جهان تو را مي خواهد
منبع:ماهنامه موعود
جهان در تپش آمدنت به لرزه درآمده است.
بادها پراكنده در هر سو، ستمبارههاي خويش را بر دوش ميكشند.
اهل زمين، ثانيه شمارها را مرتب نگاه ميكنند.
يك منجي، فقط يك منجي است كه ميتواند آنها را از درد و رنج و غم خلاصي بخشد.
درختان گيسوان پريشان خويش را فصل به فصل به دست زمان ميسپارند تا زردي و سرماي زندگي را به ساعت سرسبزي جوانههايشان برساند.
دلها در غربت خاك، غريبه و تنها جان ميدهند.
ماهيان قلبها خشكسالي محبت و مهرباني را تاب نميآورند.
چشمها چشمههاي خشكي شدهاند كه كمتر به اشك شوق ميانديشند كه گريههاي فراق، آنان را امان نميدهد.
تشنگي بر اعماق و ريشه اين ديار نفوذ كرده و تنديسها تاب ايستادن را بيش از اين ندارند.
كشتيهاي عدالت و انصاف در هياهوي بيامواج صدايشان به گِل نشستهاند و ناخدايان خدانشناس، هنوز در ادعاي حقطلبي خويشند.
هر روز كه عرش از صداي ضجه ستمديدگان به لرزه درميآيد، زمين، چهار ستونش فرو ميريزد.
لرزش بر اندام آدميان افتاده.
قدمهايشان سست شده، ايستادهاند؛ اما غبارهايي را ميمانند در هوا.
هستند؛ ولي گويي كسي جز خودشان نيست!
نيستند؛ ولي چنان در خويش حل شدند كه گويي هستي، جز آنها نيست.
خندانند؛ ولي در اعماق روح خويش چيزي ندارند جز اشك و عذاب.
گريانند؛ ولي نميدانند بهانه اين همه سختي و اشك چيست؟!
فضا، زمين، زمان، آسمان، دريا، انسان و هر آنچه در هستي است، در خلاءي عظيم غوطهور است. همه چيز در حال غرق شدن است. همه چيز در حال از بين رفتن است.
همه چشم به نجات دهندهاي دوختهاند كه دستهاي رها و خالي را بگيرد و از اين فضاي در حال سقوط نجات بخشد.
سخت است؛ سخت است هر روز چشم بگشايي و خورشيد را ببيني كه طلوع كرده، بيآنكه خبري از آمدن تو آورده باشد.
سخت است هر روز به سرخي غروب بكشاني و در تيرگي شب فرو روي، بيآنكه به آرامشش دستيابي.
سخت است تا آخر هفته روز شماري كني و روز هفتم بلند شوي و باز هم هيچ كس را در آن سوي جاده نبيني.
سخت است پنجره را باز كني و به دور دستها خيره شوي و هيچ چيز جز چشمهاي منتظر كاجها نبيني.
جادههاي كشيده شده تا آن طرف انتظار. چشمهاي خيره شده به روبهرو ....
پنجرههاي گشوده شده، فريادرسي را ميخواهد كه خواب ستم و بيعدالتي را بر آشوبد.
سواري را ميخواهد كه منتظرانش او را از پشت شيشههاي به شوق آمده، ببينند.
جهان تو را ميخواهد.
بادها پراكنده در هر سو، ستمبارههاي خويش را بر دوش ميكشند.
اهل زمين، ثانيه شمارها را مرتب نگاه ميكنند.
يك منجي، فقط يك منجي است كه ميتواند آنها را از درد و رنج و غم خلاصي بخشد.
درختان گيسوان پريشان خويش را فصل به فصل به دست زمان ميسپارند تا زردي و سرماي زندگي را به ساعت سرسبزي جوانههايشان برساند.
دلها در غربت خاك، غريبه و تنها جان ميدهند.
ماهيان قلبها خشكسالي محبت و مهرباني را تاب نميآورند.
چشمها چشمههاي خشكي شدهاند كه كمتر به اشك شوق ميانديشند كه گريههاي فراق، آنان را امان نميدهد.
تشنگي بر اعماق و ريشه اين ديار نفوذ كرده و تنديسها تاب ايستادن را بيش از اين ندارند.
كشتيهاي عدالت و انصاف در هياهوي بيامواج صدايشان به گِل نشستهاند و ناخدايان خدانشناس، هنوز در ادعاي حقطلبي خويشند.
هر روز كه عرش از صداي ضجه ستمديدگان به لرزه درميآيد، زمين، چهار ستونش فرو ميريزد.
لرزش بر اندام آدميان افتاده.
قدمهايشان سست شده، ايستادهاند؛ اما غبارهايي را ميمانند در هوا.
هستند؛ ولي گويي كسي جز خودشان نيست!
نيستند؛ ولي چنان در خويش حل شدند كه گويي هستي، جز آنها نيست.
خندانند؛ ولي در اعماق روح خويش چيزي ندارند جز اشك و عذاب.
گريانند؛ ولي نميدانند بهانه اين همه سختي و اشك چيست؟!
فضا، زمين، زمان، آسمان، دريا، انسان و هر آنچه در هستي است، در خلاءي عظيم غوطهور است. همه چيز در حال غرق شدن است. همه چيز در حال از بين رفتن است.
همه چشم به نجات دهندهاي دوختهاند كه دستهاي رها و خالي را بگيرد و از اين فضاي در حال سقوط نجات بخشد.
سخت است؛ سخت است هر روز چشم بگشايي و خورشيد را ببيني كه طلوع كرده، بيآنكه خبري از آمدن تو آورده باشد.
سخت است هر روز به سرخي غروب بكشاني و در تيرگي شب فرو روي، بيآنكه به آرامشش دستيابي.
سخت است تا آخر هفته روز شماري كني و روز هفتم بلند شوي و باز هم هيچ كس را در آن سوي جاده نبيني.
سخت است پنجره را باز كني و به دور دستها خيره شوي و هيچ چيز جز چشمهاي منتظر كاجها نبيني.
جادههاي كشيده شده تا آن طرف انتظار. چشمهاي خيره شده به روبهرو ....
پنجرههاي گشوده شده، فريادرسي را ميخواهد كه خواب ستم و بيعدالتي را بر آشوبد.
سواري را ميخواهد كه منتظرانش او را از پشت شيشههاي به شوق آمده، ببينند.
جهان تو را ميخواهد.