عصر روشن ايمان
نويسنده:نسرين رامادان
منبع:ماهنامه موعود
منبع:ماهنامه موعود
و خورشيد ايمان، آرام آرام از مشرق نگاه تو درخشيد و انوار نوراني وجودت، شهاب گونه، سينه آسمان را شكافت و آغاز شد.
صبح مباركي كه نويدگر حكومت مهر تو بر سرزمين دلها بود.
از كران تا كران، همه در تماشاي جلوههاي جمالت، چشم شده بودند.
خاك، مشتاقانه براي پابوسي قدمهايت جوانه ميزد و ميشكفت.
آسمان در پيشگاه جبروتيات، سر بر خاك ذلت نهاده بود و گوش به فرمانت داشت.
فرشتگان، در وسعتي بينهايت و در سكوتي عظيم، مبهوت زيبايي تو بودند.
اينك، ملكوت هستي در چنبرة ولايت تو بود.
اينك، بيكرانة لاهوت، تنها سمت كوچكي از چشم انداز نگاه تو را پر كرده بود. اينك، هستي بر مدار تو ميچرخيد و
زمان، افسار دقايقش را به دست تو سپرده بود.
گويي عالم به جسمي بيجان ميماند كه تنها با اتصال به چشمان تو جان ميگرفت. گويي آن به آن، نور وجودت
در رگهاي خالي موجودات جاري ميشد و روح زندگي را در تمامي ذرات ميدميد.
صبح نهم ربيع الاول بود و روز آغازين فرمانروايي عشق.
صبح نهم ربيع الاول بود و روز حكومت فارس الحجاز!
هستي در تب و تاب عجيبي افتاده بود. گويي اين پيامبر بود كه از حراي زمان بيرون ميآمد و به اذن خدا به اسم
اعظمش تكلم ميكرد.
گويي اين علي(ع) بود كه آمده بود تا براي هميشه، ريشه ظلم و ستم را از صفحه روزگار محو كند.
گويي اين حسين(ع) بود كه آمده بود تا زنده كند روح حقيقت را در كالبد زمان!
چه صبح صادق روشني بود و چه نسيم فرحبخشي ميوزيد!
كجايي اي ابن ملجم كه بنگري ادامه حكومت عدل علي(ع) را!
اينك، اي اهالي دروغ، اهالي كفر، اهالي دوزخ و آتش، اين آخرين سلالة مصطفي(ع) است كه در باشكوهترين جلوه
در آمده است تا آغاز كند پادشاهي عالم را.
اين مهدي است كه در شام تيره دين، به درخشيدن در آمده تا از پايه فرو ريزد كاخ حكومت شيطان را.
اين بقيه الله(ع) است كه ميآيد تا طومار زندگي تبهكاران را در هم پيچد و آغاز كند عصر روشن ايمان را...
صبح مباركي كه نويدگر حكومت مهر تو بر سرزمين دلها بود.
از كران تا كران، همه در تماشاي جلوههاي جمالت، چشم شده بودند.
خاك، مشتاقانه براي پابوسي قدمهايت جوانه ميزد و ميشكفت.
آسمان در پيشگاه جبروتيات، سر بر خاك ذلت نهاده بود و گوش به فرمانت داشت.
فرشتگان، در وسعتي بينهايت و در سكوتي عظيم، مبهوت زيبايي تو بودند.
اينك، ملكوت هستي در چنبرة ولايت تو بود.
اينك، بيكرانة لاهوت، تنها سمت كوچكي از چشم انداز نگاه تو را پر كرده بود. اينك، هستي بر مدار تو ميچرخيد و
زمان، افسار دقايقش را به دست تو سپرده بود.
گويي عالم به جسمي بيجان ميماند كه تنها با اتصال به چشمان تو جان ميگرفت. گويي آن به آن، نور وجودت
در رگهاي خالي موجودات جاري ميشد و روح زندگي را در تمامي ذرات ميدميد.
صبح نهم ربيع الاول بود و روز آغازين فرمانروايي عشق.
صبح نهم ربيع الاول بود و روز حكومت فارس الحجاز!
هستي در تب و تاب عجيبي افتاده بود. گويي اين پيامبر بود كه از حراي زمان بيرون ميآمد و به اذن خدا به اسم
اعظمش تكلم ميكرد.
گويي اين علي(ع) بود كه آمده بود تا براي هميشه، ريشه ظلم و ستم را از صفحه روزگار محو كند.
گويي اين حسين(ع) بود كه آمده بود تا زنده كند روح حقيقت را در كالبد زمان!
چه صبح صادق روشني بود و چه نسيم فرحبخشي ميوزيد!
كجايي اي ابن ملجم كه بنگري ادامه حكومت عدل علي(ع) را!
اينك، اي اهالي دروغ، اهالي كفر، اهالي دوزخ و آتش، اين آخرين سلالة مصطفي(ع) است كه در باشكوهترين جلوه
در آمده است تا آغاز كند پادشاهي عالم را.
اين مهدي است كه در شام تيره دين، به درخشيدن در آمده تا از پايه فرو ريزد كاخ حكومت شيطان را.
اين بقيه الله(ع) است كه ميآيد تا طومار زندگي تبهكاران را در هم پيچد و آغاز كند عصر روشن ايمان را...