نویسنده:زینب مقتدایی
منبع:راسخون
منبع:راسخون
تئوری کنش و تفهم در نزد ماکس وبر
کنش اجتماعی الزاماتفریقی است ،یعنی افراد جامعه به نسبت فهم متقابل،به چند طیف جمعیتی تفریق یا مجزا می شوند،ونه به تعدادافرادموجود،زیراوبرموضوع تفسیر رافهم معنایکنش دررابطه اجتماعی ،یا به مفهومی که میدپس از وی ان رااستفاده نمود،موضوع تفسیر راکنش اجتماعی می دانست یعنی کنش به معنای تفریقی آن ،وبرتلاش کرد بفهمد که کردار انسانی درسمت وسوی کدام معنای مشترک سیر می کند راستایی که الزاما به روابطی متقابل می انجامید ویا تنها درروابط متقابل به وقوع می پیوست.بنابراین موضوع جامعه شناسی تفهمی نه فهم کنش آدمی به معنای تفریدی ان،ونه روابط ذهنی معناهای درونی،یا انفرادی افرادبلکه کنش متقابل آدمی است که به برکت ویژگی های فهم مشترک افراد از واقعیت ،به معنای کنش جمعی یا تفریقی تعریف می شود.کالبرگ می گوید: معنای ذهنی کنش به این دلیل اجتماعی است که رفتار دیگران رابه شمار می اورد وبا همین معانی است که فراگرد کنش سمت وسوی می گیرد.
وبراززاویه های مختلفی به تفهم ومعنا می نگریست وبه همین دلیل معنا را به دودسته تقسیم می کرد :
1-معنای واقعی درموقعیت های خاص وعینی که به یک یاچند کنش گر مربوط می شود
2-معنای نظری سنخ های نابی که کنش گر به صورت فرضیه یا گمانه از آن استفاده می کند.
همچنین وبر فهم را نیز به دو دسته تقسیم می کرد:
1-فهم مشاهده ای وخرد گرایانه مستقیم،که به محض دیدن یاشنیدن آن را می فهمیم مثل «3+3=6»
2-تفهم تبیینی که می توانددرقالب های تبیین علمی که برپایه مفاهیم مجردودسته بندی های ازپیش ساخته فهمیده شوند.
بنابراین فهم فرایند کنش اجتماعی درتحلیل وبری که از بن مایه دیالکتیکی برخورداراست مستلزم به شمار آوردندوعنصر مهم وضروری است،یکی فراگرد فهمیدن چیزی مشترک،دیگری چیز یا واقعیتی که قراراست درفراگردتفهم فهمیده شود،این دوعنصر سازنده کنش اجتماعی هستند.
نظریه پردازان پیش از وبر می کوشیدند که گرایش های تاریخی یا تکاملی و در هرصورت ساختاری و كل گرایانه جامعه غربی را بر حسب ساختارهای اجتماعی در نظر گیرند؛ برای مثال تحول كلی و تعییر وضعیت جامعه را مبنای تحلیل قرار داده بود و دوركیم تغییر نوع همبستگی ازمكانیکی به ارگانیکی را برای تبیین كنش های اجتماعی به كار می برد ؛ اما وبر در همین مورد پیشنهاد کرده بود که نشانه های بازر و اساسی انسان نوین غربی را باید بر حسب دگرگونی های خاص در كنش بشر پیدا كرد.البته وبر چنین دگرگونی هایی را به دگرگونی های چشمگیر در موقعیت تاریخی و اجتماعی جوامع غربی وابسته می دانست! وبر که نمی خواست خود را به هرگونه تفسیر " مادی اندیشانه" یا « ایدآلیستی» تاریخ پایبند سازد، واحد نهایی تحلیل خود را همان شخص کنشگر عینی می دانست. و همانگونه كه در ابتدای بحث وبر مطرح شد. این اندیشمند جهانی، جامعه شناسی را علم فراگیر كنش اجتماعی تعریف كرده بود.
جامعه شناسی تفسیری وبر ، فرد و کنش او را به عنوان واحد اساسی و اتم خود در نظر می گیرد. فرد بالاترین حد و تنها حامل رفتار معنی دار است. مفاهیمی چون" دولت"، "جامعه"، "فئودالیسم" و نظایر آن، مقولات خاصی از کنش متقابل انسانی را مشخص می سازند. از همین روی، وظیفه جامعه شناسی، تقلیل این مفاهیم به کنش «قابل فهم» است که بدون استثناء در مورد کنش های یکایک افراد بشر صادق است. تأکید وبر بر جهت گیری های متقابل کنشگران اجتماعی و انگیزه های «قابل فهم» کنش های آن ها، از ملاحظات روش شناختی ای مایه می گیرد که رهیافت او را از روش نظریه پردازانی چون كنت،دوركیم و ماركس و دیگران متمایز می سازند در سه مبحث بعدی از كتاب جامعه شناسی ماكس وبر تالیف ژولین فروند و ترجمه عبدلحسین نیك گوهر اندیشه ناب وبر بیشتر و بهتر معرفی شده است.
روششناسی ماکس وبر
در خصوص روششناسی وبر میتوان ریشههای اندیشۀ روششناختی او را با توجه به پس زمینۀ تاریخی و فکری زمان وی، در مجادلاتی دانست که پیرامون جایگاه علوم انسانی در سدۀ نوزدهم در میان اندیشمندان آن دوران در گرفته بود؛ اینکه آیا علوم انسانی و فرهنگی را باید همان گونه که اثباتگرایان میخواستند در ردیف علوم طبیعی دانست یا برعکس به استقلال آن توجه نمود؟در این میان، وبر با تأثیر از اندیشۀ کانتی و نوکانتی، روشی متفاوت را در علوم اجتماعی مطرح کرده است. او با اتخاذ موضعی بینابین، کوشیده است تا به نوعی مصالحه و آشتی بین آنها دست یابد. روشی که او مطرح کرده، تفهمی و تبیینی است و به هر دو بُعد تفریدی و تعمیمی توجه دارد؛ بنابراین، وبر را میتوان پایهگذار جامعهشناسی تفهمی نیز دانست که برخلاف جامعهشناسان پیش از خود، موضوع جامعهشناسی را کنش معنادار اجتماعی بیان کرده و بر فهم معانی و انگیزههای کنشگران تکیه نموده و برای کنش زمینه و تاریخ قائل شده است. پس فردی که بیشتر دلمشغول سطح خرد و فردگراست، دانسته میشود؛ هرچند که نمیتوان او را فردی که ابداً درکی از جامعه و کل نداشته و کاملاً نسبت به آن بیتفاوت بوده، در نظر گرفت.
همچنین، اگر چه وبر به دنبال فهم معنای نهفته در پس ذهن کنشگران بوده و برای این کار روش درک همدلانه را پیشنهاد کرده است، این مسئله او را در صف نحلۀ هرمنوتیک قرار نمیدهد؛ زیرا آنها صرفاً درصدد توصیف هستند؛ درحالیکه وبر به دنبال تعمیم با روش پوزیتیویستی نیز بوده است. در حقیقت، وبر مرحلۀ تفهم و همدلی را نخستین سطح ادراک و مرحلۀ ماقبل مرحلۀ علمی دانسته که تنها میتواند در فراهم آوردن یک فرضیه، کمکرسان باشد، ولی در سطحی دیگر باید با محاسبات علمی تعالی یابد. اینجاست که بعضی او را پوزیتیویست میخوانند. اما آنچه روشن است، او یک پوزیتیویست سطحی و خام نیست و تفاوتهایی با آنها دارد؛ زیرا اگرچه وبر در نهایت به دنبال عینیت در علوم اجتماعی است، اما کار خود را با مفهوم آغاز کرده است. این مسئله را میتوان در جامعهشناسی تفهمی و در مسئله ربطِ ارزشی او، که قائل به مداخلة ارزشها و نظام ارزشی افراد در انتخاب موضوع تحقیق است، همچنین در نمونۀ آرمانیاش که در حقیقت دیالکتیکی بین عین و ذهن را نشان میدهد، مشاهده کرد؛ اما در تمام این موارد، اگر چه او با مفهوم آغاز میکند و ارزشها را وارد مینماید، اما سرانجام به دنبال کفایت عینی با روشهای پوزیتیویستی است.
وبر به علّیت نیز باور دارد و دو نوع علّیت تاریخی و جامعهشناختی را مطرح کرده است؛ اما درواقع، او علّیت را بر اساس احتمال در نظر گرفته است. همچنین وبر قائل به چند عاملنگری به معنای نفی عامل مسلط در تفسیرهای علّی و نوعی قرابت انتخابی به جای یک رابطۀ علّی و معلولی ساده است. همان گونه که در اخلاق پروتستان و روحیۀ سرمایهداری چنین کاری را انجام داده است.
در حالیکه پیشگامان جامعه شناسی فرانسوی(کنت، دورکیم) کاملا یا تا حد بسیار زیادی مکتب پوزیتیویسم را پذیرفته بودند و برای بنای علمی اثباتی درباره جامعه شناسی تلاش میکردند، جامعه شناسان آلمانی(مارکس، وبر) تحت تاثیر عقل گرایی ریشه دار در فلسفه این کشور(کانت، هگل) علوم انسانی- اجتماعی را فربه تر از آن میدانستند که تخته بند روش ها و برش های تنگ پوزیتیویستی شود. مارکس با طرح روش دیالکتیک در اندیشه اجتماعی و به نوعی پیاده سازی فلسفه هگل در این حوزه، عملا خارج شیوه ها و پیش فرض های پوزیتیویستی گام برداشت و وبر با تاثیر پذیری شدید از فلسفه و علوم تاریخی آلمان، با آنکه سعی در تعدیل و آشتی میان پوزیتیویسم و مکتب تاریخی این کشور نمود، شیوه خاص علوم انسانی- اجتماعی را خارج از شیوه های متداول پوزیتیویستی در علوم طبیعی دانست. نگاهی به تداوم مکتب آلمانی در جامعه شناسی که آشکار ترین جلوه آن را در مکتب فرانکفورت و هابرماس میتوان یافت، نشان گر تاثیرات قدرتمند اصول روش شناختی آلمانی – به خصوص مارکس و وبر- است. این مقاله بر آن است تا به معرفی مختصر اصول و عناوین روش شناختی ماکس وبر بپردازد.
ریشه های روش شناختی ماکس وبر
1. کانت
ماکس وبر بر خلاف مارکس، در فلسفه پیرو کانت بود و بر خلاف زیمل که وارث هر دو فلسفه کانت و هگل بود، - جز تاثیر پذیری های غیر مستقیم از دیلتای – تقریبا اثری از هگل در او دیده نمیشود. دو رهاورد کانتی در روش شناختی وبر شاخص تر است. اول اینکه کانت معتقد بود معرفت ما به خود به عنوان افرادی دارای اراده و آزادی، از علم ما به اشیای خارجی تفاوت کیفی دارد . این عقیده به تقسیم بندی دوگانه علوم طبیعی و انسانی(فرهنگی) را وبر با تغییراتی پذیرفته بود. او هر چند مرز بندی حاد میان علوم انسانی و طبیعی را از نظر روش شناسی رد نمود و معتقد بود علوم انسانی به فراخور حال و هدف تحقیق میتوانند از هر یک از این شیوه ها استفاده کنند ، با این حال معتقد بود توجه اولیه و بنیادی جامعه شناسی باید تفسیری باشد نه اثباتی. دیگر تاثیر پذیری مهم وبر از کانت جدایی گزاره های ارزشی- اخلاقی از گزاره های عقلی- تجربی مربوط میشود. کانت عقل نظری را در ارائه گزاره های اخلاقی یا به عبارتی «باید»ها ناتوان میدانست و این مقوله را بر عهده و در توان عقل عملی میدانست. وبر نیز با کانت در این زمینه موافق بود که تحلیل عقلی و فهم اخلاقی دو حالت کاملا متفاوت از اندیشه یا استدلالند .بر این اساس وبر معتقد بود علم نمیتواند به مردم بگوید چگونه زندگی کنند و یا چگونه خود را سازماندهی کنند، اما میتواند برای آنها اطلاعات لازم برای اتخاذ چنین تصمیم هایی را فراهم سازد. وبر معتقد بود عقل قادر به تشخیص میان خوب و بد و ارائه داوریهای اخلاقی نیست. جامعه شناسی میتواند در مورد پیامدهای تعهدات ارزشی ما سخن بگوید ولی نمیتواند بگوید آیا این اثرات خوب هستند یا بد. بنابر این از نظر وبر، جامعه شناسی به عنوان یک علم تجربی میتواند وقایع را توصیف کند و با فرض یک هدف مشخص، میتواند صرفا موارد زیر را تعیین کند:1. وسایل ضروری رسیدن به یک هدف معین
2. پیامدهای اجتناب ناپذیر استفاده از این وسایل
3. رقابت ارزیابیهای متعدد بر سر نتایج عملی شان
در یک کلام ، وبر برای علوم تجربی تنها شأنیت ابزاری قائل بود.
2. دیلتای
دیلتای علوم انسانی و طبیعی را دارای موضوع های کیفا متمایزی میدانست. علوم طبیعی به سوی تبیین وقایع فیزیکی جهت گیری نموده اند و علومی بیرونی هستند که برای بدست آوردن آنها مشاهده و ارتباط کافی است؛ در حالیکه علوم انسانی – اجتماعی که به منظور تبیین کنش انسانی تاسیس شده اند، علومی درونی هستند که بایستی برای کسب آن علاوه بر مشاهده، به درک درونی افراد نیز نائل آمد. از اینجا دیلتای بر اهمیت درک معانی ذهنی که افراد به رفتارشان میدهند تاکید میورزد، که تاثیر آن را میتوان بر مفهوم تفهم وبر دید.3. ریکرت
ریکرت بر این نظر بود که واقعیت خارجی بی انتها و نامتناهی است. واقعیت تجربی در فضا و زمان نامحدود است و بدین ترتیب واقعیت میتواند به تعداد نامحدودی از موضوعات برای مطالعه تقسیم شود که این موضوعات باز خود میتوانند به تعداد نامتناهی از اجزاء تقسیم شوند. لازمه این نظر آن است که واقعیت هرگز کاملا دانسته نمیشود، چرا که علم ما محدود و واقعیت نامحدود و دارای ابعاد نامتناهی است؛ لذا همواره راه های دیگری برای نگاه کردن به آن وجود دارد. از اینجا به قضیه دوم ریکرت میرسیم که به نحوه برخورد معرفت بشری با این واقعیت میپردازد. ریکرت معتقد است انسان ها با تنظیم کردن مفاهیم، وجوهی از واقعیت را که برایشان مهم است بر میگزینند، لذا علم همواره گزینشی است، گزینشی که بر اساس علایق و ارزشهای محقق صورت میگیرد. بنابر نظر ریکرت انتخاب محققان به وسیله «ربط ارزشی» صورت میگیرد، بدان معنا که برخی رویدادها بسته به اینکه بنا به تفسیر دانشمند، اعضای یک جامعه چه چیز را ارزشمند میدانند، بهتر از بقیه مفهوم سازی میشوند.دیگر ایده مهم ریکرت که تاثیر قابل توجهی بر روش شناسی ماکس وبر گذارده است، تقسیم بندی علوم ریکرت است. بر خلاف دیلتای که علوم را بر اساس موضوع آنها طبقه بندی میکرد، ریکرت علوم را بر اساس روش مطالعه آنها تقسیم بندی میکند. بنا بر نظر او علوم یا در پی شناسایی قوانین عمومی و سلطه بر واقعیت اند که به روش عام یا تعمیمی مطالعه میشوند؛ و یا در پی شناخت پدیده ها به طور منفرد هستند که به روش خاص یا تفریدی مورد بررسی قرار میگیرند. بر این مبنا و از مسیر دو گونه روش مطالعه تعمیمی و تفریدی، ریکرت به دو نوع علوم طبیعی و فرهنگی میرسد.
4. تفهم و کارل یاسپرس
ایده تفهم در نزد وبر تا حدود زیادی از آثار کارل یاسپرس درباره آسیب شناسی روانی اخذ گردیده است که در آن کانون فکری یاسپرس تمایز میان تبیین و تفهم است. وقتی پذیرفتیم موضوعات انسانی- اجتماعی بر خلاف موضوعات طبیعی، دارای دنیایی درونی و چیزی به نام معنا هستند که شناخت آن برای درک و تبیین آنان ضروری است، این پرسش به وجود میآید که چگونه میتوان به شیوه های عینی، به درک معناهای درونی افراد و یا نهادهای اجتماعی نائل آمد؟ پاسخ وبر به این سؤال، تفهم است. تفهم تلاشی است به منظور درک کنش اجتماعی از طریق نوعی رابطه همدلانه با کنشگر که از سوی مشاهده کننده صورت میگیرد. در این شیوه محقق میکوشد تا کنشگر و انگیزه هایش را مشخص سازد و جهت رفتار را از دید کنشگران ببیند تا از نگاه خودش. در واقع، بر خلاف پارتو که منطق کنش ها را با استناد به شناختهای ناظر کنش میسنجید، تفهم مستلزم درک معنایی است که کنشگر برای رفتار خویش قائل است.وبر دو گونه تفهم را از یکدیگر تمیز میدهد: 1. تفهم مشاهده ای مستقیم، نظیر درک عصبانیت یک فرد از روی شکل و حالت صورت وی، و 2. تفهم تبیینی، که در آن کوشش میشود به درک انگیزه ها و معانی کنش های گوناگون نائل آییم. بر این تقسیم بندی وبر از تفهم انتقاداتی وارد آمده است؛ نظیر اینکه اساسا این تفکیک ناروا ست، چرا که ما بدون درک انگیزه های کنش نمیتوانیم کنش مورد نظر را درک کنیم و در واقع این دو تفهم با یکدیگر و به همراه هم صورت میگیرند و در واقع یکی هستند. همچنین بر امکان تفهم، به ویژه وقتی کنشگر و مشاهده گر از فرهنگهای کاملا متفاوتی باشند، تشکیکهایی صورت گرفته است و یا اینکه اساسا چگونه میتوان فهمید که ما به فهم صحیحی از رفتار کنشگر رسیده ایم؟ پاسخ وبر به پرسش اخیر آن است که مشاهده گر باید تفسیر خود را با برخی معیارهای خارجی و رفتاری بسنجد.
از سوی دیگر در مورد سودمندی یا کارایی تفهم برای تبیین رفتار کنشگر، بحث آگاهی کاذب کنشگر و تمایز میان دلیل و علت در کنش مطرح میشود؛ بدین معنا که وقتی کنشگر از انگیزه های اصلی کنش خود آگاهی ندارد و یا آگاهی نادرست دارد، تفهم دیگر کارایی خود را از دست میدهد و این انتقاد مدعی است افراد معمولا اعمال خود را نیمه آگاهانه یا نا آگاهانه از انگیزه ها و معانی اصلی انجام میدهند.
نوع آرمانی
به منظور بررسی و سنجش کنش ها، مقایسه پدیده های اجتماعی و تاریخی با یکدیگر و تحلیل آنها، وبر ابزار مفهومی«نوع آرمانی» را میسازد. نوع آرمانی نوعی تاکید یک سویه بر برخی مؤلفه ها و عناصر یک مفهوم و نادیده گرفتن یا حذف دیگر مؤلفه هایی است که از منظر ارزشی محقق، شایان توجه نیستند. البته باید توجه داشت که سازه مفهومی که بدین ترتیب ساخته شده است باید به گونه ای باشد که اجزای آن ربط منطقی با یکدیگر داشته باشند و بتوانند با یکدیگر یک ترکیب را تشکیل دهند. به عبارتی بایستی دارای درستی عقلانی و برخوردار از سازگاری درونی باشند. باید توجه داشت که نوع آرمانی، جوهر یا ذات نیست، از مقوله ارزشی نیست که باید ها را در بر داشته باشد و در نهایت اینکه منحصر به فرد نیست، بلکه از یک پدیده میتوان از منظرهای گوناگون و مبتنی بر ارزشهای پیشینی تحقیق، انواع آرمانی متعدد داشت. درباره انواع آرمانی وبر تقسیم بندی های متعددی صورت گرفته است، ترنر(1998) با تقسیم بندی عام تری تنها دو گونه تاریخی و طبقه ای را باز میشناسد، ریتزر(1373) آنها را در 4 دسته تاریخی، جامعه شناسی عام، مربوط به کنش و ساختی جای میدهد و در نهایت آرون(1377) سه طبقه انواع آرمانی منحصر به فرد تاریخی، عنصر انتزاعی واقعیت تاریخی و انواع آرمانی حاصل از بازسازی عقلانیت بخش رفتارهای دارای یک خصلت خاص را تشخیص میدهد. وبر این سازه های مفهومی را به منظور سنجش و مقایسه پدیده های تجربی ابداع نمود تا به وسیله آن جایگاه پدیده های اجتماعی به نسبت نوع آرمانی مشخص شود و نیز بتوان پدیده های مشابه را با یکدیگر مقایسه نمود.اما در نهایت می توان این گونه گفت که ماکس وبر روش شناسی خاص خود را دارد. ملاحظات روشی ماکس وبر را می توانیم در گزاره های زیر خلاصه کنیم:
1. واقعیت وجوه گوناگونی دارد و به هیچ وجه نمی توان ادعا کرد که راجع به یک پدیده می توان به شناخت قطعی دست یافت واقعیت بی کرانه است.
2. بررسی واقعیت از طریق ارجاع به ارزش ها صورت می گیرد( هر کسی از ظن خود شد یار من ) و به دلیل تفاوت ارزشها - منظور ارزش های اخلاقی یا ارزش های جهانی نیست- هر فرد درک خاصِ خودش را از پدیده یک سان مورد مشاهده در زمان و مکان یک سان دارد؛ و یک پدیده در یک زمان ممکن است چندین واقعیت را در اذهان افراد همجوار ایجاد نماید.لذا در مطالعات پدیده های تاریخی ،ارجاع به ارزش های تاریخی زمان و مکان وقوع پدیده، مطالعه را تسهیل و تحلیل احتمالی را ممکن می نماید.همچنین انتخاب موضوع تحقیق توسط محقق در ارتباط با ارزشها ( ربط ارزشی ) صورت می گیرد .
3. برای رسیدن به علم از طریقِ ارجاع به ارزش ها ،گذشتن از مسیر روش علمی از طریق علیّت یا تفهیم ضروری است. و ابزار تفهم، تفسیر است. هدف علم، تفهم است و اگر به دنبال علت واقعیت هستیم، بخاطر فهم واقعیت است.
4. در تفسیر ملاک ،عقلانیت است و نه ارزش ها و معانی لغت شناسانه.وبر تفسیر را بطور کلی به سه دسته عقلانی ، لغت شناختی و ارزش شناختی تقسیم کرده است.
5. مفاهیم و مفهوم سازی برای فهم واقعیت لازم هستند و علم بدون مفهوم سازی علم نیست .
6. مفاهیم علوم انسانی مثل مفاهیم علوم طبیعی دقیق نیستند و برای اندازه گیری واقعیت، نمونه آرمانی ساخته می شود.
نظریه کنش اجتماعی ماکس وبر
رابطه اجتماعی social Relation از نظر وبر مهمترین شکل رفتار اجتماعی همان رفتار دو جانبه اجتماعی است. وبررسی آن مضمون اصلی جامعه شناسی است . رابط اجتماعی در جایی وجود دارد که افراد متقابلاً رفتار خود را بر رفتار محتمل دیگران متکی سازند.کنش از نظر وبر با رفتار منفعلانه ناب متفاوت است . رفتار منفعلانه فرایند ذهنی و معنایی را همراه خود ندارد و این رفتار، مورد نظر جامعه شناسی وبر نیست.کنش رفتار معنی داراست واز روی قصد انجام می شود. کنشگر به عواقب کنش خویش توجه دارد.کنش های اجتماعی از درون انسان نشأت می گیرند و تحت تأثیر جهان بینی و طرز تفکر انسانها هستند. از ترکیب کنش های اجتماعی در جامعه، نظام های اجتماعی بوجود می آید و برای فهم این نظامها بایستی به تقسیم بندی و تفکیک کنش های اجتماعی پرداخت.بهطوركلی در جامعهشناسی وبر جهار نوع كنش اجتماعی از هم متمایز شدهاند كه عبارتند از:1- كنش عقلانی معطوف به هدف
2- كنش عقلانی معطوف به ارزش
3- كنش انفعالی یا احساسی، عاطفی
4- كنش سنتی
كنش عقلانی معطوف به هدف: عقلانی بودن کنش برمبنای تناسب بین وسایل و هدف است. در این نوع کنش ، بین و سیله و هدف تناسب وجود دارد. هم اهداف عقلانی هستند و هم وسایل نیل به اهداف. منظور وبر از عقلانیت، عقلانیت ابزاری است. مانند كار كردن برای تامین معاش روزانه. و یا ترسیم نقشه برای زدن قله!
كنش عقلانی معطوف به ارزش: در این نوع كنش ،وسایل نیل به هدفها عقلانی است اما خود هدفها ارزشی عینی و این دنیایی نیست و تناسب چندانی بین وسایل و اهداف وجود ندارد؛ مانند انكارِ نفس مرتاضانه به منظور دستیابی به رستگاری و تقدس. یا كنش ناخدایی كه همراه با كشتیاش به غرق شدن در دریا تن در میدهد. فاعل كنش با پذیرش خطرها به نحوی عقلانی رفتار میكند، تا به تصور ارزشی كه خودش از تقدس و یا افتخار دارد دستیابی پیدا كند.
كنش انفعالی یا احساسی، عاطفی: این نوع كنش بر مبنای عواطف ، ترس، خشم شادی و ... است. در این نوع تعامل اجتماعی نه هدف معقول است و نه وسیله رسیدن به هدف. مانند ابراز عواطف شادمانه یا خشمگینانه در سطح خیابانها بعد از مسابقات ورزشی و یا سیلی نواختن مادری به گونه فرزندش بهدلیل غیرقابل تحمل بودن رفتار فرزند. و یا مشتی كه یكی از بازیكنان فوتبال ضمن بازی به دلیل از دست دادن تسلط خویش بر اعصابش به بازیگر دیگر میزند. در تمامی این موارد هدف یا نظامی از ارزش ها، مبنای تعریف كنش نیست، بلكه كنش در واقع عبارت است از واكنشی عاطفی كه فاعل كنشی در اوضاع و احوال معینی از خود نشان میدهد.در این نوع كنش معمولا تناسبی بین وسایل و اهداف وجود ندارد.
كنش سنتی: كنشی است كه در تطابق با عادات، عرف، سنن و باورهایی كه كم وبیش در فرد درونی شده است و طبیعت ثانوی فاعل را تشكیل میدهد، بر میخیزد. ممكن است تناسب بین وسایل و اهداف وجود داشته باشد یا نداشته باشد.در اینجا فاعل كنش برای عمل سنتی خویش نیازی به تصور یك هدف یا درك یك ارزش، یا احساس یك عاطفه را ندارد،بلكه فقط به انگیزة بازتابهایی كه براثر ممارستهای طولانی در او ریشه دوانیده است عمل میكند.مانند انواع رفتارها در مراسم جشن وعزا.
وبر بیشتر به جامعه نوین غرب پرداخته بود، یعنی همان جامعه ای که به نظر او، رفتار افراد آن هر چه بیشتر عقلانی معطوف به هدف است، حال آنکه در دوران پیش از این، رفتار انسان ها برانگیخته از سنت، محبت یا عقلنیت معطوف به ارزش بود. بررسی هایی که وبر از جوامع غیر غربی کرده بود، بیشتر برای روشن تر ساختن این تحول شاخص غرب طراحی شده بودند. کارل مانهایم این قضیه را به خوبی مطرح می سازد، زمانی که می گوید « کل کار ماکس وبر بر محور این پرسش دور می زند که کدامیک از عوامل اجتماعی، معقولیت تمدن غرب را پدید آورده اند». وبر استدلال می کرد که در جامعه نوین، چه در پهنه سیاست یا اقتصاد و چه در قلمرو قانون و حتی در روابط متقابل شخصی، روش کارآی کاربرد وسایل متناسب با اهداف، مسلط شده و جانشین محرک های دیگر کنش اجتماعی گشته است. منبع مقاله :
متن منابع
/ج