مبارزه طبقاتی در فرانسه
نويسنده:دکتر سیدجواد طباطبایی
مبارزه طبقاتی در فرانسه (Die Klassenkampf in Frankreich ). این اثر کارل مارکس (1818-1883)، فیلسوف آلمانی و بنیانگذار سوسیالیسم علمی، در فاصله ژانویه و آوریل 1850 نوشته شد و در همان سال در چهار شماره پیدرپی "نویه راینیشه تسایتونگ"، مجله اقتصادی و سیاسی، که در لندن به اهتمام مارکس انتشار مییافت، به چاپ رسید.
بنابراین، این اثر بررسی حوادث انقلاب 1848 در فرانسه بوده و مارکس تصویری از آن حوادث را ارائه میکند که بررسیهای تاریخی از آن پس به تأیید نتایج آن پرداخته است. مارکس که در "ایدئولوژی آلمانی"، اصول روش خود را توضیح داده بود؛ در این کتاب نخستین بار این روش را در مورد دوره تاریخی معینی به کار میگیرد. بدینسان، مارکس در تحلیل خود کوشش میکند تا در زیر تار و پود حوادث، نیروهای اجتماعی محرک آن حوادث را توضیح دهد و این تحلیل در نظر مارکس متضمن شناخت شگفتانگیزی از وضعیت اقتصادی و سیاسی فرانسه است. نقش کارگران به طور خاصی برجسته شده است.
از همان ماه فوریه، کارگران پاریسی در خط مقدم سنگرهای خیابانی به پیکار پرداخته بودند. کارگران اعلام جمهوری را به حکومت موقت مردد تحمیل کرده بودند. آنان جمهوری بورژوایی را مجبور کرده بودند که نهادهایی اجتماعی ایجاد کند، همچنان که نظام سلطنتی ژوئیه مجبور شده بود که نهادهای جمهوری ایجاد کند. اما این نقش محرکه طبقه کارگر، که تبلور خواستههای آزادیخواهانه همه مردم بود، بورژوازی به قدرت رسیده را به مخالفت با همرزم خود سوق داد و تضاد ویژه جامعه جدید، یعنی مبارزه بورژوازی و پرولتاریا، را کاملاً عیان ساخت.
از زمانی که حکومت از اهمیت سیاسی طبقه کارگر آگاهی پیدا کرد، کوشید تا طبقه کارگر را از متحدان طبیعی آن، یعنی خرده بورژوازی و دهقانان، جدا کند و با ایجاد کمیسیون لوکزامبورگ، طبقه کارگر را از اعمال قدرت سیاسی دور نگه دارد و با توسل به نیرنگ "کارگاههای ملی" آنان را به شورش ماه ژوئن سوق دهد. روزهای ژوئن، که به نظر مارکس نخستین روزهای ظهور پرولتاریا در صحنه تاریخ به عنوان "طبقه" بود، با سرکوب کارگران به پایان رسید. اما مارکس این شکست را شرط پیروزیهای آینده میداند. لازم بود که کارگران که بر روی پرچمهای خود شعارهایی مانند "حق کار" و "سازمان کار" مینوشتند از میان برود تا بفهمند که این اهداف در جامعه سرمایهداری توهمی بیش نیست و طبقه کارگر باید برای اینکه بتواند در اندیشه خود پایدار باشد، الغای نظام دستمزدی و تصاحب وسایل تولیدی را مطالبه کند. در اینجا مارکس نخستین بار اهداف انقلابی سوسیالیسم علمی را بیان میکند.
وقتی که طبقه کارگر از میدان سیاسی حذف شد، مبارزه میان گروههای مختلف بورژوازی ادامه پیدا خواهد کرد. نمایندگان سرمایه مالی در دوره سلطنتی ژوئیه قدرت را به دست داشتند، اکنون ارباب صنعت حکومت را مطالبه میکردند و این مبارزه زیر پوشش رقابت احزاب سیاسی مختلف مانند جمهوریخواهان کاونیاک، حزب "ملی"، طرفداران سلطنت، اورلئانیست صورت میگرفت.
تحلیل مارکس مکانیسم این مبارزه را (که در آن جناح جمهوریخواه، برای درهم شکستن طبقه کارگر مورد استفاده قرار گرفته و سپس کنار گذاشته میشود تا جای به حزب "نظم" و ارتجاعیترین دیکتاتوری بورژوایی بسپارد) آشکار میسازد. اینجا نیز میتوان تحلیل ماهیت حکومت بورژوایی و طبیعت دولت را بازیافت که در رساله جنگ داخلی در فرانسه، که بیست سال پس از آن نوشته شد، آمده است. وقتی که کارگران شکست میخورند، بورژوازی به مخالفت با متحدان طبیعی خود برمیخیزد و یوغ بر گردن خرده بورژوازی و دهقانان میگذارد. مغازهداری که بر ضد سنگرهای خیابانی ماه ژوئن عمل کرده بود، اکنون بستانکار خود را بر آستانه مغازه میبیند که فرارسیدن زمان پرداخت یا سند ورشکستگی را به او ابلاغ میکند. دهقانی که به او گفته بودند مالیات برای پرداخت به کارگرانی است که هیچ کاری انجام نمیدهند، میبیند که مالیاتها پس از شکست ژوئن افزایش مییابد. افزون بر این، در 13 ژوئن 1849، بورژوازی بر ضد جناح دموکرات و جمهوریخواه وارد عمل خواهد شد و با از بین بردن پشتوانه قدرت خود، در عمل نشان خواهد داد که رژیمی که او به نام آزادی ایجاد کرده است جز با نفی آزادی برقرار نمیماند. بنابراین، اگر طبقه کارگر برای انقلاب آمادگی نداشت، بورژوازی هم از اعمال قدرت و حفظ آن ناتوان بود. نتیجه حقیقی حوادث 1848 کودتای دوم دسامبر بود.
همچنین مارکس به قدرت رسیدن ناپلئون سوم را با توجه به روش خاص خود مورد بررسی قرار میدهد و این امر را از همان 1852 در رساله کوچک "هجدهم برومر لوئی بناپارت" انجام داد. این اثر مکمل "مبارزه طبقاتی در فرانسه" است. مارکس، با از سرگیری تحول تاریخی در خطوط اصلی آن، نشان میدهد که انتخاب شاهزاده رئیسجمهور و کودتا بر چه فریبی استوار بوده است. سیاست بورژوازی و قانون اساسی مدون او میبایست نام بناپارت را به "علامت تجمع" همه ناراضیان تبدیل کند. کارگران، خرده بورژواها، و دهقانان به کسی رأی دادند که تجسم خاطرات شکوهمند امپراتوری اول بود. مارکس در هر صفحهای پرده از این نمایش مسخره برمیدارد. اما قدرت ناپلئون سوم فقط نمایش مسخرهای نیست. مارکس به دقت عناصری را که امپراتوری بر آن تکیه زده و تغییرات دولت را، که نتیجه این مرحله جدید تاریخ طبقات اجتماعی فرانسه است، مورد تحلیل قرار میدهد. لحن این رساله بیشتر از مبارزه طبقاتی در فرانسه جنبه نظری و انتزاعی دارد.
مارکس در زمان نوشتن رساله اخیر، معتقد به جهشی انقلابی و از سرگیری حوادث 1848 بود. او امیدوار بود که فرصت مناسب دیگری به طبقه کارگر اجازه خواهد داد تا بار دیگر به صحنه سیاسی بازگردد و انقلاب خود را پیش برد. مطالعات مارکس در 1850 (و آخرین فصل مبارزه طبقاتی که به قلم انگلس در 1895 بر آن افزوده شد، بازتابی از این امر را در خود دارد) او را به این نتیجه راهبر شد که شکست انقلاب 1848 ناشی از اوضاع و احوال اقتصادی بود، و تنها بحرانی جدید که در شرایط کنونی وقوع آن احتمال کمی دارد، خواهد توانست دوره انقلابی جدیدی به وجود آورد. بنابراین، میتوان فهمید که چرا مارکس با تقاضای تجدید چاپ این اثر مخالفت کرد؛ او عقیده داشت که باید در برخی از نتایج آن تجدید نظر کرد. وقتی که مارکس "هجدهم برومر" را نوشت، درباره افقهای آینده انقلابی توهمی نداشت.
مارکس با تجدید نظر در حوادث و با کاربرد همان روش، بیشتر به ارزیابی راه طی شده و مشخص کردن اهداف آینده طبقه کارگر توجه دارد. به همین علت است که او مشکل تغییر انقلابی دولت و طرح آن چیزی را پیش میکشد که، پس از تجربه کمون ، نظریه دیکتاتوری پرولتاریا خواهد بود. اما بدینسان، "هجدهم برومر" خطای دید "مبارزه طبقاتی در فرانسه" را تصحیح میکند و از این جهت، نتیجه حقیقی آن به شمار میآید.
بنابراین، این اثر بررسی حوادث انقلاب 1848 در فرانسه بوده و مارکس تصویری از آن حوادث را ارائه میکند که بررسیهای تاریخی از آن پس به تأیید نتایج آن پرداخته است. مارکس که در "ایدئولوژی آلمانی"، اصول روش خود را توضیح داده بود؛ در این کتاب نخستین بار این روش را در مورد دوره تاریخی معینی به کار میگیرد. بدینسان، مارکس در تحلیل خود کوشش میکند تا در زیر تار و پود حوادث، نیروهای اجتماعی محرک آن حوادث را توضیح دهد و این تحلیل در نظر مارکس متضمن شناخت شگفتانگیزی از وضعیت اقتصادی و سیاسی فرانسه است. نقش کارگران به طور خاصی برجسته شده است.
از همان ماه فوریه، کارگران پاریسی در خط مقدم سنگرهای خیابانی به پیکار پرداخته بودند. کارگران اعلام جمهوری را به حکومت موقت مردد تحمیل کرده بودند. آنان جمهوری بورژوایی را مجبور کرده بودند که نهادهایی اجتماعی ایجاد کند، همچنان که نظام سلطنتی ژوئیه مجبور شده بود که نهادهای جمهوری ایجاد کند. اما این نقش محرکه طبقه کارگر، که تبلور خواستههای آزادیخواهانه همه مردم بود، بورژوازی به قدرت رسیده را به مخالفت با همرزم خود سوق داد و تضاد ویژه جامعه جدید، یعنی مبارزه بورژوازی و پرولتاریا، را کاملاً عیان ساخت.
از زمانی که حکومت از اهمیت سیاسی طبقه کارگر آگاهی پیدا کرد، کوشید تا طبقه کارگر را از متحدان طبیعی آن، یعنی خرده بورژوازی و دهقانان، جدا کند و با ایجاد کمیسیون لوکزامبورگ، طبقه کارگر را از اعمال قدرت سیاسی دور نگه دارد و با توسل به نیرنگ "کارگاههای ملی" آنان را به شورش ماه ژوئن سوق دهد. روزهای ژوئن، که به نظر مارکس نخستین روزهای ظهور پرولتاریا در صحنه تاریخ به عنوان "طبقه" بود، با سرکوب کارگران به پایان رسید. اما مارکس این شکست را شرط پیروزیهای آینده میداند. لازم بود که کارگران که بر روی پرچمهای خود شعارهایی مانند "حق کار" و "سازمان کار" مینوشتند از میان برود تا بفهمند که این اهداف در جامعه سرمایهداری توهمی بیش نیست و طبقه کارگر باید برای اینکه بتواند در اندیشه خود پایدار باشد، الغای نظام دستمزدی و تصاحب وسایل تولیدی را مطالبه کند. در اینجا مارکس نخستین بار اهداف انقلابی سوسیالیسم علمی را بیان میکند.
وقتی که طبقه کارگر از میدان سیاسی حذف شد، مبارزه میان گروههای مختلف بورژوازی ادامه پیدا خواهد کرد. نمایندگان سرمایه مالی در دوره سلطنتی ژوئیه قدرت را به دست داشتند، اکنون ارباب صنعت حکومت را مطالبه میکردند و این مبارزه زیر پوشش رقابت احزاب سیاسی مختلف مانند جمهوریخواهان کاونیاک، حزب "ملی"، طرفداران سلطنت، اورلئانیست صورت میگرفت.
تحلیل مارکس مکانیسم این مبارزه را (که در آن جناح جمهوریخواه، برای درهم شکستن طبقه کارگر مورد استفاده قرار گرفته و سپس کنار گذاشته میشود تا جای به حزب "نظم" و ارتجاعیترین دیکتاتوری بورژوایی بسپارد) آشکار میسازد. اینجا نیز میتوان تحلیل ماهیت حکومت بورژوایی و طبیعت دولت را بازیافت که در رساله جنگ داخلی در فرانسه، که بیست سال پس از آن نوشته شد، آمده است. وقتی که کارگران شکست میخورند، بورژوازی به مخالفت با متحدان طبیعی خود برمیخیزد و یوغ بر گردن خرده بورژوازی و دهقانان میگذارد. مغازهداری که بر ضد سنگرهای خیابانی ماه ژوئن عمل کرده بود، اکنون بستانکار خود را بر آستانه مغازه میبیند که فرارسیدن زمان پرداخت یا سند ورشکستگی را به او ابلاغ میکند. دهقانی که به او گفته بودند مالیات برای پرداخت به کارگرانی است که هیچ کاری انجام نمیدهند، میبیند که مالیاتها پس از شکست ژوئن افزایش مییابد. افزون بر این، در 13 ژوئن 1849، بورژوازی بر ضد جناح دموکرات و جمهوریخواه وارد عمل خواهد شد و با از بین بردن پشتوانه قدرت خود، در عمل نشان خواهد داد که رژیمی که او به نام آزادی ایجاد کرده است جز با نفی آزادی برقرار نمیماند. بنابراین، اگر طبقه کارگر برای انقلاب آمادگی نداشت، بورژوازی هم از اعمال قدرت و حفظ آن ناتوان بود. نتیجه حقیقی حوادث 1848 کودتای دوم دسامبر بود.
همچنین مارکس به قدرت رسیدن ناپلئون سوم را با توجه به روش خاص خود مورد بررسی قرار میدهد و این امر را از همان 1852 در رساله کوچک "هجدهم برومر لوئی بناپارت" انجام داد. این اثر مکمل "مبارزه طبقاتی در فرانسه" است. مارکس، با از سرگیری تحول تاریخی در خطوط اصلی آن، نشان میدهد که انتخاب شاهزاده رئیسجمهور و کودتا بر چه فریبی استوار بوده است. سیاست بورژوازی و قانون اساسی مدون او میبایست نام بناپارت را به "علامت تجمع" همه ناراضیان تبدیل کند. کارگران، خرده بورژواها، و دهقانان به کسی رأی دادند که تجسم خاطرات شکوهمند امپراتوری اول بود. مارکس در هر صفحهای پرده از این نمایش مسخره برمیدارد. اما قدرت ناپلئون سوم فقط نمایش مسخرهای نیست. مارکس به دقت عناصری را که امپراتوری بر آن تکیه زده و تغییرات دولت را، که نتیجه این مرحله جدید تاریخ طبقات اجتماعی فرانسه است، مورد تحلیل قرار میدهد. لحن این رساله بیشتر از مبارزه طبقاتی در فرانسه جنبه نظری و انتزاعی دارد.
مارکس در زمان نوشتن رساله اخیر، معتقد به جهشی انقلابی و از سرگیری حوادث 1848 بود. او امیدوار بود که فرصت مناسب دیگری به طبقه کارگر اجازه خواهد داد تا بار دیگر به صحنه سیاسی بازگردد و انقلاب خود را پیش برد. مطالعات مارکس در 1850 (و آخرین فصل مبارزه طبقاتی که به قلم انگلس در 1895 بر آن افزوده شد، بازتابی از این امر را در خود دارد) او را به این نتیجه راهبر شد که شکست انقلاب 1848 ناشی از اوضاع و احوال اقتصادی بود، و تنها بحرانی جدید که در شرایط کنونی وقوع آن احتمال کمی دارد، خواهد توانست دوره انقلابی جدیدی به وجود آورد. بنابراین، میتوان فهمید که چرا مارکس با تقاضای تجدید چاپ این اثر مخالفت کرد؛ او عقیده داشت که باید در برخی از نتایج آن تجدید نظر کرد. وقتی که مارکس "هجدهم برومر" را نوشت، درباره افقهای آینده انقلابی توهمی نداشت.
مارکس با تجدید نظر در حوادث و با کاربرد همان روش، بیشتر به ارزیابی راه طی شده و مشخص کردن اهداف آینده طبقه کارگر توجه دارد. به همین علت است که او مشکل تغییر انقلابی دولت و طرح آن چیزی را پیش میکشد که، پس از تجربه کمون ، نظریه دیکتاتوری پرولتاریا خواهد بود. اما بدینسان، "هجدهم برومر" خطای دید "مبارزه طبقاتی در فرانسه" را تصحیح میکند و از این جهت، نتیجه حقیقی آن به شمار میآید.