نویسنده: مری کالدور
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم: حسن چاوشیان
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم: حسن چاوشیان
Peace Movement
چیزی که بتوان آن را جنبش صلح نامید، دستکم به مدت دو قرن، اگر نه بیشتر، در اروپا وجود داشته است. اما جنبش صلح برخلاف جنبشهای دیگر مثل جنبش کارگری یا لیبرالیسم، فاقد حافظهی جمعی است. این جنبش همیشه به نیرو و همت داوطلبان متکی بوده است و، به استثنای کواکرها (1)، فاقد نهادهای دائمی بوده است. هر موج تازهای از اعتراضهای صلحدوستانه برای خود ایدهها، روشها و شعارهایی پیدا کرده است. و همهی اینها برای شکلگیری سنت مستمر صلحطلبی بسیار اندک بوده است.
پیدایش جنبش صلح با ظهور سرمایهداری و شکلگیری دولتهای اروپایی مقارن بود. همانطور که اقتصاد و سیاست به حوزههای فعالیت جداگانهای تبدیل شدند، مفهوم صلح نیز در این دوره به صراحت از مفهوم جنگ متمایز شد. جنگ به دو لحاظ فعالیت اجتماعی جدا و مجزایی شد. جنگ به دو لحاظ فعالیت اجتماعی جدا و مجزایی شد. نخست از این لحاظ که فعالیتی بیرونی و علیه دولتهای دیگر شد. در این دوره ارتشهای خصوصی از بین رفتند و خشونت به صورت فزایندهای از روابط اجتماعی داخلی حذف شد و نیروهای مسلح به صورت حرفهای و تحت انحصار دولتها درآمد. دوم اینکه جنگ فعالیت موقت و زودگذری شد که در حکم استثناء یا وضعیت نابهنجار و غیرعادی تلقی میشد. با افزایش انواع و اقسام روابط و معاهدات و مقررات مورد پذیرش و مجامع و از این قبیل در میان دولتهای اروپایی - که تحت عنوان «قانون عمومی اروپا» شناخته میشد - جنگها کمتر شد و دورههای طولانی صلح جای آن را گرفت. از بطن همین تجربهی صلح، که هم جنبهی داخلی داشت و هم دورههای بلند زمانی را شامل میشد، پیکرهای از فعالیتها، ایدهها و استدلالها و مبارزهها که میتوان آن را جنبش صلح نامید تشکیل یافت تا برای چیزی که کانت «صلح دائمی» نامیده بود تلاش کند.
با اینکه میتوان از علاقهی مشترک به پیشگیری از جنگ بهطورکلی، یا جنگهای خاص، سخن گفت، اما اصطلاح «جنبش صلح» طیف وسیعی از عقاید، گرایشها، نظریهها و حتی موضوعات را دربرمیگیرد. به بیان کلی، میتوان دو جریان فکری را در جنبش صلح تشخیص داد؛ یکی از این دو جریان مربوط است به خطمشیهای حکومتی، ارائهی انواع پیشنهادها و طرحها یا قواعدی که باید حکومتها اجرا یا رعایت کنند تا سازوکارهای صلحآمیز برای تنظیم روابط میان دولتها شکل بگیرد. سابقهی این رهیافت به برنامههای صلح بینالمللی اواخر قرن هجدهم ایمانوئل کانت، آبه سن پییر، امریک کروچه یا جرمی بنتام آنها را مطرح میکردند، البته اگر فقط به ذکر نام اندکی از آنها بسنده کنیم که در اندیشهی گسترش جامعهی مدنی و حکومت قانون به عرصهی بینالمللی بودند. تشکیل اتحادیهی ملل پس از جنگ جهانی اول و سازمان ملل پس از جنگ جهانی دوم تا حد زیادی مدیون همین طرحها و پیشنهادها است.
در طول قرن بیستم این جریان فکری در جنبش صلح توجه خود را به طور روزافزون به خلع سلاح معطوف کرده است. گسترش (تقریباً) نامحدود ظرفیت و استعداد ویرانگری که نتیجهی کاربست علم و فنآوری با مقاصد نظامی است، موجب شده است توجه کسانی که مخالف جنگاند به مسابقههای تسلیحاتی و ماهیت تهدیدآمیز این توان تخریب جلب شود. رشد پژوهشهای صلح پس از جنگ جهانی دوم عمدتاً به مطالعهی تسلیحات و روشهای محدود ساختن آنها اختصاص داشته است.
دومین جریان فکری جنبش صلح به فرهنگ صلح توجه بیشتری داشته است، یعنی به این فکر که طرحهای صلح بینالمللی هر قدر هم هوشمندانه یا بلندپروازانه باشند تحقق نمییابند مگر اینکه آدمیان، در مقام افراد و موجوداتی اجتماعی، ذهنیت صلحطلبتری پیدا کنند. از این دیدگاه، برقراری صلح، چه در درون کشورها و چه در سطح بینالمللی، نمیتواند نتیجهی استقرار نوعی مرجع مسئول حکومتی یا بینالمللی برای تضمین صلح و امنیت باشد؛ بلکه بیشتر به ارزشهای فردی و روابط و مناسبات اجتماعی مربوط میشود.
این جریان فکری سنت صلحطلبی مطلق را نیز در خود جای میدهد که به معنای التزام شخص به عدم خشونت است که نمونههایش را در میان مسیحیان اولیه، کواکرهایی که نهضت آنها در جریان جنگ داخلی انگلستان پا گرفت، کسانی که براساس وجدان با جنگ مخالفاند و سازمانهایی مانند ایستادگی بینالمللی در برابر جنگ میتوان دید و نویسندگانی همچون لئو تولستوی و مهاتما گاندی آن را بیان کردهاند. این جریان همچنین شامل طیف وسیعی از نظریهها یا عقایدی میشود که متوجه علل اجتماعی جنگ و نظامیگری هستند.
در اوایل قرن نوزدهم، جنبش صلح غالباً با نهضت تجارت آزاد مترادف بود. این اعتقاد عمومی وجود داشت که حذف بقایای فئودالیسم و طبقههای جنگجویان موجب حذف جنگ نیز خواهد شد. سفر، تجارت و دموکراسی تمامی علتهای سوءِتفاهم بینالمللی را از میان برخواهد داشت. با این حال، پیدایش ملیگرایی و نظامیگری در اواخر قرن نوزدهم همهی این پنداشتهها را در سایهی تردید قرار داد. ضد نظامیهای سوسیالیست، نویسندگانی همچون رزا لوگزامبورگ یا کارل لیپکنشت، جنگ و مسابقهی تسلیحاتی را به رقابتهای سرمایهداری و حرص چنگانداختن بر بازارها و منابع مواد خام نسبت میدادند. انتظار میرفت که پیروزی طبقهی کارگر صلح را تأمین و تضمین کند. ژان ژورس، سوسیالیست فرانسوی، در سال 1912 این پرسش را مطرح کرده بود «آیا میدانید پرولتاریا چیست؟ انبوه خلقهایی که کلاً عاشق صلحاند و بیزار از جنگ.»
ظهور جنبش صلح زنان در قرن بیستم عنصر دیگری را وارد این جریان فکری کرد: این فکر که علت جنگ در تقسیم جنسیتی جامعهی مدرن ریشه دارد و خصوصاً اینکه میتوان علل جنگ را به خشونتهای خانگی، یعنی، درون خانوادهها، ربط داد.
جنبش موسوم به صلح نوین که در اروپای غربی پدیدار شد و با دامنههای محدودتری در امریکای شمالی، ژاپن و استرالیا نیز دیده میشود، احتمالاً در طول دههی 1980 به لحاظ ابعاد و ماهیت فراملّی، کاملاً بیسابقه بود. (البته بهتر است اشاره کنیم که جنبش صلح همیشه بینالمللی بوده است؛ کنگرههای منظم اروپایی در اواسط قرن نوزدهم پیوسته تشکیل میشد.) در پاییز 1981 و سپس در 1983 حدود پنج میلیون نفر در اروپا به پیدایش نسل جدید جنگافزازهای هستهای اعتراض کردند. جنبش صلحی که در اروپای شرقی شکل گرفت، نقش مهمی در انقلابهای صلحآمیز 1989 داشت که حکومت کمونیستی را از صحنه خارج کرد و به جنگ سرد خاتمه داد.
اما جنبش صلح در غرب با جنبش صلح در شرق تفاوت زیادی داشت. جنبش صلح در غرب عمدتاً جنبش خلع سلاح بود که جنبشی ضدهستهای است. این جنبش به جریان فکری اول در جنبش صلح تعلق دارد و اساساً به خطمشیهای بینالمللی میپردازد. شاید بتوان گفت که در طول دورهی بعد از جنگ، تمایز و جدالِ جنگ و صلح حتی بارزتر از قبل هم شده است. جامعهی غربی به طورکلی ظاهری داشت که کمتر نظامی به نظر میرسید، تأکید کمتری بر میهنپرستی، انضباط یا آموزشهای نظامی میشد. پایگاههای موشکی در صحراها و دهکدههای پنهان بود. و جنگ چیزی دوردست و انتزاعی شده بود - تا حدی به این دلیل که جنگ در اروپا غیرقابل تصور بود و تا حدی هم به این دلیل که جنگ در جهان سوم، که پدیدهای ملموس و حی و حاضر بود، به نوعی نمایش دیدنی تبدیل شده بود که از تلویزیون تماشا میشد و تمیز دادن آن از نمایشهای داستانی و فیلمها دشوار بود. فعالان و مبارزان غربی صلح در واقع به یک واقعیت بیرونی اعتراض داشتند که هیچ مناسبت و اهمیت فوری و مستقیم و واضحی برای زندگی روزمرهی آنها نداشت. مقصود این نیست که هیچ علاقه و توجهی به رشد و گسترش فرهنگ صلح در کار نبود، بلکه همهی اینها تحت عنوان مخالفت با سلاح هستهای انجام میگرفت. زنانی که اردوی طولانی مدت در بیرون از پایگاه موشکی گرینهام برپا کرده بودند، در ابتکار شکلهای جدید اعتراض نقش مهمی ایفا میکردند.
در مقابل، در جنبشهایی که در اروپای شرقی پدید آمد، مثل «شمشیرها غلاف» در آلمان شرقی، «آزادی و صلح» در لهستان، «گروه گفتوگو» در مجارستان و «انجمن مستقل صلح» در چکسلواکی، به مسائل مبرم و مستقیم داخلی - نظامیگری در جوامعشان (آموزشهای نظامی و میهنپرستانه، اسباببازیهای جنگی، سربازگیری و خدمت احباری نظام)، عدم خشونت و پیوند میان صلح و دموکراسی توجه بسیار بیشتری داشتند. برای آنها نگرانی دربارهی جنگ هستهای نوعی تجمل انتزاعی به نظر میرسید؛ آنها از مرگ کمتر از زندگی در حکومتهای توتالیتری میترسیدند و توتالیتاریسم را از جنگ و نظامیگری قابل تفکیک نمیدانستند. انتقاد آنها از جنبشهای صلح غربی این بود که نگرانی وسواسآمیز آنها نسبت به عوارض و نشانهها، مانند تسلیحات، بیش از توجه به علل است. از این جهت میتوان گفت که با جنبشهای صلح اروپای شرقی بعضی از سنتهای جنبش صلح در قرن نوزدهم از نو زنده شد.
در اواخر دههی 1980 گفتوگو میان بخشهایی از جنبش صلح در شرق و غرب اروپا به پیدایش رهیافتهای مشترکی منجر شد. از یک طرف، در بخشهایی از جنبش صلح غربی به صورت فزایندهای بر «ممانعت از پایین»، و گفتوگوی میان جنبشهای شهروندان در شرق و غرب و نیاز به جنبشهای دموکراسی به منزلهی روشی برای پایان دادن به جنگ سرد و آغاز فرایند خلع سلاح تأکید کردند. از طرف دیگر، در جنبش صلح شرقی و بخشهایی از جنبشهای دموکراسی شرقی، به رهیافتهای بدیلی برای امنیت اروپایی، و مفهوم «امنیت مشترک» و طرحهایی برای تقویت کنفرانس امنیت و همکاری در اروپا، علاقهمند شدند. دلیل این امر آن بود که چنین برنامههایی برای صلح اروپا به صورت بالقوه چارچوبی فراهم میکرد که در آن تلاش برای تغییر جامعه و مبارزه برای دموکراسی میتوانست از ضربههای مهلک نظامی مصون بماند.
با خاتمهی جنگ سرد انرژی جنبشهای صلح نیز تخلیه شد، اما به رغم پایان یافتن رویارویی شرق و غرب و آغاز فرایند خلع سلاح، صلح دائمی حتی در اروپا به تحقق نپیوسته است. ظهور ملیگرایی، عوامگرایی و بنیادگرایی، جنگ خلیج فارس در 1991 و جنگهای یوگسلاوی ظاهراً اعلام آغاز دورانی پرتلاطم است. آیا میتوانیم انتظار داشته باشیم که در نتیجهی بازشدن دروازههای اروپای شرقی اندیشههای صلحطلبانه درهم بیامیزند و شالودهی مفهومی تازهای برای اعتراضهای آینده ایجاد کنند؟ یا اندیشههای دههی 1980 بار دیگر فراموش خواهند شد؟
پینوشت:
1. اعضای انجمنِ دوستان که گروهی مسیحی بودند که بدون تشریفات رسمی گرد هم میآمدند و سرسختانه با جنگ و خشونت مخالفت میکردند. - م.
منبع مقاله :آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوماجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول