نویسنده: ریچارد کیلمینستر
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان
Praxis
تعریف (1): نزد ارسطو به اعمالی گفته میشود که در مقام غایات فی نفسه انجام میگیرند، یعنی عملی که برای خاطر خودش انجام میگیرد؛ و متفاوت با پویسیس (poiesis) است که به معنای فعالیت مولد در پی رسیدن به اهداف دیگری است و مترادف با تئوریا (theoria) یا نظر است. اینها سه فعالیت اساسی یا سه گام زندگی انسان هستند (Lobkowicz, 1967). معنای (2): از نظر مارکس و در نوشتههای شماری از فیلسوفان مکتب مارکسیسم غربی به این معانی است: (الف) نوعی فعالیت عملی آفریننده مختص به انسانها که از طریق آن دنیای خود را برمیسازند، این ایده پایهی مدل مارکس دربارهی ماهیت انسان است؛ (ب) مقولهی معرفتشناسانهای که فعالیت عملی و ابژهساز سوژههای انسانی را در مواجهه با طبیعت توصیف میکند که مارکس آن را «فعالیت عملی و انسانی» مینامید (Marx, 1845, p. 83)؛ (پ) به معنای عمل «انقلابی» (Marx, ibid)، ایجاد کنندهی نقطهی عطف انتقال اجتماعی بنیادی که طی آن اوضاع و شرایط اجتماعی پرولتاریا و درک کامل پرولتاریا از این شرایط بر هم منطبق میشود.
هر چند این سه معنای جداگانهی مارکسیستی در تفکر اجتماعی مدرسن تثبیت شده، این مفهوم عموماً غیر دقیق، مبهم و پرانعطاف به کار میرود. دلیل این امر تا حدی این است که اصطلاح پراکسیس به شعارهای چپ نو در سالهای اخیر گره خورده است و تا حدی هم این است که ریشههای آن از ابهامهای فلسفهی عمل هگلیهای جوان دههی 1840 آب میخورد، نویسندگانی همچون آرنولد روگه، اوگوست فون سیژکوفسکی، موزس هس و نیز شخص مارکس (Stepelevich, 1983). علاوه بر این، نوشتههای اولیهی مارکس دربارهی این موضوع عمدتاً دستنوشتههای منتشر نشدهای بوده که بندها و عبارتهای مهمی از آنها قابل تعبیر و تفسیر است.
گاهی گفته میشود که معنای پراکسس در عبارت «وحدت نظریه و عمل» خلاصه میشود، و این ظاهراً تا حدی به معنای 2 (پ) نزدیک است، البته با تسامح. در واقع، این عبارت در مارکسیسم ارتدکس فراوان به کار میرود و منظور از آن اشاره به سلسلهی پیوستهی فعالیتهای سیاسی سازمانیافته و بر مبنای نظریه است، از جمله کاربرد اصول مارکسیسم - لنینیسم در اتحاد شوروی سابق. از طرف دیگر، ایدهی پراکسیس، خصوصاً در معنای 2 (الف)، در کشورهای سوسیالیستی اروپای شرقی رواج داشت و بخشی از زرادخانهی ایدئولوژیک مخالفان در حملههای انتقادی به رژیم بود (Marković, 1974).
کاربرد 2 (الف) به تصویر انسانها یا مدل ماهیت انسان در آثار مارکس مربوط میشود: «فعالیت آزاد و آگاهانه ویژگی نوع بشر است» و «انسان با آفریدن دنیایی عینی با فعالیت عملی خویش... خود را در مقام گونهی زیستی آگاه به اثبات میرساند» (Marx, 1844, p. 71). پراکسیس، در این معناع به بیگانگی به مثابه فرایند تاریخی عام گره میخورد که در آن انسانها با خلق تاریخ و جامعهی بشری به ترتیب از طبیعت و سپس از محصولات عینی پراکسیس کار خود بیگانه شدهاند.
مقولهی 2 (ب) مطابق نوشتههای اولیهی مارکس، پراکسیس عمل ابژهسازی انسان است (به ویژه در 1844, 1845 and 1845-6) و ممکن است نوعی سهمآفرینی در فلسفهی معرفتشناسی به حساب آید (ـــ نظریهی معرفت)؛ خصوصاً در پشت سر گذاشتن ایدهباوری و مادهگرایی و نیز در رهیافت جامعهشناختی (Kilminster, 1982). مارکس عقیده داشت که مادهگرایی سنتی به طور تلویحی فردگرایانه بوده و دیدگاه منفعلی به موجودات بشری داشته است، در حالی که ایده باوری هگل بر بعد فعال، تاریخی و فرهنگی آگاهی انسان تأکید میکرد، هر چند فعالیت انسان را به قلمرو آگاهی محدود میکرد. روایت اجتماعی مارکس از مادهگرایی به تألیف (سنتز) جدیدی دست یافته بود: انسانها بخشی از طبیعتاند و عینیت دنیای اجتماعی آنها نتیجهی فعالیت حسی عملی و جمعی آنها برای تسخیر و تصاحب طبیعت غیربشری به کمک کار مولد طی نسلهای متمادی است. ما با کارکردن روی طبیعت برای رفع نیازهایمان به شناخت طبیعت نائل میشویم، اما در قالبی «انسانوار». بنابراین، طبیعت سیمیایی دارد که به صورت اجتماعی حک شده است و در عین حال نقش مستقلی نیز در امور انسانی دارد (Kolakowski, 1971).
نظریهی معرفت علمی و اجتماعیای که مارکس از دل این تأملات انتزاعی بیرون کشید، مدل زیربنا و روبنا از آگاهی اجتماعی بود. به رغم بلندپروازیهای اولیهی مارکس، این مدل دچار خطای هستیشناسی ثنویتگرا و همچنین تأکید بیش از حد بر روابط اقتصادی است، در حالیکه مارکس فائق آمدن بر تعارضهای عمدهی معرفتشناختی و نیز راهحل عملی همهی مسائل نظری دیگر را به ظهور کمونیسم احاله میکرد (Marx, 1844, pp. 95, 102, 104). با این حال، کار مارکس تلاش پیشگامانهای بود. با برگرداندن مسئلهی معرفت به عرصهی فعالیت اجتماعی عملی و ساختیافته و دور کردن آن از فردگرایی معرفتشناسی سنتی مبتنی بر سوژه - ابژه، مارکس سهم مهمی در شناخت روبهرشد از ماهیت اجتماعی فرایند معرفت داشت (ـــ جامعهشناسی معرفت).
پراکسیس انقلابی (2 پ) خیالیترین جنبهی این مفهوم است و نه تنها معرفت بلکه اخلاقیات را نیز شامل میشود. نظریهی مارکس در هیئت دستنخورده و اسطورهایتر آن با شکوفایی مارکسیستهای افراطی هزارهباور مثل دیوردی [گئورگ] لوکاچ، کارل کورش و آنتونیو گرامشی در دههی 1920 به حیات خود ادامه داد (Kilminster, 1979). از نظر اینان، البته با روایتهای گوناگون، آگاهی طبقاتی پرولتاریا به صورت بالقوه عینیت جامعه را واژگون میکند. آنها همچنین همهی علوم اجتماعی را (به غلط) با پوزیتیویسم یکسان میدانستند و آن را تقریر تجربهی اجتماعی حاکم در جامعهی بیگانه شدهی سرمایهداری تلقی میکردند. از اینرو کنش تودهای یا تغییرات سیاسی و فرهنگی متراکم، میتوانست مهر بطلان بر قوانین اجتماعی بکوبد.
شواهدی هست دال بر اینکه ایدهی هگلیهای چپ دربارهی «تحقق فلسفه در عمل» مضمون مهمی در شکل دادن به اندیشههای مارکس بوده است. هگلیهای رادیکال واقعیت اجتماعی را به گونهای که هست با آنچه به لحاظ آرمانی باید باشد مقایسه میکردند، اما مارکس این کار را رادیکال مسلکی لفظی بیثمری میدانست که هیچ چیز را عوض نمیکرد، و به جای آن «فعالیت عملی - انتقادی» را به هم متصل میکرد که به معنای برکشیدن واقعیت به بلندای چیزی بود که باید در عمل باشد:
کمونیسم از نظر ما اوضاع و احوالی نیست که باید استقرار یابد، یا آرمانی که واقعیت به ناچار خود را با آن تطبیق خواهد داد. ما نام کمونیسم را به آن جنبش واقعی میدهیم که وضع کنونیِ امور را برمیچیند (Marx and Engels, 1845-6, p. 48).
کمونیسم جامعهای است که دیگر نیازی به اخلاق ندارد، چون در واقعیت زندگی مردمان دیگر هیچ اختلاف مهمی میان چگونگی زیست آنها و چگونگی زیست آنها و چگونگی تصور آنها دربارهی زندگی آرمانیشان وجود ندارد. در روایت مادهگرایانهی مارکس از فلسفهی تاریخ هگل هیچ نیازی به پروراندن توجیه اخلاقی جداگانهای برای سوسیالیسم یا کمونیسم وجود نداشت. نظریهی علمی اقتصاد که مراحل تاریخی رشد و توسعهی بشریت را توصیف میکرد، ذاتاً همان مطلوبیت اخلاقی وضعیت نهایی کمونیسم بود. فقط حقوق و اخلاق بورژوایی است که جنبهی ایدئولوژیک دارد و نیازمند توجیه است (Lukes, 1985).
بعدها این نظریهی مارکس پشتوانهی قدرت نخبههای بوروکراتیک در اتحاد شوروی سابق و نیز در اروپای شرقی شد. نخبههایی که مخالفان خود را با این ادعا خفه میکردند که خطمشیشان نه فقط بر تحلیل علمی درست مارکسیستی از جامعه و تاریخ استوار است بلکه این خطمشی طبق تعریف مارکس به لحاظ اخلاقی نیز بر حق است. در مخالفت با این داعیهها، مدل انسان - در مقام - پراکسیس مارکس مورد تأکید قرار میگرفت و تجسم نگاه «اصیل» مارکسیستی به زندگی انسان تلقی میشد.
افول ایدهی حتمیت تاریخی سوسیالیسم، همراه با تجربهی توتالیتاریسم / تمامتخواهی در قرن بیستم، پیامدهای مهمی داشت. یکی اینکه دیگر طفره رفتن از پرسشهای اخلاقی با احاله کردن آنها به راه حلهای آینده در حرکت ضروری تاریخ، یا پیش از آن، در لغزشناپذیری علمی و سیاسی و اخلاقی حزب کمونیست امکانپذیر نبود. تشخیص همین نکات بود که نقطهی شروع پروژهی نومارکسیستی نظریهی انتقادی (Habermas) شد؛ پس از سقوط کمونیسم در اروپای شرقی در 1989 و فروپاشی اتحاد شوروی، مسئلهی جامعهی نیک دوباره در دستور کار مباحث فکری و سیاسی قرار گرفته است.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوماجتماعی قرن بیستم، ترجمه: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول