جنگ

جنگ که به معنای برخورد خشونت‌آمیز واحدهای اجتماعی سازمان‌یافته است، از چند دیدگاه متفاوت قابل بررسی است. آناتول راپپورت (Rapoport, 1968, p. 14) سه دیدگاه مختلف را معرفی می‌کند: دیدگاه سیاسی، دیدگاه فاجعه‌نگر و
چهارشنبه، 14 بهمن 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جنگ
جنگ

 

نویسنده: رادریک سی. آگلی
مترجم: حسن چاوشیان





 

WAR
جنگ که به معنای برخورد خشونت‌آمیز واحدهای اجتماعی سازمان‌یافته است، از چند دیدگاه متفاوت قابل بررسی است. آناتول راپپورت (Rapoport, 1968, p. 14) سه دیدگاه مختلف را معرفی می‌کند: دیدگاه سیاسی، دیدگاه فاجعه‌نگر و دیدگاه فرجام‌شناختی. دیدگاه اول که کلاوزِویتس نماینده‌ی آن است و در قرن بیستم نیز به ویژه میان طراحان استراتژی‌های جنگ رواج داشت، جنگ را شکلی از زور یا قوه‌ی قهری می‌داند، «عمل خشونت‌آمیزی که به قصد وادار کردن دشمن به تسلیم در برابر اراده‌ی ما انجام می‌گیرد». در مقابل، در دیدگاه فرجام‌شناختی، جنگ (و انقلاب خشونت‌آمیز) به معنایی تحقق یا پیشرفت طرح عظیم و از پیش مقدر دانسته می‌شود: تضعیف و سرنگونی سرمایه‌داری (از نظر مارکسیست‌ها)؛ آغاز سلطنت هزارساله‌ی رایش سوم بر جهان (از نظر نازی‌ها)؛ یا در اواخر قرن بیستم، احیای جهاد اسلامی، خصوصاً به شکلی که القاعده و طالبان در افغانستان تبلیغ می‌کنند. طرفداران چنین «طرح‌های عظیمی» معمولاً پروای هزینه‌ها و خسارت‌های عمل خود را ندارند، و مردن در راه هدف را امتیازی برای خود می‌دانند چون به این ترتیب بخشی از نقطه‌ی عطف تاریخ می‌شوند.
فلسفه‌ی جنگ خاصِ قرن بیستم دیدگاه فاجعه‌نگر بوده است. از جنگ جهانی اول که نه میلیون نفر در میدان‌های جنگ کشته شدند، جنگ از نظر همگان ضایعه و مصیبتی برای جامعه‌ی انسانی تلقی شده که چیزی شبیه تصادفات رانندگی یا شیوع امراض مسری است. از این دیدگاه، وظیفه‌ی ما این است که علل آن را دریابیم تا جنگ را از ریشه بخشکانیم، یا دست‌کم شدت و فراوانی وقوع آن را کاهش دهیم. برای طرفداران این دیدگاه، علم سرمشق اصلی است، و دو تن از پیشگامان برجسته‌ی آن‌ها عبارت‌اند از لوئیس فرای ریچاردسن (Richardson, 1960a and 1960b) و کوئینسی رایت (Wright, 1942). در پژوهش‌های ریچاردسن درباره‌ی جنگ که پس از مرگ او به صورت کتاب منتشر شد، استفاده‌ی گسترده‌ای از ریاضیات می‌شود. یکی از اهداف او این بود که نقشه‌ی وقوع جنگ را به طور عینی ترسیم کند. او هیچ دلیل محکمی برای فرق گذاشتن میان جنگ و جنگ داخلی، قیام، شورش، بلوا و آشوب یا حتی قتل و جنایت نمی‌دید، چون همه‌ی آن‌ها را از اساس «نزاع مرگبار» تلقی و براساس حجم آن‌ها را درجه‌بندی می‌کرد. معیار او این بود که آیا خسارت‌های جانی آن‌ها به 1، 10، 100، 1000، 10.000، 100.000، 10.000.000 یا 100.000.000 نزدیک‌تر است. او با محدود کردن توجه خود به مواردی که 317 مرگ به بالا در آن‌ها گزارش شده بود 289 نزاع را بین 1820 و 1949 فهرست کرد.
دستاورد رایت این بود که جنگ مدرن را به مثابه پدیده در نظر گرفت و آن را به نزاع میان حیوانات، زد و خوردهای میان جوامع نانویسا و جنگ‌های تاریخی که در تمدن‌های صاحب کتابت (نویسا) تا رنسانس درگرفته بود، ربط داد. او همچنین گاه‌شماری نوسانات این جنگ‌ها را به لحاظ فراوانی و شدت، تنظیم کرد. به‌طورکلی، او بر تأخیر و عقب افتادن سازگاری‌های سیاسی، اجتماعی و روان‌شناختی نوع بشر از آثار و نتایج پیشرفت فن‌آوری تأکید می‌کرد.
جنگ جهانی دوم و سرعت شکل‌گیری معاهده‌ها و صف‌بندی‌های نظامی هسته‌ای پس از جنگ که جنگ سرد نامیده می‌شد، موجب پژوهش‌هایی شد ملهم از فلسفه‌ی فاجعه‌نگر؛ نشریه‌ی ژورنال حل مناقشه که در سال 1957 آغاز به کار کرد، کانون چنین پژوهش‌هایی بود. والتز (Waltz, 1959) طبقه‌بندی سودمندی از همه‌ی این تلاش‌ها ارائه کرده که بر مبنای سه تصویری است که در آن‌ها از روابط بین‌المللی هست، یعنی، آیا آن‌ها ریشه‌های جنگ را در «سرشت و رفتار انسان» می‌دانند (p. 17)؛ یا در «سازمان درونی دولت‌ها» (p. 81)؛ یا در «هرج‌ومرج حاکم بر نظام بین‌المللی دولت‌ها» (p. 160). چون هر مجموعه از دولت‌ها یا سایر کنشگران را، بنا به مقاصد تحلیلی، می‌توان به منزله‌ی «نظام» تلقی کرد، دیدگاه سوم را می‌توان چنان بسط داد که شامل همه‌ی عواملی شود که بیرون از طرفین جنگ در ایجاد جنگ تأثیر می‌گذارند؛ و در تصویر چهارم، که تصویر دوبخشی است، برای تبیین جنگ بر ویژگی‌ها و الگوهای تعامل‌های طرفین جنگ تأکید می‌شود.
تبیین جنگ براساس تصویر اول معمولاً از آنِ روان‌شناسان، روان‌پزشکان، رفتارشناسان، یا در قالبی بدبینانه‌تر، علمای الهیات است. در این تصویر، جنگ بازتاب نیاز یا تمایل افراد به «پرخاشجویی» دانسته می‌شود؛ به مثابه مظهر خاک‌پرستی و پیامد نگرش‌های قوم‌مدارانه و تصورات غلط (Klineberg, 1957)؛ یا نتیجه‌ی اطاعت بی‌چون‌وچرا از قدرتمندان (Milgram, 1974). از این میان، فقط نظر آخر است که در تبیین جنگ و ارتکاب قساوت بنا به دستور، در جنگ و در صلح، نقش مستقیم دارد؛ اما حتی این دیدگاه نیز تصمیم‌گیری برای رفتن به جنگ یا صدور چنین فرمان‌هایی را تبیین نمی‌کند. دیگران بر این فرض تکیه می‌کنند که جمعیت‌های کم‌پرخاش‌تر و به لحاظ روانی بالغ‌تر، معمولاً کم‌تر حکومت‌های جنگ‌طلب دارند، یا دست‌کم گرایش‌های جنگ‌طلبانه‌ی حکومت‌های‌شان را بهتر و مؤثرتر از جمعیت‌های نابالغ‌تر و پرخاشگرتر، کنترل می‌کنند. با توجه به نقش فرعی و کوچک و غالباً غیرمستقیمی که سیاست خارجی در انتخابات ملی ایفا می‌کند، می‌توان در درستی این فرض تردید کرد. علاوه بر این، همان‌طور که والتز نشان می‌دهد، بصیرت‌های تبیین مبتنی بر تصویر اول به آسانی قابل کاربرد نیست. برای آن‌که جمعیت یک کشور یا بخش بزرگی از آن،‌ پرخاشگری یا خاک‌پرستی کم‌تری بروز دهند، اقدامات و برنامه‌های حکومتی لازم است، و به این ترتیب این تحلیل راه به قلمرو سیاست می‌برد؛ به استدلال والتز، خلع سلاح روانی یک جانبه، مشابه صلح‌طلبی است و می‌تواند همان‌قدر نتایج خطرناکی داشته باشد. هر چند که در این‌جا والتز چشم بر این واقعیت می‌بندد که حتی جوامعی که حکومت‌های‌شان خواهان انزوای سیاسی هستند، باز هم ممکن است در معرض تأثیرات فراملی قرار گیرند، اما این مطلب مخالفت والتز را یکسره بی‌اعتبار نمی‌کند.
شخصیت فردی رهبران نیز غالباً در شکل‌گیری و آغاز جنگ مؤثر به نظر می‌رسد، همان‌طور که بدون شک شخصیت هیتلر در آغاز جنگ جهانی دوم نقش مؤثری داشت؛ اما بدون تحلیل نیروهای اجتماعی و سیاسی‌ای که به این شخصیت‌ها مجال و پشتوانه‌ی مورد نیازشان را برای رسیدن به قدرت می‌دهند، بعید است که بتوان مانع ظهور چنین رهبرانی در آینده شد. روشن است که بین جنگ و طبع و سرشت بشر رابطه‌ای وجود دارد اما این رابطه بسیار رقیق و ناپایدار و فقط بخش کوچکی از کل ماجرا است.
متفکران تصویر دوم از این نظر که چه نوع دولت‌هایی گرایش بیش‌تری به جنگ دارند کاملاً در میان خودشان اتفاق نظر دارند. مارکسیست‌ها جنگ و در واقع نفس تقسیم جهان به دولت‌ها را با ماهیت ذاتاً رقابت‌آمیز سرمایه‌داری نسبت می‌دهند؛ هم این تقسیم‌بندی‌ها و هم جنگ پس از پیروزی انقلاب ضدسرمایه‌داری محو خواهد شد. هنگامی که انقلاب‌های مارکسیستی به جای ترکیب و اتحاد دولت‌ها موجب پیدایش رژیم‌های کمونیستی جداگانه و گاهی متخاصم شد، این ادعا نیز نقش بر آب شد.
شواهد تاریخی قویاً دیدگاه دیگری را درباره‌ی تصویر دوم تأیید می‌کند و آن این است که دولت‌های دموکراتیک لیبرال کم‌تر از حکومت‌های دیکتاتوری به جنگ تمایل دارند، دست‌کم در روابط متقابل‌شان با یکدیگر. دویل (Doyle, 1983) اشاره می‌کند که هرگز حتی یک جنگ بین دو دولت لیبرال درنگرفته است، هر چند که توسل ایالات متحده‌ی امریکا به زور، البته به صورت غیر مستقیم، برای خلع ید از حکومت مارکسیستی آلنده که با انتخابات دموکراتیک در 1973 در شیلی به قدرت رسیده بود، تقریباً می‌تواند اولین نمونه‌ی جنگ دولت‌های دموکراتیک باشد. با این حال دولت‌های لیبرال یقیناً از زور و قوه‌ی قهری برای ایجاد و حفظ امپراتوری‌ها یا سلطه‌ی شبه استعماری یا مقاومت در برابر تغییرات انقلابی یا تحمیل اراده‌ی خود به همسایگان استفاده کرده‌اند و این واقعیت گواه درستی سخن دویل است که به رغم موفقیت شگرف لیبرالیسم در ایجاد منطقه‌ای آرام و صلح‌آمیز، «ناتوانی و ناکامی لیبرالیسم در هدایت سیاست خارجی در بیرون از دنیای لیبرال همان‌قدر شگفت‌انگیز است» (p. 323).
گرایش به جنگ را می‌توان پیامد ویژگی‌های نظام تصمیم‌گیری دولتی و خصوصاً بخشی از دولت که با سیاست خارجی سروکار دارد به شمار آورد. رهیافت سیبرنتیکی کارل دویچ از مثال‌های برجسته‌ی این دیدگاه است (ــ روابط بین‌الملل). دیگران نیز ادعا کرده‌اند که در شرایط رکود اقتصادی یا چالش‌های سیاسی داخلی حکومت‌ها نیازمند دشمنان خارجی می‌شوند و حتی به جست‌وجوی دشمنان خارجی می‌شوند و حتی به جست‌وجوی دشمنان خارجی برمی‌آیند تا قدرت خود را حفظ کنند. هر چند که بسیاری از پژوهش‌های آماری در برقراری ارتباط مذکور میان تضاد داخلی و خارجی موفق نبوده‌اند، پاتریک جیمز (James, 1988) نشان داده است که اگر دولتی با افزایش تضادهای داخلی روبه‌رو باشد و سپس درگیر مناقشه یا بحران با یک دولت ضعیف‌تر شود، احتمال بیش‌تری برای اقدام به جنگ وجود دارد تا دولتی که اخیراً چنین تضادهای داخلی را تجربه نکرده است.
تصویر سوم، همان‌طور که والتز از آغاز تصور می‌کرد، بر واقعیت هرج‌ومرج بین‌المللی تمرکز می‌کند - یعنی فقدان حکومت و قوانین لازم‌الاجرا بین دولت‌ها - و آن را علت و زمینه‌ساز جنگ می‌داند. همان‌طور که کلود (Claude, 1962) نشان داده، این دیدگاه بیش از اندازه ساده‌انگارانه است. وجود حکومت در اتیوپی، لبنان یا سودان نتوانست ضامن صلح باشد؛ و فقدان حکومت مشترک نیز موجب تیرگی روابط و تهدید جنگ میان کانادا و امریکا یا میان نروژ و سوئد نشد.
تبیین‌های «تصویر سومیِ» بعدی از جنگ ظرافت و پیچیدگی بیش‌تری یافته و هدف آن‌ها مشخص کردن ویژگی‌های نظام‌های بین‌المللی مؤثر بر وقوع جنگ است که غالباً بخشی از تبیین کلی‌تر خصوصیات چنین نظام‌هایی است. در پژوهش پرحجم دیوید سینگر به نام «همبسته‌های جنگ» که از طرح‌های تحقیقاتی دانشگاه میشیگان بود، در مورد جنگ فرضیه‌هایی درباره‌ی تأثیر ویژگی‌های سیستمی مانند قطبی شدن، میزان تمرکز قدرت و میزان تشکیل معاهده‌های بین‌المللی بین دولت‌ها، براساس داده‌های همه‌ی جنگ‌هایی که بین 1818 و 1965 طبق تعریف آن‌ها جنگ به حساب می‌آمد، مورد آزمون قرار گرفت.‌ ای. اچ. کار (Carr, 1939) تبیین تصویر سومیِ دیگری از جنگ ارائه داد که معقول و پذیرفتنی به نظر می‌رسد (البته دقیقاً مورد آزمون قرار نگرفته است). او مدعی است که نظام اقتصادی بین‌المللی تجارت آزاد در دهه‌ی 1920، با ضعیف‌تر کردن اقتصادهای ضعیف، به خیزش ملی‌گرایی افراطی در دهه‌ی 1930 و تبدیل آن به جنگ جهانی دوم کمک کرد.
انواع عمده‌ی تبیین‌های «تصویر چهارمی» از جنگ به خوبی در عنوان اثر دیگری نوشته‌ی راپپورت به نام جنگ‌ها، بازی‌ها و بحث‌ها (Rapoport, 1960) خلاصه می‌شود. در یک «جنگ» یا مبارزه، عمل الف برای دفاع از خود در برابر ب از نظر ب تهدیدآمیز جلوه می‌کند، و برعکس، ریچاردسن نشان داد که این فرایند، با بعضی مفروضات، می‌تواند به فوران مسابقه‌ی تسلیحاتی مهارناپذیری منجر شود که در آن، اگر طرف اول خود را «به حد کافی» قادر به افزایش نیروهای دفاعی نبیند احتمالاً پیش از آن‌که توازن نیروها به نحو چاره‌ناپذیر به ضرر او شود، اقدام به جنگ می‌کند. همچنین وخامت «جنگ مانند» می‌تواند در مناقشه‌هایی پیش بیاید که هر دو طرف «به قدری سرمایه‌گذاری کرده‌اند که قادر به دست‌کشیدن از مناقشه نیستند» (Teger, 1980).
تحلیل جنگ براساس مفهوم «بازی» متضمن این است که به جنگ مانند گزینه‌ای عادی و با خونسردی نگریسته می‌شود و هرگاه که مزیتی در آن باشد انتخاب می‌شود. با این‌که نظریه‌ی بازی غالباً، و گاهی به غلط، در خدمت فلسفه‌ی سیاسی جنگ یا زور نظامی به کار گرفته می‌شود، اما این نظریه می‌تواند در فهم این نکته به ما کمک کند که چرا، در وضعیت معینی، جنگ برای یک یا هر دو طرف مزیت به نظر می‌آید.
«مناقشه‌ها»، یعنی وضعیت‌هایی که در آن طرفین درباره‌ی تلقی خود از امور جهان به شدت اختلاف نظر دارند و هیچ روش مورد توافقی برای حل مجادله یا مدیریت تضاد وجود ندارد، می‌تواند به سهولت به جنگ منجر شود؛ گزینشی بودن ادراک‌های مندرج در همه‌ی آموزش‌ها با «نابینایی ناشی از دلبستگی» غالباً به صورت متقابل تقویت می‌شود.
جنبه‌هایی از تصاویر اول، دوم و چهارم را می‌توان در فرمولی که روزن ارائه کرده است، با هم تلفیق کرد (Rosen, 1970). روزن به شیوه‌ی نظریه‌ی بازی، جنگ را جزو ابزارهای تصمیم‌گیری تعریف می‌کند؛ هر طرف با این انتخاب مواجه است که آیا سر مسئله‌ی معینی کوتاه بیاید یا برای آن بجنگد و در صورتی جنگ را انتخاب خواهد کرد که Ct×P>C، و در این فرمول Ct میزان تحمل یا پذیرش خسارت در زمینه‌ی مسئله‌ی مورد نظر است، یا به عبارت دیگر تا چه حد حاضر به خسارت دیدن یا تحمل نتایج نامطلوب هستیم تا کارمان پیش برود، P کسری است که نمایانگر احتمال ذهنی برنده شدن در جنگ است و C هزینه‌ها و خسارت‌های احتمالی درگیر شدن در جنگ است. به این ترتیب برای طرفین «عاقل» مقادیر ذهنی P منطقی و برآوردهای مربوط به C واقع‌بینانه خواهد بود. جنگ در صورتی محتمل‌تر خواهد شد که مسئله برای هر دو طرف ارزش بالایی داشته باشد و ذاتاً قابل مصالحه و سازش نباشد (مانند رژیم جدیدی که دولت سومی را تشکیل داده باشد که برای هر دو طرف از جهات مختلف اهمیت دارد)، هزینه‌های جنگ نسبتاً سبک باشد، یا نتیجه‌ی آن نامعلوم باشد (بازنده‌ی قطعی، اگر عاقل باشد، بدون درگیری در جنگ تسلیم می‌شود). فرمول روزن را می‌توان به تصاویر اول و دوم ربط داد و فرض کرد که بعضی نگرش‌ها یا روحیات مردم، یا بعضی ساختارهای سیاسی داخلی ممکن است یک یا هر دو طرف را به خودبزرگ‌بینی و اعتمادبه‌نفس کاذب (بیش برآورد P) بکشاند یا یک هدف فرعی و کم‌اهمیت را بیش از حد مهم بداند (Ct بالا) یا به‌طور نامعمول هزینه‌های جنگ را نادیده بگیرد، مثل وقتی که جنگ را راهی برای رفع مخالفت‌ها و تفرقه‌های داخلی می‌بینند. چیزی که در مدل روزن جایی برای آن در نظر گرفته نشده، جنگ از روی تصادف یا کژفهمی و سوءِتعبیر مقاصد دشمن است.
ورود تسلیحات هسته‌ای و سایر افزارهای کشتارجمعی به جنگ، تا حد زیادی شکوه و افتخار جنگ‌های تمام عیار میان دولت‌های پیشرفته را از بین برده است. با این تسلیحات نه فقط عوامل تصادف و سوءِتعبیر حذف نمی‌شود بلکه این دو عامل محذوف مدل روزن بسیار تشدید و تقویت می‌شود؛ اکنون جنگ که تقریباً در همه‌ی جهان به عنوان ابزار سیاست تقبیح می‌شود، شکل‌های مخفیانه‌تری پیدا کرده است مانند جنگ وکالتی یا کمک‌های خارجی به جنبش‌های چریکی (ــ چریک). طنز قضیه در این است که اگرچه در تبیین‌های اوایل قرن بیستم از جنگ، حاکمیت ملی مقتدر غالباً مقصر و علت جنگ به حساب می‌آمد، در عصر هسته‌ای، جنگ‌های معاصر بیش‌تر ناشی از ضعف دولت‌ها دانسته می‌شود تا قدرت آن‌ها.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم‌اجتماعی قرن بیستم، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.