نویسنده: سوزان زیمرمان
مترجم: حسین نیّر
مترجم: حسین نیّر
مرگ راز سر به مهری است، امّا دو چیز دربارهی آن میتوانیم بگوییم: کاملاً قطعی است که ما خواهیم مُرد، و معلوم نیست کی یا چگونه خواهیم مرد.
سوگیال رینپوش (1)
اوّلین رویارویی خود من با مرگ وقتی اتفاق افتاد که یازده ساله بودم و در یک شهر کوچک در اُهایو (2) زندگی میکردم. وودزفیلد (3) مرکز ایالت بود، یک اجتماع روستایی با یک خیابان اصلی که دارای یک سری مغازههای کوچک، با یک کافه تریا و یک تأتر بود که قیمت بلیت آن بیست و پنج سنت برای هر نمایش بود؛ همچنین یک مغازهی لباس فروشی، یک هتل سه طبقه، یک رستوران و یک خواربار فروشی داشت که وقتی صاحب آن پیشخوان خود ایستاده بود، دستش به اقلام کالاهایی که به آنها اشاره میکردید، میرسید. این اجناس داخل قفسههای پشت سرش مرتب چیده شده بودند.
قبل از جنگ ویتنام (4) و پیش از آن بود که نوجوانان مواد مخدر و مشروب مصرف میکردند. جویدن آدامس در کلاس و پوشیدن دامنهای کوتاه خلافهایی جدّی بود. گاه به گاه آموزگار دختری را وا میداشت کنار میز او زانو بزند. اگر دامنش به زمین میرسید، تأیید میشد. اگر نه، او را به منزل میفرستاد تا با لباسی «مناسب تر» باز گردد.
هیچ ورزشی برای دختران وجود نداشت و از همان ابتدا روشن شده بود کار دختران تشویقِ پسران برای پیروزی است. ما اغلب بدون آن که فکر، پرسش یا تعجب کنیم از این که چرا رقابت فیزیکی انحصاراً یک حق و امتیاز برای جنس مذکر است، این کار را انجام میدادیم.
من، الآن حتی نمیتوانم نام او را به یاد بیاورم. گمان میکنم فرانک بود. برادر بزرگترِ سردسته تشویقگران، آدم بیبند و باری بود با اصلاح سری مثل جیمزدین و آماده رقابت و مسابقه. شایعاتی زمزمه میشد: «قیافش براش دردسرشده»، «این پسر پالونش کجه!». من تقریباً میدانستم که درست میگویند.
خیابان بالاتر از منزل ما پاتوق محلّی بریز (5) بود. باجهها [ی تلفن] چسبیده به دیوار عقب بوده یک پیشخوان چوبی به طرف چپ تا در ورودی ادامه پیدا میکرد. عسلیهای وینیلی (6) قرمز رنگ در راستای پیشخوان به کف زمین پیچ شده بودند. من باید تا حدّ سرسام به بافتنی مشغول باشم و هیچ وقت به من نمیگفتند دست از کار بکشم. عمدتاً بچههای دبیرستانی آنجا جمع میشدند. امّا گاهی اوقات من و دوستم لیندا (7) برای نوشیدن یک لیوان آب خنک یا آب انگور وارد آنجا میشدیم. وقتی فرانک آنجا بود، مینشستیم و بدون آن که توجهی به من بکند به او نگاه میکردم. فقط نگاه: - نحوهی کوکا (8) آشامیدنش (همیشه با بطری)، به آرامی با سری که به عقب خم شده و حلقوم (9) او بالا و پایین میشد. او موهای چتریاش را رو به عقب شانه میکرد، امّا یک دسته مو بود که حلقهای، روی پیشانیاش پایین افتاده بود. او لاغر بود و ساعدهایی ماهیچهای داشت؛ در اواخر هفته در یک گاراژ کار میکرد و من چند بار متوجه لکههای روغن روی لباسهایش شدم. وقتی او حضور داشت همه چیز حول او دور میزد. او سلطان بود. [برای خودش] دربار داشت.
یک بار من در صف صندوق پشت سر او بودم. میتوانستم بویش را استشمام کنم، ترکیبی از روغن و عرق و بریل کریم (10) یا هر چیز دیگر که پسرها از آن برای نگهداشتن موهایشان پشت سر استفاده میکردند. قلبم از کار افتاد. سرم را چرخاندم. چشمانش با چشمانم تلاقی کرد. دستش را دراز کرد، روی سرم کشید و گفت: «وضع ورزش چطوره؟» من نمیتوانستم حرف بزنم. فقط سر تکان دادم. پول چند بسته آدامس را دادم و همهی راه را تا منزل دویدم.
یک روز صبح، والدینم پشت میز آشپزخانه نشسته بودند که من پایین آمدم. مادرم گفت، «به این نگاه کن»، فنجان قهوهاش روی روزنامه باز بود. «چه بد». پنجرهها باز بودند، و بوی برگهای پوسیده استشمام میشد. «فرانک رابینسون (11) شب گذشته کشته شد. پایین مِین استریت (12) در مسابقه اتومبیلرانی. باورت میشه؟ میگن، اتومبیلش به یک تیر چراغ برق خورد، درجا مرد».
آن روز همهی بچّهها در این باره صحبت میکردند، امّا من نه. چند روز بعد شنیدم قرار است مجلس ختمی در منزلش برپا شود، من معنی این کار را نمیدانستم، امّا میدانستم که باید بروم. به والدینم نگفتم. در وودزفیلد همهجا را میشد پیاده رفت. من راه میانبر بین زمین بازی مدرسه را تا خیابان انتخاب کردم و در ادامه به سالن مراسم تشییع جنازه در یک منزل قدیمی ویکتوریایی (13) رسیدم که صدها بار تا آنجا رفته بودم. امّا هیچ وقت اصرار یا نیازی به وارد شدن به آنجا نداشتم. مجبور بودم برای آخرین بار به او نزدیک شوم. بعدازظهر پاییزی سردی بود؛ کت نداشتم.
پانلِ چوبی، هالِ ورودی را تاریک کرده بود. مردم در آنجا درهم میلولیدند. مادرش در گوشهای ایستاده بود و میگریست و به طور غیرعادی کوچک و لاغر به نظر میرسید. خواهرش را ندیدم. فرش، اندوهبار و نقشدار بود. فرانک مثل همیشه خوش قیافه در یک تابوت روباز آرمیده بود، امّا پوستش مومی و خاکستری بود و انرژی یا بویی نداشت. من شروع به لرزیدن کردم و جلوی خودم را نمیتوانستم بگیرم. در راه بازگشت، دفتر یادبودِ مهمانان را امضاء کردم- فقط اسم کوچکم را- و همهی راه را تا منزل دویدم. قلبم به شدت میزد، فکر میکردم الآن است که از سینهام بیرون بیاید. نمیتوانستم آن را کنترل کنم. خیلی درد میکرد. من میدانستم با گذشت دورهی کودکی یا با هر اسمی مثل پا به سن گذاشتن، هرگز به طور کامل از درد راحت نخواهم شد.
تفکر دربارهی مرگ
ما اغلب در زندگی روز به روزمان فراموش میکنیم که زندگی چقدر شکننده است. فراموش میکنیم که مرگ امری حتمی است و برای هر یک از ما فقط مسأله زمان آن مطرح است. آن واقعیت در نزدیکیهای دبیرستان کالومبین (14) به این صورت اتفاق افتاد که چند نفر دانشآموز دیوانه، دوازده دانشآموز و یک معلّم را به شکلی بیرحمانه و جنایت بار کشتند و تعدادی از مجروح کردند. مدرسهی فرزندان من در همان خیابان، در چند کیلومتری شمال کالومبین است. وقتی از رادیو شنیدم که دبیرستان واقع در ساوت پی یرس (15) در محاصره است، مشغول رانندگی بودم. قلبم یخ زد. بعد از آن، وقتی فهمیدم بچّههایم سالماند، دریافتم که آنها چقدر به مرگ نزدیک بودهاند و ما تا چه حد آسیب پذیریم. بعد از فاجعه کالومبین، با دانشآموزی که در آن مدرسه بود در تلویزیون مصاحبه شد. او گفت: «آدم باید از زندگی لذت ببره، این چیزیه که من یاد گرفتهام. وضع خیلی سریع میتونه عوض بشه. کافیه نگاه کنی...» و بعد شروع به گریستن کرد.وقتی فرانک بیش از سی سال قبل درگذشت، من از این قضیه سر در نمیآوردم. من تکان خورده بودم و میدانستم چیز با ارزشی از دست رفته است، امّا نمیتوانستم وارد چشمانداز کامل ضایعه بشوم. من، کلماتی را که مبیّن این باشد که چه احساسی داشتم بلد نیستم و از این که مرگ میتواند یک هشدار دربارهی نحوهی زندگیمان باشد درک عمیقی نداشتم. مرگ فرانک در عین این که روشن بود، چیز زیادی به من نیاموخت. من برای دههها آن را فراموش کردم. فقط بعدها، بعد از قضیهی کاترین و مرگ دوستان و بستگان، اهمیت زندگی کوتاه فرانک بر من آشکار شد.
در رویارویی با مرگ نیرویی وجود دارد. با این کار ما دربارهی این که باید برای زندگی بکوشیم بیشتر فکر میکنیم. ما بیشتر به آنچه الآن برای ما درست است توجّه میکنیم. ما مجبوریم بیشتر در حال، که یادآورِ ارزشمندی هر لحظه است زندگی کنیم. وقتی در مییابیم که همهمان در واقع در همان قایقی هستیم که به یک جهت میرود مهربان میشویم. فکر کردن دربارهی مرگ کمک میکند تارهای غرور و خودپسندی را پاک کنیم.
تمرین: مواجهه با مرگ
دربارهی مرگ بنویسید. توجه به مرگ یک تمرین خوفناک نیست، ابزاری است که دقیقاً الآن زندگیتان را ارتقاء میدهد. دربارهی تمرینهایی که در فهرست زیر آمده فکر کنید و یکی را برای امروز انتخاب کنید. گاه به گاه، تا وقتی که همه را تمام میکنید، به این فهرست باز گردید.* مرگ خود را مجسم کنید و دربارهی این که تا این لحظه چطور زندگی کردهاید بنویسید. آیا از انتخابهایی که کردهاید راضی هستید؟ آیا اگر میدانستید مرگ در کمین است، نوع متفاوتی زندگی میکردید؟
* دربارهی این که، اگر به شما بگویند فقط شش ماه دیگر برای زنده ماندن مهلت دارید، چطور زندگی میکردید؟ بنویسید. یعنی دقیقاً چه کارهایی میکنید (یا دیگر نمیکنید)!
* دربارهی مرگ کسی بنویسید که خیلی دوستش میداشتید. دربارهی این که او چطور با مرگ رو به رو شد و معنی آن در زندگی تآنچه بود. دربارهی درسهایی که یاد گرفتید، احساس کمبودی که دارید و افکاری را که همچنان درباره آن شخص حفظ میکنید، بنویسید.
* دربارهی اوّلین تجربهی خود از مرگ، هشیار بودن نسبت به واقعیت مرگ بنویسید. این امر میتواند مرگ یک خویشاوند، یک دوست، یک آشنا، چهرهای مردمی یا یک حیوانِ دستآموزِ مورد علاقهتان باشد.
پینوشتها:
1- SOGYAL RINPOCHE, The Tibetan Book of Living and Dying.
2- Ohio
3- Woodsfield
4- Vietnam War
5- Berry’s
6- Vinyl Stools
7- Linda
8- Coke
9- Adam’s apple
10- Brylcreem
11- Frank Robinson
12- Main Street
13- Victorian
14- Columbine High School
15- South Pierce
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمهی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول