نويسندگان: جورج ريتزر
داگلاس گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده
داگلاس گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده
کنش متقابل گرايي نمادين، در آن شکلي که عمدتاً به رهبري هربرت بلومر تکامل يافته است، به سمت يک جهت گيري کاملاً خرد حرکت کرده است؛ هر چند که اين مسئله ممکن است به دليل دفاع از موجوديتش بوده باشد. اين تأکيد خردبينانه در نقطه ي مقابل کار تلفيقي تر ميد يا دست کم عنوان آن، يعني ذهن، خود و جامعه قرار گرفته است. به هر روي، کنش متقابل گرايي نمادين وارد عصر جديد « پس بلومري » شده است ( فاين، 1990، 1992 ). در يک سو، تلاش هايي براي بازسازي نظريه ي بلومري صورت مي گيرد و استدلال مي شود که بلومر همواره به پديده هاي سطح کلان علاقمند بوده است. (1) مهمتر از آن کوشش هايي است که در حال حاضر براي ترکيب کنش متقابل گرايي نمادين با عقايد برگرفته از شماري از نظريه هاي ديگر انجام مي گيرد. اين کنش متقابل گرايي نمادين « جديد » به تعبير فاين، « با وصله زدن تکه هايي از رويکردهاي نظري ديگر به اين نظريه، نظريه ي جديدي را درست کرده است ». ( 1990: 137-136 ؛ فاين، 1992 ). اکنون کنش متقابل گرايي نمادين بينش هاي خاص خود را با نظريه هاي خردي همچون نظريه ي مبادله، روش شناسي مردمي، تحليل گفتگو و پديده شناسي ترکيب کرده است. نکته ي جالب تر، تلفيق اين نظريه با عقايدي از نظريه هاي کلان ( مانند کارکردگرايي ساختاري ) و نيز عقايد نظريه پردازان کلان نگري همچون پارسونز، دورکيم، زيمل، وبر و مارکس است. نظريه پردازان کنش متقابل نمادين همچنين تلاش مي کنند تا بينش هايي از پس ساختارگرايي، پس مدرنيسم و فمينيسم راديکال را با نظريه ي خود تلفيق کنند. کنش متقابل گرايي نمادين پس بلومري، ديدگاه بسيار ترکيبي تري را نسبت به وضعيت آن در دوران اوج بلومر اتخاذ کرده است.
بازتعريف ميد
علاوه بر کارهاي ترکيبي حاضر در کنش متقابل گرايي نمادين، تلاش هايي نيز در جهت بازتعريف انديشمندان عمده ي وابسته به آن، بويژه ميد صورت مي گيرد و استدلال مي شود که جهت گيري هاي اين انديشمندان، تلفيقي تر از آن بوده است که معمولاً در مورد آنها پنداشته مي شود.علي رغم عدم علاقه ي ميد به پديده هاي سطح کلان، نکات بسياري در عقايد او درباره ي ذهن، خود و جامعه وجود دارد که نوعي از نظريه ي جامعه شناختي تلفيقي را به ذهن متبادر مي سازند. در اين زمينه، تحليل جان بالدوين (1986 ) درباره ي ميد سودمند است. بالدوين چند پارگي علوم اجتماعي به طور عام و نظريه ي جامعه شناسي به طور خاص را يادآور مي شود و استدلال مي کند که يک چنين چندپارگي از توسعه ي يک نظريه ي جامعه شناختي « وحدت بخش » عام و به طور کلي از ايجاد يک علم يکپارجه درباره ي جهان اجتماعي جلوگيري مي کند. او نياز به يک چنين نظريه اي را مطرح کرده و عنوان مي کند که ما به نظريه ي ميد به عنوان الگويي براي ايجاد نظريه ي مذکور نياز داريم ( بالدوين، 1986: 156 ). گرچه بالدوين نوعي ترکيب فراگير را پيشنهاد مي کند که در عصر پس مدرن رويکرد طرد شده است، اما بايستي تلاش او را براي تلفيقي تر ديدن نظريه ي ميد ارج نهيم.
بالدوين چند مسئله را در مورد ميد مطرح مي کند. نخست اينکه استدلال مي کند که نظام نظري ميد لطف کاملي از پديده هاي اجتماعي را از سطح خرد گرفته تا سطح کلان- « فيزيولوژي، روان شناسي اجتماعي، زبان، شناخت، رفتار، جامعه، دگرگوني اجتماعي و بوم شناسي »- در بر مي گيرد ( بالدوين، 1986: 156 ). در همين راستا بالدوين الگويي از رويکرد نظري ميد را ارائه مي دهد که در شکل 6-1 نشان داده شده است.
دوم آنکه بالدوين استدلال مي کند، ميد نه تنها برداشت تلفيقي خرد- کلاني از جهان اجتماعي داشته است، بلکه « نظام انعطاف پذيري را براي درهم آميختن کوشش هايي از همه ي مکاتب علوم اجتماعي معاصر » ارائه کرده است. ( 1986: 156 ). بدين سان، نظريه ي ميد نه تنها براي تلفيق خرد- کلان، بلکه براي ترکيب نظري نيز بنيان مناسبي فراهم مي آورد. سرانجام اينکه، بالدوين اظهار مي دارد که « تعهد ميد به روش هاي علمي به تضمين اين امر کمک مي کند که داده ها و نظريه هاي مربوط به همه ي عناصر نظام اجتماعي با توجه به اهميت نسبي شان در يک شيوه ي قابل دفاع تجربي بتوانند به شيوه ي متعادلي با يکديگر تلفيق شوند ». ( 1986: 156 ).
تلفيق خرد- کلان
استرايکر هدف تلفيق کننده اي را براي کنش متقابل گرايي نمادين اعلام مي نمايد: « يک چهارچوب نظري رضايت بخش بايد بين ساختار اجتماعي و شخصي پلي بسازد، و بايد قادر باشد که از سطح شخص به سطح ساختار اجتماعي کلان مقياس حرکت کرده و دوباره باز گردد... بايد چهارچوبي مفهومي وجود داشته باشد که اينگونه حرکت بر روي سطوح سازمان و شخص را تسهيل سازد».
** توضيح شکل:
شکل 6-1
نمايي کلي از مؤلفه هاي نظام نظري اميد
( 1980: 53 ). ( پرين بناياگام هدف مشابهي را براي کنش متقابل گرايي نمادين اعلام کرده است: « وجود ساختار و معنا، خود و ديگران، يعني ديالکتيک بودن و ظهور (2) به يک نوع نظريه ي کنش متقابل ديالکتيکي منتهي مي شود » [ 1985: xv ] ). گرچه استرايکر پايه هاي رويکردش را در کنش متقابل گرايي نمادين ميدي نشانده است اما بر آن شده است تا آن را عمدتاً از طريق کاربرد نظريه ي نقش به سطح جامعه نگر بسط دهد:
نقطه ي شروع اين نسخه کار ميد است، اما به منظور بررسي تأثير متقابل شخص اجتماعي و ساختار اجتماعي، به فراسوي ميد رفته و مفاهيم و اصول نظريه ي نقش را مطرح مي کند. حلقه ي پيوند در اين تأثير متقابل، کنش متقابل است. در چهارچوب فرايند اجتماعي- يعني الگوهاي مستمر کنش متقابل که کنشگران فردي را به هم پيوند مي دهند- است که ساختار اجتماعي در جهت قيد و بند زدن بر مفاهيمي مانند خود، تعريف هاي موقعيت، و فرصت ها و خزانه هاي رفتاري عمل مي کند، فرصت ها و خزانه هايي که کنش متقابل را هدايت و مرزهاي آن را تعيين مي نمايند.
( استرايکر، 1980: 52 )
استرايکر جهت گيري اش را در قالب هشت اصل کلي ساخته و پرداخته کرده است:
1- کنش انساني به جهان نامگذاري شده و طبقه بندي شده اي وابسته است که در آن نامها و طبقه بندي ها براي کنشگران معنا دارند. انسانها از طريق کنش متقابل با ديگران مي آموزند که چگونه جهان را طبقه بندي کنند و در مي يابند که چه نوع رفتاري در رويارويي با اين جهان از آنها انتظار مي رود.
2- از جمله مهمترين چيزهايي که انسانها ياد مي گيرند، نمادهايي اند که براي نشانه گذاري سمت هاي اجتماعي به کار برده مي شوند. نکته ي بسيار مهم در اين جا اين است که استرايکر سمت ها را با اصطلاحات ساختاري بيان کرده است: « اجزاي ريخت شناسي نسبتاً استوار ساختار اجتماعي » ( استرايکر، 1980: 54 ). استرايکر براي نقش ها نيز اهميت محوري قائل بود و آنها را به عنوان انتظارات رفتاري مشترکي مي انگاشت که با سمت هاي اجتماعي همراه مي شوند.
3- استرايکر اهميت ساختارهاي اجتماعي گسترده تر را نيز تشخيص داده است، هر چند که او هم مانند ديگر نظريه پردازان کنش متقابل نمادين تمايل داشت اين ساختارها را برحسب الگوهاي رفتاري سازمان يافته در نظر گيرد. بعلاوه، او ساختار اجتماعي را صرفاً « چهارچوب »ي مي انگاشت که انسان ها در درون آن دست به عمل مي زنند. انسانها در درون اين چهارچوب ها همديگر را نامگذاري مي کنند، يعني يکديگر را به عنوان اشغال کنندگان سمت ها تصديق مي کنند. آنها از اين طريق، انتظارات متقابل را درباره ي آن چيزي که هر کسي بايد انجام دهد، در يکديگر برمي انگيزند.
4- بعلاوه، انسانها در نتيجه ي عمل در اين فضا، نه تنها يکديگر را بلکه خودشان را نيز نامگذاري مي کنند؛ يعني بر خود عنوان هاي سمتي (3) مي گذارند. اين خود عنوان بخشي ها به بخشي از خود افراد، يعني انتظارات دروني شده ي مرتبط با رفتار آنها، تبديل مي شوند.
5- انسانها به هنگام کنش متقابل با گذاشتن نامي بر روي موقعيت مذکور، آن را براي مشارکت کنندگان ديگر، خودشان و شخصيت هاي خاص اين موقعيت تعريف مي کنند. کنشگران سپس اين تعريف ها را براي سازمان دادن رفتارشان به کار مي گيرند.
6- رفتار اجتماعي به وسيله ي معاني اجتماعي تعيين نمي شود هر چند که تحت الزام آنها قرار دارد. استرايکر يکي از هواداران سرسخت ايده ي نقش سازي (4) است. برابر با اين ايده، آدمها صرفاً نقش ها را برعهده نمي گيرند، بلکه جهت گيري فعالانه و خلاقانه اي در برابر نقش هاي شان اتخاذ مي کنند.
7- ساختارهاي اجتماعي بيشتر در جهت محدود کردن ميزان « ساخته شدن » نقش ها عمل مي کنند تا در راستاي « ايفا » ي دقيق آنها. در واقع برخي از ساختارها بيش از ساختارهاي ديگر به خلاقيت افراد امکان مي دهند.
8- امکان هاي نقش سازي دگرگوني هاي اجتماعي گوناگون را امکان پذير مي سازد. ممکن است اين دگرگوني ها در تعاريف اجتماعي، در نامها، نمادها، طبقه بندي ها و امکانهاي کنش متقابل رخ دهند. بر اثر انباشت اين دگرگوني ها ممکن است تغييراتي در ساختارهاي اجتماعي گسترده تر ايجاد شود.
هرچند استرايکر سرآغاز سودمندي براي حرکت به سمت نوع کارآمدتري از کنش متقابل گرايي نمادين ارائه کرد، اما کار او نيز با محدوديت هايي همراه است. مهمتر از همه اينکه او در مورد خود ساختارهاي اجتماعي گسترده تر کمتر سخن به ميان آورده است. استرايکر نياز به تلفيق اين ساختارهاي گسترده تر را در کارش مشاهده مي کرد، اما اين نکته را هم تشخيص داده بود که « پرداختن به تحول تمام عيار يک چنين الحاقي، فراتر از گنجايش کار حاضر است » ( استرايکر، 1980: 69 ). استرايکر نقش محدودي را براي متغيرهاي ساختاري کلان مقياس در آينده ي کنش متقابل گرايي نمادين قائل بود. او اميدوار بود که سرانجام بتواند عوامل ساختاري از قبيل طبقه، پايگاه و قدرت را به عنوان متغيرهاي مقيدکننده ي کنش متقابل با يکديگر تلفيق کند، اما نمي خواست ببيند که کنش متقابل گرايي نمادين به روابط متقابل بين اين متغيرهاي ساختاري مي پردازد. احتمالاً اين گونه مسائل به نظريه هاي ديگري واگذار شده است که بيشتر بر پديده هاي اجتماعي کلان مقياس تمرکز مي کنند.
کنش متقابل گرايي نمادين و مطالعات فرهنگي
تعدادي از انديشمندان، تمامً يا تا حدي به رابطه ي بين کنش متقابل گرايي نمادين و شماري از جنبش هاي نظري جديدتري همچون پس ساختارگرايي، پس مدرنيسم و مطالعات فرهنگي (5) پرداخته اند ( فاربرمن، 1991؛ شووالبي، 1993؛ شالين، 1993 ). در اين قسمت بر کار نورمن دنزين در اين زمينه با عنوان کنش متقابل گرايي نمادين و مطالعات فرهنگي تمرکز خواهيم کرد ( 1992؛ همچنين رجوع کنيد به بکر و مک کال، 1990 ).بررسي فرهنگ در شکلي از جامعه شناسي فرهنگ، يا به طور عام تر، مطالعات فرهنگي در سالهاي اخير رشد چشمگيري داشته است. اين مطالعات جديد درباره ي فرهنگ، تحت تأثير شديد شماري از ديدگاههاي نظري مانند پس ساختارگرايي و پس مدرنيسم قرار داشته است. دنزين مطالعات فرهنگي را اينگونه تعريف مي کند.
طرحي ميان رشته اي... که... توجه را همواره به اين مسئله معطوف مي کند که چگونه تاريخي که انسان ها مي سازند و در متن آن زندگي مي کنند، بر مبناي ساختارهاي معنا (6) تعيين مي شود، ساختارهايي که انسان ها در انتخاب شان نقشي نداشته اند... . فرهنگ در شکل معناسازانه و کنش متقابلي اش عرصه اي براي مبارزه ي سياسي است... قضيه ي اساسي در اينجا بررسي اين مسئله است که چگونه کنشگران تجربه هاي زنده را با بازنمودهاي فرهنگي آن تجربه ها پيوند مي زنند.
( دنزين، 1992: 74 )
مطالعات فرهنگي بر سه مسئله مرتبط به هم- « توليد معاني فرهنگي، تحليل متن اين معاني، و بررسي فرهنگ هاي زنده و تجارب زنده »- تمرکز دارد ( دنزين، 1992: 34 ). در اين حوزه بر مجموعه ي کاملي از اشکال فرهنگي، از جمله « آثار هنري، موسيقي عامه (7)، ادبيات عامه، اخبار، تلويزيون و رسانه هاي جمعي » تأکيد مي شود ( دنزين، 1992: 76 ). بررسي اين اشکال فرهنگي شديداً تحت تأثير نظريه هايي همچون پس ساختارگرايي و پس مدرنيسم قرار داشته است و دنزين بر آن است تا کنش متقابل گرايي نمادين را با اين بررسي ها و نظريه ها ارتباط دهد.
به نظر دنزين، کنش متقابل گرايي نمادين مي بايست بيش از اينها در حوزه ي مطالعات فرهنگي نقش ايفا مي کرد. يکي از مسائل اساسي در اين زمينه، اين است که کنش متقابل گرايي نمادين از پيوند زدن بين « نمادين » و « کنش متقابل » ( پيوندي که براي مطالعات فرهنگي بسيار مهم است ) غفلت کرده است؛ خروجي اين پيوند « ارتباط » (8) است و دنزين بر آن است تا اين مشکل را برطرف سازد:
من در راستاي کشاندن نظريه پردازان کنش متقابل نمادين به سوي نوعي از ديدگاه مطالعات فرهنگي، بر اين گمشده و اصطلاح فراموش شده در ديدگاه آنها تأکيد ورزيدم. البته در اينجا يک تناقض وجود دارد؛ بدين معنا که کنش متقابل به منظور ارتباط به وجود مي آيد و کنشگران براي بروز کنش متقابل بايد با يکديگر ارتباط برقرار کنند.
( دنزين، 1992: 98-97 )
به بياني دقيق تر، نظريه پردازان کنش متقابل به تأکيد بر تکنولوژي هاي ارتباطي و ابزار و آلات فن آورانه و نيز بر شيوه هاي ساخت واقعيت و بازنمودهاي آن واقعيت وا داشته شده اند.
در واقع، دنزين نشان مي دهد که نظريه پردازان کنش متقابل نمادين در گذشته بر روي گونه هايي از ارتباطات مورد علاقه ي مطالعات فرهنگي ( همچون سينما ) تأکيد داشته اند. اما به مرور از اين تأکيد دور شده اند و دنزين مي کوشد تا آنها را به ريشه هاي فرهنگي شان برگرداند.
دنزين از نظريه پردازان کنش متقابل مي خواهد که در بررسي هاي شان بر فرهنگ و بويژه فرهنگ عامه تمرکز داشته باشند، با اين وجود از آنها مي خواهد که يک رويکرد انتقادي را در مورد فرهنگ اتخاذ کنند. يک چنين جهت گيري انتقادي با سنت نظريه پردازان کنش متقابل در تأکيد بر مظلومان و رابطه ي آن با ايادي قدرت همخواني دارد.
حرکت در اين مسير مستلزم نوعي دگرگوني در جهت گيري نظري کنش متقابل گرايي نمادين است. از يک سو، کنش متقابل گرايي نمادين بايد از جهت گيري سنتي مدرنش دست بشويد. به بياني دقيق تر، چيزي که بايستي از آن دور شد تعبير و تفسيرهاي متداول از متن هاي کلاسيک کنش متقابل گرايي نمادين است. يا آن برداشتي که از يک علم در برگيرنده ي تماميت اجتماعي ناشي مي شود، و يا آن افسانه هاي تاريخي که بر اين حوزه تسلط يافته و از حرکت در مسيرهاي نظري جديد جلوگيري کرده است. بدين سان، کنش متقابل گرايي نمادين علاوه بر ترک جهت گيري هاي موجود، بايد در مسيرهاي تازه نيز گام نهد:
سنت کنش متقابل گرا بايد با زمينه هاي نظري جديدي که پيوسته در عصر پس مدرن پديدار مي شوند ( از جمله هرمنوتيک، پديده شناسي، ساختارگرايي، پس ساختارگرايي، نظريه ي پس مدرن، روان کاوي، نشانه شناسي، پس مارکسيسم، مطالعات فرهنگي، نظريه ي فمينيستي، نظريه ي فيلم (9) و غيره ) به مقابله، مجادله و مبارزه برخاسته و آنها را در خود مستحيل سازد.
( دنزين، 1992: 169 )
بدين سان، دنزين همان مسيري را براي کنش متقابل گرايي نمادين ترسيم مي سازد که فاين مطرح کرده بود، هر چند که دنزين اين تعيين مسير را به شکلي دقيق تر از فاين نشان مي دهد.
دنزين در برنامه اش براي کنش متقابل گرايي نمادين از پس ساختارگرايي ( دان، 1997 ) و پس مدرنيسم بسيار استفاده مي برد ( براي آشنايي با نقدي در اين زمينه، رجوع کنيد به مينس، 1996 ). براي مثال، کنش متقابل گرايي نمادين از حيث تأکيدش بر پديده هاي هميشه متغير با طرد پس مدرنيستي نظريه هاي کلان ( مانند نظريه ي سرمايه داري مارکس )، يا همان که انديشمندان پس مدرن ابر روايت ها مي نامند، همخواني دارد؛ هر چند که نظريه پردازان کنش متقابل نمادين در تأکيد متعارف شان بر ارتباط نيز با تعلق پس مدرن به ارتباط، بويژه تصاوير ويديوئي در تلويزيون و سينما هم آواز هستند. از بررسي متنها به طور عام و واکاوي (10) آنها به طور خاص بهره هاي زيادي مي توان برد.
بعلاوه، دنزين از کنش متقابل گرايي نمادين مي خواهد که موضع سياسي تري را اتخاذ کند. نمونه اي از سودمندي يک چنين تلحيل کنش متقابل گرايانه اي را در مورد کنش سياسي مي توان در کار پيفاف و يانگ (2001 ) درباره ي ماهيت دو لبه ي منابع نمادين و شيوه اي که گروه هاي سياسي مخالف از طريق آن مي توانند معاني براندازانه ي جديدي به نمادها بدهند، مشاهده کنيم.
آينده ي کنش متقابل گرايي نمادين
گري فاين (1993 ) تصوير جالبي از وضعيت کنش متقابل گرايي نمادين در دهه ي 1990 ارائه داده است. نکته ي اساسي او اين است که کنش متقابل گرايي نمادين در سالهاي اخير به شدت دگرگون شده است. نخست اينکه، اين نظريه از زمان اوج خود در دانشگاه شيکاگو يعني از دهه هاي 1920 و 1930 تاکنون دستخوش چندپارگي چشمگيري شده است. به طوري که اکنون کارهاي گوناگوني تحت عنوان کنش متقابل گرايي نمادين انجام مي گيرد. دوم آنکه، کنش متقابل گرايي نمادين بسيار گسترش يافته و از تعلق سنتي اش به روابط خرد بسي فراتر رفته است ( هريس، 2001 ). سوم اينکه، کنش متقابل گرايي نمادين عقايد گوناگون بسياري را از ديدگاههاي نظري ديگر به خود ضميمه کرده است ( فيدر، 2000 ). سرانجام آنکه عقايد نظريه پردازان کنش متقابل نمادين نيز به نوبه ي خود، از سوي جامعه شناسان متعهد به ديدگاه هاي نظري ديگر مورد پذيرش واقع شده اند. گذشته از آن، نظريه پردازان کنش متقابل نمادين در برخي از قضاياي عمده ي رو در روي نظريه ي جامعه شناسي در دهه ي 1990- خرد- کلان، عامليت- ساختار و غيره نيز درگير شده اند.بدين سان، خطوط مرزي بين کنش متقابل گرايي نمادين و نظريه هاي جامعه شناختي ديگر به طور قابل ملاحظه اي کمرنگ شده است ( مينس، 2001 ). گرچه کنش متقابل گرايي نمادين به حيات خود ادامه خواهد داد، اما کسي که بتوان آن را نظريه پردازان کنش متقابل نمادين ( و هرگونه نظريه پرداز ديگر ) ناميد، روز به روز ابهام آميزتر مي شود. اين قضيه را فاين اينگونه بيان مي کند:
پيش بيني آينده کار دشواري است، اما بي گمان برچسب کنش متقابل نمادين برچيده نخواهد شد... با اين حال، در آينده چهره ي اختلاطي تر، تبادلي تر و تعاملي تر از اين نظريه خواهيم ديد. کنش متقابل نمادين به عنوان يک برچسب مصلحتي در آينده عمل خواهد کرد، اما آيا آن به عنوان يک برچسب تفکر نيز عمل خواهد کرد؟
( فاين، 1993: 82-81 )
ما در سرتاسر اين مقالات به ترکيب هاي رايج در ميان بسياري از نظريه هاي جامعه شناسي مي پردازيم. تمام اين ترکيبها به اين پرسش کلي تر مي انجامد که آيا هر يک از برچسب هاي نظري موجود خواهند توانست شيوه هاي متمايزي از تفکر در آينده را وصف کند.
خلاصه
اين بخش را با بحث مختصري از ريشه هاي کنش متقابل گرايي نمادين در عمل گرايي فلسفي ( کار جان ديوئي ) و رفتارگرايي روان شناختي ( کار جان بي. واتسون ) آغاز کرديم. کنش متقابل گرايي نمادين از هم آميزي عمل گرايي، رفتارگرايي و منابع ديگري چون جامعه شناختي زيملي در دهه ي 1920 در دانشگاه شيکاگو توسعه يافت.کنش متقابل گرايي نمادين با تقليل گرايي روان شناختي رفتارگرايي و جبرگرايي ساختاري نظريه هاي جامعه شناختي کلان محورتري چون کارکردگرايي ساختاري مخالف بود. مشخصه ي اين نظريه جهت گيري اش به سمت قابليت هاي ذهني کنشگران و رابطه ي آنها با کنش و کنش متقابل بود. همه ي اينها به صورت فرايند در نظر گرفته مي شدند؛ اين نظريه نمي خواست کنشگر را تحت تأثير حالت هاي روان شناختي دروني يا نيروهاي ساختاري کلان مقياس در نظر گيرد.
مهمترين نظريه در حوزه ي کنش متقابل گرايي نمادين نظريه ي جورج هربرت ميد است. به طور کلي، نظريه ي ميد اولويت و تقدم را به جهان اجتماعي داده است. بدين معنا که از خلال جهان اجتماعي است که آگاهي، ذهن خود و غيره پديد مي آيند. بنيادي ترين واحد نظريه ي اجتماعي ميد عمل است که شامل چهار مرحله ي تکانه، ادراک، دستکاري و اقدام مي شود و به صورت ديالکتيکي با هم ارتباط دارند. يک عمل اجتماعي شامل دو يا چند نفر مي شود و ساز و کار اساسي آن ژست است. گرچه جانوران پست تر نيز مي توانند نوعي از گفتگوي ژستي را از خود بروز دهند، اما فقط انسان ها مي توانند به معاني آگاهانه ي ژست هاي شان پي ببرند. انسان ها توانايي عجيبي در ايجاد ژست هاي آوايي دارند و اين امر منجر به توانايي متمايز انساني براي توسعه و کاربرد نمادهاي معنادار مي شود. نمادهاي معنادار به توسعه ي زبان و استعداد متمايز انسان ها براي ارتباط در معناي واقعي آن با يکديگر مي انجامد و نمادهاي معنادار همچنين تفکر و کنش متقابل نمادين را نيز ميسر مي سازند.
ميد مجموعه اي از فرايندهاي ذهني را به عنوان بخشي از فرايند اجتماعي گسترده در نظر مي گيرد که شامل هوش بازانديشانه، (11) آگاهي، تصويرهاي ذهني، معنا و به طور کلي ذهن مي شود. انسانها قابليت متمايزي براي انجام گفتگوي دروني با خودشان دارند. مطابق با ديدگاه ميد، همه ي فرايندهاي ذهني نه تنها در مغز بلکه در فرايند اجتماعي نيز متجلي مي شوند.
خود اين توانايي را دارد که خويش را به عنوان يک شيء ( يا شناخته ) در نظر بگيرد. وانگهي خود در طي فرايند اجتماعي پديد مي آيد. اين ساز و کار عمومي خود است که انسان ها مي توانند خود را به جاي ديگران بگذارند، مانند آنها عمل کنند و خودشان را از نگاه آنها ببينند. ميد تکوين خود را در دو مرحله ي بازي ساده و بازي با قاعده دوران کودکي مي جويد. اهميت مرحله ي دوم حتي بيشتر است؛ در اين مرحله است که مفهوم ديگري تعميم يافته پديد مي آيد. توانايي ديدن خود از نگاه اجتماع براي ظهور مفهوم خود و نيز پيدايش فعاليت هاي گروهي سازمان يافته امري اساسي است. خود داراي دو مرحله است: من فاعلي که جنبه ي پيش بيني ناپذير و خلاق خود مي باشد، و من مفعولي که مجموعه نگرش هاي سازمان يافته اي را شامل مي شود که کنشگر احساس مي کند ديگران از آن برخوردارند. نظارت اجتماعي از طريق من مفعولي صورت مي پذيرد، در حالي که من فاعلي منبع نوآوري در جامعه مي باشد.
گرچه ميد فرايندهاي اجتماعي را مقدم بر ذهن و خود فرض مي کند، اما در مورد جامعه حرف چنداني براي گفتن ندارد او عمدتاً فاقد برداشتي کلان از جامعه است و نهادها را چيزي بيش از عادت هاي جمعي نمي داند.
شايد بتوان کنش متقابل گرايي نمادين را در اصول اساسي زير خلاصه کرد:
1-انسان برخلاف جانوران پست تر از نوعي استعداد تفکر بهره مند است.
2-اين استعداد تفکر به واسطه ي کنش متقابل اجتماعي شکل مي گيرد.
3-انسانها طي کنش متقابل اجتماعي معاني و نمادها را مي آموزند و به وسيله ي آنها استعداد تفکر مشخصاً انساني شان را به کار مي گيرند.
4-معاني و نمادها اين امکان را به انسان ها مي دهند که به کنش و کنش متقابل مشخصاً انساني شان بپردازند.
5-انسانها اين توانايي را دارند که معاني و نمادهايي را که در کنش و کنش متقابل به کار مي گيرند بر پايه تفسيرشان از موقعيت تعديل يا تغيير دهند.
6-انسان ها از آن رو مي توانند اين تعديل ها و تغييرات را اعمال کنند که تا حدي توانايي کنش متقابل با خودشان را دارند، همين توانايي است که به آنها امکان مي دهد تا مسيرهاي احتمالي کنش را بيازمايند، مزايا و معايب نسبي شان را بسنجند و سپس يکي را برگزينند.
7-الگوهاي درهم تنيده ي کنش و کنش متقابل، گروه ها و جوامع را به وجود مي آورند.
پينوشتها:
1- براي آشنايي با يک نقد درباره ي کوشش هاي نظريه پردازان کنش متقابل نمادين براي تلفيق پديده هاي سطح کلان، رجوع کنيد به جي. ترنر، 1995.
2. Dialectic of being and emergence
3. Positional designations
4. Role making
5. Cultural studies
6. Structures of meaning
7. Popular
8. Communication
9. Film theory
10. Deconstruction
11. Reflective intelligence
ريتزر، جورج؛ گودمن، داگلاس جي. (1390) نظريه جامعه شناسي مدرن، ترجمه: خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول