داستانی از داستان های مثنوی معنوی

شیخ محمد سرزی

... در دوران قدیم در شهر غزنین، زاهدی زندگی می‌کرد که نامش شیخ محمد سرزی بود. این زاهد متقی بسیار خویشتن دار و پرهیزگار بود و روزها روزه می‌گرفت و شبها را نیز به دعا و نیایش می‌پرداخت و همیشه ایام را به عبادت و
دوشنبه، 30 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شیخ محمد سرزی
 شیخ محمد سرزی

 

سروده ی مولوی
بازنویسی: مهرداد آهو



 

داستانی از داستان های مثنوی معنوی

... در دوران قدیم در شهر غزنین، زاهدی زندگی می‌کرد که نامش شیخ محمد سرزی بود. این زاهد متقی بسیار خویشتن دار و پرهیزگار بود و روزها روزه می‌گرفت و شبها را نیز به دعا و نیایش می‌پرداخت و همیشه ایام را به عبادت و بندگی می‌گذراند. او هفت سال را پشت سر هم روزه می‌گرفت و افطارش هم با برگ درخت مو بود و تنها با برگ درختان انگور افطار می‌کرد.
این زاهد، عاشق پروردگار عالم بود و دل جانش برای او بال می‌گشود و به شوق وصل و اتصال با سرچشمه وجود هر شب و روز به نیایش و دعای عاجزانه با خدایش می‌پرداخت و با خدای خویش عهد کرد که اگر جان او را نستاند و او را به سوی خود نخواند، خودش بر سر کوهی می‌رود و خود را از آنجا به پایین پرتاب می‌کند تا به وصل حق تعالی نائل شود و از این دنیای فانی و زندان مومنان خلاصی یابد و جان و دلش با واجب الوجوب یکی شود و در دریای بیکران مبدا هستی غرق گردد. پس او به بالای کوهی رفت و خود را به پایین انداخت، ولی به فضل و کرم پروردگار داخل یک چاله بزرگ آب افتاد و هیچ آسیبی ندید و زنده و سرحال از آنجا بیرون آمد و بعد از آن از غیب صدایی شنید که می‌گفت: ای بنده مخلص ما ! پس به سمت شهر برود و به گدایی بپرداز و از همه مردم گدایی کن و حاصل گدایی ات را به فقیران و مساکین و حاجتمندان با آبرو ببخش و خود نیز تنها به قدر رفع حاجت از آن بردار.
پس زاهد متقی به امر صدای غیبی که می‌دانست از سوی پروردگار عالم است به سوی شهر رفت و با یک زنبیل که در دست داشت به گدایی پرداخت. بزرگان شهر که او را می‌شناختند او را تکریم کردند و به او گفتند که بیا و نزد ما مقام و مرتبه ای کسب کن و به قصرها و کاخهای ما بیا و در آنها ساکن شود که هر چه بخواهی ما به تو خواهیم داد.
ولی شیخ قبول نکرد و گفت: ای مردم! حق تعالی به من فرمود که به گدایی بپردازم و از لذات دنیوی چشم بپوشم. پس از این قبیل پیشنهادها نکنید که نمی‌پذیرم.
شیخ در شهر می‌گشت و با زنبیل خود به گدایی می‌پرداخت و حاصل آن را بین فقرا و مستمندان و افراد بی بضاعت و افراد حاجتمند با آبرو و همچنین درویشان اصیل و قلندران حق جو و بطور کلی همه افرادی که به نحوی نیازمند و حاجتمند بودند تقسیم می‌کرد و خود اندکی از آن را برای رفع حاجت خود بر می‌داشت و بیشتر اوقات خودش ریاضت فراوان می‌کشید و در سختی و مشقت دست و پا می‌زد. ولی با منتی که دیگران بر سرش می‌گذاشتند آنچه را که از راه گدایی به دست می‌آورد، به افراد مستحق می‌داد و بدین ترتیب روزگار می‌گذراند. تا دوسال از این ماجرا گذشت. روزی از روزها شیخ زاهد برای گدایی به در خانه یکی از امیران معروف شهر رفت که بسیار ثروتمند بود و قصر باشکوهی داشت. شیخ به در قصر نزدیک شد و در زد، ولی امیر اعتنا نکرد و چون دید گدایی برای گرفتن پول آمده توجه نکرد و اصلا در را باز نکرد. ولی شیخ سماجت کرد و امیر ناچار فرمان داد تا در قصر باز کنند و شیخ را نزد او ببرند.

وقتی شیخ را نزد او بردند، شیخ از امیر خواست تا کمکی بکند. امیر که ناراحت شده بود گفت: ای سمج، تو چقدر پررو هستی که ما چند بار فرمان دادیم ترا از قصر برانند و تو هر بار برگشتی و دوباره دست نیاز به طرف ما دراز کردی. تو چقدر حریص و آزمند هستی مگر شکم چقدر ارزشمند است که تو خود را از اینچنین ذلیل و خوار کرده ای و پیش هر کس و ناکسی دست نیاز دراز می‌کنی.

شیخ زاهد گفت: ای امیر! بر من خرده نگیر، که من فقط اطاعت امر می‌کنم و فرمان حق تعالی را اجرا می‌کنم. به خدا قسم که من از مال دنیا هیچ چیز برای خود نمی‌خواهم و مال دنیا برای من به اندازه پرکاهی نمی‌ارزد و برای آن هیچ ارزشی قائل نیستم، اما برای ادای وظیفه و بجا آوردن فرمانی که بر عهده من گذاشته شده، به انجام این کار ناچارم. ای امیر! من هفت سال تنها با برگ درخت مو افطار می‌کرده ام و شکم برای من هیچ ارزشی ندارد و اگر بدانم که شکم من حریص شده آن را می‌درم. من عاشق وصل خداوند عالمیان هستم و تو از این بابت مرا سرزنش نکن. من بسیار کوشیده ام که تنها رضای حق تعالی را کسب کنم و حال که رضای او در گدایی کردن من است، ناچارم که آن را بپذیرم. گر چه در آن منت کشیدن، ذلیل شدن و بی آبرو گشتن وجود داشته باشد و انسان خوار گردد اما من همه اینها را برای رضای معشوق خود می‌پذیرم و حتی مرا از رسوایی و بی آبرویی در این راه باکی نیست. شیخ زمانی که سخن می‌گفت می‌گریست، تا اینکه امیر نیز به گریه افتاد و هر دو مدتی را گریستند.
پس امیر گفت: از زاهد عاشق! تو بسیار بزرگ و کریمی. من حاضرم تمام ثروتم را به تو ببخشم و هر چه دارم اعم از منقول و غیر منقول به تو واگذارم. اما شیخ گفت ای امیر! من نمی‌توانم ثروت و را قبول کنم زیرا که دستوری از طرف خدا به من نرسیده و به من گفته نشده که ثروتهای کلان را بپذیرم. تو فقط در حد خودت به من کمک کن تا خداوند دستوری دهد. امیر مقدار زیادی سیم و زر و انواع جواهرات را به او داد و او نیز آنها را میان مستحقان و مستمندان تقسیم نمود و برای خودش چیزی برنداشت و همه را بخشید. او هر چه را می‌گرفت، می‌بخشید و چیزی را برای خود برنمیداشت تا اینکه دو سال به همین منوال گذشت و شیخ مشغول بود و حاصل گدایی اش را به نیازمندان واقعی می‌بخشید و حتی آنچه که خود داشت را هم در راه خدا به نیازمندان می‌داد به طوری که بعنوان بخشنده شهر معروف شده بود.
روزها از پس هم می‌گذشتند و شیخ به کار تکدّی گری مشغول بود تا اینکه از غیب باز هم به او الهامی رسید و سروش بانگی برآورد که ای شیخ! دیگر از گدایی دست بردار و از دیگران طلب نکن. تو دیگر به چیزی نیاز نداری زیرا خداوند هر آنچه که بخواهی از غیب برای تو مهیا می‌کند. کافیست که تو دست در زنیل خود کنی و هر آنچه که اراده کنی به دست آوری و هر آنگاه که به خاک دست بزنی به طلا تبدیل می‌شود و هر آنچه بخواهی، سریع پیش تو حاضر می‌شود. تو در نزد ما مقام بالایی داری. ای شیخ! دیگر از کسی چیزی مخواه بلکه خودت به همه چیزی بده و همه را از دریای بیکران وجودت مستفیض گردان.
شیخ از آن پس گدایی را کنار گذاشت و هر کس که مستمند و محتاج بود و نزد او می‌آمد. او دست در زنبیل می‌کرد و هر چه که او می‌خواست به او می‌داد و خاکها و سنگها را از زمین برمی داشت و طلا می‌شد و آن را به مستمندان می‌داد. شیخ زاهد حتی از دلهای درویشان آگاه بود و قبل از آنکه آنها چیزی بگویند نیاز آنها را به خودشان می‌گفت و یا از آن ها رفع نیاز می‌کرد و حاجاتشان را برآورده می‌ساخت.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.