به مناسبت سالروز شهادت امام باقر علیه السلام چند روایت را که حاکی از گوشه هایی از شیوه و سبک زندگی و حیات طیبه آن امام همام است، از کتاب شریف بحارالانوار جلد 46 با ذکر منبع اصلی آن برای شیفتگان آن حضرت نقل می کنیم:
دوستى خود را در قلب برادرت به آن اندازه بدان كه تو او را دوست مي دارى
سلمى كنيز حضرت باقر علیه السلام می گوید: هر يك از برادرانش كه به خانه آن جناب مى آمدند، آنها را با غذاى خوب پذيرایى مي کرد و لباسهاى عالى به ايشان مي داد و پول نيز مي بخشيد. من عرض مي كردم، خوب است كمتر مصرف كنيد! مي فرمود: سلمى، نيكى و ارزش دنيا، كمك به برادران و دوستان است. سلمی می افزاید: جايزههایى كه امام مي داد از پانصد درهم تا ششصد درهم و هزار درهم بود. از نشستن با برادران دلتنگ نمي شد. مي فرمود: دوستى خود را در قلب برادرت به آن اندازه بدان كه تو او را دوست مي دارى. هيچ وقت از خانهاش شنيده نمي شد كه به گدا بگويند: خير باد تو را. يا بگويند، گدا اين را بگير. مي فرمود آنها را با بهترين اسمهايشان بخوانيد. (کشف الغمه 2 : 320)
گریه با صدای بلند در مسجد الحرام
افلح غلام حضرت باقر علیه السلام می گوید: در خدمت آن جناب به مكه رفتم. همين كه وارد مسجد الحرام شد نگاهى به خانه خدا كرده، با صداى بلند شروع به گريه كرد. عرض كردم: پدر و مادرم فدايت، مردم متوجه شمايند آرامتر گريه كنيد. فرمود: وای بر تو ای افلح! چرا گريه نكنم؟ شايد خداوند تعالی با لطف و مرحمت به من نگاه كند و اين توجه او سبب رستگارى فردايم نزد او شود. گفت، آنگاه به گرد خانه خدا طواف كرد و بعد در مقام ابراهيم به نماز ايستاد. وقتى سر از سجده برداشت، محل سجده اش از اشك چشمش تر شده بود. و هر وقت خنده مي كرد مي گفت: خدايا بر من خشم مگير. (کشف الغمة 2 : 319)زینت و خود آرایی برای همسر
حسن زيّات بصرى می گوید: من و دوستم خدمت حضرت باقر عليه السلام رسيديم، ديديم در خانه ای آراسته، يك جامه گلى رنگ بر تن نموده و سر و ريش خود را روغن زده و سرمه كشيده است. پس چند مسأله پرسيديم، همين كه خواستم حركت كنم، فرمود: حسن! فردا با رفيقت پيش من بيا! من عرض كردم: بسيار خوب فدايت شوم. فردا خدمتش رسيدم، ديدم در خانه اي است كه جز حصير چيزى ندارد و يك جامه خشن پوشيده. رو كرد به دوست من و فرمود: برادر بصرى! تو ديروز آمدى و من در خانه یکی از همسرانم بودم و آن روز نوبت او بود و خانه متعلق به خودش بود. تمام وسائل نيز به او تعلق داشت. او خود را براى من زينت كرده بود من نيز لازم بود خود را برايش بيارايم، مبادا خيالى بكنى. رفيقم گفت: به خدا از خاطرم چيزى گذشت ولى اكنون ديگر هر چه خيال كرده بودم از بين رفت و فهميدم حق با شما است. (کافی 6 : 448)ما با اجازه او نیامده بودیم که با اجازه او برگردیم!
زراره می گوید: امام باقر علیه السلام براى تشييع جنازه مردى از قريش رفت. من هم در خدمت ايشان بودم. عطا نيز بود؛ زنى با صدای بلند شروع به گریه کرد. عطا گفت: ساكت باش و گر نه بر مي گرديم. آن زن ساكت نشد. عطا برگشت. به حضرت باقر علیه السلام عرض كردم: عطاء برگشت! فرمود: چرا؟ گفتم: زنى صدا به ناله بلند كرد، به او گفت ساكت باش و گر نه بر مي گرديم. زن ساكت نشد، او برگشت فرمود: ما به تشییع جنازه ادامه می دهیم. اگر بنا شود كار باطلى ببينيم که با حق آميخته شد و به واسطه آن باطل، ترك حق كنيم، در اين صورت حق مسلمان را ادا نكرده ايم. بعد از اينكه امام بر جنازه نماز خواند، صاحب عزا پيش آمده گفت: مأجور باشید! خدا شما را رحمت كند، نمي توانيد پياده راه برويد! برگرديد. حضرت باقر علیه السلام از برگشتن خوددارى كرد. عرض كردم: آقا، به شما اجازه برگشتن داد ضمنا من هم كارى دارم مي خواهم در مورد آن از شما سؤال كنم. فرمود: ما با اجازه او نيامده بوديم که با اجازه او برگرديم، اين ثواب و پاداشى است كه در جستجوى آن هستيم؛ شخص هر اندازه از پى جنازه برود پاداش مي گيرد. (کافی 3 : 171)واکنش امام در برابر بیماری و مرگ فرزند
یونس بن یعقوب نقل می کند که چند نفر خدمت امام باقر علیه السلام رسيدند، ديدند يكى از فرزندانش مريض است و امام خيلى ناراحت و افسرده است و قرار ندارد. با خود گفتند: به خدا قسم اگر پيش آمدى بكند، مي ترسيم از امام وضعیتی را که دوست نداریم، ببینیم! اتفاقا چيزى نگذشت كه صداى ناله و فرياد از ميان خانه بلند شد. ديدند امام عليه السلام آمد ولى گشاده رو بود، بر خلاف وضعى كه قبلا داشت. عرض كردند: فدايت شويم! ما مي ترسيديم كه اگر چنين اتفاقى بيفتد، شما را آن قدر افسرده ببينيم که ما را هم افسرده کند! فرمود: ما عافيت و سلامتى را براى كسى كه او را دوست داريم، دوست می داریم، ولى وقتى امر خدا آمد، در مقابل آنچه خدا دوست دارد تسليم هستيم. (کافی 3 : 226)عبادت امام
امام صادق علیه السلام فرمود: من هر شب رخت خواب پدرم را مي انداختم و منتظر مي شدم تا بيايد؛ وقتى به رختخواب مي رفت من به طرف خواب گاه خود مي رفتم. يك شب پدرم دير آمد! بعد از خوابیدن مردم در جستجوى او به مسجد رفتم! ديدم پدرم در مسجد به سجده رفته است و در آنجا کسی جز او نیست؛ صداى نالهاش را شنيدم كه مي گفت: خدایا پاک و منزهی تو! تو به حقیقت کلمه پروردگار منی. من از روی بندگی و رقّیت برای تو به خاک افتادم. خدایا عمل من ضعیف است. پس تو آن را برای من مضاعف فرما. خدایا، روزی که بندگانت را بر می انگیزی، مرا از عذابت حفظ فرما و بر من بازگرد که تو توبه پذیر و مهربانی. (کافی 3 : 323)ثواب مصافحه مؤمنین با یکدیگر
ابى عبيده می گوید: من با امام باقر علیه السلام سوار یک مرکب می شدیم و همراه هم بودیم؛ من اول سوار مي شدم، بعد ايشان سوار مي شدند، همين كه سوار مي شد و قرار مي گرفتيم، سلام مي كرد و شروع به احوال پرسی و مصافحه مي كرد، مثل دو نفر كه مدتى يكديگر را نديدهاند. موقع پائين آمدن، اول ايشان پائين مى آمد، وقتى من هم پائين مي آمدم، باز سلام مي كرد و احوال مي پرسيد، مثل كسى كه مدتى است دوستش را نديده! عرض كردم: یا ابن رسول الله! شما كارى مي كنيد كه كسى قبلا نكرده، يك بار هم زياد است. فرمود: نمي دانى چقدر مصافحه (دست دادن) ثواب دارد! مؤمنين وقتى يكديگر را مى بينند و دست در دست يكديگر مي گذارند، گناهان آنها چون برگ درخت مي ريزد و خداوند آنها را مورد توجه خويش قرار مي دهد تا از يكديگر جدا شوند. (کافی 2 : 179)کمک به غلامان و خدمتکاران در منزل
حضرت صادق علیه السلام فرمود: در كتاب رسول خدا است كه هر گاه غلامان و خدمتکاران را به كار وا مي داريد، اگر برایشان دشوار بود، با آنها در آن کار مشغول شوید. وقتى پدرم آنها را به كارى وا مي داشت، مي فرمود: صبر كنيد و مى آمد نگاه مي كرد، اگر كار سنگين بود مي گفت: بسم الله و با آنها مشغول کار می شد و اگر سبك بود از آنها جدا مي شد. (كتاب زهد حسين بن سعيد اهوازی)مردی که خواست امام باقر را نصیحت کند
عبد الرحمن بن حجاج از حضرت صادق علیه السلام نقل كرد كه فرمود: محمد بن منكدر مي گفت: خيال نمي كردم على بن الحسين علیهما السلام بتواند جانشينى مانند خود در علم باقی بگذارد تا این که خدمت فرزندش محمد بن على (امام باقر علیه السلام) رسيدم. خواستم او را پند دهم، او مرا پند داد. دوستانش گفتند: چگونه تو را موعظه كرد؟ گفت: در شدت گرما به خارج مدينه رفتم. محمد بن على را كه مردى فربه بود و تكيه به دو غلام سیاه خود داشت و در زمین خود کار می کرد، دیدم. با خود گفتم، شخصى از بزرگان قريش در چنين ساعتى با اين حال در جستجوى دنيا است؛ به خدا قسم او را موعظه خواهم نمود. پيش رفته سلام كردم. جواب مرا با نفسی که از شدت خستگى بريده بود و عرق مي ريخت داد. عرض كردم: خدا خیرت بدهد! شخصيتى بزرگ از خاندان قريش در چنين ساعتى با اين حال بايد در طلب دنيا باشد! اگر در اين حال مرگ تو را فرا گيرد چه مي كنى؟ خود را از دو غلام جدا نمود و تكيه كرده و گفت: به خدا سوگند اگر مرگ مرا در اين حال فرا گيرد، من در حال انجام يك وظيفه دينى هستم كه خود و خانواده ام را از نياز پيدا كردن به تو و مردم نگه داشته ام! ترس موقعى است كه مرگ فرا رسد و مشغول معصيت خدا باشى. عرض كردم: خدا رحمتت کند! من مي خواستم شما را نصيحت كنم، شما مرا پند دادى. (ارشاد شیخ مفید: 284)منبع مقاله:
مشرق نیوز
/م