برخی در تعریف تاریخنگاری گفتهاند: تاریخنگاری کنش دو سویهی مورخ و واقعیت تاریخی است. در واقع ما در هر متن تاریخنگارانه شاهد تداخل افق اکنونی مورخ با افق گذشته هستیم. همان طور که علم تاریخ عبارت است از تداخل دو افق، یکی افق تاریخی و دیگری افق مورخ، تاریخنگاری نیز انعکاس تداخل این دو افق در زبان مورخ است ( آقاجری: 1380؛ ص79 و 156 ). به بیانی دیگر، تاریخنگاری به عنوان یک معرفت درجهی اول در ذیل علم تاریخ، ناظر به تعریف و تبیین یک موضوع دو وجهی است که یک وجه آن « مورخ » و وجه دیگر آن « اثر تاریخی مکتوب » به عنوان محصول فکر تاریخی مورخ است. بر این اساس میتوان « تاریخنگاری » را اینگونه تعریف کرد: « تاریخنگاری تلاشی است برای فهم اندیشههای تاریخی مورخ که در اثر تاریخی مکتوب او به شکل مذکور و غیر مذکور تبلور دارد ». مراد از « شکل مذکور » فهم چیستی رویکرد مورخ به ثبت تاریخ از حیث شکلی و قالبی است. این بخش در اثر مورخ بصورت ملموس و محسوس وجود دارد و به راحتی میتوان به آن دست یافت. اما چون رویکرد اندیشهای و تفسیری مورخ، غالباً به صورت غیرمحسوس و غیرملموس و در لایههای زیرین اثر مستور است، از آن رو با عبارت « غیر مذکور » از آن یاد شد. به تعبیر دیگر، رویکرد شکلی و قالبی به تاریخنگاری یک مورخ، مربوط به حوزهی « نقد برونی » (3) و دریافت اندیشه و فکر مورخ در متن تاریخی او مربوط به حوزهی « نقد درونی » (4) است. در تبیین و تکمیل مبحث مذکور باید از چند نکتهی دیگر نیز سخن گفت: نکتهی نخست این است که درک عمیق و صحیح از تاریخنگاری یک مورخ زمانی حاصل میشود که بتوان اندیشهای را که در پس ذهن مورخ در هنگامهی ثبت و گزارش تاریخ وجود داشته، استخراج کرد. بنابراین نمیتوان، صرفاً با مشخص کردن تاریخنگاری یک مورخ از آن جهت که مبتنی بر حولیات است یا مبتنی بر موضوعنگاری، تکلیف آن را روشن کرد. نکتهی دیگر این که، فهم تاریخنگاری هر مورخی، مسبوق به فهم نگرش فلسفی آن مورخ نسبت به تاریخ است. تا زمانی که اندیشهی فلسفی مورخ برای ما بیِّن و آشکار نشده باشد، نمیتوانیم از تاریخنگاری او صحبت کنیم. به عنوان مثال تا زمانی که، ندانیم نگرش فلان مورخ به تاریخ، خطی است یا دوری و یا مارپیچی؟ و رابطهی تاریخ و فراتاریخ در نزد او چیست؟ نمیتوانیم اندیشهی تاریخ نگارانهی او را تبیین کنیم. نکتهی آخر این است که در فهم تاریخنگاری یک مورخ ما با دو عزیمت روبهرو هستیم. نخست شناخت مورخ به عنوان خالق تاریخ و دوم فهم ماهیت متن تاریخی او. شناخت و درک عمیق و صحیح از محصول تاریخی مورخ نیز با دو رویکرد حاصل میشود. نخست: رویکرد تبیینی (5) که قرابت زیادی با نقد برونی در علم تاریخ دارد و دوم، رویکرد تفسیری (6) که ناظر به نقد درونی در آن علم است.
مطلب مهم دیگری که به رغم ضرورت طرح آن در اینجا به ناچار به ایجاز از آن باید سخن گفت، انواع تاریخنگاری است. در این خصوص باید گفت، در طول تاریخ، تقسیم بندیهای مختلفی از تاریخنگاری صورت گرفته است که هر یک از آنها از منظری نگریسته شده و یا بر اساس معیارهای خاصی مورد توجه قرار گرفته است. بدون تردید، با معیارهای متفاوت میتوان طبقهبندیهای مختلفی از مکتبهای تاریخنگاری ارائه کرد. مثلاً با معیار ملی میتوان تاریخنگاری ایرانی، روسی، انگلیسی، فرانسوی و آلمانی داشت. با معیار دینی، تاریخنگاری اسلامی، یهودی و مسیحی، و نیز با معیار ایدئولوژیک، تاریخنگاری لیبرالی، ناسیونالیستی و مارکسیستی، و همچنین با معیار واحد تاریخ، تاریخنگاری سیاسی، اقتصادی، فلسفی، فرهنگی.
اصولاً در طبقهبندی تاریخنگاریها، هر طبقهی تاریخنگاری باید متعلق به یک گفتمان تاریخی باشد، و در درون هر گفتمان تاریخی خرده گفتمان تاریخی وجود دارد، یعنی تفاوت تاریخ نگاران سنتی جهان اسلام با یکدیگر تفاوت گفتمانهای تاریخی نیست، تفاوتهای خرده گفتمانهای تاریخی است. و بر این اساس است که با یک معیار میتوان تاریخنگاری را به تاریخنگاری سنتی و ماقبل مدرن، تاریخنگاری مدرن و تاریخنگاری پستمدرن یا در تاریخنگاری سنتی با معیار دینی تاریخنگاری را به تاریخنگاری یهودی، تاریخنگاری مسیحی و تاریخنگاری اسلامی طبقهبندی کرد، همان طور که میتوان در تاریخنگاری مدرن، مثلاً مکتب تاریخی آلمان را از تاریخنگاری ویگی انگلستان جدا کرد، یا تاریخنگاری بورژوایی و لیبرالی را از تاریخنگاری مارکسیستی جدا کرد. تاریخنگاری مارکسیستی و تاریخنگاری لیبرالی به قدری به هم نزدیکاند که ذیل یک پارادایم کلی به نام تاریخنگاری مدرن قرار میگیرند و تفاوتهای آنها با تاریخنگاری یهودی یا مسیحی ماقبل مدرن تفاوتهای پارادایمیک است. لذا نمیشود تاریخنگاری مارکسیستی را به دورهی قبل برد یا تاریخنگاری دورهی قبل را به دورهی جدید آورد. بنابراین تاریخنگاری و تفاوتهای تاریخنگاریهای مختلف، مسبوق و متعلق به پارادایمهای تاریخی است ( آقاجری: 1380؛ ص 90 ).
بر اساس تقسیمبندیهای مذکور، مسلماً تاریخنگاری مورخان و ایران شناسان انگلیسی قرن نوزدهم میلادی که موضوع این مقاله است، باید از نوع تاریخنگاری مدرن باشد. در تبیین تاریخنگاری مدرن، ضروری است ابتدا به اختصار، ویژگی و یا تفاوت اساسی دورهی مدرن با ماقبل آن مطرح شود. بدون تردید در دوران مدرن اروپا یعنی از رنسانس به بعد، تحول اساسی در معرفت انسان نسبت به طبیعت، جهان، جامعه و تاریخ و حتی خود انسان صورت گرفت. در حقیقت انسان در مقام یک سوژه نشست و همه چیز جز خود را تبدیل به ابژه معرفتشناختی کرد. البته به تدریج از طبیعت و جهان نیز فراتر رفت و خود را نیز که یک سوژه بود در سطحی بالاتر، در مقام یک ابژه نشاند و از منظری فراتر و به عنوان سوژهی درجهی دو به خود که سوژهی درجهی یک بود و حالا ابژه شده است، نگاه کرد ( آقاجری: 1380؛ ص 113 ).
این تغییر معرفت انسان به جهان، در حوزهی تاریخنگاری نیز رسوخ پیدا کرد. در تاریخنگاری مدرن که نقطهی مقابل آن تاریخنگاری ماقبل مدرن یا سنتی است، انسان در مرکز تاریخ قرار گرفت، تاریخ فعل آدمی شد، نه انعکاس مشیت الهی. به بیان دیگر « مورخان ماقبل مدرن ( سنتی ) وقتی تاریخ مینوشتند خود را در درون تاریخ میدیدند و سرگذشت انسانها را مینگاشتند. یعنی آنچه که بر انسانها رفته بود، بدون این که تاریخیت را به مثابه یک شأن ببینند. نقطهی کانونی و تعیینکننده در تاریخنگاری مدرن همان نقطهای است که در علم مدرن وجود داشته است و آن این است که انسان بر سرنوشت خودش و به تاریخ خودش نگاه جدیدی کرده و به شأنی از شئون خود که همان تاریخیت است، التفات کرده است. » ( آقاجری: 1380؛ صص115-114 )
بر اساس توضیح فوق، تردید نخواهد بود که مورخان و حتی ایرانشناسان و بالاتر از آن شرقشناسان قرن نوزدهم اروپا عموماً و کشور انگلیس خصوصاً که در چنین فضایی استنشاق میکردند، از همان منظر نیز به تاریخ و مردم مشرق زمین عموماً و به ایران و ایرانی خصوصاً نگاه کردهاند، آنها در تاریخنگاری خود، آگاهانه و یا ناخودآگاه به همان راهی رفتند که گفتمان مدرن در پیش روی آنها گذاشته بود. شاکلهی اصلی تاریخنگاری آنها را خرده گفتمانهایی چون اروپامحوری ، نژادگرایی، استعمارگرایی تشکیل میدادند که لازم است در این جا به تفصیل از آنها سخن گفته شود.
واقعیت این است که در قرن نوزدهم میلادی، در کنار گفتمانهای کلانی چون گفتمان مدرن، دو خرده گفتمان دیگر به نامهای گفتمان « یورو - سانتریسم - Europeo-centrisme ) (8) و گفتمان « راسیسم - Racism ) نیز در اروپا شکل گرفت که تقریباً تمامی موضوعات مربوط به انسان در حوزههای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و دینی را تحتالشعاع خود قرار داد. در مورد چگونگی پیدایش گفتمانهای مذکور باید گفت، در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم میلادی، رشد و توسعهی علم و تکنولوژی در اروپا از یک سو، و پیروزیها و موفقیتهای نظامی و سیاسی پیدرپی دولتهای مغرب زمین در مناطق مختلف جهان بویژه در منطقهی آسیا از سوی دیگر، مورخان، محققان و سیاست مداران اروپا را به این اندیشه و باور رهنمون ساخت که نه تنها فرهنگ و تمدن خود را برتر از جوامع دیگر بدانند بلکه به برتری نژاد خویش از لحاظ فطری و ذاتی نسبت به نژادهای دیگر اصرار بورزند.
در گفتمان یورو - سانتریسم، اروپا محور همهی مسائل انسان در همهی زمینهها اعم از علم، تمدن، هنر، فلسفه، تاریخ، فرهنگ، شیوه زندگی و مسائل کلی و جزئی بسیار دیگر است و در گفتمان نژادگرایی یا برتری طلبی نژادی، نژاد اروپایی نسبت به نژادهای دیگر متمایز و برتر است. در واقع جوهرهی اصلی هردوی آنها در اعتقاد به تفاوت ماهوی جامعهی غرب با جوامع دیگر، به ویژه مشرق زمین است. در گفتمان یورو - سانتریسم، فرهنگ و تمدن انسانی به مثابه قافلهای است که در یک خط سیر واحد و تغییر ناپذیر در حال حرکت است و نژاد اروپایی پیشقراول و قافلهسالار آن در همهی زمانها و مکانهاست. چنان که یونان در گذشته و اروپا در قرون اخیر دارای چنین نقش مهمی بوده است. موقعیت و جایگاه یونان و یونانیان در گفتمان یورو - سانتریسم آنچنان رفیع و منیع است که نه تنها منشاء فرهنگ و تمدن اروپا محسوب میشود، بلکه حتی خاستگاه فرهنگ و تمدن خاور نزدیک و ایران باستان نیز به آن عودت داده میشود ( رضا: 1371؛ ص 222 ). مثلاً سر هنری مین (8) میگفت: « به جز نیروهای کور طبیعت، در این جهان چیزی حرکت نمیکند مگر اینکه ریشهی یونانی داشته باشد. »(9)
مهمترین رسالت گفتمانهای مذکور این بوده است که همهی اقوام و ملل و جوامع عقب مانده و به دور از تمدن را به سوی تمدن مدرن و جدید که همان تمدن اروپاست، رهنمون سازند و در این راستا وظیفه و تکلیف تمامی سیاست مداران و متولیان سیاستهای استعماری تا اندیشمندان و متفکران اروپایی این بوده است که برای تحقق هدف مقدس مذکور از هیچ گونه تلاشی دریغ نکنند.
راه حل گفتمانهای فوق برای نجات جوامع عقب مانده، این بوده است که چون فرهنگ و تمدن اروپا به لحاظ برتری ذاتی و خاصیت جهانشمولی خود توانایی رهبری و هدایت تمامی جوامع عقب مانده به سوی تمدن مدرن را دارد، لذا تنها راه سعادت، تعالی و ترقی جوامع مذکور در آن است که خود را در مسیری قرار دهند که فرهنگ و تمدن اروپا در آن واقع است یا به تعبیر بهتر « اروپایی » شوند. بدون تردید بر مبنای چنین نگرشی بوده است که در گفتمان یورو - سانتریسم از اندیشههایی چون بیهمتایی و مهتری غرب و تقدیر تاریخی بیچون و چرای آن هواداری میشده و یا همهی فرهنگهای جوامع دیگر را تحقیرآمیز، عقب مانده و بیارزش تلقی مینموده است.( بروجردی: 1377؛ ص 30 ).
گفتمان یورو - سانتریسم، در حوزهی تاریخنگاری به شکل « اروپایینگری تاریخی » یا « اروپایی کردن تاریخ جهان » نمود پیدا کرد. بر اساس این نگرش چون انسانها و جوامع آن سوی مرزهای اروپا، در طول زندگی خود هرگز به مرحلهی رشد و ترقی نمیرسند؛ در نتیجه تاریخ جداگانهای نیز نمیتوانند داشته باشند، مورخان این حوزه، با تکیه بر این موضوع مدتها نیروی محرکهی اصلی روند تاریخی را در اروپا میدیدند، و تاریخ دیگر ملتها را از لحظهای آغاز میکردند که اروپاییان بدانجا گام نهاده بودند ( یروفه یف: 1360؛ ص 65 ).
نکتهی حائز اهمیت این است که اروپایینگری تاریخی تنها به اقوام غیر اروپایی ( نظیر اقوام آسیایی و آفریقایی ) محدود نشد، بلکه به تاریخ خود اقوام اروپایی هم تسری پیدا کرد، مثلاً در این نگرش تاریخ روسیه از دوران پطر کبیر آغاز شد، چرا که پطر درصدد اروپایی کردن روسیه برآمده بود، یا در فرانسه فقط به اشارتی گذرا به نام شارلمانی اکتفا شد و دیگر بحثی دربارهی امپراطوری مقدس ژرمانی پیش نیامد، در صورتی که این امپراطوری با ویژگیهای خاص خود در مدتی نزدیک به نه قرن منطقهی وسیعی از اروپای غربی و مرکزی را دربرگرفته بود، فرانسویها فقط به پایان آن یعنی سال 1806 م اشاره میکردند، آن هم به منظور این که بگویند ناپلئون باعث اضمحلال آن شد.
نکتهی جالبتر این است که « اروپایی نگری تاریخی » تا بدان جا پیش رفت که مثلاً مردم شمال فرانسه و شمال ایتالیا در این نگرش نسبت به مردم ایالات جنوبی آن ممالک، از یک نوع برتری ویژهای برخوردار شدند. این نوع نگرش در انگلستان نیز سالهای متمادی در خصوص مناطقی چون اسکاتلند، ولز و ایرلند مطرح بود و حتی در کتب درسی قرن نوزدهم آن کشور هم درج شده بود و تنها در قرن اخیر به اصلاح آن پرداختند ( نراقی: 1364؛ ص 564 ).
اما دربارهی روند تاریخی و چگونگی پیدایش گفتمان « نژادگرایی » باید گفت، هر چند این گفتمان ابتدا بر اساس آرا و عقاید شوپنهاور ( 1788-1860 م. ) (10) و نیچه ( 1844-1900 م. ) (11) در سرزمین آلمان ظهور و بروز پیدا کرد، اما در مدت کوتاهی به لحاظ فضای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فکری حاکم بر اروپا به سایر ممالک آن خطه نیز سرایت کرده و با استقبال چشمگیر طبقات مختلف مردم مواجه شد. در آلمان که برتری نژاد « توتون » (12) نسبت به نژادهای دیگر تبلیغ و ترویج میشد، در انگلستان مورخانی چون کارلایل ( 1795-1881م. ) (13) و سیاست مدارانی مثل چمبرلن ( 1858-1927م. ) (14) از برتری نژاد آنگلوساکسون سخن گفتند. اندیشمندان و نویسندگان سایر کشورهای اروپایی، به ویژه فرانسویها و لهستانیها نیز نژاد خود را بالاتر از نژادهای دیگر دانستند ( ولز: 1376؛ ص 1286 و یروفه یف: 1360؛ ص 65 ).
هربرت جرج ولز در کتاب خود از چگونگی تأثیر افکار نژادپرستانهی آلمانیها در انگلیسیها بویژه در بین دانشگاهیان آن کشور چنین سخن میگوید: تقلید اندیشههای منحرف آلمانیان منحصر به کار مورخان انگلیسی نشد بلکه « مردان هوشمند و جوان در دانشگاههای بریتانیا در دههی هشتم و نهم سدهی نوزدهم که از وضع نادرست سیاستهای داخلی خسته شده بودند، از این آموزشها و ساختههای مبتذل امپریالیستی که آمیزهای از اندیشههای ماکیاولی و زورگوییهای وحشیانهی آتیلا بود و بر آلمان سایه افکنده بود، تقلید کردند و به رقابت با آنان پرداختند. بریتانیا هم به اندیشه افتاد که باید برای خویشتن زرهی درخشان و شمشیری برّان دست و پا کند ( ولز: 1376؛ صص 1286-1287 ). در این کشور با چاپ و انتشار کتاب « بنیاد انواع » (15) داروین ( 1809-1882م. ) (16) تحت عنوان « حفظ نژادهای ممتاز در منازعه بقا »،(17) طرفداران اصل برتری نژادی، به ویژه سیاستمداران و متولیان سیاستهای استعماری، فرصت مناسبی بدست آوردند تا برای رفتارهای خشن و قهرآمیز خود با ملتهایی که از نژادهای دیگر بودند، دلیل علمی و توجیه منطقی پیدا بکنند و به تعبیر ماکس نوردو (18) « وحشیگری طبیعی خود را با نام داروین پوشاندند. »(19)
آنها از این پس، اختلاف نژادهای انسانی را فطری و طبیعی، و حاکمیت نژاد برتر بر نژادهای دیگر را یک امر الهی تلقی کردند و از این طریق توانستند که از یک سو در هموطنان خود ایمان و باور برتری را تقویت و از سوی دیگر روح مقاومت و قیام را در ملتهای استعمار شده خاموش کند ( نصر: 1363؛ ص 51 ). به چند مورد از بیانات صریح برخی از آنها توجه کنید: چمبرلن (20) به عنوان وزیر مستعمرات در پارلمان انگلیس آشکارا چنین میگفت « نژاد انگلیسی بزرگترین نژاد حاکمهای است که دنیا شناخته است » ( نصر: 1363؛ صص 53-54 ). یکی از معاونین وزارت امور خارجهی انگلستان نیز اینگونه گزارش میدهد: « ایمان صادقانه و عاشقانهای که هر انگلیسی در هند بدان مؤمن است و از سادهترین تا متنفذترین ایشان، از کارمند فقیر مؤسسهی کشاورزی مستعمراتی، (21) که در اعماق مسکن محقر یک طبقه که بالکن سراسری در میانش گرفته (22) میزیست، تا روزنامهنگار شهر حکومت نشین،(23) از کمیسر ایالتی بزرگ تا نایبالسلطنهی سریرنشین در آن سهیم بودند، اعتقادی که در ضمیر هر فرد جای گرفته که از نژادی است که خدایش برای حکمرانی و استعباد برگزیده است » ( پانیکار: 1347؛ ص 153 ). لرد کیچنر، به شکل مستهجنی در این زمینه میگوید: « وقوف بر این تفوق فطری ماست که تصرف هند را برای ما ممکن ساخته است. یک نفر بومی هر قدر تربیت شده و هوشمند باشد، هر قدر جسارت ابراز کند و هر مرتبتی که بتوانیم به وی ببخشیم، تصور میکنیم هرگز با یک افسر بریتانیایی برابر نخواهد شد » ( پانیکار: 1347؛ ص 153 ).
نکتهی قابل توجه این است که قلمرو استیلای این گفتمان وقتی از دانشگاهها و مراکز آکادمیک و دستگاههای سیاسی و اقتصادی فراتر رفت و به مراکز دینی، یعنی کلیساها رسید، با نوعی صبغهی معنوی و اخلاقی درهم آمیخت و به عنوان یک امر و مشیت الهی تعبیر شد. از این پس، میسیونرهای مذهبی تنها حقانیت مذهب مسیح را وعظ و تبلیغ نمیکردند بلکه به تبیین برتری همه جانبهی فرهنگ و نژاد اروپایی میپرداختند. به بیان دیگر کالجهای میسیونری وظیفهی تعلیم و تدریس ادبیات و تاریخ اروپا را بر عهده گرفتند و دربارهی افتخارات فلسفه و هنر و فرهنگ اروپا رجزخوانیها کردند ( پانیکار: 1347؛ صص 516-517 ).
آثار و تبعات گفتمانهای مذکور در یک قرن را جرج ولز به اجمال و به خوبی چنین ترسیم مینماید:
« بیشتر مردم در پایان قرن نوزدهم بر آن بودند که رستگاری همانا در گرو پیکار برای ادامهی زندگی یا تنازع بقاست و برای ادامهی زندگی هم آن که زورمند و حیله گرتر باشد بر آن که ناتوان و درستکار باشد برتری میجوید، آنها اعتقاد داشتند که باید زورمند و کوشا و ستمکار و « واقع بین » و خودخواه بود زیرا که به نظر آنان خدا مرده بود و چنین مینمود که هیچ گاه هم زنده نبوده است و بدین ترتیب مردم حتی از آنچه علم جدید بیان میکرد پا را فراتر گذاشته و بالاتر رفته بودند. به زودی از اندیشهی خام و نادرستی که به نام داروینیسم شایع شده بود، که هرکس تنهاست و یار و یاوری به کار نیاید در گذشتند و نغمه ساز کردند که انسانها حیوانات اجتماعیاند هم چون سگهای سرخ پوستان، هم چنان که در یک گله ضروری است که ضعیفان و ناتوانترها را برای صلاح همگان آزار کنند و به زیر فرمان آورند پس در اجتماع آدمی هم آنکه قویتر و نیرومندتر است باید چنین کند. » ( ولز؛ 1376: صص 1195-1196 ).
در واقع این حقیقت دوران کیپلینگ (24) و « رسالت نژاد برگزیده دربارهی آدمیزادگان رنگین » است. اروپا در این زمان ( اواخر قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم میلادی ) اعتقاد و ایمان قاطع و راسخ پیدا کرده بود که کرهی زمین قلمرو و ملک اوست و تفوق و سیادت بر اقوام و ملل دیگر به ویژه جوامع شرق از مشیت ربانی منبعث شده است و برای نژاد سفید نیز مقدر است که شرق را مطیع و منقاد خویش سازد ( پانیکار: 1347؛ ص 289 ).
در نگاه نویسندگان اروپایی دوران مزبور، نژاد سفید از نظر ظاهری و عقلی بهتر از نژاد سیاه بود. آنها به دنبال اثبات این بودند که انسانها به نژادهای مختلف تقسیمپذیرند. ارنست رنان (25) حتی گروههای انسانیِ متعلق به « نژاد پستتر » را این چنین تعیین کرد: سیاه پوستهای آفریقا، بومیهای استرالیا و سرخ پوستهای امریکا، به نظر او « سیاه در مقابل انسان مثل خر است در مقابل است » یعنی « انسانی که هوش و زیبایی را کم دارد » ( جلون: 1378؛ ص 28 ).
گوبینو در کتاب « اظهار نظر در مساوی نبودن نژادهای بشر » (26) میگوید: مساوی نبودن افراد و نژادهای مختلف بشر از قوانین مسلم طبیعت است، و برخلاف اصول انقلاب کبیر فرانسه، افراد مردم با یکدیگر برابر نیستند، بلکه همواره گروهی بر دیگران برتری دارند که آنان را « برترین مردم » باید نام نهاد. همچنین در میان ملتهای مختلف نیز، دستهای از دستهی دیگر عالیترند که ایشان را « برترین ملل » باید خواند، و همان طور که افراد « برترین مردم » به اتکای ارادهی شکست ناپذیر و طبع بلندپرواز خویش طبیعتاً بر اطرافیان خود تسلط پیدا میکنند، اقوام و ملل ممتاز و برگزیده نیز باید بر سراسر جهان حکم روایی قطعی و مطلق داشته باشند. به عقیدهی گوبینو، ترقی و تکامل ملتها با نژاد آنها بستگی کامل دارد و از میان نژادهای انسان، نژاد سفید از دیگران عالیتر است. در نژاد سفید نیز اقوام و ملتهای آریایی ( مانند اخلاف ژرمنها و فرانکها در اروپا ) که بر ملتهای سامینژاد برتری دارند، و در قدرت و جمال و هوش از دیگران ممتازند، باید حقاً بر سایر اقوام و نژادهای انسانی حکومت کنند. بدین ترتیب گوبینو معتقد بود که « برترین ملل » یعنی ملتهایی که از نژاد ژرمن و فرانک هستند، باید یک امپراطوری وسیع بین المللی پدید آورند و بر سراسر جهان حکمروا باشند ( گوبینو: 1364؛ مقدمه مترجم ).
گوبینو معتقد بود که نژادهای انسانی، در شرایط مساوی در مقابل عوامل طبیعی و اقتصادی و سیاسی، واکنشهای مشابه ندارند و گویی طبیعت، هر یک از نژادها را برای کاری ساخته است که آن کار از نژاد دیگر ساخته نیست، و نتیجهی آمیزش نژادها این است که نقشهایی که دست خدا یا طبیعت برای گوناگون ساختن فعالیت انسانی و تخصیص هر نژادی برای رشته معینی از کارها بر روی زمین نگاشته، درهم ریخته میشود، و ملتها، مشخصات ویژه و طبیعی خود را از دست میدهند. مثلاً نژاد یونانی که ظاهراً همه و یا قسمت مهم پایهها و جنبههای بنیادی هنر و حکمت و سیاست امروزی اروپا مرهون قریحه و استعداد ویژهی آن بود، پس از آن که با نژاد لاتین ( رومی ) و اسلاو و غیره آمیخته شد، جنبههای سازنده و آفرینندهی هنر و دانش را از دست داد و در نتیجه بازماندگان ناسرهی آن نژاد با داشتن نامهای دراز یونانی فاقد صفات اصلی نیاکان باستانی خود هستند ( ناطق: 1264؛ ص 20 ).
پس از این که اندکی با مشخصات و ویژگیهای گفتمانهای یورو - سانتریسم و نژادگرایی به اختصار آشنا شدیم، باید ببینیم تاریخنگاری مورخان و ایران شناسان انگلیسی به چه میزان تحت تأثیر چنین گفتمانهایی بوده است، آیا در تاریخنگاری آنان نیز میتوان ردپای آن دو گفتمان را پیدا کرد؟
همچنان که اشاره شد نه تنها مورخان، خاورشناسان، ایران شناسان، دانشمندان، شاعران و حتی سیاحان و تمامی اهل قلم و اندیشه کشورهای اروپایی قرن 19 و اوایل قرن 20 از فضایی استنشاق میکردند و در محیطی رشد و نمو مییافتند و به نوشتن آثار خود میپرداختند که گفتمانهای مذکور مسلط بر آن محیط بود و اغلب مسائل مربوط به انسان را تحت الشعاع خود قرار میداد. طبیعی است که مورخان و ایران شناسان انگلیسی نیز از این قاعده مستثنی نبودند. برخی از آنان به صراحت از تأثیر آن فضا در دیدگاههای خود سخن گفتهاند. آرنولد ویلسن از جمله کسانی است که از دو شخصیت معروف انگلیسی به نامهای کیپلینگ و کرزن یاد میکند که افکار و اندیشههای آنان در دورهی مذکور، او و دوستانش را به شدت تحت تأثیر قرار داده بود: « قبل از جنگ بین الملل، ما با کسانی خدمت میکردیم که هر یک مأموریت خود را به منزلهی دعوت غیبی تلقی مینمودند و رهبران ما به قدری در ما نفوذ داشتند و ما به حدی به آنها ایمان و علاقه داشتیم که حاضر بودیم در راه انجام وظیفه تا پای مرگ ایستادگی کنیم. کسانی نظیر کرزن خطیب و ناطق معروف و اشخاصی مانند کپلینگ ما را در انجام وظایف محوله تشویق و تحریض مینمودند ». ( ولیسن: 1347؛ ص 13 ).
ویلسن از موضوع دیگری نیز سخن میگوید که نشان دهندهی تأثیر فضای مذکور در افکار او و بسیاری از همفکران وی بود، او میگوید: من در اثر مطالعهی آثار گوناگون نویسندگان هموطن خود و نیز بر اثر برخورد با شخصیتهای مختلف انگلستان به این نکته رسیدم که برای دولت و ملت انگلستان مقدر شده که جوامع مشرق زمین را متحد و متمدن سازد ( محمود: 1353؛ ص 364 ).
نخستین و مهمترین مسألهای که در گفتمان یورو - سانتریسم به شکل برجستهای قابل مشاهده است، مطرح شدن فرهنگ و تمدن یونان باستان به عنوان منشأ تمدن اروپا و به تبع آن مبدأ و منشأ همهی فرهنگها و تمدنهای بشری است. سرپرسی سایکس از جمله مورخان و ایران شناسان انگلیسی است که در کتاب « تاریخ ایران » خویش به تأثیر از چنین گفتمانی، یونانیها را نخستین ملتی دانسته است که از آزادی و مدنیت برخوردار بودهاند. او در مقایسه بین مردم یونان و اقوام سومر و اکد میگوید: سومریها و اکدیها دارای حکومتهای استبدادی و استعبادی بودند که از آزادی به آن معنی که یونانیان میفهمیدند برخوردار نبودند، اما یونانیها به دلیل وضع جغرافیایی و طبیعی که باعث پراکندگی مردم آن گردیده بود، دارای روحیهی آزادخواهی و تمدن شده بودند. به اعتقاد سایکس یونانیها به علت داشتن صفات گرانبهایی چون آزادی خواهی، هویت طلبی، مخالفت با استبداد، داشتن جوهر و غیره بر اقوام آسیایی تفوق و برتری داشتند ( سایکس: 1366؛ ص 376 ). او انگلیسیهای روزگار خود را به لحاظ برخورداری از صفات مذکور به یونانیهای آن روز تشبیه کرده و رسالت هر دو را در هدایت و رهبری قافلهی مهم فرهنگ و تمدن بشریت بسیار سنگین میداند که حتی از دست سایر کشورهای اروپایی برنمیآید. لذا یونانیهای آن روز را تشبیه به انگلیسیهای امروز مینماید. او مینویسد: « در این جا خالی از مناسبت نیست که یونانیان را تشبیه به خودمان ( انگلیسیها ) و امپراطوری آنها را تشبیه به امپراطوری بریتانیای کبیر نماییم. این مطلب مسلم است که کارگزاران و مدیران بریتانیای کبیر اکثر از آموزشگاههای عمومی استخدام میشوند، که در ورزش بدنی و تربیت عقلی و فکری از بعد از انحطاط یونان بیش از همه نماینده روحیات یونانیان میباشند و حتی بر عالیترین روحیه و فکر یونانی تفوق جستهاند. این نوع تربیت در اجتماعی که از بیشتر نقاط نظر نمونهی جمهوری میباشد، موجد پارهای خصائل و صفات و نیز پدید آورنده یک نوع افکار و خیالاتی است که هیچ یک از سایر نژادهای اروپایی نمیتواند با آن رقابت و همسری نماید. چنان که یک نفر انگلیسی غالباً در اداره کردن امور توانا و در سایه عشق و علاقهاش به اقسام بازی و ورزشهای بدنی میتواند در هر جای عالم به سلامت زندگی کرده عقل و ادراک و فعالیت و غیرت و سعی و جدیت خود را محفوظ بدارد. همان طوری که اسکندر کبیر در نقاطی که دارای اهمیت نظامی بوده قلاعی ساخت و پادگانهایی در هر جا گذاشت که میتوانستند هر کدام زندگانی خودشان را مطابق محیط تازه ادامه دهند امروز نیز دولت بریتانیا هند را با مشتی کارگزاران و سربازان نگاه داشته و این جماعت در امکنهای که برای آنها ساخته شده است زندگانی خود را به خوبی اداره نموده از عهدهی وظایف مرجوعه کاملاً برمیآیند » ( سایکس: 1366؛ ص 376 و 377 ).
او حتی تسلط انگلستان بر هند را نیز بر مبنای چنین اندیشهای توجیه مینماید « پس از بیان خصائل یونانی و تشریح یونانیت حال به خوبی میتوان این را تصور نمود که با ترتیبات معمولی وضع و حالت این اقوام مغلوبه ( تحت حکومت سرداران یونانی ) بهتر از زمانی شده که در تحت سلطه پارس بودند، مثل این که یک نفر انگلیسی توجهی که به هندیها دارد به مراتب بیش از توجهی است که هندیها نسبت به هم وطنان خود دارند ». ( سایکس: 1366؛ ص 376 و 377 ).
اعتقاد به برتری ذاتی انگلیسیها، به طور خاص، و نژاد اروپاییها، به طور عام، گاهی به شکل مقایسه و تطبیق نیز در بیان مورخان و ایران شناسان انگلیسی آمده است. مثلاً در جایی که به خصوصیات خوب و ممتاز ایرانیها اشاره میکنند، آنها را به نژاد لاتین یا به مردم انگلیس تشبیه مینمایند: سایکس میگوید: « ایرانیها از نقطه نظر ادب و تواضع و نشاط و سرزندگی شباهت تام به نژاد لاتین دارند » ( سایکس: 1363؛ ص107 ). یا براون در توصیف استعداد و صفات والای ایرانیها مینویسد: « همانند ما انگلیسیها » هستند. ویلسن نیز میگوید: « به عقیدهی من سنخ فکر و معتقدات ایرانیها با مردم انگلیس تفاوتی ندارد. » ( ویسلن: 1366؛ ص 62 )
در نوشتههای سرپرستی سایکس گاهی آن اعتقاد یا تمایل درونی به شکل دیگری نیز نمود پیدا میکند و آن موقعی است که او از اشخاص انگلیسی حاضر در ایران به مناسبت خاصی یاد کرده و نام آنها را در اغلب موارد با القاب و صفات خوب و ممتازی چون « شیردل »، « نجیب »، « لایق »، « با استعداد »، « شجاع »، « حلیم »، « صادق »، « با انصاف » همراه ساخته است. به عنوان مثال او مینویسد: « تحمل و بردباری در نهاد نژاد انگلیسی » نهفته است ( سایکس: 1366؛ ج 2، ص 637 )، از « انصاف شخصی و صداقت » برخوردارند ( سایکس: 1366؛ ج 2، ص 669 )، « شجاعت ملی » دارند ( سایکس: 1366؛ ج 2، ص 691 )، « نجابت و شجاعت را با هم دارا هستند » ( سایکس: 1366؛ ج 2، ص 694 )، هنگامی که زنان انگلیسی اسیر شده با « یک دسته مردم وحشی » کازرون روبهرو میشوند، رفتارشان « حقیقتاً اثبات اعتبار نژاد انگلیسی » است ( سایکس: 1366؛ ج 2، ص 626 ).
با توجه به این که در گفتمانهای یورو - سانتریسم و نژادگرایی، فرهنگ و نژاد اروپا ماهیتاً طوری تعریف شده است که در هر زمان و مکانی و به هر شکلی توان تأثیرگذاری و امکان انتقال آن به فرهنگ و نژاد پست وجود دارد. در آثار و نوشتههای مورخان و ایران شناسان انگلیسی نیز به تأثیر از گفتمانهای مذکور، چنین نگرشی به اشکال مختلف تبلور پیدا کرده است.
گرانت واتسن بر مبنای چنین نگرشی، به چگونگی تأثیرگذاری اروپاییها بر دولت مردان ایران در اثر روابط سیاسی اشاره میکند و میگوید: روی هم رفته روابط بین ایران و ملل اروپایی چند درس مفید برای ایرانیان آموخت که از آن جمله رعایت صداقت در مناسبات بین المللی، وفاداری به عهد و پیمانهای خارجی، احترام گذاشتن به عقاید و آراء جهان متمدن، و احتراز از ارتکاب بعضی اعمال مخالف تمدن ( واتسن: 1348؛ ص 177 ) . او میگوید: دربار ایران دیگر از این به بعد ( یعنی سال 1814 میلادی ) محل توقف وزراء مختار دولتین روس و انگلیس گردید و پیدا بود مملکت ایران نیز در عداد دول به شمار میرود و بعد از این ناچار است در اغلب مسائل عمومی رفتار خود را موافق ترتیبات ملل متمدن قرار بدهد ( واتسن : 1348؛ ص 176 ).
سرپرسی سایکس به گونهای دیگر از این نوع تأثیرگذاری سخن میگوید، او ذکاوت و کیاست اشخاصی چون صولت الدوله یا برخی شخصیتهای دیگر ایرانی را در سایهی نشست و برخاست طولانی آنها با انگلیسیها مقیم ایران مطرح میکند ( سایکس: 1366؛ ج 1، ص 33 ). راولینسون نیز از جلمه ایران شناسانی است که هر چند به استعداد و نبوغ ذاتی ایرانیان ایمان داشت، اما معتقد بود که استعدادهای مختلف آنها زمانی شکوفا یا به تعبیری از قوه به فعل درخواهد آمد که تحت تعلیم و تربیت نیروهای اروپایی قرار گیرند. در واقع از نظر او استعداد ایرانی تنها خمیرمایهی خوبی است که باید به دست معلم و مربی شایستهای بنام اروپاییها پختهتر شود ( کرزن: 1362؛ صص 774-775 ). جیمز موریه هم بسان راولینسون اعتقاد داشت که اگر ایرانیها مثل مردم ترکیه به اروپا نزدیک بودند و با اروپاییان در ارتباط و نشست و برخاست بیشتری قرار میگرفتند، یعنی از آنها درس تمدن و فرهنگ میآموختند، یقیناً به مراتب بهتر از ترکها پیشرفت و ترقی میکردند.
ویلسن هم از جمله ایران شناسانی است که بر اساس نگرش فوق یعنی تفوق ذاتی نژاد انگلیس و رسالت طبیعی آن نژاد در متمدن ساختن اقوام و ملل دیگر، اقدامات دولت انگلستان و دستاندرکاران کمپانی هند شرقی در خلیج فارس را دقیقاً در راستای تحقق چنین رسالتی میدانست. او از سه اقدام مهم انگلیسیها در خلیج فارس یاد میکند که نتایج آن برای عالم انسانیت حائز کمال اهمیت بود: اول ریشه کن ساختن دزدی دریایی و قطع ایادی دزدان عرب در آبهای خلیج فارس، دوم جلوگیری از مجادلات و منازعات شیوخ عرب و خونریزیهای دائمی آنها، سوم الغاء و ممنوع ساختن تجارت برده. ویلسن میگوید: علاوه بر این سه اقدام بسیار مهم، امروزه هرگونه علائم و آثار دیگری هم از تمدن و امنیت و آسایش در آبهای خلیج مشاهده میشود همه بر اثر جدیت و فداکاری سربازان و ملاحان و مأمورین سیاسی انگلیس به وجود آمده است و انتظامات کنونی آنجا را کلیتاً باید مرهون مساعی و مجاهدت دولت انگلیس و حکومت هندوستان دانست ( ویلسن: 1366؛ ص 18 ). نکتهی جالب این است که ویلسن معتقد بود که برای تحقق و پیشبرد مدنیت در بین مردم منطقه یا به تعبیری القاء تمدن به یک جامعهای در صورت ضرورت باید از زور و قهر استفاده شود. او میگوید چنان که ما ( انگلیسیها ) چنین کاری را ( با زور اسلحه و شمشیر ) برای متمدن کردن اهالی منطقه مذکور انجام دادیم و جواب داد. وی سپس میافزاید: اگر امروز انگلیسیها پای خود را از منطقه خلیج بیرون بکشند فردا دوباره تجارت برده و راهزنی در دریا و آدم کشی و اغتشاش و بینظمی در آن جا رواج خواهد یافت. » ( ویلسن: 1366؛ صص 19-20 ).
کی از موارد مهم و مشابهی که به تأثیر از گفتمانهای فوق در آثار و دیدگاههای مورخان و ایران شناسان انگلیسی به چشم میخورد. راهحلهای ارائه شده برای رهایی ایران از وضع فلاکتبار عقب ماندگی و قرار گرفتن آن در مسیر پیشرفت و ترقی است. اغلب آنان در آثار خود پس از تبیین علل عقب ماندگی ایران، از چگونگی رفع موانع پیشرفت و ترقی آن کشور نیز سخن گفتهاند. نکتهی حائز اهمیت این است که راهحل آنان همان راهحلی است که از گفتمانهای شرق شناسی، یورو - سانتریسم و نژادگرایی الهام گرفته است.
راهحل آنها چنین است: تنها راه رهایی ایران و ایرانی از وضع تأسف برانگیز عقب ماندگی، متوسل شدن به نیروی بیرونی ( خارجی ) یعنی کشورهای متمدن غربی و کمک گرفتن از آنهاست. منشأ این نگرش از آنجاست که چون در گفتمانهای مذکور انسانها و جوامع شرقی ذاتاً توانایی و استعداد اداره و یا اصلاح امور خود را ندارند، لذا به ناچار باید از انسانهای غربی و ممالک متمدن که تفاوت ماهوی با مردم مشرق زمین دارند و دارای استعداد ذاتی و بالفطرهی الهی هستند، یاری خواسته شود. اساساً در چنین نگرشی اگر از سوی مردم مشرق زمین هم تمایلی به اخذ کمک وجود نداشته باشد، باز رسالت تقدیری و تکلیفی مغرب زمین در متمدن ساختن شرق منتفی نخواهد بود.
گرانت واتسن از جمله کسانی است که به تأثیر از گفتمانهای فوق اعتقاد داشت که نه ایرانیان از آن استعداد لازم برای اصلاح امور خود برخوردارند و نه بدون حضور نیروی خارجی تحقق چنین امری مقدور است: در شرایط و محیط فعلی ( دورهی ناصرالدین شاه ) امید پیدایش روزگاری بهتر در سرزمین ایران اندیشهای بیهوده است. مگر آنکه عاملی تازه در میان مردم به وجود آید، و بعضی عادتهای وحشیانه با کمک هیأتهای اروپایی از بین برود. ولی هم مردم ایران و هم حکومت آن فاقد قوه فعالیت ضروری برای ایجاد هرگونه نهضتی جهت به دست آوردن تمدناند. قوه محرک لازم برای ایجاد چنین نهضتی در ایران اگر روزی امکان وقوع داشته باشد باید نظیر هندوستان به وسیله یک نژاد مهاجم بیگانه پدید آید. ( واتسن: 1348؛ ص 36 )
لرد کرزن از دیگر ایران شناسان انگلیسی است که بارها از علل عقب ماندگی یا چگونگی رهایی ایران از آن وضعیت نامطلوب سخن گفته است. او ایران را به مثابه « بیمار » و انگلیس را به منزلهی « پزشک » دانسته و گفته است که اگر پزشک صبر و حوصله داشته باشد بیمار قابل علاج است ( کرزن: 1362؛ ج 2، صص 752-753 ). قطعاً از نظر کرزن داروهای لازم برای تزریق به بیمار، فرهنگ و تمدنی بوده است که در مردم اروپا، به ویژه انگلیسیها وجود داشت.
در نگاه سرپرسی سایکس نیز عامل اساسی تغییر و تحول جوامع غیرمتمدن عامل بیرونی است نه درونی. او بر اساس این دیدگاه منشأ بسیاری از اصلاحات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و نیز تنویر افکار عمومی و بیداری ایرانیان در تاریخ معاصر را معلول عوامل گوناگونی مطرح میکند که تمامی آنها به طور مستقیم یا غیرمستقیم به انگلستان برمیگردد. برخی از آن عوامل عبارتند از: تأسیس خطوط تلگراف که اصولاً به دست مأمورین انگلیسی اداره میشد، جان فشانهای مبلغین مذهبی انگلیسی و آمریکایی در تعلیم و تربیت هزاران تن از جوانان دختر و پسر ایرانی و نیز حسن سلوک و کمکهای نوع دوستانهی آنها به تودههای مردم ایران، تأسیس دارالفنون که اکثر معلمین آن را اروپاییها تشکیل میدادند، همچنین نقش هیئتهای نظامی و نفوذ کارمندان بانک [ شاهنشاهی ] و کنسولگریهای انگلیسی در تنویر افکار عمومی ایران ( سایکس: 1368؛ ج 2، صص 562-563 ). در توضیح مطلب فوق باید گفت وقتی شخصی مثل سایکس که ملت ایران را با این مشخصهها: « فاقد روح جنگی »، « عدم توانایی در تفکیک و تمیز بین سفسطه و مغالطه با حقیقت »، « ساده لوح به صورتی که هر ناممکنی را باور میکند »، میشناسد نباید انتظار و توقع داشت که او عامل تحول و تحرک جامعهی ایران را از درون آن بداند، چرا که از نظر وی آن جامعه فاقد چنین استعدادی است و تنها باید از بیرون و آن هم از کشور متمدن نیروی محرکه تزریق شود ( سایکس: 1368؛ ج 2، ص 775 ).
نتیجه
نتیجهای که از مباحث فوق میتوان گرفت این است که به دلیل فراگیر و مسلط بودن گفتمانهای شرق شناسی، یورو - سانتریسم و نژادگرایی در قرن نوزدهم میلادی در اروپا، افکار و اندیشههای مورخان و ایران شناسان انگلیسی نیز مثل بسیاری از مسائل دیگر تحت الشعاع آن قرار گرفته و در آثار و نوشتههای آنان به اشکال مختلف جلوه پیدا کرده است. چنان که محور بسیاری از تحلیلهای آنها بر مبنای چنین گفتمانهایی استوار بوده است. به بیان دیگر در دیدگاه مورخان و ایران شناسان انگلیسی، اصل برتری فرهنگ و تمدن اروپا و نیز اصل تفوق و برتری نژاد غرب، به ویژه انگلیسیها اصل پایدار و ثابت بوده که تاریخ ایران نیز از آن منظر دیده شده است. طرح و ترویج عنوانهایی چون « تمدن مسیحی »، « جامعهی دول اروپایی »، « مأموریت اروپایی نشر تمدن » و « مسئولتی نژاد سفید » همه در نوشتههای نویسندگان اروپایی قرن نوزدهم، به طور عام و در نویسندگان انگلیسی به طور خاص تبلور داشته است تا تفاوت بین اروپاییان و دیگر جهانیان مجسمتر جلوه نماید و استعمار و استثمار به صورت مبارزه خیرخواهانه در راه ترقی و سعادت غیر اروپاییان قابل قبول شود. شاید به همین دلیل بود که کرزن میگفت « امپراطوری انگلستان بزرگترین وسیله خیری است که در جهان پیدا شده است » ( پارکینسون: 1965؛ صص 53-54 ).منابع تحقیق:
- آقاجری، هاشم، و دیگران (1380)؛ تأملاتی در علم تاریخ و تاریخنگاری اسلامی، به اهتمام حسن حضرتی، نقش جهان، تهران، چاپ اول.
- بروجردی، مهرزاد (1377)، روشنفکران ایرانی و غرب، ترجمهی جمشید شیرازی، چاپ اول، تهران، فرزان.
- پارکینسون، C.N. Parkinson, East and West Mentor, 1956, p 185, 187, 198, 211, به نقل از ایران در برخورد با استعمارگران، سید تقی نصر.
- پانیکار، ک. م. (1347)، آسیا و استیلای باختر، محمدعلی مهمید، انتشارات روز، تهران.
- جلون، طاهربن (1378)، معنای نژادپرستی برای دخترم، ترجمهی رؤیا لطافتی، انتشارات زمستان، تهران، چاپ اول، پائیز.
- رضا، عنایت الله (1371)، « ایران شناسی در روسیه و اتحاد شوروی »، مجموعه مقالات انجمن وارهی بررسی مسائل ایران شناسی، به کوشش علی موسوی گرمارودی، چاپ دوم، انتشارات وزارت امور خارجه.
- سایکس، سرپرسی (1363)، سفرنامه ژنرال سرپرسی سایکس یا ده هزار میل در ایران، حسین سعادت نوری، لوحه، چاپ اول.
- سایکس، سرپرسی (1366)، تاریخ ایران، ترجمه سید محمدتقی فخر داعی گیلانی، ج 1، دنیای کتاب، تهران، چاپ سوم.
- کرزن، جرج (1362)، ایران و قضیهی ایران، وحید مازندرانی، تهران، علمی و فرهنگی، ج 1.
- گوبینو (1364)، تاریخ ایران، ج 1، ترجمه ابوتراب خواجه نوری، مؤسسهی مطبوعاتی علمی.
- محمود محمود (1353)، تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس در قرن 19، ج 8، چاپ چهارم، اقبال، تهران.
- ناطق، ناصح (1364)، ایران از نگاه گوبینو، بنیاد موقوفات محمود افشار، تهران.
- نراقی، احسان (1364)، تاریخنگاری در جهان امروز، مجلهی آینده، سال یازدهم، شمارهی 8، آبان.
- نصر، سیدتقی (1363)، ایران در برخورد با استعمارگران، چاپ اول، تهران، شرکت مؤلفان و مترجمان ایران.
- واتسن، گرانت (1348)، تاریخ ایران دوره قاجاریه، وحید مازندرانی، تهران، امیرکبیر، چاپ چهارم.
- ولز، هربرت جرج (1376)، کلیات تاریخ ( دورنمایی از تاریخ زندگی و آدمی، از آغاز تا 1960 م، با تجدید نظر ریموند پوستگیت، مسعود رجب نیا، ج 2، سروش، تهران.
- ویلسن، آرنولد (1347)، سفرنامه ویلسن یا تاریخ سیاسی و اقتصادی جنوب غربی ایران، حسین سعادت نوری، تهران، وحید.
- ویلسن، سرآرنولد (1366)، خلیج فارس، محمد سعیدی، علمی و فرهنگی، تهران، چاپ دوم.
- یروفه یف، ن. آ. (1360)، تاریخ چیست، محمدتقی زاد، چاپ اول، تابستان.
پینوشتها:
1- عضو هیأت علمی دانشگاه بین المللی امام خمینی (رحمة الله علیه)، قزوین.
2- Historiograghy.
3- External Critique.
4- Internal Critique.
5- Explication.
6- Interpretation.
7- اصطلاح « یورو - سانتریسم »، در زبان فارسی تحت عناوین مختلف « اروپا - محوری »، « اروپا مداری »، « خود مرکزانگاری اروپاییان »، و « اصل مرکزیت اروپا »، ترجمه شده است.
8- Sir Henry Maine.
9- Except the blind forces of nature, nothing moves in this world which is not Greek in its origin.
10- A. Schopenhaur.
11- F. W. Nietzsche.
12- Teuton.
13- Thomas Carlyle.
14- H. S. Chamberlain.
15- The Origin of Species.
16- Charles Darwin.
17- The Preservation of Favored Races in the Struggle for life.
18- Max Nordau.
19- Philosophy and Morale of War and North American Review, Clxix 1890.
20- Joseph Chamberlain (1914-1836م (.
21- Plantation.
22- Bungalow.
23- La ville presidentielle، هند به دو حکومت نشین « Presidence » که عبارت بود از مدرس و بمبئی و یک « نیابت کمیسری » (Lieutenant-commissairie) یعنی بنگال تقسیم شده بود.
24- Rudyard Kipling (1865-1936 م ) رمان نویس و شاعر انگلیسی است که در بمبئی هند متولد شد و در همان جا به خدمت دولت انگلیس درآمد. او در اشعار و کتب خود « تفوق و برتری » امپریالیزم انگلستان را بسیار ستایش کرده است. در 1907 م به دریافت جایزهی نوبل نائل شد. یکی از کتابهای معروف او یعنی Jungle Book آئینهی تمام نمایی از فضای حاکم بر انگلستان و سایر کشورهای اروپایی در قرن نوزدهم است. او در این کتاب بر مزاج زمانه، فرزندان طبقات میانه و بالای انگلیسی را به زندگی نخستین و به « جنگل Jungle» میبرد تا « قانون » زندگی را فرابگیرند، آزار و اذیت و شکنجهی این فرزندان از سوی دیگران یک امر بسیار طبیعی و فطری تلقی و توصیف میگردد. این کتاب توسط آقای میربها به زبان فارسی برگردانده شده است.
25- Ernest Renan، 1822-1892، مورخ و نویسنده فرانسوی.
26- Essai sur L’inegalite des races humaines.
کتاب ماه تاریخ و جغرافیا شمارهی 138، صص 8-13.