زندگینامه‌ی جورج هربرت مید

جورج هربرت مید در 27 فوریه‌ی 1863 در ساوت هدلی ماساچوست زاده شد. او خانواده‌ای تحصیل کرده و مذهبی داشت که حامی پیشرفت‌های فکری او بودند. وقتی مید هفت ساله بود، با خانواده‌اش به اوبرلین اوهایو نقل مکان کرد.
دوشنبه، 23 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زندگینامه‌ی جورج هربرت مید
زندگینامه‌ی جورج هربرت مید

 

نویسنده: تیم دیلینی
برگردان: بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی



 

جورج هربرت مید در 27 فوریه‌ی 1863 در ساوت هدلی ماساچوست زاده شد. او خانواده‌ای تحصیل کرده و مذهبی داشت که حامی پیشرفت‌های فکری او بودند. وقتی مید هفت ساله بود، با خانواده‌اش به اوبرلین اوهایو نقل مکان کرد. پدرش، ‌هایرم مید، از کشیشان کلیساهای جامع بود و در کالج الهیات اوبرلین، فن موعظه درس می‌داد (Miller, 1973). این کالج به دلیل نظام آموزشی پیشرفته‌اش شهرت داشت و‌ هایرم مید با حضور در آنجا، از این نظام بهره برد (Farganis, 2000). کالج اوبرلین را پدر جان جی شپرد، از اصلاح طلبان مبارز وابسته به جمعیت کلیساهای جامع، در سال 1833 بنا نهاده بود و از نخستین کالج‌های امریکایی بود که سیاه پوستان را نیز برای تحصیل پذیرفت. در سال 1841، نخستین کالج مختلط در امریکا شد که زنان نیز امکان تحصیل تا اخذ مدرک لیسانس را در آن یافتند (Coser, 1977). اوبرلین یکی از ایستگاه‌های مهم راه آهن زیرزمینی نیز بود که به هزاران برده سیاه پوست در جنوب کمک کرد تا از طریق آن، به شمال امریکا و کانادا فرار کنند.
مادر جورج، الیزابت استورز بیلینگز، متعلق به خانواده‌ای بود که در آن، دستاوردهای فکری ارزش والایی داشت (Coser, 1977). او پس از مرگ شوهرش برای تأمین مخارج زندگی، در کالج اوبرلین به تدریس مشغول شد و بعدها رئیس کالج مونت هولیوک شد (Miller, 1973). جورج فقط یک خواهر داشت که چهار سال از خودش بزرگ‌تر بود و با کشیشی از اهالی فریمانت نبراسکا، به نام آلبرت تمپل سوئینگ ازدواج کرد (Miller, 1973).
از دوران کودکی جورج اطلاع چندانی در دست نیست، جز این که خانواده‌ی جورج چند تعطیلات تابستانی را در مزرعه‌ای در نیوانگلند گذراندند (Miller, 1973). مادرش مراقبت‌های لازم را به عمل آورد تا جورج هر روز نیایش، مطالعه و اعمال نیک خود را انجام دهد. آرزوی مادرش آن بود که جورج پا جای پای پدرش بگذارد و کشیشی مسیحی شود (Shalin, 2000). جورج در شانزده سالگی وارد کالج اوبرلین شد و او را فردی جدی، هوشیار، متین، مؤدب و مهربان توصیف کرده‌اند (Miller, 1973). از بین درس‌هایش، به ادبیات و شعر همچنین تاریخ امریکا و انگلستان علاقه مند بود.
کالج اوبرلین آن قدر که به ابرازی حس وجدان اجتماعی در قبال اعضای محروم جامعه می‌پرداخت، به لحاظ تفکر نظری مترقی نبود. چالش‌هایی که در خصوص جزم اندیشی تنگ نظرانه‌ی دینی در این کالج وجود داشت، به شدت مأیوس کننده بود. دانشجویان را به جای بحث‌های عقلانی، به حفظ کردن «حقایق» موافق با الهیات مسیحی ترغیب می‌کردند. زمانی که جورج در اوبرلین درس می‌خواند، چنان که پسرش یادآور می‌شود، «سؤال کردن ممنوع بود، ارزش‌های غایی را فضلا در جزمیاتی تعیین می‌کردند و آنها را برای اشاعه، در اختیار فیلسوفان اخلاق قرار می‌دادند» (Wallace, 1967: 398). این امر قطعاً برای مید، که ذهنش تشنه‌ی گفت و گوهای برانگیزاننده و دانش بود، بسیار دشوار به نظر می‌رسید، چرا که وی در خلال زندگی‌اش بهترین شیوه‌ی بیان برای ذهن درخشان و دایرةالمعارفی‌اش را گفت و گو می‌دانست.
به لحاظ اجتماعی، در کالج اوبرلین، رقص و باده گساری ممنوع بود. بسیاری از دانشجویان این کالج از اعضای فعال انجمن مبارزه با مشروب فروشی بودند؛ گروهی که در اوبرلین پاگرفته بود، درباره‌ی زیان‌های الکل موعظه می‌کرد. نگرانی مسئولان دانشگاه در مورد تعامل بالقوه بین مردان و زنان دانشجو، آنها را واداشت که زمان استفاده‌ی دخترها و پسرها را از کتابخانه مجزا کنند (Pampel, 2000). واکنش منفی مید به برنامه‌ی درسی بیش از حد کلامی اوبرلین موجب شد که وی ایمان خود را به اخلاقیات مسیحی از دست بدهد. «فرزند چندین نسل از طلاب پیوریتان ( پاک دین )، ایمان خود را به جزم اندیشی‌های کلیسا از دست داده بود» (Coser, 1977: 342). مید در جایی خاطرنشان ساخته است که وی بیست سال وقت صرف کرد تا آنچه را در بیست سال نخست زندگی آموخته بود، از ذهن بزداید (Schellenberg, 1978). او تا آن جا که می‌توانست برای خوشایند مادرش، خود را جذب ایدئولوژی مسیحیت کرده بود و نزد بهترین دوستش، هنری کاستل، اعتراف کرد «خرسندی مادرم وابسته به من است» (Shalin, 2000: 303).
در سال 1881، پدر جورج درگذشت و ارثیه‌ای ناچیز برای خانواده‌اش به جا گذاشت. جورج برای ادامه‌ی تحصیل کاری پیدا کرد که گارسونی در یک رستوران بود و مادرش هم در کالج تدریس می‌کرد. در سال 1883، جورج از اوبرلین فارغ التحصیل شد و به تدریس در مدرسه‌ای ابتدایی پرداخت. در همان ایام بسیاری از معلمان این مدرسه، از آنجا که نمی‌توانستند حریف آن همه دانش آموزی شوند که معلمان و همشاگردهاشان را به وحشت انداخته بودند، استعفا داده بودند. مید در برابر این دانش آموزان شرور ایستاد و بسیاری از آنان را از مدرسه بیرون کرد. هیئت امنای مدرسه نتوانست از مید حمایت کند و پس از چهار ماه، وی را اخراج کرد (Miller, 1973).
طی سه سال بعد، مید کارهای گوناگونی کرد؛ از تدریس خصوصی گرفته تا نقشه برداری برای احداث راه آهن در مینیسوتا و کانادا. او که دیگر مدت‌ها بود از فکر تأسیس روزنامه‌ای ادبی در نیویورک - که زمانی رؤیایش را در سر می‌پروراند- بیرون آمده بود، همچنان در وقت آزادش، سخت مطالعه می‌کرد. عطش مید برای پیدا کردن یک مفر فکری جهت تخلیه‌ی ذهن پر انرژی‌اش، داشت بر او غالب می‌شد. او شروع کرد به نگارش برای هنری کاستل، دوست دوران کالجش. خانواده‌ی ثروتمند و تحصیل کرده‌ی کاستل در‌ هاوایی املاک بسیاری داشتند و از نفوذ سیاسی بالایی برخوردار بودند (Baldwin, 1986). کاستل و مید در دوران تحصیل‌شان در اوبرلین، غالباً درباره‌ی مقولات زندگی، خدا، شعر و تکامل بحث می‌کردند. این دو دوست به جای اموزه‌های دینی از باورهای سکولار مدرن جانبداری کردند. به احتمال زیاد کاستل تأثیر بسیاری در بازاندیشی مید و در نهایت بریدن از سنت دینی‌اش داشته است (Wallace, 1967). علاقه‌ای که مید بعدها به روان شناسی پیدا کرد، دست کم تا حدودی، با تلاش آگاهانه‌ی وی برای جلوگیری از مداخله‌ی مستقیم با ارزش‌های سابق دینی‌اش شکل گرفت (Schellenberg, 1978). مید همچنین با پیشرفت‌های جدید در حوزه‌ی علوم طبیعی آشنا شده و به ویژه تحت تأثیر آثار داروین در خصوص تکامل گونه‌ها قرار گرفته بود (Pampel, 2000).
در سال 1887، کاستل برای گرفتن فوق لیسانس فلسفه به دانشگاه ‌هاروارد راه یافت و مید را قانع کرد تا او هم فوق لیسانس بگیرد. این دو که در‌ هاروارد هم اتاق شدند، به بحث‌های فلسفی‌شان ادامه دادند. مید کلاس‌های فلسفه را جذاب، اما مباحث مطرح در آنها را بسیار انتزاعی و به دور از جهان واقع می‌دانست (Pampel, 2000). مید در این دانشگاه، به فلاسفه‌ی رمانتیک و ایدئالیسم هگلی علاقه مند شد، که جوسایا رویس آنها را تدریس می‌کرد (Baldwin, 1986). مید شاگرد ویلیام جیمز نیز بود و برای او کار می‌کرد و معلم خصوصی فرزندانش بود (Miller, 1973). رویس و جیمز اثری ماندگار بر زندگی و دیدگاه‌های مید برجا گذاشتند (Coser, 1977). [در نهایت] برخورد او با فلسفه‌ی جدید باقی مانده‌ی عقاید مسیحی‌اش را نیز زدود (Pampel, 2000).
از آن جا که ماهیت انتزاعی مباحث فلسفی خوشایند مید نبود، تصمیم گرفت رشته‌ی تحصیلی‌اش را به روان شناسی فیزیولوژیکی تغییر دهد. در آن ایام، روان شناسی هنوز شاخه‌ای از فلسفه بود، اما مید روان شناسی را علمی‌تر و عملی‌تر از تفکر مبهم بسیاری از فلاسفه می‌دانست که درباره‌ی آنها مطالعه می‌کرد. در دومین سال دانشگاه، بورس تحصیلی در آلمان را پذیرفت؛ کشوری که بسیاری از متخصصان صاحب نام در روان شناسی فیزیولوژیکی، از آن جا برخاسته بودند (Pampel, 2000). مید نخست به لایپزیگ رفت و از محضر ویلهلم وونت بهره گرفت. مفهوم «ادا» (1) که وونت مطرح کرده بود، تأثیری عمیق بر کارهای بعدی مید گذاشت (Coser, 1977). او همچنین در لایپزیگ، زیر نظر استانلی ‌هال، روان شناس فیزیولوژیکی امریکایی، مطالعاتی انجام داد و تحت تأثیر او، علاقه‌اش به این رشته شدت یافت (Farganis, 2000). در سال 1889، مید به برلین رفت تا بر اساس شیوه‌ی تدریس زیمل، روان شناسی و فلسفه بخواند (Pampel, 2000). کوزر حدس می‌زد که مید در کلاس‌های خود زیمل شرکت کرده است، اگر چه هیچ گاه نتوانست این موضوع را اثبات کند (Coser, 1977).
در سال 1891، زمانی که مید در برلین بود، هنری کاستل به همراه خواهرش، هلن، به دیدار او رفتند. چند ماهی از این دیدار نگذشته بود که مید و هلن بسیار به هم نزدیک شدند، عاشق یکدیگر شدند و در نهایت، در اول اکتبر 1891 با یکدیگر ازدواج کردند. مید که موقعیتی شغلی، در مقام مربی برای تدریس فلسفه و روان شناسی، در دانشگاه میشیگان یافته بود، تحصیلاتش را نیمه کاره رها کرد ( هرگز فوق لیسانس نگرفت ) (Scheffler, 1974).
مید جوان در میشیگان با اندیشه‌های آرمان گرایانه‌ای که در سر داشت، می‌خواست مطابق سنتی که در آلمان آموخته و پذیرفته بود، فعالیت‌های علمی و دانشگاهی‌اش را با فعالیت‌های اجتماعی توأم کند. همکاران او در این دانشگاه عبارت بودند از چارلز کولی، جیمز تافتس و جان دیوئی که در آن زمان فیلسوفی جوان بود. مید دیوئی را، که هم در فعالیت‌های اجتماعی شرکت می‌کرد و هم به لحاظ علمی و دانشگاهی فردی موفق بود، الگوی خود قرار داده بود. دیوئی که نخستین کتابش را در بیست و هفت سالگی و دومین کتابش را در بیست و نه سالگی منتشر کرده بود، این اخلاق کاری را تا آخر عمر حفظ کرد. مید و دیوئی به سرعت به علایق مشترک‌شان پی بردند و دوستی مادام العمری بین آنان شکل گرفت. دختر دیوئی، بعدها گفت که دو خانواده‌ی مید و دیوئی تا مرگ‌شان دوست باقی ماندند (Strauss, 1964).
در سال 1893، ریاست دانشکده‌ی فلسفه‌ی دانشگاه شیکاگو به دیوئی پیشنهاد شد. در این زمان که فقط یک سال از آشنایی او با مید می‌گذشت، و نیز با این که مید مدرک فوق لیسانس نداشت، دیوئی به مثابه شرط پذیرش کارکردن در آن دانشگاه اصرار کرد که بتواند مید را با خود به دانشگاه شیکاگو ببرد، با وجود این که مید هیچ اثر منتشر شده‌ای نداشت، دیوئی حتی توانست وی را در مقام استادیاری در دانشگاه شیکاگو به کار گمارد. مید تا پایان عمر در این دانشگاه ماند.
رشد شگفت انگیز شهر و دانشگاه شیکاگو فضای فکری بسیار مهیجی را برای این دو متفکر فراهم آورد. این شهر که تا سال 1833، کمی بزرگ‌تر از یک قلعه‌ی کوچک چوبی بود، طی شصت سال به شهری مهم بدل شده بود (Faris, 1967). در آن ایام، شیکاگو عمدتاً مرکز بسته بندی گوشت بود که چندین سلاخ خانه در آن وجود داشت. شهر شیکاگو به نخستین آسمان خراش فلزی که در این شهر ساخته شده بود، افتخار می‌کرد، مسیر رودخانه‌ی شیکاگو را تغییر داد و در نتیجه‌ی مهاجرت‌های عظیم و سریع به این شهر، به علاوه‌ی آشوب‌های موجود در محله‌های فقیرنشین، مسائل اجتماعی بسیاری را موجب شد. از این نظر، شیکاگو محیطی مناسب برای مطالعات علمی و اجرای طرح‌های اصلاح اجتماعی بود.
دانشگاه شیکاگو، اندک زمانی پیش از ورود مید و دیوئی به آن افتتاح شد. صاحبان صنایعی چون جان دی. راکفلر، بودجه‌ی راه اندازی این دانشگاه را به شکل موقوفه تأمین کردند (Pampel, 2000). دروازه‌ی این دانشگاه که به شیوه‌ی گوتیک معماری شده بود، تحت ریاست ویلیام‌هارپر، استاد مطالعات انجیلی در دانشگاه ییل در سال 1892 باز شد. این دانشگاه با این ایده گشایش یافت که به رقابت با دانشگاه‌های قدیمی‌تر در شرق امریکا، نظیر‌ هاروارد، ییل و پرینستن بپردازد. ‌هارپر رئیس ستیزه جویی بود که سرسختانه در برابر دانشگاه‌ها قد علم کرد و با پیشنهاد حقوق دوبرابر و ساعات تدریس کمتر، در پی جذب درخشان‌ترین اساتید برآمد. به این ترتیب، نخستین دانشکده این دانشگاه کار خود را با جذب هشت تن از اساتید از میان ریاست کالج‌ها آغاز کرد (Coser, 1977).
چنان که ذکر شد، شهر شیکاگو در این ایام به آزمایشگاهی عملی برای متفکران علوم اجتماعی و به ویژه جامعه شناسان بدل شده بود. گسترش روان شناسی اجتماعی مهمترین سهم مید در جامعه شناسی و شکل دادن به مکتب فکری موسوم به «مکتب شیکاگو» بوده است. مید، متأثر از دیوئی و محیط علمی دانشگاه شیکاگو، شروع کرد به بسط یک فلسفه‌ی زندگی اجتماعی که ترکیبی بود از چندین علاقه‌ی علمی. در واقع، فلسفه‌ی مید در پی ترکیب تفکر و کنش، علم و پیشرفت فرد و جامعه است (Pampel, 2000). مید و دیوئی به شدت از مکتب فلسفی موسوم به پراگماتیسم ( عمل گرایی ) متأثر بودند. «پراگماتیسم، در اصل، روش‌های علمی مورد استفاده در علوم طبیعی را به دیگر حوزه‌های فکری زندگی می‌کشاند» (Pampel, 2000: 179).
مید در خلال نخستین سال‌های اقامتش در شیکاگو، در سایه‌ی عمومی دیوئی باقی ماند. اما دیوئی که احساس می‌کرد دانشگاه شیکاگو از تجربه‌های آموزشی‌اش به حد کافی حمایت نمی‌کند، به دانشگاه کلمبیا رفت مید که هیچ اثر منتشر شده‌ای نداشت بی آن که موقعیتی ممتاز همچون دوستش در شیکاگو یابد، در این دانشگاه باقی ماند. اگر چه تفکرات خلاق مید هیچ گاه متوقف نشد، برای وی بسیار دشوار بود که ایده‌هایش را روی کاغذ بیاورد. کلاس‌های درس مید همواره مملو از دانشجو بود. او در کلاس‌هایش به ندرت مستقیماً به دانشجویان نگاه می‌کرد و کم‌تر به پرسش‌ها و بحث تن می‌داد. مید که همواره از مواجه شدن با دانشجویانی که از وی سؤالاتی داشتند گریزان بود، هرگز پیش از آغاز کلاس (بعد از به صدا درآمدن زنگ کلاس) در کلاس حضور نمی‌یافت و بلافاصله پس از اتمام درس، کلاس را ترک می‌کرد. با همه‌ی این اوصاف، دانشجویان مشتاقانه در کلاس‌هایش حضور می‌یافتند (Pampel, 2000). قسمت اعظم آثار عمده‌ی مید را دانشجویان دوره‌ی فوق لیسانس او، از روی جزوه‌های درسی‌شان به انتشار رساندند.
مید تئوری‌های وونت را درباره‌ی اداها (حرکات)، با تأکید بر اهمیت عوامل اجتماعی در تکامل و توسعه‌ی ارتباطات انسانی، ایفای نقش‌های اجتماعی، ذهن، و خویشتن بسط داد. او بین سال‌های 1910 تا 1920 روی ادغام نظریه‌ی نسبیت اینشتین با تفکرات خود کار کرد، و کوشید بین جهان بینی علمی و عملی وحدت برقرار کند. او در نهایت، نوعی کیهان شناسی تکاملی را بازسازی کرد که همه‌ی حوزه‌های علمی را به یکدیگرپیوند می‌زد و مشکلات فلسفی را با معیار ظهور تکاملی حل می‌کرد. نظریه‌ی وی با ظهور تکاملی منظومه‌ی شمسی و سیارات آغاز می‌شود، سپس به تکامل حیات و سطوح به طور فزاینده بالاتر آگاهی حیوانی و در نهایت به ذهن انسان، خویشتن و جامعه می‌رسد (Baldwin, 1986). توجه مید در سال‌های آخر عمرش، بیشتر به موضوعات کلان اجتماعی و روابط بین المللی معطوف شد، به این ترتیب، چشم انداز نظری یگانه‌ی خود را تنظیم و تبیین کرد (Baldwin, 1986).
مید در اوایل سال 1931، که نزدیک به چهل سال از حضورش در دانشگاه شیکاگو می‌گذشت، درگیر کشمکشی سخت شد که بین دانشکده و ریاست وقت دانشگاه به وجود آمده بود. این کشمکش به قدری شدت یافت که مید را واداشت طی نامه‌ای از روی تخت بیمارستان استعفای خود را اعلام دارد. او در این نامه قصد خود را مبنی بر ترک دانشگاه و نیز نقل مکان از شهر شیکاگو اعلام کرد. اما یک روز بعد، در 26 آوریل 1931، پس از مرخصی از بیمارستان به طور ناگهانی در سن 68 سالگی درگذشت. چنان که جیمز اچ. تافتس در مراسم یادبود وی گفته است، «او خوش بیان‌ترین فردی بود که من می‌شناختم. او هم می‌آموخت و هم می‌آموزاند» (Miller, 1973). دیوئی، که از دوستان نزدیک وی بود، در خصوص او گفته است، «او از ذهنی عمیقاً اصیل برخوردار بود - در برخوردهایم و به نظرم، اصیل‌ترین ذهن در میان نسل پیشین فلاسفه‌ی امریکا از آن او بود... نمی‌دانم اگر از ایده‌های تأثیرگذاری که از او گرفته‌ام بی بهره بودم، افکار من به کدامین سو می‌رفت» (Scheffler, 1974: 150).

پی‌نوشت‌ها:

1- حرکات و اشارت دست و سر.

منبع مقاله :
دیلینی، تیم؛ (1391)، نظریه‌های کلاسیک جامعه شناسی، ترجمه‌ی بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، تهران: نشر نی، چاپ ششم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط