شاعر: عمان سامانی
چون خودی را در رهم کردی رها
تو مرا خون، من ترایم خونبها
هرچه بودت، دادهای اندر رهم
در رهت من هر چه دارم میدهم
شاه گفت ای محرم اسرار ما
محرم اسرار ما از یار ما
گرچه تو محرم به صاحبخانهای
لیک تا اندازهای بیگانهای
آنکه از پیشش سلام آوردهای
وآنکه از نزدش پیام آوردهای
بی حجاب اینک هم آغوش منست
بی تو رازش جمله درگوش منست
از میان رفت آن منی و آن تویی
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی
گر تو هم بیرون روی نیکوترست
زآنکه غیرت آتش این شهپرست
جبرییلا رفتنت زین جا نکوست
پرده کم شو در میان ما و دوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
در میان ما و او حایل مشو
از سر زین بر زمین آمد فراز
وز دل و جان برد بر جانان نماز
با وضویی از دل و جان شسته دست
چار تکبیری بزد بر هر چه هست
گشته پر گل ساجدی عمامهاش
غرقه اندر خون نمازی جامهاش
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جور
چون شیاطین مر نمازی را به دور
تیر بر بالای تیر بیدریغ
نیزه بعد نیزه تیغ از بعد تیغ
قصه کوته شمرذیالجوشن رسید
گفتگو را آتش خرمن رسید
زآستین، غیرت برون آورد دست
صفحه را شست و قلم را سر شکست
تو مرا خون، من ترایم خونبها
هرچه بودت، دادهای اندر رهم
در رهت من هر چه دارم میدهم
شاه گفت ای محرم اسرار ما
محرم اسرار ما از یار ما
گرچه تو محرم به صاحبخانهای
لیک تا اندازهای بیگانهای
آنکه از پیشش سلام آوردهای
وآنکه از نزدش پیام آوردهای
بی حجاب اینک هم آغوش منست
بی تو رازش جمله درگوش منست
از میان رفت آن منی و آن تویی
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی
گر تو هم بیرون روی نیکوترست
زآنکه غیرت آتش این شهپرست
جبرییلا رفتنت زین جا نکوست
پرده کم شو در میان ما و دوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
در میان ما و او حایل مشو
از سر زین بر زمین آمد فراز
وز دل و جان برد بر جانان نماز
با وضویی از دل و جان شسته دست
چار تکبیری بزد بر هر چه هست
گشته پر گل ساجدی عمامهاش
غرقه اندر خون نمازی جامهاش
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جور
چون شیاطین مر نمازی را به دور
تیر بر بالای تیر بیدریغ
نیزه بعد نیزه تیغ از بعد تیغ
قصه کوته شمرذیالجوشن رسید
گفتگو را آتش خرمن رسید
زآستین، غیرت برون آورد دست
صفحه را شست و قلم را سر شکست
/ج