مترجمان: دکتر منصور
دکتر دادستان
الف- ساختینگری:
«پیاژه» به خاطر تسلیم شدن در برابر یک امر متداول نیست که الگوهای ساختینگری را مورد استفاده قرار داده است. شناخت شناسی (1) ژنتیک وی مبتنی بر پدیدآئی ساختهائی است که در آنها ترکیبی از «عقلیگری - حیاتینگر»، پیآمدهای پویشی مبتنی بر آزمایش و خطایا پیگردی «کنشینگران» و «گشتالتینگری» (2) میسور گردیده است.***
یک ساخت که به یک آرمان قابلیت درک درونی پاسخ میدهد گرایش به «خود بسندگی» دارد تا قابل دریافت باشد. این ساخت در واقع واجد سه خصیصه است که آن را در جامهی ماهیت خاص خود جلوه گر میسازد:
- نخست آنکه یک کلیت سازمان یافته از عناصر است، یعنی آنکه به قوانینی پاسخ می دهد که در سطحی متناوب از ارتباط تراکمی عناصر قرار دارند. پس نوعی شبکه یا بافت ارتباطی را تشکیل میدهد که غیرقابل تقلیل به مجموعهی اجزاء است.
- این کلیت با خصیصهی قدرت ساخت دهی مشخص میشود، یعنی آنکه از لحاظ ماهیتی، هم ثمره و هم سرچشمهی تغییر شکلدهیهای نظامدار است و به عبارت دیگر، خاصههای آن دارای دو جنبه اند: خصیصهی ساخت یافتگی (ثمره)، و ساخت دهی (سرچشمه).
- اما این پویائی ساخت ممکن است از هم پاشیدگی آن را ایجاد نماید، اگر خصیصه ی سومی که خود نظامجوئی است در کار نباشد. این خود نظامجوئی نظام به آن اجازه میدهد که خود را حفظ کند، درعینحال که تغییر شکلهای ساختاری آن، یعنی گذار از یک ساخت به یک ساخت غنی تر یا پیچیده تر، اما درعینحال نظم یافته تر را تأمین میکند (3).
این سه خصیصهی ساختها ما را در فهم پدیدآئی آنها و ساخته شدن آنها یاری میدهند. در نظام «پیاژه» تصور درک ساختهای پیشینی یعنی از پیش ساخته شده که معلوم نباشد از کدام سطحشناختی برمی آیند جائی ندارد. بدین ترتیب است که وی هرشکلی از تعالی را، به هر صورتی که در سطح شیء مثل دیدگاه افلاطون، و یا در سطح آزمودنی مثل دیدگاه پیشینینگری، و یا در سطح تکامل آنها مانند دیدگاه پدیدارشناسان ارائه گردد از میدان میراند.
ساختینگری «پیاژه» بناشدنینگر است. یعنی آنکه متضمن پدیدآئی ساختهائی است که پاره ای از آنها بر مبنای پارهای دیگر ساخته شدهاند، جدا از مسئلهی کنشوری این فرآیند، در اینجا یک مسئلهی نظری مطرح میشود و آن اینست که: چگونه ساختها در جریان بنا کردن خود میتوانند به جای از دست دادن توانمندی خود به عمومیت و قدرت بیشتری دست یابند. لازم است که برای فراتر رفتن از این تناقض ظاهری از دیدگاه «پدیدآئی فردی» (4) و «پدیدآئی نوعی» (5) به مسئلهنگریست و اشکال مختلف عمومیت را از یکدیگر متمایز ساخت.
ساختهای زیستشناختی که ساختهای ارگانیزماند گرایش دارند که بسته بودن آن را تأمین کنند تا ارگانیزم خود را حفظ کند. عمومیت آنها در جهان زنده محرز است. تمام حرکت پدیدآئی نوعی در جهت یک تکامل تاری است (یعنی تقلیل عمومیت) که گرایش به تأمین این بسته بودن (افزایش توانمندی) دارد.
ساختهای روانشناختی در همان جهت زیستشناختی تکامل یابند، و از سرچشمهی کنشوری بدنی سیراب میشوند. این ساختها گرایش به افزایش بسته بودن یا محصور بودن دارند، گرایشی که تنها از طریق ساختهای عملیاتی صوری که کمتر از همه عمومی و بیشتر از همه توانمندند، تأمین شدنی است.
به عکس، آزمودنی از راه فعالیتشناختی خود، درعینحال به تامین یک نگهداری ذهنی میپردازد، از طریق درونیکردنها و میان واگرائیها، درک و دریافت انتزاعی خود را از جهان برونی، اما درسطحی عمومیتر، افزایش میدهد. این امر به یک معنا یک تحول ساختاری به سوی انتزاع است انتزاعی که امکان بکار بستن توانمندترین ساختها را به بیشترین عمومیت اشیاء منتهی میسازد. آنوقت است که مثلا این نکته بهتر قابل درک است که آزمودنی در تحول خود از یک ساختدهی ناهشیار فضا با ماهیت توپولوژیک به ساختدهی اقلیدسی میرسد و همچنین میتوان فهمید که چگونه با مراجعه به تحول یافتهترین فعالیت عملیاتی است که میتواند اصولی را بر آنها مترتب سازد یعنی، در نتیجه، نسبت با ساختهای بنیادی توپولوژیک هشیار گردد.
پس ساختینگری «پیاژه» یک روش اندریافت درعینحال آزمودنی و شیء است روش باروری که پیشرفتهای مکاشفهای انکارناپذیری را دامن میزند.
ب- شناخت شناسی تحول انسانی:
1) از سطح زیستشناختی تا سطح روانشناختی:
پیوستگی از زیستشناختی تا روانشناختی یکی از اشتغالات دائم «پیاژه» است. آیا نباید آرزوی عمیق این دانشمند را در این جمله که در کتاب «زیست شناسی و شناخت» بیان کرده است جستجو کرد؟ وی میگوید: «باید زیست شناسان و روانشناسان در آینده همکاری کنند تا بتوانند به کشف مجموعهی اسرار یک سازمان یافتگی سازمان دهنده، پس از دست یافتن به اسرار سازمان یافتگی سازمان یافته، نائل گردند». «پیاژه» خود شخصاً در سهمی که از لحاظ دستیابی به این هدف دارد درباب گذار از زیستشناختی به روانشناختی مسائلی برای خود مطرح کرده است. به جای آنکه از طبیعت مانند فیلسوفی که در اتاق خود درها را به روی خویش بسته است بگریزد، وی در راه تعمیق این طبیعت گام برداشته است.مشابهت کنشوری ارگانیزم و زمینهی روانی برای این مؤلف محرز است. این دوموضوع، هر دو یک تاریخ دارند، هر دو محصول یک تکاملاند و به سوی یک تعادل تحول مییابند. و تنها مکانیزمهای شناختی به آنچه در سطح ارگانیک به وقوع میپیوندد، ادامه میدهند. این مکانیزمها به یک معنا «اعضای تخصصی تمایز یافته» نظمجوئیهای ارگانیکاند و با محیط در تعاملاند (6).
ارگانیزم در تنازع بقا توانسته است خود را از محیط متمایز سازد. این تمایز از طریق تمرین تحقق یافته است، یعنی از طریق این «جوهرهی ثالث» (7) که بین مکانیزمی که به صورت فطری استقرار یافته و آنچه به صورت تحمیلی از طریق برون اکتساب گردیده قرار دارد. این آن چیزی است که به موجود زنده اجازه داده است که با اندکی از محیط وحدت یابد و آن را درونسازی کند. پس با گستردن سلطهی خود بر محیط است که ارگانیزم یک سیستم باز برحسب الگوی «برتالانفی» (8) در محصور کردن خود مشارکت دارد، این محصور بودن، معذلک به مقیاس وسیعی درقلمرو ارگانیک به حالت جزئی باقی میماند. و بهخصوص در قلمروشناختی است که این حصار به خصوص در سطح عملیاتی ساخته میشود. عمل انتزاعی درواقع، به منزلهی تجسم حداکثر درونی شدن محیط، خود نگهداری موجود زنده و مبادلات آزمودنی-شیء از راه بازگشتپذیری است، یعنی مکانیزمی که شکل عالی مبادلات از راه درونسازیها و برونسازیهاست. پیاژه میگوید: «درونسازی بدون برونسازی وجود ندارد و عکس این مسئله نیز صادق است. نتیجه آن است که موجودیت را نمیتوان تعریف کرد مگر در رابطه با یک مبادلهی کنشی بین آزمودنی و شیء، یعنی مگر در رابطه با ساختهای مجموعه ای. در واقع براساس پایدارترین و تعادلیافتهترین همسازی پویشی است که بیشترین سازشیافتگی آزمودنی تحقق میپذیرد. بدینترتیب است که آدمی از سطح بازتاب ارگانیک به عملیات میگراید. یعنی از راه نظمجوئیهای این بازتاب و از راه بکار بستن تکراری آن در قالب درونسازی بازپدید آورنده است که روان بنهها بنا میگردند و ظرفیت درونسازی متقابل همآهنگکنندهی اعمال را در ابعاد ناظر بر آینده و گذشته به دست میآورند. از اینجاست که اعمال جدید که در برگیرندهی رغبتهای جدیداند و در تهیهی ساختهای جدید مشارکت دارند، به وجود میآیند. در واقع پیشرفتهائی که مشاهده میشوند، به پاس نظمجوئیهای نظمجوئیها تحقق میپذیرند. و همین نظامجوئیها هستند که کنشهایشناختی را فینفسه و مستقل از کنشهای سودمند و تنگاتنگ زیستشناختی مقدماتی به دنبال دارند».
درونیشدنها و میان واگرائیهای پیدرپی یعنی این عمل دیالکتیکی شیء و آزمودنی، منظومهای از ساختهائی را تشکیل میدهند که به ساختهای تنظیم کنندهی نظمجوئیها که همان عملیات باشند منتهی میگردند. بدین ترتیب حصار سیستمی که نسبت به محیط باز است، مرزهای خود را به عقب میکشاند. برای درک این ساختمان با شکوه سازش یافتن، باید با درنگ و تفصیل بیشتری با الگوی نظری درونسازی آشنا شد.
2) نظریهی درونسازی:
انتقاد از نظریههای دیگر:
- اگر برای تجربهگری (9) یعنی عملینگری کلاسیک که از لحاظ شناختشناختی معادل لامارکیزم است، پدیدآئی ساختهائی که به سازش منتهی میشوند وجود دارد، اما این ساختها نمیتوانند به صورت یک مجموعهی ساخت یافته در آیند. چه، همه چیز از شیء که خود را به آزمودنی در جریان تجربه تحمیل میسازد به وجود میآید، یعنیشناخت حاصل تجربهای است که در وهلهی نخست از نوع محسوسی است و از راه همخوانیها یا تداعیهای بیش از پیش فاصله دار با شیء به صورت فکر درمی آید. شک نیست که «پیاژه» این الگو را نمیپذیرد. در پاسخ به «اسپیرمن» (10) او تأکید میکند که تجربه در عمل و در فهم در طول تحول، همواره نقشی فزاینده دارد و نه کاهنده. افزون بر این، تجربه نقطهی آغازین نیست که در آزمودنی نفوذ کند و به او شکل دهد اما به عکس این تجربه همواره در یک سازماندهی نمودنی فعال وارد میشود و این آزمودنی نه به صورت تصنعی از شیء دلی است و نه مستقل از آن قابل درک و دریافت است.- از دیدگاه حیاتینگری (11) عقلینگر، هوش یک ظرفیت وابسته به انسانی است و همانند حیاتینگری زیستشناختی، این ظرفیت در موجودی که چیزی جز اعضای مفید نمیسازد، فطری است. این موضعگیری نیز نمیتواند در بررسی عمقی پدیدآئی هوش مقاومت از خود نشان دهد. چه، این پدیدآئی یك پدیدآئی ساختهاست، ساختهائی که وقتی بنا گردیدند به کلیترین شکل، مجموعه را با توجه به گذشته و آینده دگرگون میسازند. اگر پیوستگی از سطح زیستشناختی تا روانی وجود دارد نمیتوان در آن تغییرناپذیری ساختاری را مشاهده کرد.
جنبهی دیگری از نظام حیاتینگری نیز قابل انتقاد است. این جنبه خصیصهی نو واقعنگر شناختشناختی آن است. در واقع اگر هوش یک ظرفیت فطری بود که با هدف سودمندانه بنا شده بود، شناخت چیزی جز نسخهای از اشیاء نبود و حال آنکه شیء به آزمودنی داده نمیشود بلکه حاصل یک ساخته شدن فعال است.
- پیشینینگری (12) نظریهی دیگری از سازش است که مشابه پیش ساختهنگری (13) است. گشتالتینگری (14) نظامی از این نوع است. در این نظام، ساختها سلسلهی پیش ساختهای را در دستگاه عصبی آزمودنی تشکیل میدهند. بدینسان هررفتار هوشمندانهی آفرینندهای تنها ازطریق یک ساختدهی که به تجهیزات فطری میدان ادراکی یا نظام مفاهیم و روابط متوسل میشود تبیینپذیر است.
اگر روان بنهی پیاژه شاید به نوعی قابل مقایسه با یک گشتالت است معذلک با آن یک تفاوت اساسی دارد و آن پویائی این روان بنه است و همین جنبهی پویشی، آن را تعمیمپذیر میسازد و بدین ترتیب یک روان بنه بی سرگذشت و راکد مانده نیست. روان بنه در یک لحظهی مفروض، تبلور یک تمرین مداوم است. دارای قدرتی سازنده از راه ترکیب، تعمیم و تمایز است. به عکس، گشتالتینگری تحول نایافته است برای آنکه جزئاً انگ مبنای پدیدارشناختی خود را بر چهره دارد. این نظام، آزمودنی را در اختیار ساختهای فطری قرار میدهد. آزمودنی به طور فعال در ساختدهی واقعیت خود مشارکت ندارد.
از لحاظ ترتیب تاریخی، اهمیت نظریهی گشتالت علیرغم نارسائیهای آن قابل ملاحظه است. چه این نظریه، روانشناسی را از یک واقعنگری تجربهگرانه رهائی بخشیده است و کوشیده است تا آن را بریک پیوستگی زیستی-روانشناختی مبتنی سازد، اما بی حرکت گرائی این نظریه، آن را از زاویهی یک واقعنگری کهنه، آسیبپذیر میسازد: با حذف سازمان یافتگی از تجربهی ساخت دهندهی آزمودنی، این خطر وجود دارد که روانشناسی گشتالت چیزی جز یک تجربهگری وارونه نباشد.
طرح نظریهی درونسازی:
بنا بر نظر «پیاژه»، سازش یافتن از راه هوش یک فرآیند سازماندهی فعال است که بدون تضاد با سازمان یافتگی زیستشناختی، آن را ادامه میدهد و از طریق بنا کردن ساختهای جدید از آن فراتر میرود. این فرآیند تابع همان قوانین کنشی فرآیند سازش یافتگی زیستشناختی است. هنگامی که آزمودنی در یک حالت ساخت یافتهی S1 در مقابل شیء O قرار میگیرد تمایل دارد که این شیء را در ساخت خود وارد کند. اما در برابر نوعی مقاومت شیء پس از متمایز ساختن روان بنههای درونسازنده، به برونسازی میپردازد. پیچیدگی ساختاری و S2 که از وضع نخستین منتج میگردد از اهمیت بیشتری برخوردار است اما آن نیز به یک انسجام وسیعتر در ساخت آزمودنی و درعینحال در روابط وی با محیط (سازش یافتگی) منتهی میشود.پس میبینیم که این فعالیتهای درونسازی و برونسازی از تمرین برمیخیزند و در این بازی، اولویت با درونسازیها و برونسازیهاست. این حرکت از سطح فعالیتهای حسی-حرکتی تا انتزاعیترین فعالیتهای بازگشت پذیر، دارای یک ماهیت است بیآنکه بتوان طراز ساختدهی سطوح پائین تقلیل داد. مختصر آنکه الگوی «پیاژه» اساساً نسبینگر، بناشدنینگر و ساختینگر است. بر این مبناست که میتوان اینک با بیشترین همگرائی، دادههای تجربی روانشناسی ژنتیک ساختهای شناختی را درک کرد.
اگر تحول ساختهای شناختی چنین است اینک بجاست که درصدد فهم این نکته برائیم که چرا چنین عمل میکنند. برای درک این نکته باید به مفهوم تعادلجوئی (15) روی آورد.
3) تبیین روانشناسی:
در روانشناسی عمدتاً دو مقولهی بزرگ الگوها را میتوان از یکدیگر متمایز ساخت:- الگوهائی که تمایل به سلسله مراتبی کردن سطوح مختلف دارند و به یک تحویلینگری (16) منجر میگردند.
-الگوهائی که تمایل دارند این سطوح را با یکدیگر مطابقت دهند، بین آنها همشکلیهائی بیابند، بی آنکه آنها را به یکدیگر تقلیل دهند.
دراینصورت تبیین (17) در روانشناسی از دیدگاه «پیاژه» چیست؟ از نظر «پیاژه» برای فهم این تبیین باید خود را در سطحشناخت شناسی درونی روانشناسی قرارداد.
خصیصهی ساختهای هشیار دراینست که این ساختها بین خود روابط علی برقرار نمیسازند و بکار بستن الگوهای فیزیولوژیک یا فیزیکی دربارهی ساخت هشیار امری نابجاست. در واقع بیان این مطالب که یک ساخت هشیار علت یک ساخت دیگر است معنائی در بر ندارد چه نمیتوان به روشنی ماهیت زیرساخت آن را تعیین کرد. هشیاری از مقولههای خاصی برمی خیزد که قابل تقلیل به هیچ پیکرهی ثابتی نیست.
ارتباط بین این ساختها برعلیتی از نوع همشکل بینی مبتنی است و این نوع علیت در واقع به صورت استلزام در کلّیترین شکل آن است. درواقع میتوان گفت که یک حالت هشیاری، متضمن هشایری دیگری است.
از نظر «پیاژه» حقیقت 4=2+2 «علّت حقیقت 2=2-4 نیست». حقیقت 4=2+2 «مستلزم » حقیقت 2=2-4 است و این استلزام سوای «علت» است. به همین ترتیب، ارزشی که به یک هدف یا یک وظیفهی اخلاقی نسبت داده میشود «علّت» ارزش وسائل یا عملی که از این وظیفه برمی خیزد نیست: یکی از ارزشها ارزش دیگری را، بنابر الگوئی نزدیک به استلزام منطقی، به دنبال میکشد و این عمل را میتوان استلزام بین ارزشها نامید (18).
پس الگوهای تبیینی متناسب در روانشناسی، الگوهای انتزاعی هستند، چه بدون آنکه نسبت به زیرساختهای واقعی چشم پوشی شود (یعنی بی آنکه نوعی بازگشت به ایدآلیزم در کار باشد)، دارای این خصیصهاند که از آنها فراتر میروند تا بتوانند به مکانیزمهای بناشدنهای روانشناختی دست یابند. بنابراین در روانشناسی، تبیین به معنای فهم و درک توالی ساختهاست.
4) طبقهبندی علوم:
«پیاژه» چهار مجموعهی بزرگ علمی را از یکدیگر متمایز میسازد:1- علوم منطقی-ریاضی که موضوع آنها ابزارهای قیاسی است.
2- علوم فیزیکی که موضوع آنها جهان برونی است.
3- علوم زیستشناختی که موضوع آنها ارگانیزم در جهان برونی است.
4- علوم روانی - جامعهشناختی که موضوع آنها آزمودنی روانشناختی و اجتماعی است.
بدیهی است که چنین تمایزی به خودی خود چندان بارور نیست و پیشرفت شناختشناختی چندان مهمی را نسبت به شناخت شناسیهائی که از زمان «اگوست کنت» (19) فراهم آمدهاند، نشان نمیدهد.
برای آنکه این طبقهبندی بارور باشد باید در راه تعمیق آن گام او به ارتباط و پیوستگی بین علوم توجه کرد.
اکثر طبقهبندیهای قبلی یا مانند طبقهبندی «اگوست کنت» انحصاراً یا مانند طبقهبندی «گوی» (20) برآزمودنی تکیه دارند. در نتیجه مشکل بزرگی برای ساختن نظامهای طبقهبندی علوم که میخواهند با درجهی پیچیدگی، خطی باشند به وجود میآید. اما کوشش برای هموار ساختن این مشکل تاحدی بیهوده است. آنوقت است که در چنین تنگنائی، به دلیل تقلیل ناپذیریهائی که معلول یکتائی نقطه نظرند، به: ردیفهای موازی روی آوردهاند.
به منظور از بین بردن این تقلیل ناپذیریها لازم است که خود را در چشمانداز دیگری قرارداد، چشماندازی که جز رابطهی دیالکتیک و همراه با آن تعاملینگر، بین آزمودنی و شیء چیز دیگری نیست. این چشمانداز نظام به یک نظام چرخهای علوم یا حلقهی علوم منتهی میشود و اجازه میدهد که به گونهای منسجم، منطق را در نظام طبقهبندی جای دهند، در حالیکه سازندگان مختلف نظامهای طبقهبندی علوم نمیدانستند منطق را در کجا قرار دهند.
در واقع منطق هم سرچشمهی هرنوع علمیسازی جهان روانی است و هم محصول آنچه از لحاظ روانشناختی بنا میگردد. اگر منطق برای درك فیزیك ضروری است، درعینحال به روانشناسی ساختهای منطقی نیازمند است تا قابل فهم باشد و تکمیل گردد.
اما این نظامدار کردن عمومی، نخواهد توانست به فقدان پاره ای از تعاملها توجه داشته باشد. مثلاً نظریههای مختلف مخصوصی روانشناسی، سرچشمهی نظریههای خاص ریاضی نیستند. پس باید سطوح مختلفشناخت را در درون هرعلم از یکدیگر تمیز داد:
الف- قلمرو مادی یعنی مجموعهی موضوعات مورد بررسی علم.
ب- قلمرو مفهومی یعنی مجموعهی نظریهها و شناختهای نظامدار شده.
ج- قلمروشناختشناختی درونی یعنی مجموعهی تفکرات درباره ی بند «ب» و تحلیل بنیادهای علم.
د- قلمروشناختشناختی برونی مشتق، یعنی مجموعهی مسائل عمومی، نقشهای آزمودنی و شیء، مقایسههای بین رشتهای.
چرخان بودن بیان دیالکتیک بنیادی نظام برای سطوح «الف» و «د» نافذ است. و دربارهی بند «ب» و «ج» چنین نیست حتی اگر مدارهای بستهای وجود داشته باشند، مانند آنچه نظریههای ریاضی برای نظریههای روانی-جامعهشناختی فراهم میآورند، یا نظریههای فیزیک برای نظریههای روانی-زبانشناختی با نادیده انگاشتن زیست شناسی، تدارک میبینند. این چرخهای بودن قلمروهای انتهائی که در آنها شناخت بیشتر از تعامل آزمودنی-شیء آغاز میشود (چه شیء تنها از راه درونسازی شدن در روانبنههای منطقی-ریاضیشناخته میشود و آزمودنی آن را عمل میشناسد) تنفیذ الگوی دیالکتیکی و بناشدنینگری را تضمین میکند.
پس نمیتوان به شناخت عینی دست یافت، اعم از اینکه صحبت از دستیابی فرد به شناخت باشد یا علمی که جز از راه انتزاعیترین فعالیت حاصلنمیشود. عینیت کپی یا نسخهای از یک شیء نیست بلکه یک بنا کردن درونی کردن واقعیت است به شرط آنکه آزمودنی به اندازهی کافی نسبت به نقطه ی نظر خود میان واگرا شده باشد تا ارتباطهای علی بین اشیاء را درک کند، ارتباط هائی که با ارتباط های نظام استلزام هشیاری وی، از راه مداخلهی ساختهای عملیاتی همشکلند. بدینترتیب، پیشرفتهای تدوین اصول متعارف علم و تجربهاند.
پینوشتها:
1- Structuralism.
2- Epistemology.
3- پیاژه سه شیوهی خود نظمجوئی را از یکدیگر متمایز میسازد: ریتمها که مبتنی بر حرکت قرینهای و تکرارند، نظم جوئیها که ازطریق فعل و انفعالات پیشاپیشی و پسخوراند به عمل میپردازند و بالأخره «عملیات» که بازگشتپذیرند یعنی واجد خصیصه ی «پیش تصحیحی» هستند.
4- Ontogenesis.
5- Phylogenesis.
6- Biology and knowledge. Chicago University of Chicago Press, 1971.
7- Tertium.
8- R.V. Bertalanffi.
9- Empiricism.
10- Spearman.
11- Vitalism.
12- Apriorism.
13- Preformation.
14- Gestaltism.
15- ر، ک. دیدگاه پیاژه در گسترهی تحول روانی، ژرف، 1367.
16- reductionism.
17- Explanation.
18- Piaget. J. Fraisse. P. Experimental psychology vol. I, N.Y. Basic Books 1969.
19- A. Comte.
20- Ch. E. Guye.
(1375)، تربیت به کجا ره می سپارد؟، ژان پیاژه، ترجمهی: دکتر منصور- دکتر دادستان، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، چاپ چهارم