نویسنده: تام باتامور
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان
Socialization of the Economy
این تلقی از توسعهی سرمایهداری ابتدا در دستنوشتههای گروندریسه (Marx, 1857-8) و جلد سوم سرمایه (1861-1879) توسط کارل مارکس ترسیم شد. مارکس در گروندریسه اجتماعی شدن را به پیشرفت سریع علم و فنآوری و پیدایش تولید خودکار ربط میدهد و معتقد است که تولید ثروت واقعی کمکم نه به زمان کار بلکه به کاربرد علم در تولید وابسته شده است و در این دگرگونی آدمیان
به درک طبیعت وسیطرهی خویش بر آن، به واسطهی وجود خویش در مقام یک موجود اجتماعی - در یک کلمه شکلگیری فرد اجتماعی- نایل میشوند و این است که اکنون به عنوان شالودهی عظیم تولید ثروت سر بر میآورد.
در این فرایند، «دانش اجتماعی کلّی به نیروی تولیدی مستقیمی تبدیل شده است و شرایط فرایند زندگی اجتماعی تحت کنترل عقل عمومی قرار گرفته است» (1857-8, pp. 704-6). در سرمایه (vol 3, chs 23 and 27) مارکس بر جنبهی دیگری از مشاهدات خود تأکید میکند: «سرمایهی پولی نوعی خصلت اجتماعی کسب میکند که با رشد اعتبار همراه است»، در حالی که «فقط مدیر است که همهی کارکردهای واقعی سرمایهدار سرمایهگذار را انجام میدهد». مارکس سپس نتیجه میگیرد که این «یعنی لغو شیوهی تولید سرمایهداری در خود تولید سرمایهداری»
(شیوهی تولید).
این تلقی مارکس را بعدها رودلف هیلفردینگ (Hilferding, 1910, p. 366) شرح و بسط داد، استدلال او این بود که
سرمایهی مالی کنترل تولید اجتماعی را به صورت فزایندهای در دست تعداد اندکی از مؤسسههای بزرگ سرمایهداری قرار میدهد، مدیریت تولید را از مالکیت جدا و تولید را تا جاییکه در نظام سرمایهداری مقدور باشد اجتماعی میکند.
او بعدها (1927) «سرمایهداری سازمانیافته ی» دورهی بعد از جنگ جهانی اول را به مثابه «اقتصاد برنامهریزی شده و آگاهانه هدایت شدهای» تحلیل کرد که «به میزان زیادی پشتیبان امکان کنش آگاهانهی جامعه» از طریق دولت است. اما فقط متفکران مارکسیست نبودند که این مفهوم را پذیرفتند. یوزف شومپیتر (Schumpeter, 1942, p. 219) که بدون شک تحت تأثیر هیلفردینگ و همچنین مارکس بود، معتقد بود که بخش بزرگی از بحث و استدلال وی دربارهی توسعهی سرمایه داری «میتوانست در این قضیهی مارکسی جمعبندی شود که فرایند اقتصادی گرایش به اجتماعی ساختن خویش دارد».
پس از جنگ جهانی دوم ایدهی اجتماعی شدن تدریجی اقتصاد با شتابگرفتن رشد شرکتهای بزرگ، نقش فزایندهی مؤسسههای مالی، بینالمللی شدن سرتاسری اقتصاد سرمایهداری و موج جدید نوآوری علمی و تکنولوژیک جان تازهای گرفت، و همهی این تحوّلات همراه بود با دخالت رو به گسترش دولت در اقتصاد که شامل شکلهای گوناگون برنامهریزی اقتصادی، و سطح بسیار بالاتری از هزینههای اجتماعی در قالب «دولتهای رفاه» میشد. استانداردهای زندگی و رفاه عمومی به میزان زیادی، که البته حد و حدود آن در دورههای اول کاملاً نامعلوم بود، به هزینهی عمومی بستگی داشت و به موضوعی برای بحثهای عمومی و سیاستگذاری تبدیل شد. این تحوّلات، مانند تحوّلاتی که شومپیتر ذکر کرده بود، میتوانست گرایشی به سمت اقتصاد سوسیالیستی تلقی شود و همچنین با دیدگاههای کلّیتری که تورن (Touraine, 1973) دربارهی «خودآفرینی جامعه» داشت سازگار بود- یعنی تشخیص و تصدیق آگاهانهی این حقیقت که «جوامع محصول کار و روابط اجتماعیشان هستند».
اما خود اجتماعی شدن اقتصاد ممکن است نتایج بسیار متفاوتی داشته باشد که وابسته به زمینهای است که روابط اجتماعی و کنش سیاسی در آن واقع میشود. هیلفردینگ معتقد بود که سرمایهداری سازمانیافته راه را برای اقتصاد سوسیالیستی هموار میکند و در این اقتصاد تصمیمهای مهم اقتصادی توسط دولت دموکراتیک اتخاذ میشود، درحالیکه شومپیتر، در تحلیل «کهنه و منسوخشدن آنتروپرونر» که نتیجهی انتقال کارکردهای نوآوری و کارفرمایی به مدیریت عقلانی و بوروکراتیک بود، از پیدایش احتمالی نظام سوسیالیستی سخن میگفت که در آن کنترل ابزارهای تولید و فرایند تولید در اختیار مرجع مرکزی خواهد بود. اما در طول قرن بیستم، رشد شرکتهای بزرگ، مداخلهی دولت و تلاش برای پیریزی اقتصادهای سوسیالیستی با برنامهریزی مرکزی، انواع بسیار گوناگونی از نظامهای اقتصادی ایجاد کرده است. در میان این نظامها میتوان نظام موسوم به «صنفمداری» (Panitch, 1980) را مشاهده کرد که آمیزهای از تولید خصوصی و عمومی است که با مذاکره و توافق میان دولت، شرکتهای بزرگ سرمایهداری و اتحادیههای کارگری تنظیم و تعدیل میشود؛ و همچنین اقتصادهای دولتی توتالیتری مانند آنچه در اتحاد جماهیر شوروی و اروپای شرقی پدید آمد؛ و نوع جدیدی از سرمایهداری که در آن نقش دولت در مدیریت اقتصادی تا حدّ امکان به حفظ شرایط مساعد برای فعالیتهای خصوصی و تأمین حداقل رفاه اجتماعی ضروری محدود میشود؛ و در مقیاس کوچکتری میتوان به تلاشهایی اشاره کرد (مانند یوگسلاوی) که برای ترکیب برنامهریزی مرکزی با خودگردانی واحدهای اقتصادی صورت میگرفت.
ایدهی اجتماعی شدن فزایندهی اقتصاد، با همهی شکلهای متفاوتی که پیدا کرد و با همهی معناهای گوناگونی که در تفکر اجتماعی به آن داده شد، از طرف کسانی که بر کنش فردی و تکامل بیبرنامهی جامعه از طریق انباشته شدن تجربهها تأکید میکردند (Hayek, 1973-9) رد میشد یا مورد توجه قرار نمیگرفت. درهرحال، واضح است که تا به حال هیچیک از فرایندهای اجتماعی شدن اقتصاد اطلاع و آگاهی عمومی وسیعی نسبت به اجتماعی بودن فعالیتهای اقتصادی، یا کنشهایی که متناظر با این آگاهی و اطلاع باشد، ایجاد نکرده است، هر چند شاید این وضع در نتیجهی علاقه و نگرانی فزاینده دربارهی محیط زیست بشر درحال تغییر باشد.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمه: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول