نویسنده: تیم دیلینی
برگردان: بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی
برگردان: بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی
عوامل بسیاری بر کارل مارکس اثر گذاشتند. باید توجه کرد که مارکس در شهر تریر زاده شد؛ شهری واقع در استان راینلاند در مرز غربی آلمان. هم جواری این شهر با فرانسه و حاکمیت موقت ناپلئون بر آن، موجب شده بود فرهنگ فرانسوی و عقلگرایی حاکم بر آن، مارکس جوان را هم متأثر از خود کند. بعدها، این رویکرد محافظه کارانهی ایدئالیسم آلمانی بود که بر تفکر مارکس اثر گذاشت. ملاقات مارکس با انگلس در کلن در نوامبر سال 1842، که رفاقتی دیرپا را میان آنان در پی داشت، نقطهی عطفی سرنوشت ساز در تکوین تفکرات مارکس بود.
جنبش روشنگری و رمانتیسیسم
مارکس در خلال سالهای تکوین تفکراتش، از روح لیبرال عصر روشنگری بهره برد. پدر او و لودویش فن وستفالن، شیفتهی جنبش روشنگری و فلسفهی اسپینوزا بودند. مارکس سالهای نخستین حضورش را در کالج، صرف سرودن اشعاری کرد که مضامین اصلی آنها ایدئالیسم، اکسپرسیونیسم و پی جویی تناسخ و وحدت وجود بود. اگرچه از سال 1839 شعر سرایی را رها کرد، توجه رمانتیک به افراد، مبارزات جمعی و یکپارچگی فرد و جامعه از عناصر محوری تفکرات وی بودند.تفکرات عصر روشنگری مبنای آموزههای گوناگون بسیاری شدند. فیلوزوفهای فرانسوی به عقلگرایی تکیه داشتند؛ انگلیسیها، چون جان لاک، حس گرا بودند؛ سایرین هم چون لامتری، ماتریالیست بودند. اما همگی آنان در این باور سهیم بودند که میتوان با دگرگونی در محیط زندگی انسان شرایطی فراهم آورد که افراد از قابلیتهای خود کاملتر و مفیدتر بهره گیرند. بیشتر آنان اعتقادی به وجود نفسی روحانی در انسان نداشتند و انسان را موجودی در طبیعت میدانستند که قابلیت آن را داراست تا از رهگذر آموزش و دگرگونی در محیط، به تعالی دست یابد(Coser,1977). چنان چه انسان از قید خرافات و باورهای نامعقول مذهبی رهایی یابد، به درک وجود راستین خود دست خواهد یافت. آنان انسانها را مخلوقات شرایط اجتماعی و اجتماعی شدن میدانستند، در نتیجه، بهبود شرایط اجتماعی را عامل رضایت خاطر انسان به شمار میآوردند. مارکس نیز در این میان، در پی ایجاد دگرگونیهای انقلابی برآمد و آن را پیش شرط تحقق ایدئالهای لیبرالی چون سکولاریسم، جهان گرایی، و عقلگرایی میدانست. ایدههای مارکس در خصوص تحقق خویشتن راستین، قابلیتهای بالقوهی بشر، سرمشقهایی برای جامعه، و تلاش وی برای دستیابی به «قوانین» و قواعد شکل تکاملی، متأثر از جنبش روشنگری و رمانتیک بود.
ایدئالیسم آلمانی
آموزههای عصر روشنگری، که بر پیشرفت تدریجی و مسالمت آمیز نوع بشر پا میفشردند، در اواخر سدهی هجدهم با فلسفهی خشنتر کانت مواجه شدند. کانت دیدگاهی بدبینانهتر به پیشرفت بشر داشت و تعارض بین انسانها را نیروی پیش برندهی تاریخ میدانست. به عقیدهی او، بشر به «جامعه پذیری غیر اجتماعی» عادت کرده است. (Coser,1977). پیشرفت ناشی از نوعی همکاری تعارض آمیز است و بنابراین، همچنان که مارکس نیز به این باور رسید، تضاد امری گریزناپذیر قلمداد میشود.روسو در رسالهی دومین گفتار، توصیفی واضح از ماهیت نیک انسان که در جامعه به تباهی گراییده است ارائه میکند. از نظر روسو، قوانین ظالمانه و ناعادلانهی اجتماعی، افراد بشر را از پرداختن به نیازها و تمایلات طبیعیشان محروم کرده است. او در قرارداد اجتماعی نشان داده است که چنان چه روابط انسانها شکلی داوطلبانه به خود گیرند و پیوندهایی جدید بین انسانها برقرار شود، اجتماعی نوین شکل خواهد گرفت. بینشهای روسو بسیاری از متفکران آلمانی را تحت تأثیر قرار داد. کسانی چون فریدریش شیلر هم بودند که توصیف بی پیرایهی روسو از «اشراقیت وحشیها» را شایان توجه ندانستند. شیلر توصیف او را از بهشت مورد نظرش، «تهوع آور» خواند (Scciller,1967). به رغم مشاجراتی که بر سر اعتبار نظریههای روسو بین متفکران آلمانی درگرفت رسالهی دومین گفتار روسو را باید از سرچشمههای اولیهی تصور مارکس از خودبیگانگی دانست.
مارکس مطالعات فلسفی خود را در فضای فکریای آغاز کرد که تفکرات هگل و پیروانش بر آن حاکم بود. تفکرات هگلی در بسیاری از جنبهها، ایدههایی را دنبال میکنند که در عصر روشنگری، واکنشهای محافظه کارانه و ایدههای آگوست کنت یافت میشوند. تأکید متفکران عصر روشنگری بر عقل، تاکید محافظه کاران بر سنت و فرهنگ، و حتی اولویتی را که آگوست کنت برای شکلهای تفکر قائل بود میتوان در تکوین ایدئالیسم آلمانی از کانت تا هگل مشاهده کرد. (Hadden,1998). از نظر کانت، دانش نیوتن شواهدی متقن برای وجود «قوانینی» دائمی در طبیعت ارائه کرد. پرسش کانت این بود که با این که طبیعت، به خودی خود، امکان انحصاری دستیابی به نحوهی عملکردش را فراهم نمیآورد، این شناخت برای بشر چگونه میسر میشود. از نظر او، انسان قادر به دسته بندی کردن دادهها در مقولات علمی است. کانت برجستهترین این مقولات را «فضا»، «زمان» و «علیت» میدانست. (Hadden,1998).
در روند تکوین ایدئالیسم آلمانی از کانت تا هگل، توجه به خارج از سوژهی انسانی معطوف میشود. هگل (1831-1770) برای تکامل انسان، فرایندی تاریخی قائل بود. او برخلاف کنت، پیشرفت تاریخی را در چارچوب ذهن بشر نمیدانست. از نظر هگل، تفکرات یا تحلیلهای خشک اثبات گرایانه، به هر اندازه که باشند به هیچ وجه نمیتوانند مدعی دستیابی به حقایق «غایی» شوند. به عقیدهی او، مادام که تعقل (ذهن، روان) به قدر کافی تکوین نیافته است، جهان و آنچه در آن است، کلیتی عقلانی نمییابند. منظور هگل از واژهی آلمانی Geist، مفهومی ماوراء الطبیعی، چنانچه از واژهی انگلیسی Spirit برمیآید، نیست، بلکه بیشتر به فرهنگ یا «روح زمانه» اشاره میکند (Hadden,1998). هگل معتقد بود هر تغییری در فرایند خود به ویژه ورق خوردن صفحات تاریخ بشری، با نفی و دگرگون کردن هم زمان آنچه تاکنون موجود بوده است، به پیش میرود (Garner,2000).
هگل به ما آموخت که واقع نگری محصول فعالیتهای ذهن است و ما در دام مجموعه قوانین و رخدادهایی میافتیم که خود آفریدهایم. او تأکید کرد که ما باید آگاه باشیم که مولد این مقولات فکری هستیم و با شرکت در اجتماع به حفظ و تاکید بر آنها مبادرت میورزیم. تصور مارکس، از شیئیت بخشی، برگفته از همین ایدههای هگل بود.
ریتزر دو مفهوم اساسی دیالکتیک و ایدئالیسم را جوهر فلسفه میداند (Ritzer,2000). دیالکتیک را باید هم شیوهای برای تفکر دانست و هم تصویری از جهان که به مثابه شیوهای برای تفکر به فرایندها، روابط، پویایی، تضادها و تعارضها میپردازد. ضمناً تصویری از جهان است بر پایهی این فرض که ساختارها ایستا نیستند. فلسفهی ایدئالیسم بیش از آنکه به جهان مادی بپردازد، بر اهمیت ذهن و تولیدات ذهنی تاکید دارد. به نظر هگل، تعریف اجتماعی از جهان فیزیکی و مادی بیشترین اهمیت را داراست. به این ترتیب، میتوان دریافت که چرا برای هگل، به دلیل اعتقادی که به ایدئالیسم داشت، پذیرش اثبات گرایی دشوار بود.
در خلال سالهای نخست عمر مارکس، فلسفهی هگل بیشترین نفوذ را بر او داشت. آنچه هگل را برای مارکس، پس از رمانتیسم اقامت یک سالهی وی در بُن و نیز دلبستگی کوتاهش به کانت و فیشته، جذاب میکرد، پلی بود که به نظرش هگل میان آنچه هست و آنچه باید باشد، برقرار ساخته بود. مارکس در نامهای به پدرش، در سال 1837، چنین نوشت: «پردهای فروافتاده بود، مقدسترین مقدسات من خرد و خراب شده بودند، خدایان تازهای باید یافت میشدند. از ایدئالیسم شروع کردم. بگذار در حاشیه بگویم، آن را با ایدئالیسم کانت و فیشته مقایسه کرده و پرورانده بودم - برآن شدم ایده را در خود واقعیت بجویم. اگر پیش از این، خدایان بر فراز زمین خانه داشتند، اکنون مرکز آن شدهاند» (Marx and Engels,1980:8)
هدف کلی مارکس، ارزیابی فلسفهی سیاسی هگل بود، تا قادر به نقد نهادهای سیاسی موجود و به طور کلیتر، بحث دربارهی رابطهی سیاست و اقتصاد شود. او با فلسفهی هگل به طور دیالکتیکی برخورد کرد و مبهم گویی هگل دربارهی روان و خوش بینی او به دولت را به مثابه یک نهاد انکار کرد یا کنار گذاشت. مارکس ایدهی منطق حاکم بر تغییرات تاریخی را حفظ کرد و با کنار گذاشتن تصورات معنوی وی، بر جنبههای مادی و سیاسی تاریخ بشریت تاکید کرد. او معتقد بود که در طول تاریخ، فهم انسان از طبیعت و جامعه رشد میکند و شیوههای تولید پیچیدهتر میشوند. و با این رشد، انسان به آگاهی و توانایی خلق جامعه به مثابه وظیفهای دسته جمعی دست مییابد. بنابراین، دیگر نباید به جامعه، به مثابه نیرویی کم ارزش، خداداد و طبیعی نگاه کرد، بله باید آن را محصولی اجتماعی دانست که میتوان به آن شکل بخشید و تغییر شکل داد. از این رو، این امکان وجود دارد که جامعهای ساخته شود که در آن، تمام انسانها قادر باشند قابلیتهای بالقوهی منحصر به فردشان را تمام و کمال بالفعل کنند، خلاق باشند، استعدادهای فردی و اجتماعی خود را شکوفا کنند، و آزادی و در عین حال همبستگی را تجربه کنند.
در ایامی که مارکس در برلین به سر میبرد، از طریق جمعی از پیروان هگل، موسوم به هگلهای جوان، در معرض تفکرات هگل قرارگرفت. هگلیهای جوان (یا چپ گرا) دربارهی مسائل روز به بحث میپرداختند و معتقد بودند که دین نهادی است که باید حذف شود. هگلیهای پیر (یا راست گرا) دین را عامل پیوند اخلاقی راستین انسانها در جامعه میدانستند و نگاه مثبتی به قدرت حاکم و سنت، که متکی بر دین بودند داشتند. در آن دوره، فرهنگ آلمان هنوز زیر نفوذ افراطیگری مذهبی غیرروشنگرانه و سرکوب گرانه بود. از این رو، هگلیهای جوان مهمترین وظیفهی فلسفی خود را نقد دین میدانستند. یکی از آنان، با نام داویت اشتراوس، در سال 1835 اثری انتقادی، با عنوان زندگی مسیح، به انتشار رساند و در آن، با روش تاریخی هگل، بخشی از انجیل را صرفاً داستانهایی ساختگی و بخشی دیگر را برگرفته از باورهای شبه اسطورهای دانست که در فرهنگ نخستین جوامع مسیحی رایج بودند. برنو باوئر از دیگر هگلیهای جوان بود که دیدگاههایی رادیکالتر داشت. وی در نقد مسیحیت تا آن جا پیش رفت که وجود خود مسیح را انکار کرد و انجیل را ساخته و پرداختهی تخیل و بازتاب سادهی ایدئولوژی دوران خود دانست. به اعتقاد هگلیهای جوان، با رهانیدن جهان از توهمات مذهبی، فلاکت را از مجموعه شرایط واقعی آنان حذف میکنید. از طرف دیگر، هگلیهای پیر معتقد بودند که با حفظ اقتدار دین و سنت، عاملی را به مجموعه میافزایید که در نهایت، افراد را در جامعهای معقول و شایسته به هم پیوند میدهد. (Hadden,1998).
مارکس در اوایل دههی 1840، شیفتهی موضعگیری هگلیهای جوان، به ویژه در مبارزه با دین شد. اما دیری نگذشت که به شدت به انتقاد از دیدگاه هگلیها، اعم از پیر و جوان پرداخت. از نظر مارکس، هر دو گروه به تأثیرگذاری دین بیش از اندازه بها داده بودند. او در مجموعه مقالاتی که با عنوان نقد فلسفهی (حقوق) هگل (1843) به چاپ رساند، اختلافهای فلسفی خود را با تفکرات هگلی شرح داد. انتقادات اساسی مارکس از هگل را میتوان در چهار مورد زیر خلاصه کرد (Mclellan,1990,and marx and Engels,1978):
1. انتقاد کلی از هگل به دلیل استفاده از ایدههای انتزامی به جای واقعیات عینی.
2. انتقاد از دفاع هگل از نظام سلطنتی.
3. مخالفت با نقشی که هگل برای بوروکراسی در جامعه قائل بود. از نظر هگل، بوروکراسی «روح» جامعه را نشان میدهد، در حالی که تحلیلهای مارکس آشکارکنندهی تمایل بوروکراسی به ایجاد دولت در دولت هستند.
4. مخالفت با درنظرگرفتن قدرت مطلق برای دولت. هگل دولت را موجودیتی مستقل میدانست که عینیت یافته است، مارکس میان دولت و ملت جدایی قائل نبود و آن دو را یکی میدانست.
با همهی این انتقادات، نمیتوان تاثیر هگل و هگلیهای جوان را بر تفکرات مارکس منکر شد. مارکس رویکرد کلگرایانهاش را از ایدههای هگل دربارهی کلیت فراگرفت. بنابر رویکرد کلیت، همه چیز باید در نظرگرفته شود، این که حقیقت یک کل است نه فقط یک جزء. پس، برای دستیابی به حقیقت، لازم است کل پیشامدهایی که منجر به رفتار و یا رخداددی خاص در زمانی خاص شده است درنظر آورده شود. همچنین ایدئولوژی آلمانی بر ایدههای مارکس دربارهی تقسیم کار تاثیر داشت. او تقسیم کار را محصول فرایندی تاریخی میدانست که در خانواده شروع میشود و با مالکیت خصوصی تداوم مییابد. کمونیسم مارکسیستی قرار بود نوع بشر را از شر تقسیم کار برهاند. در واقع، مارکس با قرارگرفتن ایدههای کانت، مشخصهی کل تاریخ بشر را نبرد طبقاتی میدانست.
لودویش فوبرباخ
هر چند فویرباخ (1804-1872) نیز میتواند در شمار هگلیهای جوان به حساب آید، اما از آنجا که واسطهی مهمی میان افکار هگل و مارکس است، لازم است توجه ویژهای به او کنیم. فویرباخ در مواردی، از جمله در خصوص تاکید بیش از حد هگل بر مقولهی آگاهی و روح جامعه، به انتقاد از هگل پرداخت(Ritzer,2000). او با پذیرش فلسفهای ماتریالیستی به جای ایدئالیسم ذهنگرای هگل بر واقعیت مادی افراد واقعی تأکید میکرد. در خصوص اهمیتی که فویرباخ برای ماتریالیسم در برابر روح گرایی قائل بود از قول او گفته شده است که «برای اندیشیدن باید غذا خورد.» فویرباخ همچنین به انتقاد شدید از ارزشی پرداخت که هگل برای دین قائل بود. از نظر وی، خدا چیزی نیست جز مخلوق فرافکنانهی بشر. خود انسان خدا را مافوق خود قرار داد و پذیرفت که او موجودی کامل، قادر، سرشار از عشق و مقدس است و در مقابل خود را موجودی ناقص تصور کرد. بنا به نظر فویرباخ، دین نیرویی است که موجب بیگانگی میشود و باید حذف شود. سنگ بنای فلسفهی ماتریالیستی فویرباخ، نه ایدههایی انتزاعی همچون دین، بلکه انسانهای واقعی بودند.مارکس، متاثر از جوهر مسیحیت (1841) نوشتهی فویرباخ، دین را عامل از خودبیگانگی انسان دانست. او معتقد بود که فویرباخ به نحوی موفقیت آمیز، به نقد تصور هگل از روح بشر پرداخته و نظر فویرباخ را مبنی بر این که «روح مطلق» یک فرافکنی محض است، پذیرفت. مارکس از جنبههای انسان گرایانهی کتاب فویرباخ، که آن را پیش از تسلیم رسالهی دکترایش خوانده بود، نیز تاثیر گرفت. بیشتر صاحب نظران معتقدند آثار فویرباخ تاثیری اساسی بر مارکس گذاشتند (Mclellan,1969). برکمن میگوید فویرباخ بسیار زودتر از آنکه همگان اذعان میکنند بر مارکس تاثیر گذاشته بود(Breckman,199) تلاشهای فلسفی مارکس را میتوان ترکیبی از دیالکتیک هگل و ماتریالیسم فویرباخ دانست.
با این حال، مارکس مطمئناً در همهی موارد با فویرباخ موافق نبود. در بهار سال 1845، در حالی که مارکس و انگلس در تدارک نگارش ایدئولوژی آلمانی با همکاری یکدیگر بودند، مارکس تزهایی دربارهی فویرباخ را نوشت. بیش از چهل سال بعد، انگلس آن نوشته را در یکی از دفترچههای مارکس یافت که پس از مرگ رفیقش، به دست او افتاده بود. انگلس این نوشتهها را به مثابه پیوست نوشتهای به چاپ رساند که در سال 1888 با عنوان لودویش فویرباخ و پایان فلسفهی کلاسیک آلمانی منتشر کرد و در مقدمهی آن تزهای مارکس را «سرآغاز استادانهی جهان بینی نوین» خواند (Marx and Engels,1978). این یازده نکته که در ادامه میآیند، اختلاف نظرهای مارکس با فویرباخ را به طور خلاصه بیان میکنند.
1. فویرباخ فعالیت انسان را همچون فعالیتی عینی نمینگرد و بنابراین، اهمیت فعالیت عملی «انقلابی» را درک نمیکند.
2. این پرسش که آیا برای اندیشهی انسانی میتوان حقیقتی عینی قائل بود، نه یک پرسش نظری، بلکه یک پرسش عملی است. مجادله بر سر واقعیت داشتن یا نداشتن چنین اندیشهای، اساساً بحثی مدرسی (اسکولاستیک) است.
3. تقارن تغییر شرایط و تغییر فعالیتهای انسان، یا دگرگونی خویشتن خویش، تنها به مثابه عمل انقلابی میتواند به طور عقلانی فهمیده شود.
4. فویرباخ از واقعیت از خودبیگانگی دینی آغاز میکند و عقیده دارد جهان باید غیرمذهی شود. در حالی که مارکس این را فقط نقطهی آغاز میداند. جهان غیرمذهبی باید خود را از شر خویش رها سازد و باید خود را به مثابه قلمرویی مستقل، تثبیت کند.
5. فویرباخ، که اندیشهی انتزاعی وی را خرسند نمیساخت، به مشاهده متوسل میشود. اما حس کردن را امری عملی و حسی-انسانی نمیدانست.
6. فویرباخ گوهر دین را در گوهر انسان حل میکند. اما گوهر انسان امری انتزاعی نیست که در وجود هر فرد نهفته باشد و در واقعیت خود، کلیت مناسبات اجتماعی است.
7. در نتیجه، فویرباخ نمیبیند که «احساس مذهبی» خود محصولی اجتماعی است و متوجه نیست که آن فرد انتزاعی که او به تحلیلش میپردازد، به شکل مشخصی از جامعه تعلق دارد.
8. تمام زندگی اجتماعی اساساً عملی است. راه گشودن تمام رموزی که موجب انحراف نظریهها به سوی عرفان شدهاند، در عمل انسان و درک این عمل است.
9. مهمترین دستاورد ماتریالیسم تاملی (مشاهدهای)، یعنی ماتریالیسمی که حس کردن را فعالیتی عملی نمیداند، مشاهدهی افراد منفرد در جامعه بورژوایی است.
10. ماتریالیسم کهنه به جامعهی بورژوایی مینگرد، درحالی که ماتریالیسم نوین به جامعهی بشری یا بشریت اجتماعی نظر دارد.
11. «فلاسفه فقط از راههای گوناگون به تفسیر جهان پرداختهاند، در حالی که مسئله، دگرگون کردن آن است» (Marx and Engles,1978:145). این یکی از مشهورترین عبارات مارکس است که با آن به انتقاد از فلاسفه پرداخته است.
مارکس با برخی از نظرات فویرباخ در خصوص زندگی اجتماعی انسان مخالف بود، اما مسلماً از او تأثیرات زیادی پذیرفت. او با بهره گیری از ایدههای فویرباخ، دین را یکی از مصادیق بارز مفهوم شیئیت بخشی دانست. خدا و ملکوت را صرفاً فرافکنیهای مبتنی بر فعالیتهای انسان میدانست و تاریخ بشر را، نه آفریدهی خداوند، که ساختهی انسان به شمار میآورد و بنابراین معتقد بود سعادت ما باید در همین جهان تحقق یابد، چرا که نمیتوان وجود زندگی پس از مرگ را تضمین کرد. مارکس، با استفاده از رویکرد ماتریالیستی فویرباخ، جهان را غالباً منظرهای کج و معوج میپنداشت. او دین را عامل اصلی این تحریف میدانست. این سیر فکری، مارکس را به ارائه مفهوم آگاهی دروغین کشاند.
فریدریش انگلس
فریدریش انگلس (1820-1895) را باید، از هر جهت، مهمترین و اثرگذارترین فرد در زندگی کارل مارکس دانست. او در 28 نوامبر سال 1820، در شهر بارمن از ایالت راین در امپراتوری پروس زاده شد. پدرش کارخانهداری موفق بود. در سال 1838، پیش از اتمام دوران دبیرستان، خانوادهاش وی را برای یادگرفتن کسب و کار به برمن فرستادند و او، بی آنکه مزدی دریافت کند، در بنگاهی صادراتی فروشنده شد. مشغلههای کاری مانع از دانش اندوزی وی در علم و سیاست نشد. زمانی که در دبیرستان مشغول تحصیل بود، از خودکامگی و بیدادگری بوروکراتها احساس انزجار میکرد. مطالعهی فلسفه، به ویژه فلسفهی هگل، نفرت وی را از این خودکامگی تشدید کرد. هر چند هگل خود از هواداران حکومت خودکامهی پروس بود، اما آموزههایی انقلابی داشت و انگلس، همچون مارکس، در آغاز هوادار فلسفهی او شد.در سالهای 1841-1842 در واحد توپخانهی معمولی ارتش پروس خدمت کرد، در کلاسهای دانشگاه برلین نیز شرکت میجست و به جمع هگلیهای جوان رادیکال، موسوم به «آزادگان» پیوست. مقالاتی برای روزنامهی راینیشه تسایتونگ مینوشت. در نوامبر سال 1842 در راه سفر به منچستر انگلستان، که کسب و کار پدرش در آن جا بود، در کُلن توقفی داشت و در این زمان، برای نخستین بار در دفتر روزنامهی فوق، با مارکس ملاقات کرد (Marx and Engels,1987).
انگلس تا پایان دورهی کارآموزی، تا سال 1844، در شرکت اِرمِن و انگلس در منچستر ماند. در این دوران، به مطالعه در خصوص زندگی و ادبیات انگلیسی پرداخت؛ آثار اقتصاددانان سیاسی واقعی را خواند؛ به جنبش کارگران انگلیسی (چارتیست) پیوست؛ مقالاتی در روزنامهی پیروان اوئن به نام دنیای اخلاقی نوین به چاپ رساند؛ و خطوط کلی نقد اقتصاد سیاسی را نوشت. انگلس به گردآوری اطلاعاتی دربارهی تاریخ اجتماعی انگلستان و شرایط طبقهی کارگر در این کشور پرداخت. با زندگی در مرکز صنعتی انگلستان و پرسه زنی در محلههای فقیرنشین که کارگران در آنها محبوس بودند، با پرولتاریا آشنا شد و فقر و فلاکتشان را به چشم خود دید.
اگرچه انگلس نخستین فردی نبود که بدبختیهای پرولتاریا و لزوم کمک به آنان را تشریح کرد، اولین کسی بود که گفت پرولتاریا برای نجات خود انقلاب خواهد کرد. او معتقد بود طبقهی کارگر الزاماً در خواهد یافت که نجاتش در سوسیالیسم است و سوسیالیسم زمانی قدرت خواهد یافت که به هدف نبردهای سیاسی طبقهی کارگر بدل شود. انگلس برخی از این ایدههای اساسی را در شرایط طبقهی کارگر در انگلستان (1845) مطرح کرد. این کتاب که به سبکی گیرا تدوین شده، پر از مستندترین و تکان دهندهترین تصاویر فلاکت پرولتاریای انگلستان است. این کتاب سند هولناک محکومیت نظام سرمایه داری و طبقهی بورژوا بود و تاثیر عمیقی برجای گذاشت. پیش و پس از آن، هرگز چنین تصویر توجه برانگیز و درستی از فلاکت طبقهی کارگر ارائه نشده بود (Lenin 1869).
در همین دوران، انگلس مقالاتی برای چاپ در کتابهای سالانهی آلمانی - فرانسوی برای مارکس فرستاد. یک شمارهی دوجلدی این کتابهای سالانه، به سردبیری مارکس و آرنولت روگه، که از نویسندگان چپگرای هگلی رادیکال بود، در سال 1844 در پاریس به چاپ رسید. انگلس، در آگوست سال 1844، در راه بازگشت از انگلستان به آلمان برای دومین دیدار با مارکس به پاریس رفت. این ملاقات آغازی بر همکاریهای فراوان آن دو در آینده بود. نخستین اثر مشترک ایشان خانوادهی مقدس، در سال 1845 منتشر شد. «خانوادهی مقدس» لقب طنزآمیزی است که به برادران باوئر، که فیلسوف بودند، و پیروانشان داده شده بود. برادران باوئر پرولتاریا را تودهای فاقد تشخیص میدانستند و به آنها با دیدهی تحقیر مینگریستند. مارکس و انگلس به شدت با این نگرش زیان بخش و احمقانه به مخالفت برخاستند. ایشان به نام کارگر، که دولت و طبقهی حاکم او را لگدکوب کرده بودند، خواستار نظم اجتماعی بهتری شدند. از نظر آنان، البته پرولتاریا از توانایی لازم برای این نبرد برخوردار بود. انگلس حتی پیش از انتشار خانوادهی مقدس، در کتابهای سالانهی آلمانی- فرانسوی مارکس و روگه نیز در مقالهای با عنوان «جستارهایی انتقادی در حوزهی اقتصاد سیاسی» ضمن بررسی پدیدههای اساسی اقتصاد معاصر از منظری سوسیالیستی، آنها را پیامدهای گریزناپذیر حکومت مالکیت خصوصی دانسته بود. بدون تردید یکی از عواملی که مارکس را به مطالعهی اقتصاد سیاسی کشاند، آشنایی وی با انگلس بود. (Lenin,1896).
انگلس، در آوریل سال 1845، در بروسل به مارکس پیوست. در تابستان همان سال، مارکس و انگلس از منچستر دیدار کردند و در اواخر ماه آگوست به بروسل بازگشتند. در آنجا، پس از برقراری ارتباط با اعضای اتحادیهی سری کمونیستهای آلمانی مأموریت یافتند به تشریح اصول اساسیای بپردازند که برای سوسیالیسم طرح ریزی کرده بودند. به این ترتیب، بود که مانیفست حزب کمونیست، اثر مشهور آنان، پدید آمد و در سال 1848 منتشر شد.
انقلابهای سال 1848، که از فرانسه آغاز شد و سپس به سایر کشورهای غرب اروپا سرایت کرد، مارکس و انگلس را دیگر بار به زادگاهشان کشاند. این دو دوست که قلب و روح آرمان انقلابی - دموکراتیک در ایالت راین پروس بودند، برای آزادی و در جهت منافع ملت مبارزه کردند. در پی آن، مارکس به تبعید رفت و تابعیت پروسی خود را از دست داد. انگلس نیز در شورش جنوب آلمان، در مقام افسر تدارکات در سپاه داوطلبان ویلیش، در قیام ناموفق بادن شرکت کرد (Marx and Engels,1978). شورشیان پس از سه نبرد شکست خوردند و انگلس از طریق سوئیس به انگلستان گریخت. مارکس در لندن اقامت گزیده بود.
انگلس دوباره در شرکت تجاری در منچستر کارمند و سپس سهامدار شد، همان شرکتی که در دههی 1840 در آن به کار اشتغال داشت. تا سال 1870، در منچستر اقامت گزید، در حالی که مارکس در لندن بود. اما، این امر مانع از حفظ تبادل نظر خلاق آنان از طریق نامه نگاریهای تقریباً هر روزه نشد. در سال 1870، انگلس به لندن رفت و حیات فکری پرشور آنان تا زمان مرگ مارکس، در سال 1883، ادامه یافت. انگلس در 5 آگوست 1895 در لندن درگذشت.
مارکس از طریق انگلس با شرایط واقعی و فلاکت بار طبقهی کارگر آشنا شد. مارکس و انگلس نخستین کسانی بودند که نشان دادند طبقهی کارگر و مبارزهاش ناشی از فشاری است که طبقهی حاکم به منظور سرکوب پرولتاریا وارد میآورد. به اعتقاد آنان، تمام تاریخ مدون تا آن روز، چیزی نبود جز تاریخ نبرد طبقاتی و توالی حاکمیت و پیروزی طبقهی اجتماعی خاصی بر طبقات اجتماعی دیگر. امری که تا آنجا ادامه خواهد یافت که شالودههای تضاد طبقاتی و استیلای طبقاتی، یعنی مالکیت خصوصی و تولید هرجومرج طلبانهی اجتماعی، از میان برخیزد. دستیابی پرولتاریا به منافع طبقاتی، خود مستلزم برچیده شدن این شالودههاست. بنابراین، نبرد طبقاتی آگاهانهی کارگران سازمان یافته باید علیه این شالودههاست. بنابراین، نبرد طبقاتی آگاهانهی کارگران سازمان یافته باید علیه این شالودهها جهت دهی شوند. مارکس و انگلس هر نبرد طبقاتی را نبردی سیاسی میدانستند. ایشان کوشیدند طبقهی کارگر را برای انقلاب سازمان دهی کنند؛ انقلابی ثمربخش برای کارگران، که از طریق آن میتوانند به آزادی سیاسی و اقتصادی دست یابند و از این رهگذر، به هر فرد فرصت داده میشود قابلیتهای بالقوهی خود را تمام و کمال محقق سازد.
منبع مقاله :
دیلینی، تیم؛ (1391)، نظریههای کلاسیک جامعه شناسی، ترجمهی بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، تهران: نشر نی، چاپ ششم.