در هواي ترنم
نفسُ المرءِ خطاهُ اِلي اَجَلِه
آدمي با هر نفس، گامي به سوي مرگ برميدارد.
از سينه هرآن نفس كه برميآري
هشدار عظيمي دهدت انگاري
بر جاده ي عمر، مانده خطي زغبار
اين گام بهسوي مرگ برميداري
كثره الهذر تُمِلُّ الجليس
پرگويي، همنشين را افسردهخاطر ميكند.
كمگوي كه درّ سخنت برده شود
از پرگويي حريفت آزرده شود
اين باغ، شكوفاست به آهنگ نسيم
طوفان مفرست تاكه افسرده شود
بِالعَملِ تحصُلُ الجنَّه لا بالاَمَل
بهشت با عمل[نيك] بهدست ميآيد نه با آرزو.
ثَمَنُ الجَنَّه العمل الصالح
بهاي بهشت، كارنيكوست.
خواهي خط سرنوشت را دريابي
فرق بد و خوب و زشت را دريابي
با حُسن عمل در تو شكوفاست بهشت
گرشيفتهاي بهشت را دريابي
خيرُ ماوَرَّثَ الاَباءُ الاَبناءَ الأدب
بهترين ميراث پدران به فرزندان ادب است.
آن گوهر راستين كه گنج طلب است
سرمايه يك عمر نشاط و طرب است
ميراث گران سنگ پدر بهر پسر
عشق و هنر و فضيلت، آري ادب است
شرُّ الناس مَن كانَ مُتَتَبعاً لعيوب الناس و عَمياً عن معايِبِه
بدترين مردم كسي است كه به عيوب خود كور و به عيوب ديگران بينا باشد.
«بد» آن كه فقط عيب جهان را بيند
غافل زخود است و اين و آن را بيند
داني چهكسيست كور باطن؟ آنكو
خودبين شده عيب ديگران را بيند
«بد» آنكه زعيب ديگران پرده دريد
خودبين شد و روي عيب خود پرده كشيد
تيرهدلي مردمك ديده نگر
عيب همه ديد و عيب خود هيچ نديد!
عَجِبتُ لِمَن نَسِيَ المَوتَ و هَو يَري مَن يَموتُ
عجب دارم از كسي كه مرگ را از ياد ميبرد با اينكه به مرگ ديگري مينگرد!
عاقل به جهان، جان جهان مينگرد
جاهل، همه جسم، جاي جان مينگرد
افسوس برآن كه غافل از مرگ خود است
با آن كه به مرگ اين و آن مينگرد!
مَن قالَ مالايَنبَغي سَمِعَ مالايَشتَهي
هركه آنچه نبايد، بگويد آنچه نخواهد، بشنود.
تيغ است سخن، صيقل آن سنگ خِرد
با عقل، سخن راه به جايي ببرد
وان را كه به ناروا بگويد سخني
تيغي است كه ناگوار از آن زخم خورد
نَزِّه نَفسَكَ عَن كُلِّ دنيّه وَ اِن ساَقتكَ الي الرغائِب
خود را از هرگونه پستي پاكدار، هرچند تو را به آن چه ميخواهي، برساند
پرهيزكن از تباهي وگمراهي
روشنكن راه خويش با آگاهي
برهستي خويش، ننگ پستي مپسند
هرچند رساندت به آنچه خواهي
اَلغَدرُ يُضاعفُ السيِّئات
پيمان شكني، گناه را دوچندان ميكند.
افسوس كه بيحساب عصيان كردم
سامان گناه را پريشان كردم
پيمانشكني كرده گنهكار شدم
با توبه گناه خود دوچندان كردم
شاوِر ذَوِي العُقولِ تأمن اللوَّم و النَدم
با اهل خرد مشورت كن تا از ملامت و ندامت در امان باشي
صاحب خرد است آنكه با اهل خرد
در شور شود دست به كاري ببرد
بر ساحل انديشه نشيند كز موج
سيلي ندامت و ملامت نخورد
مَن عَرَفَ نَفسَه فَقَد عَرفَ رَبَّه
كسي كه خويشتن را شناسد خداي خويش را شناسد
كيفَ يَعرِفُ غَيره من يَجهَلُ نَفسَه؟
كسي كه خود را نميشناسد چگونه ديگري را شناسد؟
مانند صدف گوهر دريا بشناس
لفظ است چو موج، عمق معنا بشناس
گر در طلبي خداي را بشناسي
اي جوهر عقل و عشق، خود را بشناس
غارسُ الشَّجره الخَير يَجتنيها اَحلي ثمرهِ
آن كسي كه درخت نيكي ميكارد شيرينترين ميوهاش را خود ميچيند.
برآنكه به مهرباني دستي دارد
باران صفا و معرفت ميبارد
خود ميچشد از حلاوت ميوه ي مهر
آنكس كه نهال دوستي ميكارد
لِسانُ الجاهلِ مفتاحُ حَتفِه
زبان نادان كليد مرگ اوست
نادان همه در تَعب بود جان و تنش
وز جهل، كليد مرگ او در دهنش
وقتي كه زبان به كام او ميگردد
گرداب بلا بودمحيط سخنش
خَيرُ العُلوم ما اَصلَحَك
بهترين دانش آن است كه تو را اصلاح كند.
عِلمُ لايُصلِحُكَ ضَلال
دانشي كه تو را اصلاح نكند، گمراهي است.
kعلم است چراغ راه آگاهي تو
همراه تو در مسير حقخواهي تو
گر راه صلاح را به تو ننمايد
آن علم شود سواد گمراهي تو
منبع:ماهنامه ي ديدار آشنا
آدمي با هر نفس، گامي به سوي مرگ برميدارد.
از سينه هرآن نفس كه برميآري
هشدار عظيمي دهدت انگاري
بر جاده ي عمر، مانده خطي زغبار
اين گام بهسوي مرگ برميداري
كثره الهذر تُمِلُّ الجليس
پرگويي، همنشين را افسردهخاطر ميكند.
كمگوي كه درّ سخنت برده شود
از پرگويي حريفت آزرده شود
اين باغ، شكوفاست به آهنگ نسيم
طوفان مفرست تاكه افسرده شود
بِالعَملِ تحصُلُ الجنَّه لا بالاَمَل
بهشت با عمل[نيك] بهدست ميآيد نه با آرزو.
ثَمَنُ الجَنَّه العمل الصالح
بهاي بهشت، كارنيكوست.
خواهي خط سرنوشت را دريابي
فرق بد و خوب و زشت را دريابي
با حُسن عمل در تو شكوفاست بهشت
گرشيفتهاي بهشت را دريابي
خيرُ ماوَرَّثَ الاَباءُ الاَبناءَ الأدب
بهترين ميراث پدران به فرزندان ادب است.
آن گوهر راستين كه گنج طلب است
سرمايه يك عمر نشاط و طرب است
ميراث گران سنگ پدر بهر پسر
عشق و هنر و فضيلت، آري ادب است
شرُّ الناس مَن كانَ مُتَتَبعاً لعيوب الناس و عَمياً عن معايِبِه
بدترين مردم كسي است كه به عيوب خود كور و به عيوب ديگران بينا باشد.
«بد» آن كه فقط عيب جهان را بيند
غافل زخود است و اين و آن را بيند
داني چهكسيست كور باطن؟ آنكو
خودبين شده عيب ديگران را بيند
«بد» آنكه زعيب ديگران پرده دريد
خودبين شد و روي عيب خود پرده كشيد
تيرهدلي مردمك ديده نگر
عيب همه ديد و عيب خود هيچ نديد!
عَجِبتُ لِمَن نَسِيَ المَوتَ و هَو يَري مَن يَموتُ
عجب دارم از كسي كه مرگ را از ياد ميبرد با اينكه به مرگ ديگري مينگرد!
عاقل به جهان، جان جهان مينگرد
جاهل، همه جسم، جاي جان مينگرد
افسوس برآن كه غافل از مرگ خود است
با آن كه به مرگ اين و آن مينگرد!
مَن قالَ مالايَنبَغي سَمِعَ مالايَشتَهي
هركه آنچه نبايد، بگويد آنچه نخواهد، بشنود.
تيغ است سخن، صيقل آن سنگ خِرد
با عقل، سخن راه به جايي ببرد
وان را كه به ناروا بگويد سخني
تيغي است كه ناگوار از آن زخم خورد
نَزِّه نَفسَكَ عَن كُلِّ دنيّه وَ اِن ساَقتكَ الي الرغائِب
خود را از هرگونه پستي پاكدار، هرچند تو را به آن چه ميخواهي، برساند
پرهيزكن از تباهي وگمراهي
روشنكن راه خويش با آگاهي
برهستي خويش، ننگ پستي مپسند
هرچند رساندت به آنچه خواهي
اَلغَدرُ يُضاعفُ السيِّئات
پيمان شكني، گناه را دوچندان ميكند.
افسوس كه بيحساب عصيان كردم
سامان گناه را پريشان كردم
پيمانشكني كرده گنهكار شدم
با توبه گناه خود دوچندان كردم
شاوِر ذَوِي العُقولِ تأمن اللوَّم و النَدم
با اهل خرد مشورت كن تا از ملامت و ندامت در امان باشي
صاحب خرد است آنكه با اهل خرد
در شور شود دست به كاري ببرد
بر ساحل انديشه نشيند كز موج
سيلي ندامت و ملامت نخورد
مَن عَرَفَ نَفسَه فَقَد عَرفَ رَبَّه
كسي كه خويشتن را شناسد خداي خويش را شناسد
كيفَ يَعرِفُ غَيره من يَجهَلُ نَفسَه؟
كسي كه خود را نميشناسد چگونه ديگري را شناسد؟
مانند صدف گوهر دريا بشناس
لفظ است چو موج، عمق معنا بشناس
گر در طلبي خداي را بشناسي
اي جوهر عقل و عشق، خود را بشناس
غارسُ الشَّجره الخَير يَجتنيها اَحلي ثمرهِ
آن كسي كه درخت نيكي ميكارد شيرينترين ميوهاش را خود ميچيند.
برآنكه به مهرباني دستي دارد
باران صفا و معرفت ميبارد
خود ميچشد از حلاوت ميوه ي مهر
آنكس كه نهال دوستي ميكارد
لِسانُ الجاهلِ مفتاحُ حَتفِه
زبان نادان كليد مرگ اوست
نادان همه در تَعب بود جان و تنش
وز جهل، كليد مرگ او در دهنش
وقتي كه زبان به كام او ميگردد
گرداب بلا بودمحيط سخنش
خَيرُ العُلوم ما اَصلَحَك
بهترين دانش آن است كه تو را اصلاح كند.
عِلمُ لايُصلِحُكَ ضَلال
دانشي كه تو را اصلاح نكند، گمراهي است.
kعلم است چراغ راه آگاهي تو
همراه تو در مسير حقخواهي تو
گر راه صلاح را به تو ننمايد
آن علم شود سواد گمراهي تو
منبع:ماهنامه ي ديدار آشنا