نویسنده: امیرحسین الهیاری
«دارا» جوانی زودخشم و تندخو با زبانی گزنده است. در آغاز سلطنت دستور میدهد که به همسایگان و سران و فرمانروایان اطراف و نواحی، نامههای پرعتاب و تهدیدآمیز بنویسند تا هم باج و خراج بدهند و هم به یاد داشته باشند که سرکشی و نافرمانی موجب تباهی و نابودی ایشان خواهد شد. دارا در طی پادشاهی خود شهری بزرگ در «اهواز» میسازد.
از آن سوی اسکندر که به سلطنت روم رسیده است، تحت آموزشهای «ارسطاطالیس»- ارسطو- پرورش مییابد.
ارسطو به اسکندر اندرز میدهد که دادگستر باشد و هرگز از مشاوره ی خردمندان بی نیاز نماند و سخن کارآزمودگان و خیراندیشان را بشنود و به رأی خود متکی نباشد که چنین اعمالی جمله حاصل نادانی انسان است.
بدو گفت کای مهتر شادکام*** همی گم کنی اندر این کار نام
که تخت کیان چون تو بسیار دید***نخواهد همی با کسی آرمید
هر آنگه که گویی رسیدم به جای***نباید به گیتی مرا رهنمای
چنان دان که نادانترین کس تویی***اگر پند دانندگان نشنویی
ز خاکیم و هم خاک را زادهایم***به بیچارگی دل بدو دادهایم
اگر نیک باشی بماندت نام***به تخت کیی بر بوی شادکام
به نیکی بود شاه را دسترس***به بد روز گیتی نجستست کس
به هر روی نبرد میان اسکندر و دارا درمی گیرد و در نهایت دارا شکست خورده و ناامید میگریزد. در حالی که دو مشاور او، «ماهیار» و «جانوسیار» در کنار او هستند. این دو مشاور او به نامردی و به قصد غصب سلطنت در نیمه ی راه دارا را میکشند و بازمی گردند، غافل از این که اسکندر را مرام نه این است پس اسکندر در کنار پیکر نیمه جان دارا حاضر میشود و به او وعده ی آمدن پزشک و درمان و دارو میدهد اما دارا تصریح میکند که کارش از درمان و پزشک گذشته است.
اسکندر دارا را به شیوه ی شاهان تشییع میکند و ماهیار و جانوسیار را به سبب خیانتشان به دار مجازات میآویزد و خود بر تخت سلطنت ایران مینشیند.
سخنان اسکندر در آغاز شاهی
سکندر چو بر تخت بنشست گفت***که با جان شاهان خِرد باد جفت
که پیروزگر در جهان ایزد است***جهاندار کز وی نترسد بَد است
بد و نیک هم بگذرد بی گمان***رهایی نباشد ز چنگ زمان
هر آن کس که آید بدین بارگاه***که باشد همی سوی ما دادخواه
اگر گاه بار آید از نیمه شب***به پاسخ رسد چون گشاید دو لب
چو پیروزگر فرهی دادمان***در بخت پیروز بگشا دمان
همه زیردستان بیابند بهر***به کوه و بیابان و دریا و شهر
نخواهیم باژ از جهان پنج سال***جز آن کس که گوید که هستم همال
به درویش بخشیم بسیار چیز***ز دارنده چیزی نخواهیم نیز
چو اسکندر این نیکویها بگفت***دل پادشا گشت با داد جفت
(همان: ج6، اسکندر، 1-10)
ده خواب «کید»
اسکندر چون به تخت تکیه زد به خواست دارا، «روشنک» دختر او را خواستگاری کرد و این خواستگاری را نه به زور و ارعاب بلکه به مهر و با رعایت تمام رسوم و حرمتهای آن زمان البته به آیین مسیحیان انجام داد.در آن زمان در هند پادشاهی بود خردمند و آگاه به نام «کید». کید طی ده شب پی در پی ده خواب میبیند که خوابگزاران جمله از تعبیر آنها عاجز میمانند. پس کید پی مردی بیابانگر به نام «مهران» میفرستد که به تأیید همگان، بزرگترین معبر خوابهاست. مهران را میآورند و کید شروع به گزارش خوابهای خود میکند.
خواب اول:
اتاقی دیده که در نداشت. فقط روزنی داشت و فیلی عظیم الجثه در آن اتاق بود که از آن روزن به راحتی بیرون رفت ولی خرطومش را در اتاق جا گذاشت.خواب دوم:
تخت سلطنت از شاهی دادگر خالی ماند و بیدادگری به جای او نشست.خواب سوم:
کرباسی که چهار تن از چهار سوی آن را میکشیدند نه کرباس پاره میشد و نه آن چهار تن فرسوده میشدند.خواب چهارم:
مرد تشنهای بر لب جویباری که ماهیان بر او آب میپاشیدند و او از آب میگریخت و ماهیان در پی او.خواب پنجم:
شهری که مردمانش همه کور بودند اما کسب و کار و زندگیشان با رونقی تمام همراه بود.خواب ششم:
شهری با مردمان دردمند و بیمار که با این حال به پرسش و عیادت مردم تندرست میرفتند.خواب هفتم:
اسبی که دو سر داشت و از دو سو به سرعت میچرید اما راه دفع نداشت.خواب هشتم:
دو خُم پر آب و یکی خالی و دو تن که از آن دو خم آب برمی داشتند و در خم خالی میریختند اما نه آن دو خم خالی میشدند و نه آن دیگری پر.خواب نهم:
گاوی فربه که از گوسالهای لاغر شیر میخورد و مدام فربهتر میشد و گوساله نزارتر.خواب دهم:
چشمهای که دشت پهناور را سیراب میکرد اما لب چشمه خشک مانده بود.مهران ابتدا کید را از لشکرکشی اسکندر به هند آگاه میکند و میگوید تو چهار چیز داری که در جهان هیچ کس ندارد اگر آنها را تحفه به نزد اسکندر فرستی دیگر او را با تو کاری نخواهد بود.
یکی دختری زیبا و برازنده،
دوم فیلسوفی که رازهای نهان داند.
سوم پزشکی که در طبابت شهرهی دهر است.
چهارم جامی که چون آب سرد در آن ریزی گم نشود و هرچه از آن بنوشند کمی نگیرد.
و اما تعبیر خوابها:
تعبیر خواب اول:
آن خانه دنیاست و آن پیل پادشاه ناسپاس و بیدادگری است که از شاهی تنها نام آن را با خود دارد.تعبیر خواب دوم:
تعبیر آن، جهان است که خود یکی را میبرد و دیگری را که سفله و ناتوان است به جای او میآورد.تعبیر خواب سوم:
آن کرباس دین یزدان است و آن چهار تن چهار پیامبر بزرگ هستند که سه تن موسی و عیسی و زرتشت و چهارمی پیامبری است که از سرزمین عرب برخواهد خاست.تعبیر خواب چهارم:
آن مرد تشنه مردی است که از آب دانش نوشیده است و دیگران به ندای او پاسخ نمیدهند و او را میگریزانند.تعبیر خواب پنجم:
زمانهای خواهد آمد که مردمان چون کوران یک دیگر را نبینند. دانایان مطیع نادانان شوند. دانشمند ستایندهی بی خردی گرند و مستمند و تهیدست گردِ مال اندوزان بگردند و حتی اگر نصیبی ایشان را نرسد به رایگان آنان را پرستندگی کنند.تعبیر خواب ششم:
زمانی فرا میرسد که مردم حریص مال و آزمند ثروت شوند و هرچه یابند سیری نیابند. درویشان پست و خوار میشوند. توانگران به توانگران بخشش کنند و تهیدستان با لب تشنه و شکم گرسنه شبها را به صبح برسانند.تعبیر خواب هفتم:
روزگاری میآید که مردمان با شدت هرچه بیشتر در جمع آوری مال و ثروت بکوشند و اعتنایی به دیگران نکنند و جز برای خود چیزی را نمیپسندند.تعبیر خواب هشتم:
روزگاری میآید که مستمند پست و خوار شود و اگر بهاران از ابر بارانها ببارد، قطرهای نصیب ناتوانان نگردد.تعبیر خواب نهم:
توانگر به درویش هیچ مدد نرساند و پیوسته از دسترنج او بهره ببرد و یکی مدام داراتر و دیگری مدام ندارتر شوند. فرمانروا گردد بیدادگر و کم خرد و جهان از او در رنج و تیره روزی خواهد افتاد و او تمام توان خود را برای تهیهی لشکر و آلات رزم صرف خواهد کرد تا خود را برتر و باشکوهتر از دیگران جلوه دهد اما سرانجام شاهی دیگر با روش نیکو جای او را خواهد گرفت.پیام خوابهای کید، یکسره تصویر است. تصویری از حقایق تلخ جاری جهان. از آن چه هر انسان خردمندی در دورهی حیات خود از دیدن و لمس آنها رنج میبرد و دردها میکشد اما در پس هر کدام اندکی امیدواری هست به آینده ی روشن و باز تأکید میکند که جهان جادهی گذر است و جاده هم عابر نیک دارد و هر عابر بد و نیک و بد جمله درمی گذرند و جاده به جای میماند.
اسکندر چون با لشکر به کرانهی هند میرسد کید آن چهار چیز گرانمایه را که مهران گفته بود به تحفه نزد اسکندر میفرستد.
پزشکی که در این جا از او نام برده شده هنرش آن بود که وقتی نمونهی ادرار کسی را میدید فوراً به بیماری او پی میبرد. اسکندر از او پرسید سر همهی بیماریها چیست؟
پزشک پاسخ داد: کسی که بیش از اندازه بخورد پُرخور است و پرخور تندرست نیست اما من تو را دارویی میدهم که با مصرف آن همواره سلامت و تندرست بمانی و حتی اگر پرخوری هم بکنی به تو آسیبی نرسد. پس پزشک گیاهان بسیار از کوهساران چید و قسمتهای به کار نیامدنی آنها را جدا کرد و برگهای زاید را چید و بخشهای شفادهندهی آنها را بیرون آورد و درهم آمیخت و دستور داد که اسکندر با آن دارو شستشو کند. پس از آن شستشو بسیار خوابی از او دور شد و در آمیزش زنان نیروی بسیار پیدا کرد. روزی پزشک بیامد و در نمونهی ادرار او نگریست. نشان کاهش نیرو در آن دید. پس به اسکندر گفت که در کار آمیزش با زنان زیاده روی مکن و ... به هر روی اسکندر، هر چهار تحفه را آزمود و از حمله به هند درگذشت.
آن گاه به سرزمین «فوریان» لشکر کشید و با شاه ایشان «فور» نبرد کرد و بر ایشان نیز غالب شد و سرزمینشان را فتح کرد.
پس تصمیم گرفت به سوی کعبه برود. «نصر قُتیب» بزرگ مکه، از او استقبال کرد و به اسکندر گفت که این نصر، نوادهی «حضرت اسماعیل» فرزند «ابراهیم خلیل» است. اسکندر در آن کشور فردی به نام «خزاعه» را که پادشاهی بیدادگر بود به سزای اعمالش رسانید و خاندان اسماعیل را برتری داد. پس به مصر و اندلس رفت. اسکندر را در سفر اندلس با زنی به نام «قیدافه» که حاکم اندلس است و دو پسران او «قیدوش» و «طینوش» حکایتهای شیرینی است که نقل آنها در این مقال اندک نگنجد.
اسکندر، شاهی بود که با همهی وسواس آزمندانهای که بر فتوح و کشورگشایی داشت، همواره به سوگند و پیمان پایبند بود و این شاید یکی از علل پیروزیهای او به حساب آید. اسکندر از آن جا به سرزمین برهمنان میرود و آنان، اسکندر را از رازهای جهان آگاه میکنند. از بزرگترین راز جهان، «مرگ» که همواره مسلط و چیره است و انسان که دست بستهی ابدی است در برابر این سلطان- مرگ- و از آز و هوس و بیشتری طلبی که مایهی عذاب و بیهودگی است و از موی سپید که پیامبر مرگ است پس به دریای خاور میرسد. در آن جا مردانی دید که مانند زنان روی خود را میپوشیدند و زبانشان به تازی بود و نه پهلوی و نه چینی و خوراکشان فقط ماهی بود.
ماهیِ غول آسا و آبگیری با نیهای درشت- بامبو؟- هم چون خیار، میبیند. در آن نیستان از شیر و گراز و کژدم و مار بر جان سپاهیان اسکندر بسیار آسیبها میرسد. پس به فرمودهی اسکندر آن نیزار را آتش میزنند و از آن جا به حبشه میروند، در حبشه نیز جنگیدند که سودای کشورگشایی بشر را از جنگ ناگزیر میکند. در حبشه، کرگدنهایی را که به ایشان حملهور شده بودند به تیر از پای درآوردند.
اسکندر به سرزمین نرم پایان و بعد به سرزمین دیگری میرود که در آن جا اژدهایی در کوهی سکونت دارد. اسکندر اژدها را نیز به تدبیر از پای درمی آورد. پس به شهری میرسد که پوست تنشان چون قیر، سیاه بود و لبهای آویخته و چشمهایی چون کاسهی خون داشتند. پس به مغرب رفت و در آن جا مردانی قوی دید با روی سرخ و موی زرد.
از سرزمین مغرب، راهی به جهان تاریکی بود و در آن تاریکی و ظلمات، چشمهی آب حیوان قرار داشت. از آن چشمه راهی به بهشت بود و هر کس از آن آب مینوشید عمر جاودان مییافت. اما راه چنان تاریک و هولناک و پرخطر بود که کس تاکنون به آن چشمه نرسیده بود. اسکندر اما عزم آن چشمه کرد و در آن راه «خضر» پیامبر همراه اسکندر بود. در تاریکی همراه هم میرفتند تا به یک دو راهی رسیدند. خضر و اسکندر یک دیگر را گم کردند. خضر به آب حیوان رسید و از آن آشامید و سر و تن بشست و بازگشت اما اسکندر از راه دیگر هم چنان رفت تا به سرزمین روشنایی رسید. در آن سرزمین کوهی دید که چهار ستون داشت و بر هر ستون آشیانهای بزرگ و بر هر آشیانه مرغی درشت اندام نشسته بود که هر چهار به زبان رومی سخن میگفتند.
پیامی که اسکندر از آن مرغان درشت اندام و نیز از اسرافیل صور بر دست بر سر کوه نشسته بود، دریافت کرد همان سؤال و دغدغهی همیشهی شاهنامه و البته سرایندهی آن است. سؤالی که شاید به تناسب نوع زندگانی اسکندر، بیش از همه از او پرسیده میشود. این سؤال که اگر پایان جهان خاک و مرگ است پس این همه رنج بردن از برای رسیدن به گنجها و فتح جهان برای چیست؟
اسکندر دوباره به سرزمین تاریکی بازگشت. در راه از زیر پاهایشان صدایی میآمد که هر که از این سنگها بردارد پشیمان میشود و هر که برندارد هم پشیمان میشود.
عدهای برداشتند و عدهای نه و چون به روشنایی رسیدند آن سنگها همه یاقوت و لعل و زمرد بود و آنها که برنداشته بودند پشیمان بودند که چرا برنداشتهاند و آنان که برداشته بودند پشیمان که چرا بیشتر برنداشتهاند!
پس اسکندر به باختر آمد. در آن جا قومی بودند به نام یأجوج و مأجوج که ظاهری عجیب داشتند و راهزن و مهاجم بودند. اسکندر در آن جا سدی ساخت که تا ابد جلوی یأجوج و مأجوج را بگیرد و آن همان سد سکندر معروف است.
زان پس، اسکندر هر آن چه از کوه و چشمه و درختان نر و ماده و ... میبیند جملگی به یک زبان با او گوشزد میکنند که این همه در جهان گشته و اکنون پایان کار او نزدیک است. اسکندر مدام نشانههای مرگ را میبیند. پیش از مرگ وصیت میکند که بر جنازه و جسد او عسل بریزند تا مومیایی شود و این چنین با وسواس جاودانه شدن میمیرد. اسکندر در بابل میمیرد و بابل و تمام جهانی را که گیرم برای چندین سال زیر نگین داشت، به راحتی برای آیندگان وامی گذارد و عاقبت کار چنین است.
منبع مقاله :
الهیاری، امیرحسین؛ (1394)، سلامت در شاهنامه، تهران: نشر قطره، چاپ اول