ هلموت ریتر، ویسبادن 1400/ 1980.
عبدالقاهربن طاهر بغدادی، الفرق بین الفرق، چاپ محمد زاهد کوثری، قاهره 1367/ 1948.
احمدبن یحیی بلاذری، کتاب جُمَل من انساب الاشراف، چاپ سهیل زکار و ریاض زرکلی، بیروت 1417/ 1996.
دانشنامهی جهان اسلام، زیرنظر غلامعلی حداد عادل، تهران: بنیاد دایرة المعارف اسلامی، 1375ش- .
عبدالکریم بن محمد سمعانی، الانساب، ج8، حیدرآباد دکن، 1397/ 1977.
محمدبن عبدالکریم شهرستانی، الملل و النحل، مصر 1321.
محمدبن جریر طبری، تاریخ الطبری: تاریخ الامم و الملوک، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم، بیروت [1382- 1387/ 1962- 1967].
سید مرصفی، کتاب رغبة الآمل من کتاب الکامل، تهران 1970.
منبع مقاله :
زریاب خویی، عباس؛ (1389)، مقالات زریاب (سی و دو جستار در موضوعات گوناگون به ضمیمهی زندگینامهی خودنوشت)، تهران: نشر کتاب مرجع، چاپ اوّل