داستانی از داستان‌های سیاست نامه

انوشیروان و پیرمرد

... حکایت کنند که در زمانهایی نه چندان دور و در عصر سلطنت انوشیروان دادگر! روزی انوشیروان پادشاه ایران زمین و همراهان و ملازمان وی به همراه خدمه‌اش برای شکار حیوانات در حال حرکت به سوی باغهای بزرگ و جنگل
شنبه، 28 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
انوشیروان و پیرمرد
 انوشیروان و پیرمرد

 

نویسنده: خواجه نظام الملک توسی
بازنویسی: مهرداد آهو



 

 داستانی از داستان‌های سیاست نامه

... حکایت کنند که در زمانهایی نه چندان دور و در عصر سلطنت انوشیروان دادگر! روزی انوشیروان پادشاه ایران زمین و همراهان و ملازمان وی به همراه خدمه‌اش برای شکار حیوانات در حال حرکت به سوی باغهای بزرگ و جنگل بودند که به یکی از روستاهای در مسیر راهشان رسیدند، آنها کمی استراحت کرده و در آنجا مقداری آذوقه خریدند و می خواستند که از ده خارج شوند که ناگهان انوشیروان، پیرمردی را دید که مشغول کاشتن گردو بود و بذرهای گردو را به هر طرف می‌پاشید که هر بذری می‌توانست بعد از چندین سال درخت گردو شود.
انوشیروان بسیار تعجب کرد، زیرا که می‌دانست بذر گردو تا به درخت تبدیل شود و درخت گردو بتواند میوه بدهد، حدود بیست سال طول خواهد کشید، در حالی که پیرمرد، بسیار پیر و فرتوت بود و کهولت سن، اجازه زندگی درازمدت را به او نمی‌داد و اگر شانس می‌آورد، شاید پنج و یا حداکثر ده سال دیگر می توانست زندگی کند. پس انوشیروان به او گفت: ای پیرمرد کشاورز! چرا گردو می‌کاری؟
مگر درخت دیگری نیست که زودتر از گردو میوه بدهد، پس تو چرا میوه‌ای را می‌کاری که نمی‌توانی خودت از آن استفاده کنی؟
پیرمرد رو به انوشیروان کرد و گفت: ای پادشاه، گذشتگان ما کاشتند و ما خوردیم، پس ما نیز بکاریم تا آیندگان ما بخورند، گذشتگان ما به فکر ایندگان خود بودند و ماهم باید به فکر آینده فرزندانمان باشیم.
انوشیروان خوشش آمد و به خزانه دارش دستور داد تا هزار دینار به او بدهد. پس پیرمرد وقتی هزار دینار را گرفت به انوشیروان گفت: ای پادشاه، من زودتر از دیگران از محصول این گردوها استفاده می‌کنم، انوشیروان تعجب کرد و پرسید: چگونه؟
پیرمرد جواب داد: ای پادشاه، اگر من این بذرهای گردو را نمی‌کاشتم، و شما از اینجا عبور می‌کردید، من هیچ چیز بدست نمی‌آوردم، پس اگر من چیز دیگری می‌کاشتم، توجه شما را جلب نمی‌کرد تا به من هزار دینار بدهید، و اگر من هر میوه‌ای می‌کاشتم، به این زودی محصولش را به دست نمی‌آوردم. اما اکنون بدست آورده‌ام.
پس انوشیروان به هوش و درایت آن پیرمرد آفرین گفت و دستور داد دو هزار دینار به پیرمرد بدهند، پس پیرمرد جمعا سه هزار دینار از انوشیروان گرفت و خوشحال و شاد گشت و از انوشیروان تشکر کرد و انوشیروان و همراهانش به سمت شکارگاه حرکت کردند.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.