نویسنده: ریچارد کیلمینستر
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان
Alienation
در نوشتههای مارکس، بیگانگی فرایندی تاریخی است که طی آن آدمیان ابتدا از طبیعت و سپس از محصولات و آفریدههای فعالیت خویش (کالاها و سرمایه، نهادهای اجتماعی و فرهنگ) جدا و دور میشوند و این واقعیتها به مثابه نیرویی مستقل و شیءواره، یعنی به مثابه واقعیتی بیگانه شده، در برابر نسلهای بعدی قد علم میکند. کانون توجه مارکس به طور اخص روی آثار زیانبار بیگانگی از کار در تولید صنعتی سرمایهداری بود. در وهلهی بعد، بیگانگی دال بر احساس جداافتادگی از جامعه، گروه، فرهنگ یا خویشتن فرد است که تجربهی مشترک کسانی است که در جوامع پیچیدهی صنعتی، خصوصاً در شهرهای بزرگ زندگی میکنند. بیگانگی موجب تجربههایی همچون شخصیتزدایی در برابر بوروکراسی؛ احساس عجز و ناتوانی برای اثرگذاری بر وقایع و فرایندهای اجتماعی؛ و احساس فقدان پیوستگی و انسجام در زندگی مردم میشود. این معنای کلی بیگانگی که از مسائل مزمن جوامع معاصر به شمار میآید، یکی از مضامین اصلی در جامعهشناسی تجربهی شهری مدرن است.
در اروپا، در فاصلهی میان دو جنگ جهانی، فیلسوفان اگزیستانسیالیست، روانکاوان، علمای الهیات و مارکسیستها دربارهی مخمصهای که در جوامع دنیوی مدرن دامنگیر بشریت شده، ذیل عنوان مسئلهی بیگانگی به طور گستردهای بحث کردند. این بحث و جدل در 1932 با انتشار تحلیل مارکس از بیگانگی در دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی (1844) بالا گرفت. اصطلاح بیگانگی غالباً با اصطلاح شیءوارگی همراه میشود که مارکس آن را به کار نبرده بلکه گئورگ لوکاچ در اثر پرنفوذ خویش تاریخ و آگاهی طبقاتی (Lukàcs, 1923) از آن استفاده کرده است که استقبالی بوده از مضمون «شیئی شدن» مورد بحث در دستنوشتهها. از نظر لوکاچ، شیءوارگی آخرین حد بیگانگی آدمیان از محصولات و آفریدههایشان است که ناشی از بتانگاری کالاها است که در جوامع سرمایهداری پدید میآید.
در بریتانیا مفهوم بیگانگی را در دهههای 1960 و 1970 مارکسیستها وارد جامعهشناسی و رشتههای نزدیک به آن کردند. سپس مناقشهای دربارهی اهمیت نوشتههای اولیهی مارکس دربارهی بیگانگی برای فهم کل آثار او به راه افتاد. بعضی از مارکسیستها، مثلاً آلتوسر (Althusser, 1965)، معتقد بودند که مارکس از مفهوم انسانگرایانهی بیگانگی، که مشخصهی آثار اولیهی اوست، دست کشیده تا به تحلیل علمی شیوههای تولید بپردازد، در حالیکه بعضی دیگر، مثل استفان مزاروس (Mészــ ros, 1970) و دیوید مک للان (McLellan, 1980) عقیده داشتند که این مفهوم عنصر تفکیکناپذیر همهی آثار متقدم و متأخر مارکس است.
از نظر مارکس، فرایند تاریخی بیگانگی موجب شده که آدمیان به نحو فزایندهای مسخ شوند و از سوژههای خلاق به ابژههای منفعل فرایندهای اجتماعی تبدیل گردند. هگل چنین فرایندی را قبلاً در قالب مابعدالطبیعه توصیف کرده بود، ولی مارکس اصرار داشت که بیگانگی باید با عمل و به دست مردمان واقعی خاتمه یابد و نه فقط در قلمرو آگاهی یا خودآگاهی که مورد نظر هگل است. انسانگرایی دنیوی مارکس تکیهی زیادی به نظریهی مادهگرایانهی لودویگ فویرباخ دربارهی دین داشت که مدعی بود آدمیان ماهیت و تواناییهای خویش را به صورت مفهوم خدا فرافکنی کردهاند و اکنون سرشت و تواناییهای خود آنان در شکل بیگانه شدهای در برابر آنها قد علم کرده است. مارکس در دستنوشتهها مدعی بود که بیگانگی دینی فقط یکی از جنبههای گرایش آدمیان به بیگانه شدن از محصولات و آفریدههایشان است و همهی این جنبهها را میتوان به مثابه ابعاد گوناگون بیگانگی اقتصادی تبیین کرد.
این تحلیل بعدها با سیاستهای کمونیستی درهم آمیخت، یعنی با جامعهی آیندهای که مارکس در آن «بازگشت کامل انسان به عنوان یک موجود اجتماعی - بازگشتی آگاهانه و به مدد همهی پشتوانهی پیشرفتهای قبلی» (Marx, 1844) - را پیشبینی کرده بود. بنابراین تاریخ در عین حال هم فرایند از کف دادن آفریدههای آدمیان و هم بازیافت دوبارهی آنهاست؛ فرایندی واقعی که هگل فقط به شیوهای عرفانی و اسرارآمیز آن را درک کرده بود. در نظریهی تاریخ مارکس نیروهای روبهرشد تولید (محتوا)، پیوسته از روابط تولید (شکل) جلو میافتد و رشتهای از شیوههای تولید تاریخی ایجاد میکند که تحقق همین فرایند هستند. همراه با شکلگیری اجتماعی سرمایهداری، «دوران ماقبل تاریخی جامعهی بشری نیز به پایان میرسد» (Marx, 1859). بنابراین، نظریهی علمی - اجتماعی مارکس دربارهی پیدایش تاریخی بیگانگی و چیرهشدن بر آن در جریان عمل، آکنده از همان فرجامشناسیِ نظریهی متافیزیکی هگل است که سعی داشت جای آن را بگیرد.
مارکس، همداستان با فویرباخ و اندیشههای ژان ژاک روسو، فرض را بر این میگذارد که ماهیت و سرشت «نوع بشر» - برخلاف حیوانات - ذاتاً پذیرای جمع و همیاری است. کار نیز باید خصلت جمعی و اشتراکی داشته باشد، کاری که زندگی مولد و خلاق نوع بشر در بهرهبرداری ضروری از طبیعت است. کار نه فقط ثروت میآفریند، بلکه خود پاداش خود نیز هست چون به کمک آن است که بشریت خود را به ماورای دنیای حیوانی برمیکشد و تاریخ بشر را خلق میکند. بنابراین، از نظر مارکس، سازمان عظیم تولید کالا و قرارداد فردگرایانهی پرداخت دستمزد در اولین کارخانههای سرمایه داری روزگار او، تحریف خصلتی است که کار باید داشته باشد تا به شیوهای سازمان یابد که حقیقتاً با سرشت فرضی بشر سازگار باشد. از این رو، بیگانگی مفهومی انتقادی است که به مثابه معیار و محکی برای سنجش هزینههایی که انسان در تمدن سرمایه داری میپردازد به کار میرود.
کار بیگانه شده، کارگران را از (1) محصول کارشان که به آنها تعلق ندارد؛ (2) از خود کارشان که فقط وسیلهی امرار معاش است و زحمتی تحمیل شده به واسطهی ضرورت بقا؛ (3) از خودشان که صاحب فعالیتهایشان نیستند و در نتیجه فعالیتهایشان موجب احساس جدایی آنها از خویش میشود؛ (4) و از سایر کارگران کارخانه که هر یک به طور مجزا و فردی قدرت بازو و کار خود را مانند یک کالا میفروشند، بیگانه میکند. به نظر مارکس، خودخواهی انسان نتیجهی بیگانگی او از کار است و همچنین نتیجهی مالکیت خصوصی که مبتنی بر رابطهی جمعی انسانها با طبیعت نیست. بنابراین، بیگانگی بازنمودی از ویژگیهای پایدار آدمیان و زندگی جمعی آنها نیست، بلکه فقط محصول جوامع طبقاتی دوران سرمایهداری است. اگر کار بیگانه شده از بین برود، کار خصلتِ نوعی و حقیقی خود را بازیافته است.
دو دسته مسئله بر بحثهای مربوط به بیگانگی سایه انداخته است. نخست، مسئلهی شأن و جایگاه مدل انسان در بطن این نظریه است. به زبان امروزی، تحلیل مارکس نمونهای از انسانشناسی فلسفی به حساب میآید چون او، به صورت پیشینی تصویر بیزمان و ثابتی از ماهیت انسان ترسیم میکند. براساس مدل انسان کار پیشهی او کار از تجربهی غالب کار در کارخانهها اخذ میشود و به مثابه ویژگی عام و معرّف نوع بشر تلقی میگردد. بر محور این مفهوم کار چندین فرض دیگر دربارهی سرشت جمعی و آزادی و اختیار و تحقق نفس و امتیاز ذاتی کار جمعی مطرح میشود. مانند همهی چنین مدلهایی، این مدل نیز در معرض اتهام خودسرانه و مندرآوردیبودن است.
دوم، مناقشهی مربوط به امکان رفع بیگانگی هنور ادامه دارد و به نتیجه نرسیده است. اگزیستانسیالیستها معتقد بودند که اگرچه بیگانگی در نظام تولید سرمایهداری تشدید و تقویت میشود، اساساً خصلت ازلی و ابدی وضع اجتماعی - طبیعی انسان است. مارکس تصور میکرد که بیگانگی اقتصادی شالودهی همهی جنبههای دیگر بیگانگی است، و بنابراین لغو مالکیت خصوصی را نشانهی پایان غصب و غارت سرمایهداران و همهی اقسام بیگانگی میدانست. اما همانطور که آکسلوس میگوید، «مارکس قادر به تشخیص ارادهی معطوف به قدرت نبود» (Axelos, 1976, p. 35)، بنابراین نتوانست ظهور صورتهای جدید غصب و استثمار و بنابراین بیگانگی هرچه بیشتر را پیشبینی کند. پیدایش حکومتهای نیرومند کمونیستی در جوامع سوسیالیستی اروپای شرقی و اتحاد شوروی سابق، که در آنها مالکیت خصوصی عملاً ملغی شد، درستی این ادعا را نشان میدهد. همچنین حذف بیگانگی در مرحلهی تولید از طریق سپردن مدیریت واحدهای تولید به کارگران (مانند یوگسلاوی سابق) حوزههای توزیع و مبادله را دست نخورده گذاشت که خود سرچشمهی بیگانگی شدند.
این مسئله که بیگانگی را تا چه اندازه میتوان از میان برداشت در نهایت به این پرسش تبدیل میشود که آیا امکان لغو تقسیم کار در یک جامعهی پیچیده وجود دارد یا خیر. مارکس در ایدئولوژی آلمانی پیشبینی میکند که در اتوپیای کمونیستی او تقسیم کار لغو خواهد شد و حتی تمایزی میان کار ذهنی و جسمی باقی نخواهد ماند. و به این ترتیب انسانی پدید خواهد آمد که میتواند «صبح شکار کند، بعدازظهر ماهی بگیرد، عصر دامداری کند و بعد از شام نقد بنویسد... بیآنکه لزوماً شکارچی، ماهیگیر، دامدار یا منتقد باشد» (Marx and Engels, 1845-6). اما مارکس بعدها، در گروندریسه [نقد اقتصاد سیاسی] و در سرمایه، با احتیاط بیشتر میگوید در هیچ جامعهای، حتی جامعهی سوسیالیستی، طبیعت را که «قلمرو ضرورت» است نمیتوان حذف کرد و بنابراین مدیریت و هماهنگسازی و سازماندهی کار نیز قابل حذف نیست، و خلاصهی کلام اینکه نوعی تقسیم کار و بنابراین بیگانگی باقی خواهد ماند.
از نظر امیل دورکم (1858-1917) در کتاب تقسیم کار و سایر نوشتههایش، جنبههای بیگانگیزا و منفی تقسیم کار با فرصتهای فزایندهی تحقق نفس که با گسترش تقسیم کار امکانپذیر میشود، تا اندازهای تعدیل و جبران میشود. دورکم طرفدار رشد و گسترش انجمنهای شغلی و صنفی بود تا مقوم انسجام و اخلاق نوینی باشند که در آن وابستگی فزایندهی مردم به یکدیگر به رسمیت شناخته شود. رابرت بلونر (Blauner, 1964) مفهوم بیگانگی را به چهار مؤلفهی قابل سنجش تجزیه کرد که عبارت است از ناتوانی، بیمعنایی، انزوا و جدایی از خویشتن در محل کار. او از مطالعهی محیطهای صنعتی گوناگون در ایالات متحده دریافت که بیگانگی و آزادی در فرایند تولید مدرن توزیع یکسانی ندارد. بیگانگی در تولید انبوه به بالاترین حد میرسد و در صنایع دستی به کمترین حد. بعضی این استدلال را مطرح کردهاند که در این نوع رهیافتهای تجربی، مقاصد انتقادی - فلسفی مفهوم بیگانگی مارکس نادیده گرفته میشود. درحالیکه بعضی دیگر برآنند که برای دقت بخشیدن به مفهومی چنین شبه متافیزیکی و ذاتاً نامشخص تنها راه همین است. توجه و علاقه به مفهوم بیگانگی، به صورتی که مارکس به کار میبرد، در سالهای اخیر رنگ باخته است.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوماجتماعی قرن بیستم، ترجمه: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول