محمد صلی الله علیه و اله در جستجوی حقیقت هستی
نويسنده:سيد هاشم رسولي محلاتي
بعثت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)
كيفيت نزول وحى
و بر طبق نقل علماى شيعه و روايات صحيح، بيست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خدا صلی الله علیه و آله در غار«حرا»به عبادت مشغول بود، در آن روز كه به گفته جمعى روز دوشنبه بود حضرت خوابيده بود و اتفاقا على(علیه السلام) و جعفر برادرش نيز براى ديدن محمد صلی الله علیه و آله و يا به منظور شركت در اعتكاف آن حضرت به غار آمده بودند و دو طرف آن حضرت خوابيده بودند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله دو فرشته را در خواب ديد كه وارد غار شدند و يكى در بالاى سر آن حضرت نشست و ديگرى پايين پاى او ـ آنكه بالاى سرش نشست نامش جبرئيلو آن كه پايين پاى آن حضرت نشست نامش ميكاييل بود ـ ميكائيل رو به جبرئيل كرده گفت:
به سوى كدام يك از اينها فرستاده شدهايم؟
جبرئيل به سوى آنكه در وسط خوابيده!
در اين وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله وحشت زده از خواب پريد و چنانكه در خواب ديده بود در بيدارى هم دو فرشته را مشاهده فرمود.
پيش از اين محمد صلی الله علیه و آله بارها فرشتگان را در خواب ديده بود و در بيدارى نيز صداى آنها را مىشنيد كه با او سخن مىگفتند. از دوران كودكى خداى تعالى فرشتگانى براى حفاظت و تربيت او در خلوت و جلوت مأمور كرده بود كه با او بودند.
ولى اين نخستين بار بود كه آشكارا فرشته الهى را پيش روى خود مىديد.
گفتهاند: در اين وقت جبرئيل ورقهاى از ديبا به دست او داد و گفت:«اقرء»يعنى بخوان.
فرمود: چه بخوانم! من كه نمىتوانم بخوانم!
براى بار دوم و سوم همين سخنان تكرار شد و براى بار چهارم جبرئيل گفت:
«اقرء باسم ربك الذى خلق، خلق الإنسان من علق، اقرء و ربك الأكرم، الذى علم بالقلم، علم الإنسان ما لم يعلم» .
[بخوان به نام پروردگارت كه(جهان را)آفريد،(خدايى كه)انسان را از خون بسته آفريد،بخوان و خداى تو مهتر است، خدايى كه (نوشتن را به وسيله) قلم بياموخت.]
جبرئيل خواست از جا برخيزد و برود، محمد (صلی الله علیه و آله) جامهاش را گرفت و فرمود:
نامت چيست؟ گفت:جبرئيل.
جبرئيل رفت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از جا برخاست و اين آياتى را كه شنيده بود تكرار كرد، ديد در دلش نقش بسته و ديگر از هيجانى كه به وى دست داده بود نتوانست در غار بماند از آنجا بيرون آمد و به سوى مكه به راه افتاد، افكار عجيبى او را گرفته و منظره ديدار فرشته او را به هيجان و وجد آورده بود. در روايات آمده كه به هر سنگ و درختى كه عبور مىكرد، با زبان فصيح به او سلام كرده و تهنيت مىگفتند و در تواريخ است كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: همين كه به وسط كوه رسيدم آوازى از بالاى سر شنيدم كه مىگفت: اى محمد تو پيغمبر خدايى و من جبرئيلم، چون سرم را بلند كردم جبرئيل را در صورت مردى ديدم كه هر دو پاى خود را جفت كرده و در طرف افق ايستاده و به من مىگويد: اى محمد تو رسول خدايى و من جبرئيلم، در اين وقت ايستادم و بى آنكه قدمى بردارم بدو نظر مىكردم و به هر سوى آسمان كه مىنگريستم او را به همان قيافه و شكل مىديدم!
مدتى در اين حال بودم تا آنكه جبرئيل از نظرم پنهان شد، و در اين مدت خديجه از دورى من نگران شده بود و كسى را به دنبالم فرستاده بود، و چون مرا ديدار نكرده بودند به خانه خديجه بازگشتند.
بازگشت رسول خدا صلی الله علیه و آله به خانه و سخنان خديجه سلام الله علیها
پيغمبر بزرگوار الهى به خانه بازگشت و به خاطر آنچه ديده و شنيده بود دگرگونى زيادى در حال آن حضرت پديدار گشته بود. خديجه كه چشمش به رسول خدا صلی الله علیه و آله افتاد بى تابانه پيش آمد و گفت:
« اى محمد كجا بودى؟ كه من كسانى را به دنبال تو فرستادم ولى ديدارت نكردند؟»
پيغمبر خدا آنچه را ديده و شنيده بود به خديجه گفت و خديجه با شنيدن سخنان همسر بزرگوار چهرهاش شكفته گرديد و گويا سالها بود در انتظار و آرزوى شنيدن اين سخنان و مشاهده چنين روزى بود و به همين جهت بى درنگ گفت:
اى عمو زاده! مژده باد تو را، ثابت قدم باش، سوگند بدان خدايى كه جانم به دست اوست من اميد دارم كه تو پيغمبر اين امت باشى!
و در حديثى است كه وقتى رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد خانه شد نور زيادى او را احاطه كرده بود كه با ورود او اتاق روشن گرديد. خديجه پرسيد: اين نور كه مشاهده مىكنم چيست؟ فرمود: اين نور نبوت است! خديجه گفت: مدتها بود كه آن را مىدانستم و سپس مسلمان شد. و برخى از مورخين چون ابن هشام، معتقدند كه اين جريان درهمان«حراء» اتفاق افتاد و خديجه به دنبال رسول خدا صلی الله علیه و آله به«حراء»رفته بود، و چند روز پس از ماجراى بعثت حضرت از كوه«حراء» به مكه بازگشت. و به هر صورت سخنان رسول خدا صلی الله علیه و آله كه تمام شد لرزهاى اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود كرد از اين رو به خديجه فرمود:
من در خود احساس سرما مىكنم مرا با چيزى بپوشان و خديجه گليمى آورد و بر بدن آن حضرت انداخت و رسول خدا صلی الله علیه و آله در زير گليم آرميد.
دنباله داستان را برخى از نويسندگان اين گونه نقل كردهاند كه: خديجه با اينكه از اين ماجرا بسيار خوشحال و شادمان شده بود اما به فكر آينده شوهر عزيز خود افتاد و دورنماى مبارزه با عادات ناپسند و برانداختن كيش بت پرستى و ساير اخلاق مذموم و زشت مردم مكه و سرسختى آنها را در حفظ اين آيين و مراسم در نظر خود مجسم ساخت و مشكلاتى را كه سر راه تبليغ دعوت الهى محمد بود به خاطر آورد و سخت نگران شد و نتوانست آرام بنشيند و در صدد برآمد تا نزد پسر عمويش ورقه بن نوفل برود و آنچه را از همسر خود شنيده بود به او گزارش دهد و از او در اين باره نظريه بخواهد و راه چارهاى از وى بجويد.
خديجه، محمد صلی الله علیه و آله را در خانه گذارد و لباس پوشيده پيش ورقه آمد و آنچه را شنيده بود گفت.
ورقه كه خود انتظار چنين روزى را مىكشيد و روى اطلاعاتى كه داشت چشم به راه ظهور پيغمبر اسلام بود، همين كه اين سخنان را از خديجه شنيد بى اختيار صدا زد:
«قدوس، قدوس» سوگند بدانكه جانم به دست اوست اى خديجه اگر راست بگويى اين فرشتهاى كه بر محمد نازل شده همان ناموس اكبرى است كه به نزد موسى آمد و محمد پيغمبر اين امت است بدو بگو: در كار خود محكم و پا برجا و ثابت قدم باشد.
ورقه اين سخنان را به خديجه گفت و اتفاقاً روز بعد يا چند روز بعد پس از اين ماجرا خود پيغمبر را در حال طواف ديدار كرد و از آن حضرت درخواست كرد تا آنچه را ديده و شنيده بود به ورقه بگويد و چون رسول خدا صلی الله علیه و آله ماجرا را بدو گفت،ورقه او را دلدارى داده و اظهار كرد: سوگند بدان خدايى كه جان ورقه به دست اوست، تو پيغمبر اين امت هستى و همان ناموس اكبرى كه نزد موسى مىآمد بر تو نازل گشته و اين را بدان كه مردم تو را تكذيب خواهند كرد و آزارت مىدهند و از شهر مكه بيرونت خواهند كرد و با تو ستيزه و جنگ مىكنند و اگر من آن روز را درك كنم تو را يارى خواهم كرد.
آن گاه لبان خود را پيش برده و جلوى سر محمد صلی الله علیه و آله را بوسيد.
اما بسيارى از اهل تحقيق در صحت اين قسمت ترديد كرده و سند آن را نيز مخدوش دانسته و دست جعل و تحريف مسيحيان مغرض را در آن دخيل دانستهاند، و العلم عند الله.
و به هر صورت خديجه بازگشت و رسول خدا همچنان كه خوابيده بود احساس كرد فرشته وحى بر او نازل گرديد و از اين رو گوش فرا داد تا چه مىگويد و اين آيات را شنيد كه بر وى نازل نمود:
«يا ايها المدثر،قم فأنذر، و ربك فكبر،و ثيابك فطهر، و الرجز فاهجر،و لا تمنن تستكثر،و لربك فاصبر» .
[اى گليم به خود پيچيده برخيز و (مردم را از عذاب خدا) بترسان، و خدا را به بزرگى بستاى، و جامه را پاكيزه كن، و از پليدى دورى گزين، و منت مگزار، و زياده طلب مباش، و براى پروردگارت صبر پيشه ساز.] با نزول اين آيات پيغمبر خدا با ارادهاى آهنين و تصميمى قاطع آماده تبليغ دعوت الهى گرديد و از جاى برخاسته دست بيخ گوش گذارد و فرياد زد: الله اكبر، الله اكبر، و در اين وقت بود كه موجودات ديگرى كه بانگ او را شنيدند با او هم صدا شده همگى اين جمله را تكرار كردند.
نخستين مسلمان و نخستين دستور
و برخى هم كه نتوانستهاند اين مطلب مسلم تاريخى را انكار كنند كودكى و عدم بلوغ آن حضرت را بهانه كرده و خواستهاند اين فضيلت بزرگ را از آن حضرت بگيرند،كه آن نيز بهانهاى بيجا و بىمورد است و دانشمندان بزرگوار ما پاسخ آن را دادهاند.
و نيز نخستين برنامهاى هم از برنامههاى دينى كه جبرئيل تعليم آن حضرت كرد و به وى آموخت دستور وضوء و نماز بوده است. كه بعدا نيز همان برنامه به صورت فرض بر آن حضرت و پيروانش واجب گرديد.
اسلام خديجه براى پيغمبر اسلام تقويت روحى عجيبى بود و آزارى را كه مشركين در خارج از خانه به آن حضرت مىكردند با ورود به خانه و دلدارى و تسليت خديجه ناراحتى و آثار آن برطرف مىگرديد و خديجه به هر ترتيبى بود آن حضرت را دلگرم به كار خود ساخته و او را قوى دل مىساخت.
على(علیه السلام) نيز با اين كه در آن وقت در سنين كودكى بود و عمر آن بزرگوار را به اختلاف بين هشت سال تا سيزده سال نوشتهاند اما كمك كار خوبى براى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بود و شايد نزديكترين گفتار به واقعيت آن باشد كه از عمر على(علیه السلام) در آن وقت ده سال و يا دوازده سال بيشتر نگذشته بود.
و اساساـ بگفته ابن هشام و ديگران ـ از نعمتهاى بزرگى كه خداوند به على بن ابيطالب علیه السلام عنايت فرمود آن بود كه پيش از اسلام نيز در دامان رسول خدا صلی الله علیه و آله تربيت شد و در خانه او نشو و نما كرد.
و اصل داستان را كه او از مجاهد روايت كرده اين گونه است كه گويد: قريش دچار قحطى سختى شدند، ابو طالب نيز مردى عيالوار و پر اولاد بود و ثروت چندانى نداشت رسول خدا صلی الله علیه و آله كه در اثر ازدواج با خديجه و اموالى كه وى در اختيار آن حضرتگذارد تا حدودى زندگى مرفهى داشت به فكر افتاد تا كمكى به ابو طالب كند و به ترتيبى از مخارج سنگين او بكاهد. از اين رو به نزد عمويش عباس بن عبد المطلب آمد و به عباس ـ كه دارايى و ثروتش بيش از ساير بنى هاشم بود ـ فرمود:
اى عباس برادرت ابو طالب عيالوار است و نانخور زيادى دارد و همان طور كه مشاهده مىكنى مردم به قحطى سختى دچار گشتهاند بيا با يكديگر به نزد او برويم و به وسيلهاى نانخوران او را كم كنيم، به اين ترتيب كه من يكى از پسران او را به نزد خود ببرم و تو نيز يكى را.
عباس قبول كرد و هر دو به نزد ابو طالب آمده و منظور خود را اظهار كردند، ابو طالب قبول كرد و گفت: عقيل را براى من بگذاريد و از ميان پسران ديگر هر كدام را خواستيد ببريد، رسول خدا صلی الله علیه و آله على علیه السلام را برداشت و به همراه خود به خانه برد، و عباس جعفر را.
بدين ترتيب على(علیه السلام) پيوسته با رسول خدا صلی الله علیه و آله بود تا وقتى كه آن حضرت به نبوت مبعوث گرديد و نخستين كسى بود كه از مردان بدو ايمان آورد و نبوتش را تصديق كرد و اطاعت او را بر خود لازم و واجب شمرد.
جعفر نيز در خانه عباس بود تا وقتى كه مسلمان شد و از خانه او بيرون رفت.
دستور نماز
پيغمبر بزرگوار پس از اين جريان به خانه آمد و آنچه را ياد گرفته بود به خديجه و على (علیهما السلام)ياد داد و آن دو نيز نماز خواندند. از آن پس گاهى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) براى خواندن نماز به درههاى مكه مىرفت و على(علیه السلام) نيز به دنبال او بود و با او نماز مىگزارد و گاهى هم مطابق نقل برخى از مورخين به مسجد الحرام يا منى مىآمد و با همان دو نفرى كه به او ايمان آورده بودند يعنى على و خديجه(سلام الله علیها) نماز مىخواند.
اهل تاريخ از شخصى به نام عفيف كندى روايت كردهاند كه گويد:من مرد تاجرى بودم كه براى حج به مكه آمدم و به نزد عباس بن عبد المطلب كه سابقه دوستى با او داشتم برفتم تا از وى مقدارى مال التجاره خريدارى كنم، پس روزى همچنان كه نزد عباس در منى بودم ـ و در حديثى است كه به جاى منى، مسجد الحرام را ذكر كرده ـ ناگاه مردى را ديدم كه از خيمه يا منزلگاه خويش خارج شد و نگاهى به خورشيد كرد و چون ديد ظهر شده وضويى كامل گرفت و سپس به سوى كعبه به نماز ايستاد و پس از او پسرى را كه نزديك به حد بلوغ بود مشاهده كردم او نيز بيامد و وضو گرفت و در كنار وى ايستاد، و پس از آن دو زنى را ديدم بيرون آمد و پشت سر آن دو نفر ايستاد. و به دنبال آن ديدم آن مرد به ركوع رفت و آن پسرك و آن زن نيز از او پيروى كرده به ركوع رفتند، آن مرد به سجده افتاد آن دو نيز به دنبال او سجده كردند.
من كه آن منظره را ديدم به عباس ـ ميزبان خود ـ گفتم: واى! اين ديگر چه دينى است؟ پاسخ داد: اين دين و آيين محمد بن عبد الله برادرزاده من است و عقيده دارد كه خدا او را به پيامبرى فرستاده و آن ديگر برادر زاده ديگرم على بن ابيطالب است و آن زن نيز همسرش خديجه مىباشد .
عفيف كندى پس از آن كه مسلمان شده بود مىگفت:اى كاش من چهارمين آنها بودم.
دومين مردى كه مسلمان شد
زيد دومين مردى بود كه به آن حضرت ايمان آورد و تدريجاً با دعوت پنهانى رسول خدا صلی الله علیه و آله گروه معدودى از مردان و زنان ايمان آوردند كه از آن جملهاند:
جعفر بن ابيطالب و همسرش اسماء دختر عميس، عبد الله بن مسعود، خباب بن ارت، عمار بن ياسر، صهيب بن سنان كه از اهل روم بود و در مكه زندگى مىكرد ـ عبيده بن حارث، عبد الله بن جحش و جمع ديگرى كه حدود 50 نفر مىشدند.
با اينكه اين گروه در خفا و پنهانى مسلمان شده و به رسول خدا صلی الله علیه و آله ايمان آوردند اما مسئله آمدن دين تازه در مكه و ايمان به خداى يگانه و دستور نماز و ساير امور مربوط به آيين جديد در ميان خانوادهها و مردم مكه زبان به زبان مىگشت و تدريجا افراد به صورت چند نفرى و گروهى براى پذيرفتن اين آيين به خانه رسول خدا صلی الله علیه و آله مىآمدند و به دين اسلام مىگرويدند، و از آن سو نيز رسول خدا صلی الله علیه و آله مأمور شد دعوت خود را آشكار سازد و به طور آشكارا مردم را به اسلام بخواند.
در اين مدت كه حدود سه سال طول كشيد با اينكه ايمان به رسول خدا و انجام برنامه نماز در پنهانى و خفا صورت مىگرفت با اين حال برخوردهاى مختصرى ميان تازه مسلمانان و مشركين مكه اتفاق افتاد كه از آن جمله روزى سعد بن ابى وقاص با جمعى از مسلمانان در گوشهاى به نماز مشغول بودند كه چند تن از مشركان سر رسيدند و به مسلمانان ناسزا گفته و به كار آنها خرده گرفته و عيبجويى كردند و مورد ملامت و سرزنش قرارشان دادند.
گفتگو ميان طرفين بالا گرفت و كم كم به زد و خورد كشيد، سعد بن ابى وقاص استخوانى را كه از فك شترى بود از زمين برداشت و به سر مردى از مشركين زد و در اثر آن ضربت سر آن مرد بشكست و خون جارى گرديد،و اين نخستين خونى بود كه به خاطر پيشرفت اسلام ريخته شد و مطابق نقل برخى از مورخين همين ماجرا سبب شد تا رسول خدا صلی الله علیه و آله و پيروان او مدتى در خانه شخصى به نام ارقم بن ابى ارقم مخفى و پنهان گردند.
اظهار دعوت
اين دستور در ضمن دو آيه به آن حضرت نازل گرديد كه يكى آيه «فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركين» (1) بود و ديگرى آيه «و انذر عشيرتك الأقربين،و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين» (2)
رسول خدا صلی الله علیه و آله براى آنكه مأموريت نخست را انجام دهد بالاى كوه صفا آمد و فرياد زده مردم را به گرد خويش جمع كرد،بدو گفتند: چه پيش آمده؟
فرمود: اگر من به شما خبر دهم كه دشمن صبحگاه يا شامگاه بر شما فرود آيد مرا تصديق مىكنيد و سخنم را مىپذيريد؟ همگى گفتند: آرى.
فرمود: بنابراين من شما را از عذابى سخت كه در پيش داريم مىترسانم! كسى چيزى نگفت جز ابو لهب ـ عموى آن حضرت كه گفت: نابودى بر تو! آيا براى همين ما را خواندى! و دنباله اين گفتگو بود كه سوره «تبت يدا ابى لهب» نازل گرديد.
و در حديث ديگرى است كه گفتگوى مزبور و نزول سوره پس از آنى بود كه آن حضرت خويشان خود را دعوت به انذار فرمود به شرحى كه پس از اين مذكور خواهد شد.
از قتاده نقل شده كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در همان روزى كه بالاى صفا رفت و مردم را جمع كرد سخن را بدين گونه آغاز كرده فرمود:
«اى مردم! سوگند به آن خدايى كه جز او معبودى نيست كه من به سوى شماـ خصوصا ـ و به سوى مردم ديگرـ عموما ـ به رسالت از جانب خداى تعالى مبعوث گشتهام و به خدا همچنان كه مىخوابيد مىميريد و همان گونه كه بيدار مىشويد از گورها محشور خواهيد شد و هر چه بكنيد بدان محاسبه و بازرسى خواهيد شد و پاداش نيكى را نيكى و كيفر بدى را بدى خواهيد ديد، بهشتى ابدى و دوزخى ابدى در پيش داريد، و شما نخستين گروهى هستيد كه من مأمور به انذار آنها گشتهام».
پىنوشت:
1.[بدانچه مأمور گشتهاى آشكار ساز و از مشركان اعراض نما.](سوره حجر آيه 94).
2.[و خويشاوندان نزديك خويش را بترسان و فروتنى نما براى آنانكه پيرويت مىكنند از مؤمنان] (سوره شعراء آيه 215ـ214).