نویسنده: دکترمحمدعلی مرادی
کتابشناسی: نقدی برکتاب «فلسفه فرهنگ»
توجه به فرهنگ، علم فرهنگ، مطالعات فرهنگی و فلسفهی فرهنگ، مدتی است که مورد استقبال برخی از اهالی دانش و معرفت قرار گرفته است. این توجه میتواند اتفاق بسیار فرخندهای باشد، البته اگر بتواند از سطح مدهای فکری عبور کند و به عمق برود. در این زمینه به تازگی کتابی از سوی آقای علیاصغر مصلح به نام «فلسفه فرهنگ» انتشار یافته است. ایشان پیش از این نیز در این زمینه کتابها و مقالاتی انتشار دادهاند.اگر ایشان عضو هیئت علمی و رئیس دانشکدهی ادبیات و زبانهای خارجی دانشگاه علامه طباطبایی نبودند، شاید لازم نبود چندان به کتاب ایشان پرداخته شود، چرا که کتاب ایشان از سنخ کتابهایی با گونهای پرسهی توریستی به جهان آکادمیک غربی است. شبیه این آثار را میتوان در آثار بابک احمدی، محمد ضمیران و برخی دیگر در سالهای دههی هفتاد در ایران دید که در اینگونه پژوهشها میکوشند، گزارشی از تحولات فکری غرب در یک زمینه ارائه دهند، بدون اینکه پرسشی مرکزی نسبت به این تحولات داشته باشند. وقتی چنین اثری از سوی رئیس دانشگاه مهمی چون دانشگاه علامه طباطبایی تولید میشود، تعجب انسان برانگیخته میشود. چرا که کار آکادمیک با کار تفننی متفاوت است. در آکادمی میتوان از طریق توجه به بنیانهای علوم، بنیان جدیدی بر نهاد یا بنیانهای گذشته را به نقد کشید و از این منظر تحولی اساسی در علوم صورت داد. اگر استادان به جای این نگاه توریستی به مباحث تئوریک، بطور عمیق به مسئله بپردازند و مباحث را در مبانی، تحلیل و تشریح کنند، شاید بتوان امیدوار بود که علوم انسانی ما در مسیر صحیحی افتاده و انباشتی در علوم در بستر آکادمی ایران صورت گیرد. با این انگیزه است که این کتاب از سوی من مورد نقد و بررسی واقع میشود تا نشان دهم تا رسیدن به مطلوب چقدر فاصله داریم.
توجه به کتاب نشان میدهد که این کتاب حجیم، گزارشی پراکنده از موضوع فرهنگ ارائه میدهد و همین نوع گزارش به خوبی نشان میدهد که نویسندهی محترم طرح و برنامه و حتی سؤالی مرکزی نداشته و قلمروهای محل نزاع در فلسفهی فرهنگ را نمیشناسد. یک عضو هیئت علمی باید نخست به درستی تقریر محل نزاع کند و آنگاه متناسب با افکار خود به موضوع بپردازد. نویسنده، فلسفهی فرهنگ را از سنخ فلسفهی مضاف یا آنچنان که خود بیان میکند از نوع فلسفهی خاص میداند. اینکه فلسفهی فرهنگ، فلسفهی مضاف است یا به تعبیر نویسنده فلسفهی خاص (مانند فلسفهی سیاست، فلسفهی اخلاق، فلسفهی علم، فلسفهی دین که در مقابل فلسفهی عمومی هستند) (ص 35) خود میتواند محل نزاع باشد. لااقل فلسفهی فرهنگ در سنت آلمانی، خود را از نوع فلسفهی خاصی نمیداند بلکه مدعی است که اساساً فلسفه تنها در بستر فرهنگ شکل میگیرد. فرهنگ بطور اساسی در رقابت با تئولوژی و فلسفه به مثابه متافیزیک قرار دارد. بدین شکل هنگا میکه در مکتب بازل، نیچه و بوکهارت و دیلتای به چالش جدی با فلسفه به مثابه متافیزیک برخاستند، وارد چالش جدی با بنیادهای متافیزیکی و تئولوژیکی مسیحی شدند. متافیزیکی که مدعی بود که دانش اروپایی که از بطن مسیحیت بیرون میآید، خصلت جهانی (Universal) دارد. آنها به پایهی فلسفه به مثابه متافیزیک یورش بردند، چرا که این متافیزیک یا فلسفهی اولی میکوشید به عنوان یک اصل بر سوژه متکی باشد. این اصل همواره مدعی بوده که باید شفاف و روشن باشد اما فرهنگ مدعی است که از اصلی شفاف و روشن نمیتوان صحبت کرد؛ فرهنگ بیشتر بر محیط و اطراف و اکناف- –Milieu که غیرشفاف و تاریک و ناروشن است متکی است. دولوز متأثر از نیچه، بیان میکند که آنچه در یونان اتفاق افتاده را نباید در منشأ و اصل و بنیاد جست، بلکه بیش از هر چیز باید به محیط و اطراف و اکناف -Mi lieu- توجه کرد. یکی دیگر از ادعاهای علم فرهنگ، نقد اندیشهی پیشرفت است. فلسفهی تاریخ بر بنیان اندیشهی پیشرفت شکل گرفته است، حال آنکه علم فرهنگ به نقد جدی اندیشهی پیشرفت میپردازد و مدعی است که این اندیشه، ابعاد تئولوژیکی دارد که از بطن تمدن مسیحی تکوین پیدا کرده است و باید بطور جدی مورد نقد واقع شود. یکی دیگر از چالشهای علم فرهنگ با فلسفه، عرصهی تفکر مفهومیاست. علم فرهنگ بیش از هر چیز بر استعاره (metaphor) تأکید میکند اما فلسفه به مثابه متافیزیک به تاسی از کانت و هگل میخواهد سیستمیمفهومی بسازد. فرهنگ بر امری دورگهای (hybrid) استوار است. اگر متافیزیک به ویژه در دوران جدید متکی بر فهم است، علم فرهنگ متکی به منطق تخیل است. تلاشهای کاسیررو پیرس در این زمینه میتواند در بسط این منطق بسیار موثر باشد.
نویسنده باید نخست مؤلفههایی که علم فرهنگ بر آنها استوار است را بر میشمرد و آنها را بطور گسترده توضیح میداد و پس از آن به ریشههای تاریخی این مباحث نزد دیدرو، گوته، هردر ویکو، نیچه، دیلتای، بوکهارت، دورسن و ریکرت پرداخته و آنها را بسط میداد. رقابت علم فرهنگ با تئولوژی در این نکته است که تئولوژی متکی بر وحی است. تئولوژی درگذر به متافیزیک دوران جدید (فلسفهی اولی) در بستر علوم طبیعی قوام گرفت. در دوران جدید، فیزیک محور علوم شد و دستاوردهای گالیله و نیوتن بودند که محور علوم را تعیین کردند. کانت نیز در سنجش خرد ناب این روند را فلسفید و پایهی علوم را ریخت و با تلاشهای فیشته و یاکوبی و سپس هگل گرانیگاه علوم به تاریخ منتقل شد. از این رو تئولوژی تاریخ یا متافیزیک تاریخ که میتوان آن را متافیزیک ترسیم (darstellen) نامید (که بنیانهای فلسفی آن را هگل در پدیدارشناسی روح فراهم آورد) شکل گرفت. اما با حملات نیچه، بوکهارت و دیلتای به پایههای علوم، محور علوم به استاتیک و ادبیات و شعر منتقل شد. در این بستر فرهنگ به مثابه علم زمینه بروز یافت. در این شرایط بود که نوکانتیهای بادن و ماربورگ شکل گرفتند. در این میان باید به ریکرت و کتاب او «مرزهای مفهومسازی علوم طبیعی» و مسئلهی فلسفهی تاریخ و علم فرهنگ اشاره کرد. همچنین باید به مباحث جدی ویندلباند و دورسن توجه کرد که از جنبهی فلسفی میخواستند علومی بر پایهی سنجش خرد ناب بازسازی کرده و این پایه را به سنجش نیروی داوری منتقل کنند؛ بر این بنیانها بود که کاسیرر کوشید در مهمترین کتابش «فلسفهی فرمهای سمبلیک» منطق اسطوره را بشناسد.
آنچه که مدعای علم فرهنگ است این نکته است که چگونه میتوان از منظر فرهنگ به تمامیعرصههای زندگی پرداخت و تمامی علم، فلسفه، اقتصاد، جامعهشناسی و معماری را دگرگون کرد. اگر چنانچه به تلاشهای جدیای که اکنون در عرصهی علم فرهنگ صورت میگیرد توجه کنیم- میتوان به کتابهای جدی برادران بومه (Bohme) توجه کرد- در مییابیم که چگونه به آلترناتیو علوم Altmativen der Wissenseft یا به صورتبندی خرد دیگر Das Andere der Vernunft میپردازند و یا بومهها در کتابی به نام «آتش، آب، زمین، باد: تاریخ فرهنگی عناصر» میکوشند تا تاریخ علم را با رویکرد فرهنگی بنویسد. در این صورتبندی از علوم است که تغییر رویکرد به «طبیعت» مهمترین کارزار علوم فرهنگی خواهد شد. از این روست که پرسش علم فرهنگ این است چگونه میتوان به «طبیعت» بیرون از درک گالیله و نیوتن توجه کرد. اینجاست که آب و زمین و خاک و باد به مثابه علم فرهنگی میتواند هویت پیدا کند.
اکنون که تکوین علم فرهنگ را با همهی گسترهاش بیان کردیم، نویسنده باید به تناقص اصلی بپردازد و آن را مستدل کند: وقتی فلسفه در بنیاد گونهای متافیزیک است یعنی اولاً متکی به یک اصل است و در ثانی متکی به دستگاه مفهومی است، چگونه میتوان از فلسفهی فرهنگ نام برد؟ شاید بتوان از «مبانی فلسفی علم فرهنگ» نام برد اما چگونه میتوان از فلسفهی فرهنگ سخن گفت؟ این همان نکتهای که نویسندهی محترم باید تقریر محل نزاع کند و نشان دهد چگونه فلسفهی فرهنگ ممکن است؛ نکتهای که نویسنده به آن نپرداخته است و تنها به گزارشی دهی اکتفا کرده است. میتوان گفت کتاب آقای مصلح فاقد روش و حتی رویکرد مشخصی است. آقای مصلح میتوانست از منظر خود دورهبندی خاصی در تکوین این دانش بشری ارائه دهد. به طور مثال چهار مرحله برای تکوین این دانش قائل شود:
1- مرحلهی اول: از ویکو تا هگل، پدر علم فرهنگ ویکو است و درگیری جدی او با دکارت در علم جدید مهم است.
2- مرحلهی دوم: ظهور علم فرهنگ تجربی که با رمان تاریخی شکل میگیرد
3- مرحلهی سوم: از نیچه تا هایدگر از فلسفهی فرهنگ نیچه که در آن تاریخ نسبیگرایی رادیکال شکل میگیرد آغاز شده و تا پدیدارشناسی هوسرل و هایدگر ادامه مییابد.
4- مرحلهی چهارم: تلاشهایی که بعد از جنگ جهانی دوم در فرم ساختارگرایان و فرمهای مطالعات فرهنگی شکل گرفته است.
این البته فقط یک پیشنهاد است برای روشن شدن موضوع. آقای مصلح اگر میخواهد کتابی بنویسد، نخست باید طرحی بر پایهی یک پرسش مرکزی طراحی کند، مسائل و موضوعاتی که در شکلگیری یک علم دخیل هستند را طرح کرده و آنها را تشریح کند؛ نه اینکه انبانی از اطلاعات را گرد هم جمعآوری نماید. این مسئله در مورد کتاب «هگل» ایشان هم صادق است که امیدارم از جنبهی روشی و رویکردی بتوانم به آن بپردازم.
پینوشت:
1- دکتری فلسفه از دانشگاه برلین
منبع مقاله :ماهنامه سوره اندیشه 84 و 85