نویسنده: ناصر فکوهی
در این نوشته سه مفهوم اساسی را بررسی میکنیم: «فرهنگ غالب» (1)، «خرده فرهنگ» (2) و «ضد فرهنگ» (3). این سه مفهوم عمدتاً به نقش و تأثیر هژمونیک یا سلطه و میزان رواج و پذیرش یک فرهنگ در جامعه ای خاص مربوط میشود. بنابراین مسئلهی قدرت در حوزهی فرهنگ در آنها محوری است.
فرهنگ غالب
منظور از فرهنگ غالب، مجموعه ای از پدیدههای فرهنگی منسجم درون یک مجموعه هستند که در یک مقطع زمانی و مکانی خاص در جامعه ای خاص بیش ترین رواج را دارند. در این جا دو پرسش مطرح است. نخست این که آیا میتوان صرفاً از یک فرهنگ غالب سخن گفت و ثانیاً این که آیا میتوان از غلبه یا سلطهی یک فرهنگ به مثابه امری واقعی دفاع کرد. در پاسخ پرسش نخست باید بگوییم که هر «جامعه»، هر اندازه کوچک و حتی هر اندازه ناپایدار، برای آن که وجود داشته باشد باید از مجموعه ای فرهنگی یا همان «فرهنگ غالب» پیروی کند. البته هر اندازه جامعهی مورد نظر ما بزرگ تر پیچیده تر باشد و مدت بیش تری پایدار بماند، فرهنگی که از آن تبعیت میکند نیز پیچیده تر میشود و ممکن است خود به مجموعه ای از فرهنگهای غالب تبدیل شود. با چند مثال بحث را روشن تر میکنیم. چند جامعه را تصور کنید که از لحاظ مشخصات فوق الذکر با یکدیگر متفاوت باشند. مثلاً یک خانواده، مدرسه، کشور، فروشگاه، استادیوم ورزشی هنگام برگزاری مسابقه، پادگان نظامی و ... همهی اینها را میتوان به نوعی «جامعه» فرض کرد، یعنی افرادی که در زمان و مکانی خاص با هدف یا اهدافی مشخص و روابطی کمابیش مشخص گردهم آمده اند. با این وصف، پیچیدگی، تعداد کنشگران، روابط، اشکال مادی و پایداری این جوامع با یکدیگر کاملاً متفاوت اند: یک کشور یا دولت ملی دارای یک «فرهنگ ملی» است که مجموعه ای پیچیده از رفتارهای معاصر، ساختارهای ذهنی، حافظهی تاریخی، باور به گذشته ای مشترک، اعتقاد به آینده و روابطی بی شمار را دربر میگیرد و بی نهایت ابزار مادی، از نهادها و سازمانها گرفته تا تجهیزات و فضاهای شهری و مهارتهای فناورانه این فرهنگ را تغذیه میکنند. در مقابل یک فروشگاه و مجموع مشتریانش را به زحمت میتوان جامعه فرض کرد، زیرا انسانها در زمانی محدود و با کم ترین الزامها و اهداف گردهم میآیند و اغلب حتی یکدیگر را نمی شناسند. در فاصلهی این دو جوامع بی شمار دیگری وجود دارند. اما نقطهی مشترک همه وجود یک فرهنگ غالب است. شهروندان یک کشور عموماً «به یک زبان» سخن میگویند یا یک زبان غالب در کنار زبانهای محلی آنها را به هم پیوند میدهد، از «قوانین» مشابهی پیروی میکنند، آداب و رسوم مشابهی دارند و تاریخ یا حافظهی تاریخی آنها و دیدگاههاشان نسبت به سرنوشت و جایگاه کنونی شان در میان کشورهای دیگر یکسان است و این همه، عموماً در قالب نظام هنجارمند «آموزش و پرورش»، از دوران کودکی تا بزرگسالی به آنها آموزش داده میشود. نظامهای بسیار دیگری نیز وجود دارند که بر میزان انطباق و اطاعت افراد از فرهنگ غالب نظارت، موارد عدم انطباق را شناسایی و باز هم نظامهای دیگری این موارد را تنبیه میکنند. در چنین نظامی طبعاً جایی هم برای سایر فرهنگها به صورت رسمی و قانونی یا غیررسمی وجود دارد. اما این فرهنگها هر قدر از فرهنگ غالب دورتر شوند، جایگاهشان نیز تنگ تر میشود. در عین حال بر حسب این که نظام، «باز» یا دموکراتیک و یا «بسته» و غیردموکراتیک باشد، امکان فاصله گرفتن از فرهنگ غالب بیش تر یا کم تر میشود. البته باید توجه داشت که شدت «باز» یا «بسته» بودن نظامهای اجتماعی خود معلول عوامل بی شماری است و مسئله صرفاً به ارادهی افراد تحت حاکمیت یا افراد حاکم محدود نیست.فرهنگ غالب که در چارچوب یک نظام پیچیده و بزرگ، گستردگی زیادی دارد، اما در یک نظام کوچک نیز جاری است. کما این که در مثال فروشگاه، شیوهی خاصی از رفتار، حرکات، سخن گفتنها، زمان ورود و خروج غیره در فروشگاه غالب است که اگر کسی آنها را رعایت نکند دچار مشکل میشود. در هر مورد در طیفی که میان پدیدههای فرهنگی میتوان ترسیم کرد، میزان انطباق یا عدم انطباق با فرهنگ غالب قاعدتاً به گواه وجود یا عدم وجود «تنش» و «تعارض» قابل تشخیص است. اگر جامعه ای دچار تنش نباشد، یعنی افراد آن جامعه با فرهنگ غالب منطبق اند. اما به این نکته باید اشاره کنیم که «انفعال اجتماعی»، یعنی عدم واکنش کوتاه یا دراز مدت کنشگر اجتماعی به موقعیتها و الزاماتی که با آنها انطباق ندارد- ولو این که او را به سوی بیماری و آسیب اجتماعی سوق دهد، ممکن است عدم تنش تصور شود. اما دقیقاً وجود آسیبهای اجتماعی بلافاصله این تصویر را مخدوش میکند. بنابراین در جامعه ای که افراد با فرهنگ غالب انطباق داشته باشند، تنش و تعارض و آسیبهای اجتماعی به حداقل میرسد.
خرده فرهنگ
فرهنگ غالب، به ویژه در جوامع پیچیده، خود ترکیبی است از فرهنگهای غالب کوچک تر در جوامع کوچک تری که زیرمجموعهی جامعهی بزرگ ترند (که میتوان آن را جامعهی مادر نامید). در مثالهایی که آوردیم، فرهنگهای محلی و قومی در یک کشور نقش خرده فرهنگ را دارند، در حالی که شیوههای رفتاری غالب در هر یک از بخشهای یک فروشگاه یا یک بیمارستان یا هر نهاد دیگری نیز میتوانند خرده فرهنگهای آن را بسازند.خرده فرهنگ به طور کلی، فرهنگی غالب درون فرهنگ غالب دیگری است که تضادی با آن نداشته باشد یعنی همان رابطهی انطباق بدون تنش و آسیب (یا حداقل تنش و آسیب) بین افراد جامعه و فرهنگ غالب، بین فرهنگ غالب و خرده فرهنگها نیز برقرار باشد.
باید توجه داشت که هیچ یک از این انطباقها یا بهتر بگوییم هماهنگی یا همسازی (4)ها به خودی خود و به طور «طبیعی» به وجود نمی آیند و برای ایجاد آنها باید مدیریت اجتماعی اعمال کرد. افراد یک جامعه به طور «طبیعی» از قوانین آن جامعه تبعیت نمی کنند. آنها برای این کار باید قوانین را بشناسند، بیاموزند، در خود بپذیرند و منافعشان را در تضاد با آن نبینند. از این رو تمام نظامهای اجتماعی ناگزیر نظام قانون گذاری، اجرایی و قضایی خلق میکنند تا در کنار نهادهای آموزشی و مددکاری اجتماعی انطباق یا همسازی ایجاد کنند. رابطهی فرهنگ غالب با خرده فرهنگها نیز به مدیریت هوشمندانه نیاز دارد.
باید توجه داشت که خرده فرهنگ همواره این امکان بالقوه را دارد که با فرهنگ غالب دچار تضاد و تعارض بشود. اگر این تعارض روی دهد آسیبهای اجتماعی یا ناآرامیهای گوناگون در یک جامعه رخ مینماید. نظامهای دموکراتیک و «باز» تلاش میکنند با افزایش سازوکارهای انعطاف پذیری اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، قانونی و غیره، مجالی به ظهور این تضادها ندهند. در حالی که جوامع «بسته»، درست برعکس، با تنگ کردن این فضاها، خرده فرهنگها را به سوی تعارض با خود سوق میدهند.
در آخر باید نکته ای را دربارهی تحول واژهی خرده فرهنگ اضافه کنیم. این واژه هر روز بیش از پیش جای خود را به واژهی فرهنگ جماعتی (5) میدهد. با این مفهوم تلاش میشود که میان دو فرهنگ مختلف روابط سلسله مراتبی یعنی بالاتر و پایین تر برقرار نکرد، زیرا چنین رویکردی خود میتواند منشأ تعارض و آسیب باشد.
ضد فرهنگ
اصطلاح «ضد فرهنگ» نخستین بار در امریکای دهههای 1950 و 1960 میلادی، یعنی سالهای پس از جنگ جهانی دوم ریشه گرفت. در آن زمان امریکا که پیروز جنگ جهانی بود، فرهنگ خود را برای کل جهان الگویی تمام عیار میدانست و به شدت از آن چه «شیوهی زندگی امریکایی» (6) نامیده میشد، دفاع میکرد. این شیوه عمدتاً یک زندگی مبتنی بر اعتقادی سخت به ارزش کار، پروتستانیسم مسیحی، مصرف گرایی و ارتقای بی حد سطح عادی زندگی و نیز خانوادههای پدرسالار و متکی بر کار پدر خانواده در بیرون و مادر خانواده در نقش خانه دار بود. این الگو از دههی 1950 در خود امریکا و سپس در جهان از اعتبار افتاد. در امریکا جنبشهای ضد جنگ جوانان، همراه با حرکات خودجوش و سبک زندگی غیرمتعارف به ویژه نزد جوانانی که آنها را «هیپی» (7) مینامیدند، اشکال عمدهی ضد فرهنگ بود که به سرعت تمامی جنبههای زندگی امریکا، از ادبیات و موسیقی تا زندگی متعارف حرفه ای، زیستگاه، اوقات فراغت و غیره را فراگرفت.از این زمان به بعد، واژهی ضد فرهنگ به ویژه در مورد جوامع «بسته» کاربرد یافت، در جوامع «باز» و دموکراتیک معمولاً از این مفهوم، به معنای فرهنگ غالبِ یک گروه اجتماعی که در تضاد آشکار با فرهنگ غالب است، استفاده نمی شود. اصل در نظامهای جهانی و ملی کنونی به رسمیت شمردن یک یا چند فرهنگ غالب و در عین حال مجال دادن به اشکال غیرمتعارف فرهنگی تا حدودی خاص است، تا تعارض با نظام به حداقل برسد.
البته روشن است که هیچ فرهنگ غالبی نمی تواند خرده فرهنگی را که از این مرزهای مشخص عبور کند، تحمل کند. این عدم تحمل، همان گونه که خواهیم گفت، یا از طریق عرف بالفعل میشود، یا از راه قانون که دارای ابزارهای «تنبیه» و «تشویق» هستند.
جوامع انسانی باید تلاش کنند در حد امکان از تعارض با خرده فرهنگها خودداری کنند، زیرا برخورد آسیب و هزینه در پی دارد. بنابراین ضروری است که مدیریت فرهنگی هر جامعه، ظرفیت تحمل را بالا ببرد و امکان همسازیِ سبکهای زندگی و سلایق و روشهای فرهنگی مختلف مردم را بیش تر کند. شکی نیست که این مدیریت باید بتواند در عین حال، از طریق حفظ فرهنگ غالب و خرده فرهنگهای همساز، انسجام اجتماعی را در مدارهای عمومی و یا خاص تا حدود مشخصی حفظ کند، در غیر این صورت جامعه ای وجود نخواهد داشت.
پینوشتها:
1. dominant culture.
2. sub culture.
3. counter culture.
4. articulahon.
5. communitarian.
6. American way of life.
7. Hippi.
فکوهی، ناصر؛ (1391)، مبانی انسان شناسی، تهران: نشر نی، چاپ اول