پیامبران عصر ویکتوریا

اینک با عصری مواجهیم که از پی عصر رمانس در می‌رسد، عصری که تقریباً منطبق با دوران سلطنت ملکه‌ی ویکتوریا است. با نقل قطعه‌ای از بررسی جالب پی . ال. رالف تحت عنوان داستان تمدن ما، آغاز می‌کنیم.
سه‌شنبه، 10 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پیامبران عصر ویکتوریا
 پیامبران عصر ویکتوریا

 

نویسنده: جان بوینتن پرسلی
برگردان: ابراهیم یونسی



 

اینک با عصری مواجهیم که از پی عصر رمانس در می‌رسد، عصری که تقریباً منطبق با دوران سلطنت ملکه‌ی ویکتوریا (1) است. با نقل قطعه‌ای از بررسی جالب پی . ال. رالف (2) تحت عنوان داستان تمدن ما (3)، آغاز می‌کنیم. رالف هنگامی که به این دوره می‌رسد می‌نویسد:
ظهور صنعت جدید تصویر را در اساس دگرگون ساخت. در عین حال که رشد جمعیت را تسریع کرد وسایل پیوستگی آن را نیز تأمین نمود. شهرنشینی و سهولت ارتباط و تسهیلات لازم به جهت نشر چیزهای خواندنی سرانجام و به آسانی وصول به مشابهت فکری میان اعضای جوامع وسیع را امکان پذیر ساخت. درباره‌ی نقشی که دستگاه چاپ در پیش آوردن این وضع داشت هر چه بگویند اغراق نیست. فن چاپ با حروف متحرک، از قرن پانزدهم در اروپا شناخته بود، لیکن از نظر تأثیری که بر جامعه، در مجموع، داشت اختراع دستگاههای چاپ گردنده (روتاتیو) همراه با پیدایش صنعت کاغذ سازی در قرن نوزدهم به مراتب مهمتر از آن بود. اینک مقادیر زیادی کتاب و روزنامه و مجله در دسترس کارگران یدی قرار می‌گرفت و در روستاها رسوخ می‌کرد. ماشینی شدن صنعت، همراه با تولید مواد خواندنی به مقدار زیاد، زمینه‌ای را فراهم کرد که در آن تئوریهای دموکراتیک می‌توانست از محیط عملِ اجرایی نامحدود برخوردار گردد.
یکی از مخترعان و بانیان خیر این عصر «ویلیام.ا. بولاک (4) از اهالی فیلادلفیا (5) بود که نخستین دستگاهی که طومار کاغذی پیوسته‌ای را چاپ می‌کرد به نام او است. بدبختانه دو سال پس از اینکه این دستگاه مورد بهره برداری قرار گرفت مخترع آن در لای قطعات گردان و بغرنجش گرفتار آمد و کشته شد. این ماجرا به سال 1867 روی داد، که حوالی نیمه‌ی قرن بود، و ما باید بی آنکه بر «سمبولیسم» این واقعه زیاد مکث کنیم همین سال را به مثابه دیدگاهی به کار بریم و بکوشیم از همانجا تحولی را که ادبیات از سر می‌گذراند از نظر گذرانیم.
چنانچه از کشور زادبومی «بولاک» آغاز کنیم می‌بینیم که در اینجا از 1867 «امرسن (6)» اشعاری منتشر کرده و بهترین مقالات خویش را انتشار داده است؛ پنج سال از مرگ «ثارو (7)» و چهار سال از مرگ «هاوثورن (8)» می‌گذرد؛ هرمان ملویل (9) در منتهای بیزاری دست از کارهای ادبی کشیده و چندی است در سمت بازرس گمرک، در نیویورک، به کار پرداخته است؛ ویتمن (10) سرگرم چاپ تازه‌ای از برگهای علف (11) است، و مارک تواین هنوز با نخستین اثر موفقش معصومان دور از کشور (12) دو سال فاصله دارد، و «ویلیام دین هاولز (13)» از مقام کنسولی در «ونیز» دست کشیده و در «بوستون (14)» اقامت گزیده است. در انگلستان «دیکنز» پس از نشر تازه‌ترین رمان کامل خود، دوست مشترک ما (15)، درصدد سفر به امریکا و سیاحت در آن دیار به منظور خواندن قطعاتی از آثار خویش است؛ چهار سال از مرگ «ثاکری (16)» و سالیانی چند از مرگ خواهران «برونته (17)» می‌گذرد؛ «تنی سن (18)» آخرین چکامه‌های «آرتوری (19)» خویش را می‌نگارد؛ براونینگ (20) در لندن خوش می‌گذراند و سرگرم تکمیل حلقه و کتاب (21) و «سوین برن (22)» در کارِ نگارش سرودهای پیش از دمیدن آفتاب (23) است؛ کارلایل (24) که هنوز فردریک کبیر را عرضه نکرده، در سوک همسر خویش است که سال قبل از جهان رفته است؛ راسکین (25)، مقارن ایامی که ماتیو آرنولد (26) می‌خواهد کرسی استادی شعر را ترک گوید در چشم رسی کرسی استادی هنرهای ظریفه‌ی آکسفورد است.
در فرانسه طی همین سال 1867 بودلر را پس از سالها زندگی در بروکسل (27) به پاریس باز می‌گردانند تا در آنجا دیده از جهان فرو بندد؛ «فلوبر (28)» بر آموزش عاطفی (29) عرق می‌ریزد و «زولا (30)» ترزراکن (31) را منتشر می‌کند؛ ورلن (32) تا اینجا فقط مصنف یک دفتر اشعار جوانانه است و مالارمه (33) هنوز هفت سال با بعد از ظهر یک (34) فون (35) فاصله دارد و رمبو (36) هنوز در مدرسه درس می‌خواند. همین سال شاهد فرا رسیدن دود (37) اثر «تورگنف (38)» است و در میان دو اثر متفاوت داستایوسکی (39) یعنی جنایت و کیفر (40) و ابله (41) قرار می‌گیرد و در اواسط خود از کار جنگ و صلح (42) تولستوی (43) فراغت می‌یابد (1865-1869). در آلمان کم حاصلی حکمفرما است «ونیچه (44)» هنوز به پنج سال دیگر نیازمند است، اما در همین سال پیرگینت (45) این «اوری من (46)» اواخر قرن نوزدهم از نروژ گام به جهان ادب می‌نهد.
این عصر، نامهای معروف و گنجینه‌ی ادبی بی بدیل از حیث آثار منثور داستانی و نیز کوهی از کتابهایی را که این دستگاههای چاپ تولید کرده‌اند ارائه می‌کند؛ اما با وجود این از لحاظ بحث ما عصری است فاقد خصوصیات ویژه‌ی خود. دستگاه چاپ «بولاک» می‌تواند طومار بی انتهایی از کاغذ را به کار گیرد اما ادبیات چنین طومار پیوسته‌ای را ارائه نمی‌کند. طومار وسیع است- زیرا اینک مواد نوشته‌ی فراوانی هست که نمی‌توان ادبیاتش خواند، بیش از آنچه در اعصار پیش وجود داشت - باری، طومار وسیع است لیکن آن را چنان از جهات و جوانب کشیده‌اند که گسسته و پاره گشته است. چنانکه دکتر رالف خاطر نشان می‌کند شرایط و اوضاع جدید می‌تواند دست کم موجب وصول به مشابهت فکری در میان افراد جامعه‌ای بزرگ گردد اما برتر از این سطح، آنجا که ادبیات شکوفان می‌شود، در مقام مقایسه با عصرهای پیش، عدم مشابهتی است که در افکار وجود دارد. چنان است که گویی همه‌ی نویسندگان توانای عصر بر نوک برج عظیمی از تولیدات صنعتی و اکتشافات علمی و تمایل به شهرنشینی کار می‌کرده و سپس پیش از آنکه پایه‌های برج به توده‌های پایین رسد به سرنوشت «بابل» یعنی به آشفتگی زبانها دچار گشته‌اند. البته جنبشهای ادبی نیز در کارند، لیکن همه در جهات مخالف هم در حرکتند و یکدیگر را نفی می‌کنند. پاریس «زولا» با آن دفترچه‌های یادداشت و بریده‌ی روزنامه‌ها و کوششی که در به ثمر رساندن رئالیسم عینی می‌کند پاریس «مالارمه» نیز هست که از چند عبارت اسرارآمیز و خاطره انگیز، ادبیات می‌آفریند. نمی‌توان منکر شدکه «بودلر و «ویتمن» و «تنی سن» نمایندگان انواع شعر این عصرند، و این حقیقتی است که گلهای بدی (47) و برگهای علف و چکامه‌های شاهی (48) نخستین بار در اواخر سال 1850 انتشار یافتند؛ اما مخرج مشترک ادبی این چیزها کجاست، و این چه درخت کج آفرینشی است که چنین میوه‌ای به بار می‌آورد؟ جنبش اواسط قرن نوزدهم امریکا و انگلیس در این سال، در قلمرو آثار داستانی چه چیز به ما می‌دهد - هم دیوید کاپرفیلد (49) و هم موبی دیک (50)؟ به این روح زمانی که هم مسئول آنسوی خیر و شر «نیچه» است و هم چه باید کرد (51) تولستوی چه نام توان کرد؟
و باز، چون همین عصر نشان دهنده‌ی افزایشی عجیب در حجم مطبوعاتی است که از زمره‌ی آثاری به شمار می‌آیند که صرفاً به منظور سرگرم کردن توده نگاشته شده‌اند اغلب بی میل نیستیم بگوییم که اینک به زمانی رسیده‌ایم که آثاری که ارزش و اهمیتی دارند برای همیشه از حیطه‌ی علاقه و رغبت توده‌های وسیع مردم رانده شده و منحصر و محدود به اقلیتی باسواد گشته‌اند. من باب مثال «اریش اوارباخ (52)» در اثر خویش به نام می‌می سیس (53) می‌نویسد: «جز تنی چند که از این قاعده مستثنی هستند بطور کلی هنرمندان مهم اواخر قرن نوزداهم همه با خصومت و نفهمی و بی اعتنایی عامه مواجه بودند و تنها در پرتو کوششهای ممتد و پیگیر بود که عامه به وجود و ارزش ایشان اعتراف کرد، و این امر در مورد بعضی از ایشان اغلب پس از مرگ و یا اندکی پیش از مرگشان روی می‌داد، آنهم گاه فقط در محافل هواخواهان و ستایشگران.» پیش از آنکه بحث در این گفته را آغاز کنیم باید توجه داشت که «اوارباخ» که موضوع سخنش در اینجا ادبیات است نویسندگان را در میان «هنرمندان مهم خود» جای می‌دهد، اگر چنین نمی‌کرد و نخست به نقاشان می‌پرداخت و سپس به سراغ آهنگسازان می‌رفت به این گفته ایرادی نمی‌داشتیم. اما چون این سخن را به نویسندگان محدود و موقوف کنیم دیگر مصداق نخواهد داشت: یعنی مادام که نقد و انتقاد خود پایه و اساسِ «اقلیت - متفاضل» نداشته و مبتنی بر نفرتی پنهان نباشد صدق نخواهد کرد: نفرت از اینکه از چیزی لذت ببرد که عامه‌ی مردم نیز توانند برد. باری، در هر سطحِ معقولِ نقد که بنگریم، بزرگترین رمان نویسان این عصر «دیکنز» و «تولستوی» هستند و هر دو در تمام جهان غرب از شهرت و معروفیت عظیم برخوردارند. بی شک مشهورترین و محبوب‌ترین شاعر انگلستان عهد ویکتوریا «تنی سن» بود و تنی سن با همه‌ی معایبش بزرگترین شاعر این عصر نیز هست. موبی دیک و ماجراهای هاکل بری فین (54) دو اثر داستانی بزرگ امریکا هستند؛ یکی از آن دو سالها ناشناخته ماند، حال آنکه دیگری بی درنگ اقبال عامه یافت. و بالاخره باید گفت که در این عصر پاسخ عامه به ندای نویسندگان مهم سخت متفاوت بود.
این نیز به هر حال درست است که در اروپای غربی و ایالات متحد، این عصر شاهد رشد سریع (هم از حیث تعداد و هم از لحاظ نفوذ) طبقه‌ای بود که سخت با ادبیات خصومت می‌ورزید و یا نسبت بدان بی اعتناء بود. این همانا طبقه‌ی متوسط شهری بود که بطور عمده اهل صنعت و حرفه‌ای نبود و بیشتر درگیر داد و ستد بود. عده‌ی کثیری از افراد این طبقه مردمی خودساز و خودآرا و از خود راضی و متعصب و کوته فکر و بی گذشت بودند. این طبقه در فرانسه، نخست در دوران سلطنت «لوئی فیلیپ (55) قدرت و اهمیت یافت، و شگفت نیست اگر می‌بینیم که شاعران و نویسندگانی مانند بودلر و فلوبر که در سالهای سی و چهل همین قرن در پاریس - که وسیعاً تحت سیطره‌ی این طبقه بود - رشد یافتند دانسته و سنجیده با آن به ستیز برخاستند؛ حتی دیکنز علیرغم استقبال پر شوری که این طبقه در بدو امر از او کرد سرانجام به شدت از آن بیزار شد، و تازه‌ترین رمانش دوست مشترک ما بیشتر بیان همین بیزاری است. «کارلایل» نیز که این طبقه را طبقه‌ی شیفته‌ی کالسکه می‌خواند (چون افراد آن از این که می‌توانستند صاحب درشکه‌ای تک اسبه باشند برخویشتن می‌بالیدند) آن را آماج بعضی از گزنده‌ترین طنز‌های خویش ساخت و بعدها نیز که «ایبسن (56)» به درام منثور روی آورد بارها و به دفعات از سالوس و دو رنگی و استعدادی که این طبقه در خود فریبی داشت پرده برگرفت. ظهور این طبقه در روسیه که هنوز کشور زمینداران و دهقانان بود تأخیر کرد اما نه آنقدر که از نیش زبان و طنز نویسندگانی که برخلاف بیشتر نویسندگان غرب به ندرت از آن برخاسته بودند در امان ماند. چون به هر حال بیشتر نویسندگان این عصر نه از نجبا و اعیان بودند و نه از دهقانان یا کارگران صنعتی؛ اینان خود ریشه‌ی «بورژوایی» داشتند و از طبقه‌ی متوسط برخاسته بودند و حتی هنگامی که علیه آن می‌شوریدند اگر به خواننده‌ی کم خرسند نبودند (در اینجا ادبیات را بدین چشم می‌نگریم که فقط علاقه‌ی مشتی از برگزیدگان قوم را بر می‌انگیزد) ناگزیر بودند به نحوی به احساس بخش عمده‌ای از این طبقه توسل جویند، ولو فقط به این دلیل که قاطبه‌ی مردم کتابخوان را تشکیل می‌داد. از این رو می‌بینیم که نویسندگان اینک نیرنگهای ادبی مختلفی را به کار می‌زنند که نه فقط اثرشان را شکل می‌دهد بلکه بردید و نحوه‌ی برخوردشان با مسایل نیز عمیقاً تأثیر می‌کند: و لذا هنگامی که با ایشان بیشتر محشور می‌گردیم و در می‌یابیم که از این بابت چقدر احساس تلخکامی و نامرادی می‌کنند نباید درشگفت مانیم.
رابطه‌ی بین نویسندگان و این طبقه‌ی متوسط ناگزیر مناسبات بین ادبیات و جامعه را دگرگون می‌سازد، زیرا علیرغم پاره‌ای مخالفتها و اعتراضهای فزاینده‌ای که از جانب توده‌ی کارگر صنعتی به گوش می‌رسد این عصر با تمام موفقیتها و پیشرفتهای خود مظهر پیروزی طبقه‌ی متوسط کارخانه دار و بازرگان است. دنیای عهد ویکتوریا و استعمار بریتانیا و امریکای شمالی پس از جنگلهای داخلی و امپراطوری دوم و جمهوری سوم فرانسه و امپراطوری جدید آلمان (گرچه به میزانی کمتر) و روسیه پس از سال 1861 و آزادی سرفها (رعایای وابسته به زمین) همه دنیایی است که این طبقه، که قدرت و اعتمادش از هر طبقه‌ی دیگر بیشتر است، می‌خواهد و می‌سازد. نمایشگاههای بزرگ جهانی سال 1851 و پس از آن همه بازتاب پیروزی این مردم سختکوش و کاسب و مال اندوز است. اینان منابع نیروی کلیه‌ی جوامع غرب را زیر نظر دارند، صحنه‌ی اجتماعی را شکل می‌دهند و رنگ آمیزی می‌کنند، و ارزشهای مسلم و محرز جامعه ارزشهای آنهاست. اما ادبیات، چنانکه دیدیم، خواه درصدد باشد تمام یا حتی کوته فکرترین افراد این طبقه را خرسند سازد و یا آشکارا بر او طعنه زند در حقیقت آشکار یا نهان علیه وی شوریده است؛ و این خود بدان معناست که ادبیات دیگر در حوالی مرکز نیست و بطور موّرب از آن دور می‌شود، و با اجتماع هم مقصد نیست، و چون چنین است دیگر نمی‌تواند مانند گذشته روح غالب عصر را تعبیر و بیان کند - البته نه بدان صورت که خود عصر می‌بیند، چون اگر نتواند چیزی حیاتی و اساسی را بیان کند - البته نه بدان صورت که خود عصر می‌بیند، چون اگر نتواند چیزی حیاتی و اساسی را بیان کند آن وقت دیگر ادبیات نیست. باری، اینک در می‌یابیم که چرا و به چه جهت نمی‌توان این عصر را مانند اعصار پیش مورد بررسی قرار داد و چرا می‌نماید که روح و جوهر واحد و خصیصه و سبک ادبی ویژه‌ی خود ندارد، و بالاخره این که چرا باید طومارش در روزی بگسلد که طومار کاغذی دستگاه چاپ بولاک گسست و مخترع را در لای دنده‌های خود کشت. باری، همانطور که این جامعه خود نیز می‌بیند ادبیات دیگر در مجاورت مرکز نیست. این جامعه‌ای نیست که از طریق ادبیات بیان احساس و احوال کند. تا آنجا که «مرکز» بتواند گنجایش سوداگران کلام را داشته باشد به وسیله‌ی سردبیران روزنامه‌ها و مجلات و مقاله نویسان و روزنامه نگاران و، به اصطلاح، تاریخ نویسان و اندرزگویان و فیلسوف نمایان و خلاصه نویسندگانی اشغال شده است که هدفشان راضی کردن مردمی است که در مجالس ناهار و شام با هم روبرو می‌شوند.
اینک جنبشهای ادبی را که این عصر ارائه می‌کند می‌توان در پیوند با این طبقه‌ی غالب و بی پروا دید. برای مثال رمانتیسیسم، که تا نیمه‌ی دوم این قرن پا به پا کرد و به طور عمده خرسند بود به اینکه تصویر رنگ و روباخته‌ای از قرون وسطای موهوم رمانتیکهای اولیه را ارائه کند، به نویسنده و نقاش امکان داد از این عصر بورژوا- صنعتی بگریزد و سپس با کالاهای مورد نیازش به سوی آن باز آید، زیرا بهترین حامیان این هنر رمانتیکِ دیر کرده، صاحبان توانگر صنایع و خانواده‌هایشان بودند که شبانگاهان می‌کوشیدند منچستر (57) و بیرمنگام (58) را فراموش کنند. چکامه‌های شاهی تنی سن که سیاحتی دلکش و خیال انگیز در سرزمین آرتورشاه است نمونه‌ی شایان توجه همین مناسباتی است که بین رمانتیسیسم و خواننده‌ی اواسط عهد ویکتوریا وجود دارد. رمانتیکی که یک وقتی دلیر و انقلابی بود اینک برای خرسندی دل زن و دختر کارخانه دار ظاهرسازی می‌کند؛ در ترن می‌نشیند، لیکن در عالم خیال جنگل انبوه را سواره در می‌نوردد. به این ترتیب جنب و جوش سابق فرو می‌نشیند و اهمیت ادبی آن کاهش می‌پذیرد و دیری نمی‌گذرد که به وسیله‌ی ارتزاقِ «تجارت کتاب» تبدیل می‌شود.
نهضت دیگری که با این جنبش تفاوت بسیار دارد و مدتی بعد در می‌گیرد و ظاهراً با روح و مقتضیات زمان سازش بیشتری دارد، گرایش به سوی نوعی «ناتورالیسم (59)» علمی در داستانسرایی است. رمان نویس از خلاقیت و همدمی با شعرا می‌بُرد و به نوعی محقق بدل می‌شود. اینک دیگر رمان را باید بر اساس مندرجات دفترچه‌ی یادداشت نگاشت. هر چیز را - که عملاً به معنای هر چیز زشت و ناخوشایند است - باید آن چنانکه هست دید و وصف کرد. پیشروان این نهضت، برادران «گنکور (60)» هستند که عبارت «اسناد بشری» را ابداع کردند، اما این «زولا» دوست جوان و نامجوی «ادموند گنکورِ» سختکوش بود که این روش را بسط داد و نیروی شگرف خود را وقف آن کرد. این امر عواقب و نتایجی مضحک داشت، یرا زولا در عین حال که خوانندگان بورژوای خویش را ناگزیر می‌ساخت با زندگی آشفته و نکبت بار طبقه‌ی کارگر آشنا شوند کارگران هوشمندی را نیز که به خواندن آثارش آغاز کرده بودند با وضع رقت بار طبقه‌ی خویش بیشتر آشنا می‌ساخت. این امر عواقب دیگری، خواه اصلاح طلبانه یا ارتجاعی، به دنبال داشت که به هر حال نه ادبی بلکه سیاسی و اقتصادی بود.
سپس نوبت به نهضت به اصطلاح «استتیک (61)» می‌رسد که می‌توان گفت با «گوتیه» آغاز می‌شود و با «اسکاروایلد (62)» پایان می‌پذیرد. این نهضت توجهی بیش از آنچه باید به خود معطوف داشت، اگرچه ارزش واقعی آن عموماً از نظر دور مانده است. زیرا باید آن را نه در مقام نهضتی حقیقی در قلمرو هنر، که نسبت بدان در واقع ادعای در خور اعتنایی ندارد، بلکه به عنوان مخالفت و مقاومتی در برابر طبقه‌ی متوسط از خود راضی دید. مردم این طبقه دوست داشتند هنرهای «خوش آیند و سالم» را در کنف حمایت خویش گیرند و به همین سبب اعضای این نهضت ناگزیر به چیزهای ناخوشایند و ناسالم پرداختند. اگر سوداگر لباس تیره می‌پوشید هنرمند می‌بایست لباس رنگ روشن بپوشد، اگر بانکداران و صاحبان کارخانه‌های ذوب آهن، این مردم مهم و پر مشغله، می‌باید هشیار باشند در این صورت وظیفه‌ی هنرمند بود که مست باشد و از هشیاری روی برتابد. اگر حرمت و عزت نشان ممیزه‌ی این طبقه‌ی مسلط و حاکم است در این صورت هنر و هنرمند باید دامن خویش را به انواع گناه بیالایند. هنگامی که بودلر درسر میزشام، در میان مشتی بورژوا، با صدای رسا از پهلودستی خویش پرسید آیا هرگز هوس کرده خوراک مغز اطفال بخورد؟ به عنوان یکی از پایه‌گذاران این جریان سخن می‌گفت و رفتار خشن و عاری از ذوق آن را بنیاد می‌نهاد. «وایلد» از بسیاری جهات بهترین نماینده‌ی آن است، چون در عین حال که هنر و فقط هنر را مهم می‌دانست خود در حقیقت هرگز چون یک هنرمند نزیست و هرگز بیشتر نیرو و وقت خود را صرف کارهای هنری نکرد و خویشتن را نه وقف ادبیات بلکه یک مشی اجتماعی نمود که بر رفتار بی آزرم و مضحک و مسخره آمیز استوار بود. این نهضت اساساً «استتیک» نبود؛ نهضتی بود اجتماعی که هدف آن به طور عمده آزار طبقه‌ی حاکمی بود که اعتنایی به هنر نداشت. در حقیقت موجود این نهضت، وجود و قدرت همین طبقه و الهام از خشم و بیزاری از اجتماعی بود که ادبیات را از مرکز رانده بود - و همین خود قسمتی از رفتار کودکانه و عاری از مسئولیت و شیطنتهای تعمدی و تظاهرات آمیخته به خودنمایی اعضای آن را توضیح می‌دهد. طرز رفتار این گروه مانند کودکانی است که پیرامون مجلس سوری که بدان دعوت نشده‌اند پرسه می‌زنند. اما جریان از این فراتر می‌رود، چون در اعماق این خشم و آزردگی نوعی قبول هم به چشم می‌خورد. اینان موافق با سنتهای دیرینه‌ی حرفه‌ی خویش که اعتنایی بدین سبکسریها ندارد رفتار نمی‌کردند بلکه چنان عمل می‌کردند که اربابان نوخاسته، که اعتنایی بدین حرفه ندارند، انتظار داشتند.
و مضحک اینکه فقط بدین علت که ادبیات دیرپای است و مسلماً در شکل دادن عقاید و رنگ آمیزی افکار و احساسمان نسبت به اعصار گذشته تأثیر فراوان دارد ناگزیر باید کوششی به عمل آورد و این عصر را بویژه بخش وسطای آن یعنی دوره‌ی بین سالهای 1850 و 1880 آن را چنانکه خود می‌دید از نظر گذراند. باید به یاد داشت که افکار و نظریات اصلی و مرکزی، مورد موافقت همه جز مشتی نویسنده‌ی عصبی و شوریده حال بود که گفته می‌شد دیگر قادر به فهم و بیان احوال جامعه نیستند. طی سالهای مذکور انگلستان در پیشاپیش همه راه می‌سپرد و «ماکولی (63)» که لایحه‌ی اصلاحات سال 1832 برای وی به منزله‌ی ورود به ارض موعود بود سخنگوی او بود. غربیان که اینک اقوام دیگر را به زیر سلطه‌ی خویش می‌کشیدند و یا بقول «کیپلینگ (64)» سرپرستی تخمه‌های فرودست را بر عهده می‌گرفتند شاهراه بی انتهایی را در پیش روی خویش می‌دیدند. همه چیز رو به بهتری داشت و همچنان به خود در این مسیر پیش می‌رفت. شاید درباره‌ی نظام عالم و ترتیبات هستی اختلاف عقیده و نظر وجود داشت، و بسا در این زمینه بحثهای تند و تیز نیز در می‌گرفت، اما به هر حال هر چه بود نتیجه یکی بیش نبود: خدای کلیسا پشت و پناه غربیانی بود که اینک سرگرم رام کردن و تعمید کفّار بودند. تازه اگر نظریه‌ی تکامل تدریجی داروین بر «سفر تکوین» رجحان نهاده می‌شد باز دورنما روشن بود و شک نبود که غربی، انسبی بود که بقایش مسلم بود. کارخانه‌های بسیار در کار و کشتیها و قطارهای بیشماری در حرکت بودند و عصر، چنانکه وجود نمایشگاهای بزرگ به روشنی مبیّن آن بود، به اندازه‌ای غنی و از لحاظ تخصص به چنان سطحی رسیده بود که نیازی به سبک و شیوه‌ای خاص نداشت و می‌توانست آن را از همه‌ی اعصار و ادوار سابق به عاریه گیرد و با کاردانی و مهارتی شگرف با شرایط و اوضاع خویش تطبیق دهد. حتی جنگهایی که هر چندگاه روی می‌داد با اینکه ناخوشایند بودند (و جنگهای داخلی امریکا شاید به سبب دوری از اروپا به درازا انجامید و در آن خون فراوان ریخته شد) از هیچ لحاظ با جنگهای خانه برانداز دوران حکومت ناپلئون قابل قیاس نبودند و هرگز راه را بر پیشرفت تمدن نبستند. پیشرفت و کامیابی این جامعه‌ی صنعتی در منتهای خود با موانعی زودگذر روبرو می‌گشت اما دست‌آوردهای مادیی که برای انسان به ارمغان می‌آورد همه جا مشهود و چشمگیر بود.
پیش از آنکه به سر وقت سازندگان ادبیات بازآییم و زبان به سرزنش اجتماع گشاییم و از او بازخواست کنیم لازم است حق عصر را ادا کنیم. باری اعضای طبقات مرفه آن مادام که خیالی نیرومند و وجدان اجتماعی رقیق نداشتند به ظن قوی در این روزگار مرفه‌تر و راحت‌تر از هر عصر دیگری، خواه قبل یا بعد از آن بودند؛ زیرا در اعتماد به نفس و انرژی عظیم‌تری که از عهد نوزایی به بعد مانند نداشت سهیم بودند. یک آدم متوسط که در مقام مقایسه با مردم هوشمند عصر نوزایی خود آدمی کودن و کند ذهن بود اینک ارباب دنیای خویش بود. می‌توانست برای خانواده و کار و بازنشستگی و مسافرتها و تفریحهای خود برنامه تنظیم کند و یقین داشته باشد که این برنامه به مورد اجرا درخواهد آمد. وی هرگز احساس نمی‌کرد که زمین زیر پایش دهن باز می‌کند و آسمان بر سرش فرود می‌آید. مواقعی که به محل کار یا کارخانه‌اش می‌رفت و یا اوقاتی که مشغول شکار و سرگرم پی‌جویی بود یا هنگامی که شام را در بیرون از خانه می‌خورد یا در ارپا یا تئاتر بود و یا تصمیم می‌گرفت برای استفاده از آبهای معدنی به خارجه سفر کند هرگز دستخوش این اضطراب نبود که هر لحظه مصیبتی غیرقابل تصور و یا جلوه‌ی تازه‌ای از خشونت و قساوتِ آدمیان جهانش را تهدید کند. محیط آزادیهای شخصی وی به مراتب وسیعتر از محیطی بود که بر پیشینیان شناخته بود: می‌توانست امور خویش را به نحوی که خود مقتضی می‌داند اداره کند و پول خود را به طریقی که صواب می‌داند خرج کند (و مالیاتی هم که می‌پرداخت سبک بود) و بدون تحصیل اجازه از حکومت به هر جا که می‌خواهد برود؛ اگر در کشور خود دچار ناراحتی می‌شد می‌توانست بی هیچ گونه دشواری به سرزمینی دیگر پناه برد، زیرا در روزگار وی از توطئه‌ی بوروکراسی جهانی علیه مردم عادی خبری نبود، او در مقام مقایسه با ما و پیشینیان خود فوق العاده آزاد بود و باید اذعان کرد که اعتماد و نیروی زاییده‌ی این آزادی تأثیری آشکار بر این عصر داشت. در حقیقت، حتی خرده گیرترین منتقدان عصر، پیامبرانی که در ناامیدی فریاد سر می‌دادند - هر چند راهی دراز از این مردم نفس پرست و بی تخیل جدا مانده بودند - از اعتماد و نیروی آن بی بهره نبودند، چندان که حتی طنین و آهنگ «وای، وای!» شان به گوش، با شکوه و مطمئن می‌آید.
در بررسی طرز تفکر این عصر دشواری کار این است که از محدوده و چارچوب موضوع، که ادبیات است، خارج نگردیم. وسوسه‌ی تجاوز از این حدود بویژه از این جهت قوی است که این فکر، یعنی این همه افکار و نظریات گوناگونی که حکما و علمای اجتماع و منتقدان در کتابها ریخته‌اند، عواقب و تاریخی بس دهشتناک در عصر ما به بار آورده است: جنگ و انقلاب، ویرانی بی حد و حصر و شکنجه و آزار و کشتارِ جمعی. می‌توان گفت که تمام دهشتهای عصر ما - که از نظر شدت در تاریخ بی سابقه‌اند - زاییده‌ی چرخش و برخورد همین افکار قرن نوزدهم است. اما به هر حال این بررسیی است ادبی نه تاریخی، و دشواری کار در این است که نمی‌توان به درستی مشخص کرد که این یک چه وقت پایان می‌پذیرد و آن یک چه هنگام زمام کار را به دست می‌گیرد. باری، متفکرانی چند از این لحاظ که خود سیماهای ادبند در خور اهمیتند، و معدودی به سبب تأثیر و نفوذ بلاواسطه‌ای که بر نویسندگان داشته‌اند شایان توجه‌اند، و عده‌ای دیگر به علت مساعدت به ایجاد محیط فکری و احساسی خاصی که نویسندگان در آن ناگزیر به کار پرداخته‌اند. اما عده‌ی این اشخاص به حدی است و راهشان به تبعیت از روح عصر چندان از هم جدا است که حق مطلب را می‌توان فقط در مورد تنی چند از مهمترینشان ادا کرد.
در این آشفتگی اصواتی که بعضی امیدبخش و برخی نومید کننده‌اند پرسشهای مهم چندی مطرح می‌شود: آیا پیشرفتی همه جانبه، امری اجتناب ناپذیر و یا خود ممکن است؟ و آیا اندیشه‌ی پیشرفت خیالی است خطرناک؟ آیا می‌توان، بدون ترس از اشتباه، آدمی را موجودی معقول پنداشت؟ و یا آیا آدمیان، در خارج از اوقاتی که تئوریهای خویش را بر زبان می‌رانند یعنی اوقاتی که با حدت و شدت اقدام به عمل می‌کنند به فرمان بعضی از نیروهای نامعقول عمل می‌کنند؟ آیا اصولاً معقولند یا فقط عادت به این دارند که انگیزه‌های نیرومند خویش را موافق دلایل عقلی تعبیر و توجیه کنند؟ آیا تکامل تدریجی را که داروین با دقت آمیخته به وسواس خود در دایره‌ی شرایط تحقیق بیولوژیکی خویش محدود کرد (چه حتی بقای انسب مشهور نیز ابداع هربرت اسپنسر (65) بود) می‌توان در وسیع‌ترین اساس ممکن خود پذیرفت؟ آیا «لیبرالیسم مبتنی بر عقلِ» کسی چون «جان استورات میل (66)» که معتقد بود اگر مردم از آزادی برخوردار و از قید اعتقادات مرسوم و تاریک فکری آزاد باشند کارها همه در راه صواب خواهد افتاد صرفاً رؤیای دانشمند فوق العاده حساس و متمدنی بود که راهی دراز با عرصه‌ی خون آلوده‌ی جنگ و توده‌ی مردمی که غریوش به اسمان می‌رفت فاصله داشت و خود موقتاً مصون و مأمون از این ماجرا بود؟
کسی که پیش از وقت به این پرسشها پاسخ گفت «شوپنهاور (67)» بود. وی در اصل رمانتیک بود و تنها اثر بزرگش جهان به مثابه خواست و اندیشه (68) مدتها قبل به سال 1818 انتشار یافته بود. اما عصر رمانتیک وی را در منتهای تلخکامی ندیده گرفت و تا اواسط قرن یعنی تا سالیانی چند پس از چاپ مجدد، کتابش خواننده‌ی چندانی نیافت و مورد سنجش و ارزیابی قرار نگرفت. از آن پس تأثیرش بر اهل قلم قابل ملاحظه بود، و این نیز خود به علت وسعت و رسایی فلسفه و عمق و وسعت دانش و نیز ظرافت و فصاحت کلام وی بود. (می گوید روزنامه نگاری عقربه‌ی دقیقه شمار ساعت تاریخ است و به ندرت درست کار می‌کند). فلسفه‌ی شوپنهاور از هر لحاظ و در مجموع عناصر خود مخالف روح این عصر است، آنهم عصری که خویشتن را مظهر خوشبینی و کارهای بزرگِ منبعث از اراده‌ی غربیان می‌پنداشت. زیرا در نظر شوپنهاور در پس تمام پدیده‌ها اراده یا خواست است که جنبش و حرکت زندگی را تأمین می‌کند و مدام آن را تجدید می‌نماید؛ اما این اراده یا خواست در اساس چیز بد و زیان آوری است، بدین علت که ناگزیر باید مدام رنج و تعب بیافریند. چون حتی خودکشی نیز عملی است بیهوده، لذا رهایی از این مخمصه از طریق دانش کافی و عدم دلبستگی و تفکر و تأمل هنری و غلبه بر خواهش نفس، انعدام و نیستی کامل است که می‌تواند بر خواست چیره شود. چنانکه می‌بینیم شوپنهاور در این رهگذر از استادان شرقی خود نیز در می‌گذرد و بودیسم (69) و هندوئیسم (70) را در مقایسه با فلسفه‌ی خود فلسفه‌هایی آمیخته با خوش بینی جلوه می‌دهد. براستی فلسفه‌ای چنین بدبینانه هرگز نبوده است. با این حال پس چگونه کثیری خواننده‌ی هوشمند را که از بدبینی «لئوپاردی (71)» روی برتافتند و ابرو درهم کشیدند اینسان به خود جلب کرد؟ پاسخ این است که رنج هستی در لئوپاردی هویداست حال آنکه از نوشته‌ی شوپنهاور - که زندگی مجرد و مرفهی داشت و این زندگی تا به سنین پیری همچنان ماند - شور و ذوقی می‌تراود که نشان می‌دهد عالم دهشتناک آنقدر که یک تمرین و تجربه‌ی معنوی و ذهنی است یک کشف حقیقی دلخراش نیست. وی در حقیقت طبیعتی دوجانبه داشت که هر دو جانب آن یعنی جانب نفسانی و معنوی، به یکسان نیرومند بود. تئوری وی حذف این هر دو را تا به سر حد نیستی ارائه می‌کند، در حالی که شیوه‌ی نگارش هر دو را در منتهای جوش و خروش زندگی نشان می‌دهد.
از شوپنهاور که در فرانکفورت (72)، در بدترین عوالم تئوریکی، با خیال راحت شام و ناهار خود را دستور می‌داد تا به «کنکورد (73)»، در ماساچوست (74)، و «رالف والدوامرسن (75)» و دوست جوان و شوریده حالش «هنری دیوید ثارو (76)» جهشی است بس بلند. مع الوصف بی آنکه نفوذ مستقیمی در بین بوده باشد دو خصوصیت ممیزه و مهم افکار شوپنهاور را که بین این دو «نیوانگلندی (77)» دور افتاده سرشکن شده است می‌توان در ایشان دید. در امرسن، با اینکه از حیث مشرب به اندازه‌ی بعد مسافت با این آلمانی متفرعن و بی اعتنا فاصله داشت، همان کشف مأجور مشرق زمین خیال انگیز و اسرارآمیز هویداست. بعلاوه، نفوذ و تأثیر جنبش رمانتیک آلمان نیز بر این «نیوانگلندیها»‌ی متعالی، که امرسن را می‌توان پیشوای معنوی ایشان دانست، در کار بود. نفوذ ادبی محض امرسن طی هفتاد و چند سال اخیر سستی گرفته است، اما حتی در همین اواخر نیز همان وظیفه‌ای را که با قلم در نوشته‌ها و در سخن بر کرسی خطابه‌ها نسبت به اجتماع روزگار خویش انجام داده بود نسبت به خوانندگان جوان انگلیسی زبان که علاقه مند به اصلاح و پیشرفت خود بوده‌اند به انجام رسانده است: او در جهان فخیم فلسفه و ادب راهنما و مترجمی است. شاید چون بیشتر بر حسب کلام ملفوظ می‌اندیشید و در این راه از قلم کمتر یاری می‌جست مقالاتش سخت بی شکل و قواره‌اند و صورت عبارات کوتاهی را به خود می‌گیرند که بریده بریده ادا شوند، اما با تمام این احوال وی از این نقص هم حسن می‌آفریند و بسا در این عبارات به کیفیتی فراموش ناکردنی، به ظرافتی که حدی به شعر دارد، دست می‌یابد. اما غالب اوقات می‌نماید که خرسند است به اینکه فقط ما را بدرون این جهان نام آوران بزرگ و اندیشه‌های جاوید رهنمون گردد و خود بی حرکت در آستانه‌ی در درنگ کند. در «ثارو» که هم از نظر کمیت و هم از حیث کیفیتِ کار از او ضعیفتر، اما از پاره‌ای لحاظ نویسنده تواناتری است گریز شوپنهاور را از طریق مشرق زمین نمی‌بینیم اما برخورد نومید کننده‌اش را نسبت به غرب باز می‌یابیم. این کشفی است غریب، چون از لحاظ ما زندگی در شهر کوچک کنکورد یا حول و حوش آن در سالهای چهل یا پنجاه قرن پیش خوش و ساده و روستایی می‌نماید، با این حال هم او است که می‌نویسد: توده‌ی مردم، زندگی بد و جانکاهی داشتند.» و اگر به دلیل و برهانی نیاز باشد این خود دال بر این است که ناراحتی و بیقراری عصر، که هر قدر به روزگار ما نزدیکتر می‌شد عمق و وسعت بیشتری می‌یافت، تنها زاییده‌ی شرایط اجتماعی و محیط خارجی و غرش و دود کارخانه‌ها و رشد و توسعه‌ی شهرهای صنعتی و فشار زندگی در اروپای غربی نبود. اما آنچه به «ثارو» منزلت می‌دهد رابطه‌اش با طبیعت، آن چنانکه در والدن (78) می‌بینیم، نیست - چون نویسندگان دیگر، هم اعتنای بیشتر به طبیعت داشته و هم در بیان روابط خویش با آن موفق‌تر از او بوده‌اند. - بلکه رفتار لجوجانه و گردنکشانه‌ای است کهم نسبت به اجتماع دارد. شاید بحق بتوان گفت که نوشته‌هایش نقل و فشرده‌ی مطالب و چیزهای روزمره است، اما گاه این چیزها فقط تلخیص مسائل انتخاباتی و مالیاتی نیست و اقتباس از خود زندگی است. با این همه نویسنده‌ای است نوآور و اصیل - و اصیل امریکایی - با خیال و زبان و سبکی خاص خود؛ و تأثیری که بر نویسندگان انگلیسی و امریکایی داشته (شاید چون آثارش را در جوانی مطالعه می‌کرده‌اند) به مراتب بیش از آن بوده که عموماً دانسته شده است.
این دو «نیوانگلندی» فوق العاده، از مطالعه‌ی آثار «کارلایل» نیز غافل نماندند. کارلایل در تمام این دوره چه در داخل و چه در خارج از کشور بلند آوازه بود، هر چند بیشتر این شهرت را اینک از دست داده است و آثارش حالیه خواننده‌ی چندانی ندارد. کارلایل یک روستایی اسکاتلندی و پیروآئین «کالون (79)» و از آغاز جوانی محصل و مترجم آثار رمانتیکهای آلمان بود و با وجود نفرتی که از «روسو» داشت خود نوعی رمانتیک بود. انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی هر دو در نظرش مصایبی دهشتناک بودند. هر چیزی را که این عصر بدان می‌بالید به دیده‌ی تحقیر و تنفر می‌نگریست. اما تندی و خشونتِ لفظی که گاه شیوه‌ی گفتار پیامبران «عهد عتیق (80)» را به یاد می‌آورد نباید ما را نسبت به ارزش بینش و درک روشن و عمیق وی کور سازد. در بخشهای پیشتر و آنگاه که سخن از پایه و اساس و چارچوب مذهبیِ جامعه‌ی قرون وسطی در میان بود سخنان کارلایل بود که باز گفتیم. او می‌دانست که قرن نوزدهم را نمی‌توان به قرن سیزدهم تبدیل کرد و نیز می‌دانست که بدون پایه و اساس و چارچوبی نظیر آن، جامعه‌ی زمان او با تمام فیروزیهای مادی خویش سر به سوی مصیبت خواهد داشت. همه‌ی انتقاد پرغوغایی را که از این عصر می‌کرد و حکمی را که به محکومیت انقلاب صنعتی و اصول استعماری و مجالس و انتخابات و رفتارها و اخلاقیات انگلستان عهد ویکتوریا می‌داد باید به مثابه «ژست»‌ ها و حرکات پیامبر آزرده و خمشگینی دید که علیرغم آخرت و آتش جهنمی‌که عنوان کرده از اعلام و معرفی خدایی مشخص عاجز مانده است. وی اساساً آدمی مذهبی بود و از خطر تمدنی بدون فرهنگ مذهبی نیک آگاه بود، اما در عین حال مذهبی نداشت تا عرضه کند. در مقام مخالف و منفی و ویرانگر است که قدرت و اعتمادش جلوه می‌کند؛ اوقاتی که در مقام موافق و سازنده قرار می‌گیرد و مذهب را به خاطر تاریخ رها می‌کند، با آن کیش قهرمان پرستی آلمانیی که تا به سطح ستایش تملق آمیز از قدرت کور و جانور خوی فرود می‌آید، ضعیفتر از همیشه است. اما در مقام شاعری نثر نویس که از قوه‌ی تخیلی زنده و حس درک و سنجش شخصیت و محیط برخوردار است در کار خود استادی است. اثر وی به نام انقلاب فرانسه (81) بیش از آنکه یک اثر تاریخی باشد منظره‌ای است وسیع و متغیر و پر آب و رنگ که با آنکه اغلب بی تناسب و عجیب جلوه می‌کند حقیقت صحنه‌ها یا اشخاص آن همچون رشته‌ای از تصاویر سیاه قلم به سبک «گویا (82)»، در قالب کلمات، بر ما رخ می‌نماید؛ و در مقالاتی که پیرامون اوضاع روزگار خویش نگاشته است بسا با حالتی مطایبه آمیز که تلخ‌وش نیز هست، و در قالب عبارات نغز و بدیعی که یکی پس از دیگری می‌آورد ما را ناگزیر می‌سازد همان عصر و کلیه‌ی پیروزیهایی را که در شعله‌ی درخشان خیالش چروکیده و درهم رفته و خرد و حقیر گشته‌اند باز بینیم. آری، اینک ما بیشتر از پیش در درون جنگلی نفوذ کرده‌ایم که وی با آن همه روشنی توصیف کرد، و اینک آن زمان فرا رسیده است که آثارش، ولو در قطعات منتخب، مورد مطالعه قرار گیرد.
نفوذ مستقیمش، خاصه در میان ادیبان انگلیس، بسزا بود و «جان راسکین (83) از برجسته‌ترین مریدانش بود. راسکین را در زمان خود منتقد هنری با ذوقی می‌دانستند که مصمم است در بند کار خویش نباشد و درباره‌ی چیزهایی بنویسد که چیزی از آنها نمی‌فهمد، مانند وضع عمومی جامعه، رابطه‌ی مردم با کار خود و مسایلی نظیر آن که بحث درباره‌شان را بهتر است به علمای علم ثروت و سیاستمداران واگذارد. اینک در می‌یابیم که اغلب مواقعی که پیرامون مسائل مربوط به شناخت زیبایی می‌نوشته راه را عوضی می‌رفته و اوقاتی که به مسایلی می‌پرداخته که تصور می‌شده درک و دریافت درستی از آنها ندارد در حقیقت همانها را خیلی بهتر از کارشناسان فن می‌فهمیده، و در این گونه موارد در منتهای قدرت خویش است. مثلاً، وقتی می‌گفت که محک یک نظام اجتماعی این نیست که چه ثروتی را برای برخی از افراد اجتماع تولید می‌کند بلکه این است که چه افراد و چه تجربه‌ی بشری را به بار می‌آورد جان کلام را بیان می‌کرد. و اگرچه ما نزدیک به صد سال بر این گونه مسایل اندیشیده‌ایم هنوز به بسیاری از نکاتی که وی عنوان کرده و پیش کشیده است پاسخ نگفته‌ایم. راسکین خواه درباره‌ی آثار «ترنر (84)» می‌نوشت یا سلسله جبال آلپ یا کلیساهای قرون وسطی یا اقتصاد سیاسی، نثرش در هر حال ادیبانه و شگفت بود و با موفقیت به جملات فاخر نثرنویسان قرن هفدهم، به شیوه‌ای که خوشایند چشم و نوازشگر گوش بود دست می‌یافت، هر چند با قدرتی که در بکار بردن قضایای موصولی اعمال می‌کرد از حیث روانی و استحکام گاه از همه‌ی آنان در می‌گذشت؛ و همین نثر با شکوه بود که «پروست (85)» پس از آنکه قسمتی از آن را ترجمه کرد در نگارش رمان بزرگ خویش سرمشق کار قرار داد، به امید آنکه دست کم چیزی از آمیزه‌ی قدرت و پیچیدگی و زیبایی کار راسکین را، که به پلی می‌ماند که همه نقش و نگار ظریف و زیباست و در عین حال در منتهای اطمینان بارِ رفت و آمد شهری بزرگ را بر دوش می‌کشد در زبان فرانسه ارائه کند.
«اگوست کنت (86)» هر چند نفوذ ادبی مستقیمی ندارد از این لحاظ که آفریننده‌ی آب و هوا و اقلیم ویژه‌ای است در خور اهمیت است و هم او است که نتیجه‌ی منطقیِ بیشترِ آنچه را که نخستین بار طی عصر بیداری افکار مورد تأمل قرار گرفت بیان می‌کند. او شاید بهترین نمونه‌ی «اسلوب سازانی» است که بیش از اندازه بر عقل تکیه می‌کنند حال آنکه در خلوت شوریده حال و در پنجه‌ی نیروهای ناخودآگاهی‌اند که خود در ملاء عام انکار می‌کنند. (او نیز مانند نخستین تکنوکرات - سوسیالیست (87)، یعنی سن سیمون (88)، که وسیله‌ی پیوند او با بیداری افکار بود اقدام به خودکشی کرد). سه مرحله‌ی مشهور تکاملی که وی در جریان فکر آدمی پیش می‌کشد، یعنی تفکر الهی و مابعدالطبیعه و علمی یا مثبت (که لااقل دلیل و وسیله‌ی دقیق اثبات را به دست می‌دهد) هیچ گاه بطور دربست مورد قبول متفکرین جدی واقع نشده است؛ اما می‌توان گفت که پس از مرگش که به سال 1857 روی داد در حواشی افکار نو پرسه می‌زده و الهام بخش راسیونالیستهای دو آتشه و کوچک ابدالانی بوده است که سنگش را بیش از دانشمندان به سینه می‌زنند. (و فهم این موضوع آسان است، زیرا دانشمندان برجسته خود از تخیل نیرومند و نیروی درک مستقیم بهره‌مندند و لذا از هواخواهانشان به مراتب به هنرمندان نزدیکترند). و حتی مذهب نوعدوستی «ترکیبیِ (89) کنت که بر پایه‌ی فقدان احساس مذهبی در بنیادگذار خویش استوار بود، اگرچه شاید دیگر چندان مورد عنایت نباشد - و این نیز شاید بدین علت است که نوشته‌های کنت واجد خشکی و بی روحیی است که از پی فرونشاندن کلیه‌ی عناصر ناآگاه در می‌رسد - هنوز، به اصطلاح، در دوروبر پرسه می‌زند، و شاید چشم به راه کمونیسم است که فرا رسد و سرودهای کینه و نفرت خویش را جایگین آوای نیایش کند. اما از لحاظ ادبیات اهمیت کنت در این است که «پوزیتیویسم (90)» وی به سهم خود نوعی جامعه شناسی علمی یا علمی نما را به وجود آورد که «ناتورالیسم» مفرطی را در رمان نویسان و نمایشنامه نویسان سالهای بعد که می‌پنداشتند در بهترین آب و هوا و محیط عصر، ولو قدری خشک و بی حاصل، کار می‌کنند برانگیخت. این پوزیتیویسم بر نقد ادبی فرانسه بویژه بر «تین (91)» که خوشبختانه احساس عمیق و مطمئنی نسبت به ادبیات داشت بی تأثیر نبود و این احساس تا آنجا که موضوع به نویسندگان بزرگ مربوط می‌گردد شاید برتر از احساس «سن بووِ (92)» سختکوش و شکیبا نیز بود که خود در شیوه‌ی نقد تذکره نویسی استاد بود. در میان پیروان اگوست کنت باید از جورج الیوت (93) رمان نویس یاد کرد، اگرچه وی اجازه نداد که سایه‌ی کنت میان وی و نوع دوستی معمول حائل شود.
و اما اگرچه این عمل به دست انگلیسیان انجام نگرفت لیکن در انگلستان بود که معجونی غلیظ‌تر از معجون کنت پخته شد، و این کار نتیجه‌ی کوشش مشترک کارل مارکس (94) و دوست آلمانیش فریدریش انگلس (95) بود که اولی به حال تبعید در انگلستان به سر می‌برد و دومی در منچستر به امور بازرگانی اشتغال داشت. در اینجا ما را با تئوریهای اقتصادیشان کار نیست، و این مقال نیز جای انتقاد از ماتریالیسم دیالکتیک (96) سست و بی پایه‌ی «هگل (97)» نیست. اما نکاتی چند را باید خاطر نشان کرد. نخست آنکه سیستم صنعتی انگلیس که مارکس بشدت از آن نفرت داشت واقعاً نفرت انگیز بود، وتازه این دو در محکوم ساختنش تنها نبودند. اعتراضاتی به قوت و شدت اعتراض ایشان را - اگرچه با چنان دقتی تحت قاعده و فرمول درنیامده‌اند - می‌توان در آثار کارلایل و دیکنز و «دیزرائلی (98)» و «کینگزلی (99)» و بسیاری دیگر از نویسندگان عهد ویکتوریا دید. تنها تفاوت کار در این است که مارکس به شیوه‌ای کاملاً آلمانی نفرت خویش را در قالب یک دستگاه فلسفی و در عین حال تاریخیِ شگرف پروراند، که در حال حاضر یک سوم جهان را در پنجه‌ی آهنین خویش دارد. (و اگر مارکس زنده بود و می‌دید که فکرش در میان چه ملتهایی کامیاب شده است خود بیش از هر کسی درشگفت می‌ماند). باری، این امر ما را به دومین نکته رهنمون می‌شود. مارکس و انگلس در آنجا توفق یافتند که دیگر صاحبنظران و شاید صاحبنظران معتبرتر درماندند؛ و به طور عمده بدین علت اسطوره‌ای (100) سخت مورد نیاز بود اسطوره‌ای آفریدند و کاری را که سرانجام - بی آنکه خود از نفس عمل آگاه باشند - به انجام رساندند این بود که پایه و اساس و چارچوب مذهبی دیگری را برای جامعه یافتند - و کمونیسم وسعت دامنه و قدرت نفوذ خویش را نه به اصول اقتصادی و حتی جنگهای طبقاتی بلکه به همین یک عامل مدیون است؛ وآنچه به کمونیسم سیمایی این چنین هولناک می‌دهد ساختمان سیاسی جامعه نیست بلکه استقرار شتابزده‌ی اساس و چارچوبی است غیرمذهبی و غیر روحانی در محل آنچه باید عمیقاً مذهبی باشد. کمونیسم حتی اگر به همه‌ی مواعید خویش هم وفا کند - و اینک روشن است که نظریه‌ی مارکس در این باره که در دیکتاتوری پرولتاریا (101) حکومت اندک اندک از بین می‌رود پندار بیهوده‌ای است - باز فکر و روح بشر را در قفسی آهنین محصور خواهد داشت و وی را به سرنوشتی نزدیک به وضع حشرات اجتماعی دچار خواهد ساخت. اما به هر حال انصاف باید داد که مارکس و انگلس که هر دو مردانی بسیار مهذب و با فرهنگ بودند مسلماً اگر زنده بودند از رفتار غریب و مسخره‌ای که منتقدان مارکسیست (102) نسبت به ادبیات و هنری می‌کنند که مارکس و انگلس امیدوار بودند از قید آزادش سازند سخت مات و مبهوت می‌ماندند. بدبختانه از حدود نظریه و دستگاه فلسفی فراتر رفتند و افسانه‌ای آفریدند که همچون هیولای «فرانکن اشتاین (103) از اختیار آفریدگار خویش خارج شد و به لختی و سنگینی دور شد و زندگی خاص خویش اختیار کرد و چندان رشد کرد که همه‌ی مردم را در میان پنجه‌های غول آسای خویش گرفت و حتی همان آزادیی را که مارکس و انگلس می‌پنداشتند سرانجام روزی برای آدمیان به ارمغان خواهند آورد خرد و نابود کرد. تاریخ که در کارِ پرداختن شوخیها این همه مبتکر و چیره دست است هرگز شوخیی تلختر از این ابتکار نکرد، زیرا اینک می‌بینیم که چگونه مارکس و انگلس با خیال آزادی کارگران صنعتی اروپای غربی به استقرار حکومتی مطلقه و مهیب مساعدت کردند که قلمرو آن از «ورشو (104)» تا دریای چین گسترده است.آثار انتقادی و خلاقی که از مارکسیسم الهام گرفته تقریباً همیشه نامرغوب بوده است. مارکس و انگلس، قطع نظر از اینکه می‌خواسته‌اند آئینشان چه چیزهایی را به انجام رساند، برای ادبیات زیانشان بیش از سود بوده است.
و باز یک آلمانی بود که در برابر کمونیسم به دعوی برخاست، چون اگرچه «فریدریش نیچه (105) به تبار لهستانی خویش مباهات می‌کرد از لحاظ روحیه و فکر، یک آلمانی تمام عیار بود؛ و این روحیه از نظر علاقه‌ی بیش از اندازه‌ای که به طرح مسائل گوناگون، ولو نابهنجار، دارد و نیز به لحاظ میل مفرطی که در این زمینه دارد و می‌خواهد به هر قیمت که باشد پاسخی برای آنها بیابد و سرانجام به تصویری برسد که خود می‌خواهد از این جهان و زندگی بپردازد شایان ستایش است. جنبه‌ی تأسف آمیز این روحیه‌ی آلمانی این است که پس از اینکه اختیار ضمیرآگاه از بین رفت غرور و خودبینی پر لاف و گزاف و هیاهو و تعدی و جنون، خرامان و غرّان سر بر می‌آورند. اما در اینجا باید افزود که اخیراً معلوم شد مقادیر زیادی از ترهاتی که در باب مسأله‌ی نژادی و ملی به نیچه نسبت داده می‌شد و نازیان مورد استفاده قرار دادند جعلیاتی بوده که خواهرش که سالها پس از وی زیست و نیز دوستان خواهرش ساخته و پرداخته بودند. عقیده‌ی شایعی که می‌گوید «نیچه» مدعی است که «جانوران موبور آلمانی» برتر از همه‌ی جهانیانند پایه و اساسی ندارد. او در حقیقت هیچ احساس ملی نداشت و هیچ گاه به سیاست علاقه مند نبود. «نیچه» مانند کارلایلِ اوایل عمر - منتها با نظری تیزبین‌تر و بینش و بصیرتی عمیقتر - دریافت که عصر، شتابان و غرّان به جانب فاجعه پیش می‌رود. او اعلام کرد که خدا مرده و آئینهایی چون تکامل تدریجی، وقتی در دسترس توده قرار گیرند دنیا را در عصری از بربریت موحش می‌افکنند («جنگهایی روی خواهد داد که مانندشان در روی زمین دیده نشده است) و افرادی که اصالت خصوصیات فردی خویش را حفظ کرده‌اند، و نیز ابرمردان که استعداد فلسفه و هنر را دارند پامال زندگی جمعی و فاقد ویژگیها و لگدمال توده می‌شوند (این شناخت و ترس فزاینده از انبوه مردم، توده، عوام الناس یا هر نامی که بدین توده‌ی بی نام داده شود، در نیچه‌ی نیم شوریده به اوج خویش می‌رسد - اما این دهشت در طول تمام عصر رشد کرده و افزایش یافته بود. این امر به یقین نتیجه‌ی رشد سریع جمعیت و پیدایش شهرهای صنعتی آکنده از پرولتاریای جدید و احساس بی عدالتی و گناه نسبت به این طبقه‌ی محروم بود). بعلاوه، «نیچه» بهتر از هر کس - حتی پیش از روانکاوانی که بعدها ظهور کردند - می‌دید که بیشتر مردم اصولاً معقول نیستند و نمی‌خواهند که باشند و بیشتر به فرمان قوای ناخودآگاه و نیروی افسانه یا اسطوره‌ای عمل می‌کنند که پذیرفته‌اند.
چون چنین است افسانه یا اسطوره‌ای را باید بنیاد نهاد. در اینجاست که هنگامی از جانب منفی، که در آن بصیرت و درک عالی وی جای شک و تردید نیست، روی به جانب مثبت و سازنده می‌آورد از قوت به ضعف می‌گراید: او چیزهایی بسیار، یعنی مسیحیت، لیبرالیسم معقول، حکومت هگل و کمونیسم مارکس و سوسیالیسم انگلیس و فرانسه و «آنارشی (106)» روسی را رد کرده و به دور افکنده بود- از نظر وی همه بیهوده بودند. بعلاوه، وی «جان استوارت میل» را بازاریی خرف و سبک مغز می‌دانست. لذا تحت تأثیر پندار و تصوری که از پهلوانان یونان و عهد رنسانس داشت افسانه‌ی ابرمردان خویش را که بر فراز توده قد بر می‌افراشتند و مافوق نیکی و بدی بودند و در حقیقت حکما و هنرمندان خود کامه‌ای بودند که با شکوه و غنای زندگی فردی خویش رنج و بردگی افراد عادی یو توده‌هایی را توجیه می‌کردند که زندگی یکنواختشان از پرتو وجود این آفریدگان شکوهمند و افسانه‌ای مایه و رنگ می‌گرفت پیش کشید. این نظریه نه زننده است و نه چندان نامعقول، هر چند «نیچه» در پنجه‌ی جنون مطالب زشت و نامعقولی پیرامون آن نگاشت و از این راه با تکیه بر بی رحمی و زورگویی و خشونت ابرمردان و شدت عملشان نسبت به زنان (همچون هیتلر وگورینگ (107) و هیملر (108) و گوبلز (109)) در جبرانِ بیش از ‌اندازه‌ی حس حقارت خویش کوشید. با این همه در طلب ناممکن بود و خصوصیات و کیفیاتی را می‌جست که یکدیگر را نفی می‌کنند. چه در پی مردمی بود که در عین حال که سخت حساسند حساسیتشان کمتر از افراد عادی است؛ مستبدینی را می‌جست که در عین استبداد آزرم هنرمندان را نیک نگه دارند؛ نظامیان گردن کلفتی را طلب می‌کرد که بتوانند خویشتن را پشت و رو کنند به فیلسوف مبدل سازند، و بالاخره عشاقی را می‌خواست که شلاق در دست دارند و نمی‌دانند به زنان چگونه مهر بورزند. این اسطوره چندان نارسا و جنبه‌ی مثبت و سازنده‌ی آن در قیاس با جنبه‌ی منفی آن، یعنی نیروی ویرانگر انتقادش، چنان ضعیف است که گویی شهری را منفجر کرده است تا صحنه‌ای را برای نمایشی درجه‌ی دو فراهم کند. «نیچه» در سال 1900 دیده از جهان فروبست؛ طی ده سال اخیر زندگی و بحبوحه‌ی جنونش بود که خود و افکارش (که اغلب به طرزی نادرست ارائه گشته بود) شهرت عالمگیر یافتند. آثار مهم او اگرچه در ترجمه بیشتر لطف و جاذبه‌ی خود را از دست می‌دهند - خاصه، تولد تراژدی (110)، چنین گفت زرتشت (111)، آنسوی خیر و شر (112) و نسب نامه‌ی اخلاق (113) - به تمام زبانهای عمده‌ی دنیا انتشار یافته و نفوذی عظیم بر نویسندگان اروپایی از جمله تنی چند از مهمترین نویسندگان دوره‌ی بین سالهای 1890 تا 1910 داشته‌اند.
نفوذهای دیگری نیز بودند که دامنه‌شان از این عصر به عصر بعد، یعنی روزگار ما، کشید. کثیری از پیامبران کهتر اما شاید منتقدان فلسفی و اجتماعی طراز اول نیز بودند که هنوز یادی از ایشان نشده است؛ اما به هر حال بقدر کفایت وی تا آن اندازه که آشفتگی فکر و احساس عصر (که در قیاس با پیشرفتهای عظیم علمی و صنعتی آن که بر خطی مستقیم جریان داشت چشمگیر است) محسوس گردد بحث شده است. صاحبنظران جمله برآنند که جایی از کار خراب است، اما هنگامی که خود راه چاره‌ای ارائه می‌کنند به آشفتگی می‌گرایند. (اگر در باب مناقشه‌ی پر سر و صدایی که متعاقب انتشار اصل انواع داروین بین کشیشان و دانشمندان روی داد چیزی نگفتیم سبب این بود که این مناقشه جدالی ناروا و ابلهانه بود: مذهب و زیست شناسی نمی‌توانند تن به تن با هم بجنگند زیرا بر اساس یک زمینه‌ی فکری واحد با هم روبرو نمی‌شوند) دو مشخصه‌ی دیگر قرن به سهولت قابل تشخیص‌اند: نخست وجود و موقعیت غالب و مسلط طبقه‌ی بورژوای خودبین و از خود راضی که مرکز جامعه را اشغال کرده و به عنوان یک طبقه آماج تنفر بیشتر نویسندگان است، هر چند به اجبار در مقام خواننده‌ی آثار خود چشم بدو دارند. دوم رشد سریع کارگران صنعتی شهری، که به علت فقر و تنگدستی، گنگ و بی صدا و به سبب چرک و کثافت، بی چهره و سیما بودند: همان طبقه‌ای که پیامبری بزرگ پرولتاریای پیروزمندش می‌دید و پیامبری دیگر به دیده‌ی توده‌ی پامال و انتقامجو بر او می‌نگریست و در اروپای غربی همه جز مشتی نویسنده‌ی بی مایه از وجودش آگاه بودند. (چنانکه خواهیم دید امریکاییان و روسیان درباره‌ی این مردم نظرات کاملاً متفاوتی داشتند)، اما اگر از نامهای بسیار سخن نرفته است همان به که سخن را با نیچه به پایان بریم. دستورالعملی قدیمی در باب تهیه‌ی سالاد می‌گوید که دست آخر دیوانه‌ای باید تا آن را هم زند. این عصر چنانچه بر حسب فکر و احساس و ذوق آن مورد توجه قرار گیرد بی شباهت به سالادی عظیم نیست و در وجود نیچه دیوانه‌ای را یافت که آن را هم زد.

پی‌نوشت‌ها:

1) Queen Victoria
2) P.L. Ralph فیلیپ لی رالف.
3) The Story of Our Civilisation
4) William A. Bullock مخترع امریکایی (1813-1867).
5) Philadelphia
6) Emerson
7) Thoreau
8) Hawthorne
9) Herman Melville
10) Whitman
11) Leaves of Grass بهترین اشعار والت ویتمن، ترجمه‌ی سیروس پرهام، سخن، تهران، 1338.
12) Innocents Abroad
13) William Dean Howells رمان نویس و منتقد امریکایی (1837-1920).
14) Boston شهری در امریکا.
15) Our Mutual Friend
16) Thackeray
17) Brontë شارلوت (1816-1855)، امیلی (1818-1848) و آن (1820-1849) برونته.
18) Tennyson
19) Arthurian منسوب به آرتورشاه.
20) Browning رابرت براونینگ شاعر انگلیسی (1812-1889).
21) The Ring and the Book
22) Swinburne شاعر انگلیسی (1837-1909).
23) Songs Before Sunrise
24) Carlyle
25) Ruskin
26) Matthew Arnold
27) Brussels
28) Flaubert
29) L"Education Sentimentale
30) Zola
31) Thérèse Raquin، ترجمه‌ی محسن هنریار، کتابهای جیبی، تهران، 1346.
32) Verlaine
33) Mallarmé
34) L"Après -midi d"un faune
35) faune فون، در افسانه‌های روم قدیم نگاهبان خداگونه‌ی مزارع و کشتزارها. از این افسانه‌ها گاه چنین بر می‌آید که عده‌ی فونها چون ساتیرها بسیار است. فون در بعضی موارد با پان افسانه های یونانی مشابهت دارد.
36) Rimbaud
37) Smoke
38) Turgenev
39) Dostoyevsky
40) Crime and Punishment جنایت و مکافات، ترجمه‌ی اسحق لاله زاری، صفی علیشاه، تهران، 1334.
41) The Idiot ترجمه‌ی مرتضی مشفق همدانی، تهران، 1333.
42) War and Peace ترجمه‌ی کاظم انصاری، صفی علیشاه، تهران، 1334.
43) Tolstoy
44) Nietzsche
45) Peer Gynt
46) Everyman عنوان و نقش اصلی میان پرده‌ای انگلیسی مربوط به قرن 15، که اوری من را ارائه می‌کند که «مرگ» وی را احضار کرده است. همه او را ترک می‌کنند و او جز اعمال نیک پشتیبانی ندارد.-م.
47) Fleurs de mal گلهای رنج، ترجمه‌ی دکتر مرتضی شمس، تهران، 1335. نیز برگزیده‌ای از گلهای بدی، ترجمه‌ی محمدعلی اسلامی ندوشن، بنگاه ترجمه و نشر، تهران، 1341.
48) The Idylls of the King
49) David Copperfield ترجمه‌ی مسعود رجب نیا، تهران، 1329.
50) Moby Dick (وال سفید) ترجمه‌ی پرویز داریوش، امیرکبیر، تهران، 1344.
51) What to do ؟ ترجمه‌ی مهدی سمسار، تهران، 1333.
52) Erich Auerbach
53) Mimesis
54) The Adventure of Huckleberry Finn ترجمه‌ی هوشنگ پیرنظر، کتابهای جیبی، تهران، 1345.
55) Louis - Phillippe پادشاه فرانسه (1773-1850).
56) Ibsen
57) Manchester
58) Birmingham
59) Naturalism
60) Edmond de Goncourt ادموند دوگنکور (1822-1896) از مردم فرانسه. Jules de Goncourt ژول دوگنکور (1830-1870).
61) AEsthetic
62) Oscar Wilde شاعر و نمایشنامه نویس ایرلندی (1856-1900).
63) Macaulay نویسنده و رجل سیاسی، از مردم انگلیس (1800-1859).
64) Kipling
65) Herbert Spencer فیلسوف انگلیسی (1820-1903).
66) John Stuart Mill فیلسوف و اقتصاددان انگلیسی (1806-1873).
67) Schopenhauer آرتور شوپنهاور فیلسوف آلمانی (1788-1860).
68) The World as Will and Idea
69) Buddhism
70) Hinduism
71) Leopardi
72) Frankfurt شهری در آلمان.
73) Concord شهری در آمریکا.
74) Massachusetts ایالتی در امریکا.
75) Ralph Waldo Emerson
76) Henry David Thoreau
77) New England بخش شمال شرقی ایالات متحده‌ی امریکا شامل چند ایالت و از آن جمله ماساچوست.
78) Walden
79) Calvin
80) Old Testament
81) French Revolution
82) Goya فرانسیسکو گویا نقاش اسپانیایی (1596-1656).
83) John Ruskin
84) Turner نقاش انگلیسی (1775-1851).
85) Proust
86) August Comte فیلسوف فرانسوی (1798-1857).
87) Technocrat - socialist
88) Saint - Simon فیلسوف فرانسوی (1760-1825).
89) Synthetic religion of humanity
90) Positivism فلسفه‌ی مثبته، فلسفه‌ای که حقایق مثبته و آثار قابل مشاهده را می‌شناسد و بس.-م.
91) Taine هیپولیت آدلف تین مورخ و منتقد فرانسوی (1828-1893).
92) Sainte - Beuve
93) George Eliot
94) Karl Marx
95) Friedrich Engels]
96) Dialectical Meterialism
97) Hegel جورج ویلهلم فریدریش هگل فیلسوف آلمانی (1770-1831)
98) Disraeli نویسنده و رجل سیاسی، از مردم انگلیس (1804-1881)
99) Kingsley چارلز کینگزلی روحانی و رمان نویس انگلیسی (1819-1875).
100) myth
101) proletarian dictatorship
102) Marxist
103) Frankenstein
104) Warsaw
105) Friedrich Nietzsche
106) Anarchy
107) Goering وزیر هواپیمایی آلمان نازی.
108) Himmler رجل سیاسی آلمان نازی.
109) Goebbels وزیر تبلیغات آلمان نازی.
110) The Birth of Tragedy
111) Thus Spake Zarathustra ترجمه‌ی حمید نیرنوری، تهران، 1327.
112) Beyond Good and Evil
113) The Genealogy of Morals

منبع مقاله :
پریستلی، جان بوینتن؛ (1387)، سیری در ادبیات غرب، ترجمه‌ی ابراهیم یونسی، تهران: نشر امیرکبیر، چاپ چهارم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط