در زمانهای بسیار قدیم در یکی از جنگلهای بزرگ، موشی زندگی میکرد که بسیار دانا و باهوش بود. این موش در مواقع ضروری با آگاهی و دانایی بسیار مشکلاتش را رفع میکرد و اگر دیگران نیز مشکلی داشتند به او مراجعه میکردند و او تا جائی که میتوانست در حل مشکلات شان آنها را کمک و یاری میکرد.
در آن جنگل و در همان حوالی یک گربه نیز زندگی میکرد که بسیار باهوش و دانا بود و برای به چنگ آوردن موش خیلی تلاش میکرد، اما هر بار بنا به دلایلی موفق به گرفتن او نمی شد و ناچار به دنبال غذای دیگری میرفت.
در یکی از روزها که گربه در جنگل و در حال کمین برای شکار بود، ناغافل پایش در داخل یک تله رفت و داخل تور صیاد افتاد. او هر چه دست و پا زد نتوانست از آن دام رهایی یابد، چون تله توری بسیار سفت و محکم بود و از طنابهای محکمی درست شده بود. پس گربه در داخل تور گیرافتاده بود و هر چه کمک میخواست کسی به او کمک نمی کرد.
خلاصه مدتی گذشت و از قضا موش که در آن حوالی به دنبال غذا میگشت چشمش به گربه افتاد و زمانی که او را در بند دید بسیار شادمان شد. اما چون خوب نگاه کرد جغدی را در بالای درخت دید که میخواهد او را بگیرد و برای شکار او خود را آماده میکرد.
موش خواست به لانه اش برگردد، اما راسویی را در نزدیکی لانه اش دید که او نیز در کمینش نشسته و قصد گرفتنش را دارد پس تنها راه چاره را در صلح و آشتی با گربه که در بند بود دید و دانست که باید او را از بند نجات دهد.
چون از هر طرف که میرفت گرفتار میشد و فقط میتوانست به سمت گربه که در بند گرفتار بود برود و با نجات او، خود را نیز از مخمصه و گرفتاری رهایی بخشد.
پس موش به طرف گربه حرکت کرد و نزدیک او شد. راسو و جغد که این حالت را دیدند از گرفتن موش صرفنظر کردند و به سراغ کار خود رفتند. چون میدانستند که موش در نهایت غذای گربه خواهد شد و برای آنها هیچ چیزی باقی نمی ماند. آنها با همین دلیل ناامید شدند و به سراغ شکار دیگری رفتند.
اما موش که به نزدیک گربه رسید به او سلام کرد و گفت: ای گربه، تو میدانی که ما هر دو دشمن خونی یکدیگر هستیم و دوستی ما از محالات است، اما چون در این لحظه هر دو به کمک یکدیگر احتیاج داریم و موقعیتی بسیار خطرناک پیش آمده است، ناچار باید همدیگر صلح و آشتی کنیم.
من تو را از بند رها میکنم و تو هم در عوض با من کاری نداشته باش و بگذار که به خانه ام برگردم. گربه که وضعیت را بسیار مساعد میدید، حرفهای موش را قبول کرد و گفت: بسیار فکر خوب و سنجیده ای کرده ای، تو بندهای مرا باز کن و من هم به تو قول میدهم که به هیچ عنوان با تو کاری نداشته باشم، موش در جواب گفت: اما به قول دشمن هیچ اعتمادی نیست و من نمی توانم اصلا به تو اعتماد کنم، پس در این حالت مقداری از بندها را باز میکنم و بقیه بندها را موقعی که صیاد آمد باز میکنم، گربه گفت: ای دوست عزیز، میترسم تو نتوانی تا رسیدن صیاد تمام بندها را از پای من باز کنی و من هم نتوانم به موقع خود را نجات دهم و به دست صیاد گرفتار شوم.
موش جواب داد: اگر من تمام بندها را باز کنم از کجا معلوم که تو مرا تا موقعی که صیاد بیاید یک لقمه نکرده باشی؟
پس گربه حرفهای موش را قبول کرد تا زمانی که شب فرا رسید و صیاد از دور پدیدار شد، موش که دید صیاد به گربه نزدیک میشود، سریع خود را به گربه رساند و بندهای دیگر را به سرعت با دندان هایش برید و گربه از ترس صیاد، بدون توجه به موش، به بالای درخت رفت و موش نیز از ترس گربه فرار کرد در این حالت گربه گفت: ای موش ما دیگر با هم دوست شده ایم و موش نیز پاسخ داد: دوستی ما غیر ممکن است، ما دشمن همیشگی هم هستیم و اگر تو دیروز دیدی که من به تو کمک کردم، در عوض کمکی بود که در مقابل تهدید راسو و جغد از تو گرفتم.
آن زمان هم تو به من و هم من به تو احتیاج داشتم و کمک من برای نیازی بود که تو به من داشتی و در مورد تو نیز من همین فکر را میکنم، اما هرگز نمی توانم با تو مانند یک دوست رفت و آمد کنم، چون دشمنی ما در ذات ماست و ما هرگز نمی توانیم آن را تغییر دهیم.