نویسنده: دیوید ام. هِر
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی
Social structure
با این که ساختار اجتماعی یکی از مهمترین مفاهیم در علوم اجتماعی است، اما چون اکثر دانشمندان علوم اجتماعی واژههای مورد استفادهی خود را با دقت تعریف نمیکنند غالباً دشوار میتوان این مفهوم را از اصطلاحات مشابه دیگری همچون سازمان اجتماعی و نظام اجتماعی تمیز داد. نخستین کاربرد صریح اصطلاح ساختار اجتماعی احتمالاً از سوی هربرت اسپنسر بود (spencer, 1858). با این حال، مفهوم ساختار اجتماعی سابقهی بسیار قدیمیتری دارد و در کتاب ابنخلدون به نام مقدمه که در اواخر قرن چهاردهم نوشته شده اهمیت محوری دارد.
ساختار را میتوان پیکرهی سازمانیافتهی اجزایی تعریف کرد که پیوند متقابل و دوطرفه دارند. در ساختار اجتماعی این اجزاء همان روابط میان اشخاص هستند و پیکرهی سازمان یافتهی این اجزاء را میتوان معادل با کل جامعه تلقی کرد. البته در مفهوم ساختار اجتماعی این معنا نیز مستتر است که میزانی از دوام و پایداری در طول زمان باید وجود داشته باشد. در این جا تأکید ما بر نظریهپردازانی خواهد بود که کارنامهی حرفهای آنها در قرن بیستم آغاز یا پایان یافته است. در هر حال، تفکر قرن بیستم مدیون اندیشهی کسانی است که در سدههای پیشین زیسته بودند. سهم آنها را نمیتوان نادیده گرفت. تمرکز این بحث بر دو پرسش اساسی دربارهی ماهیت ساختار اجتماعی خواهد بود که اهمیت شایانی برای نظریهپردازان اجتماعی داشته است. دربارهی هیچیک از این دو پرسش هنوز اتفاق نظر علمی به دست نیامده است.
پرسش اول دربارهی این است که ساختار اجتماعی تا چه حد بر پایهی رضایت و توافق یا بر پایهی زور و اجبار بنا میشود. در سال 1858 هربرت اسپنسر اصطلاح ساختار را با اصطلاح کارکرد توأم کرد. او با این کار تصویری استعاری از جامعه ترسیم کرد که آن را شبیه ارگانیسم انسانی معرفی میکرد. این تشبیه حاکی از این است که همهی اجزای جامعه به صورت یکپارچه به هم میپیوندند و هر یک از آنها در خدمت حفظ موجودیت کل پیکره است. چون در این تشبیه هیچ جایی برای تضاد و کشمکش نیست، میتوان این نتیجه را هم گرفت که شالودهی وجود جامعه بر وفاق/ اجماع است و نه بر زور. نظریهی کارل مارکس (Marx, 1845-6;1848) که در نیمههای قرن نوزدهم پرورانده شد، نقطهی مقابل دیدگاه اسپسنر به جامعه است. از نظر مارکس، هریک از شکلهای موجود جامعه (مانند فئودالیسم یا سرمایهداری) بر پایهی زور و اجباری بنا میشود که طبقهی مسلط بر طبقههای فرودست اعمال میکند. با این حال، در نظریهی مارکس، تضاد و ستیز پس از انقلاب پرولتاریایی و استقرار سوسیالیسم محو میشود. در میان نظریهپردازان قرن بیستم، امیل دورکم (Durkheim, 1893)، رادکلیف- براون (Readcliffe- Brown, 1952)، و تالکوت پارسونز (parsons, 1951) بر اهمیت اجماع و وفاق تأکید کردهاند. از طرف دیگر، دیدگاه تضادی به جامعه در آثار رالف دراندرف (Dahrendrof, 1957) ارائه شده است. دارندرف، برخلاف مارکس، تأکید میکند که تضاد در جوامع سوسیالیستی و سرمایهداری به یکسان حضور خواهد داشت. اکثر نظریهپردازان جامعهشناسی عقیده داشتند که ساختار اجتماعی تا اندازهای بر پایهی وفاق و تا اندازهای بر پایهی زور بنا میشود. نظریهپردازی قرن بیستمی این نحله شامل ماکس وبر (weber, 1922)، ویلفردو پارتو (pareto, 1916-19) و رابرت مرتن (Merton, 1949) بودهاند. اصطلاح دژ کارکرد مرتن صریحاً بیانگر این است که بعضی عناصر ساختار اجتماعی ممکن است علیه موجودیت سایر عناصر عمل کنند.
همهی نظریهپردازان اجتماعی اذعان داشتهاند که تغییر در ساختار اجتماعی در طول زمان رخ میدهد. ولی ماهیت این تغییر محل بحث و جدل بوده است. بعضی از نظریهپردازان تغییر ساختار اجتماعی را تغییری چرخهای تلقی کردهاند و بقیه گفتهاند که تغییر اجتماعی در مسیری خطی رخ میدهد. این نظریهپردازان از نظریههای تکاملی حمایت کردهاند.
ابنخلدون (1377) نخستین نظریهپرداز تغییرات چرخهای بود. او بر مبنای مشاهدههای تجربیاش از جوامع عرب افریقای شمالی در قرون وسطی، وجود دو نوع جامعه را فرض میگیرد. جامعهی شبانی بیابانگرد که انسجام اجتماعی نیرومندی دارد و جامعهی شهری با سطح نسبتاً نازل همبستگی اجتماعی؛ او چرخهای را ترسیم میکند که در آن جامعهی شبانی بر جامعهی شهری پیروز میشود و با فتح این جامعه دولت تازهای برپا میکند. اما زوال تدریجی انسجام اجتماعی در جامعهی شهری کمکم به از همپاشیدن این دولت و فتح آن به دست جامعهی شبانی دیگری میانجامد. در قرن بیستم دو نظریهپرداز چرخهای مهم و برجسته اسوالت اشپنگلر (spengler, 1918-22) و پیتریم سوروکین (sorokin, 1937-41) بودهاند. اشپنگلر در اثری که اندکی پس از خاتمهی جنگ جهانی اول منتشر شد، ایدهی پیشرفت را رد کرد و تمدن را تابع چرخه دائمی رشد، تباهی و مرگ دانست؛ علیالخصوص، تمدن معاصر غرب در حال احتضار دانسته میشد. سوروکین در اثری که اندکی پیش از آغاز جنگ جهانی دوم منتشر شد، جامعه را در گذر از چرخهی سه مرحلهایی میدید که عبارت بود از مرحلهی ایدهی (دینی)، آرمانی و حسانی. طبق اصل تغییر درون ذاتی سوروکین، هریک از این سه مرحله حاوی بذرهای نابودی خود و انتقال به مرحلهی بعدی بود که با جنگ و بحران اجتماعی رخ میداد.
این ایده را که تغییر ساختار اجتماعی در جهت واحدی رخ میدهد، ابتدا هانری سنسیمون در اوایل قرن نوزدهم مطرح کرد و شاگرد او اگوست کنت (comte, 1830-42) به آن شرح و بسط داد. کنت سه مرحله در توسعهی ساخت اجتماعی فرض گرفته بود: مرحلهی الهیاتی، متافیزیکی و پوزیتیو. مارکس نیز معتقد بود که تغییر ساختار اجتماعی جهت واحدی دارد و نیروی محرکهی آن تغییر شیوهی تولید اقتصادی است. اسپنسر نیز علاقهی زیادی به مراحل تکامل انسان، خصوصاً با توجه به خانواده، دولت و دین داشت (spencer, 1876-96). در 1911 فرانتس بوئاس به انتقاد از تلاشهایی پرداخت که میخواستند توصیفهای بیش از حد دقیق از تکامل ساختار اجتماعی ارائه کنند (Boas, 1911). شاید به سبب قدرت نفوذ او بود که در طول نیمهی اول قرن بیستم علاقهی علمی به چگونگی تحول و تکامل ساختار اجتماعی کمکم از بین رفت. این علاقه بعد از جنگ جهانی دوم دوباره احیاء شد، خصوصاً در پی انتشار کتاب والتر گلداشمیت (Goldschmidt, 1952) که پنج مرحله از تحولات جامعه را بر اساس سطوح فنآوری به تفصیل توضیح میداد. پارسونز نیز در یکی از آخرین آثارش (parsons, 1966) به بررسی تکامل ساختار اجتماعی بر اساس فرایند تمایزیابی ساختار و کارکرد پرداخت، به شیوهای که یادآور اسپنسر بود.
منبع مقاله:
آوتویت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، مترجم: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول.
/م