شعردر ستايش حضرت رسول (ص)
در ستايش حضرت رسول (ص)
سرو نباشد به اعتدال محمد (ص)
قدر فلك را كمال و منزلتى نيست
در نظر قدر با كمال محمد (ص)
وعده ديدار هر كسى به قيامت
ليله اسرى شب و صال محمد (ص)
آدم و نوح و خليل و موسى و عيسى
آمده مجموع در ظلال محمد (ص)
عرصه گيتى مجال همت او نيست
روز قيامت نگر مجال محمد (ص)
و آن همه پيرايه بسته جنت فردوس
بوكه قبولش كند بلال محمد (ص)
همچو زمين خواهد آسمان كه بيفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد (ص)
شمس و قمر در زمين حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد (ص)
شايد اگر آفتاب و ماه نتابد
پيش دو ابروى چون هلال محمد (ص)
چشم مرا تا به خواب ديد جمالش
خواب نمىگيرد از خيال محمد (ص)
سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى
عشق محمد (ص) بس است و آل محمد (ص)
در تهنيت روز مبعث رسول اكرم (ص)
به به كه چه روز خرم آمد
مبعوث نبى اكرم آمد
بس عيد فرا رسيد بى شك
عيدى نبود چنين مبارك
از بعثت او جهان جوان شد
گيتى چو بهشت جاودان شد
اين عيد به اهل دين مبارك
بر جمله مسلمين مبارك
از غيب ندا رسيد او را
آن ذات خجسته نكو را
كاى ذات نكو پيمبرى كن
برخيز و به خلق رهبرى كن
چون قدر و مقام رهبرى يافت
در كوه «حرى» پيمبرى يافت
بشنيد چو اين ندا محمد (ص)
شد خاتم انبيا «محمد (ص)»
هر روح كه دور از بدى شد
با آمدنش محمدى شد
قانون حيات و هستى آورد
آيين خدا پرستى آورد
پيدا چو شد آن جمال هستى
بشكست اساس بت پرستى
با بعثت آن نبى مرسل
بتخانه به كعبه شد مبدل
هر دم صلوات بر جمالش
بر احمد و بر على و آلش
صد شكر به دين آن جنابم
قرآن مقدسش كتابم
خوشبخت كسى كه امت اوست
در سايه دين و رحمت اوست
از عرش ملك دهد سلامش
شد ختم پيمبرى به نامش
اى داده ز ماه تا به ماهى
بر پاكى ذات تو گواهى
در شأن تو گفت ايزدپاك
لولاك لما خلقت الافلاك
اى بر سر هر پيمبرى تاج
يك قصه توست شام معراج
قرآن كريم حجت توست
خوشبخت كسى كز امت توست
گر زانكه تو بت نمىشكستى
اسلام نبود و حق پرستى
توحيد به ما تو ياد دادى
بتخانه و بت به باد دادى
اى معنى ممكنات درياب
اى خواجه كائنات در ياب
ما غير تو دادرس نداريم
درياب كه هيچ كس نداريم
اى آنكه تو يار بينوائى
فرياد رس و گرهگشائى
درياب كه ما گناهكاريم
اميد شفاعت از تو داريم
تنها نه منم به غم گرفتار
غم از دل هر كه هست بردار
اى جان جهان فداى جانت
«شهرى» است غلام آستانت
عباس شهرى
مبعوث نبى اكرم آمد
بس عيد فرا رسيد بى شك
عيدى نبود چنين مبارك
از بعثت او جهان جوان شد
گيتى چو بهشت جاودان شد
اين عيد به اهل دين مبارك
بر جمله مسلمين مبارك
از غيب ندا رسيد او را
آن ذات خجسته نكو را
كاى ذات نكو پيمبرى كن
برخيز و به خلق رهبرى كن
چون قدر و مقام رهبرى يافت
در كوه «حرى» پيمبرى يافت
بشنيد چو اين ندا محمد (ص)
شد خاتم انبيا «محمد (ص)»
هر روح كه دور از بدى شد
با آمدنش محمدى شد
قانون حيات و هستى آورد
آيين خدا پرستى آورد
پيدا چو شد آن جمال هستى
بشكست اساس بت پرستى
با بعثت آن نبى مرسل
بتخانه به كعبه شد مبدل
هر دم صلوات بر جمالش
بر احمد و بر على و آلش
صد شكر به دين آن جنابم
قرآن مقدسش كتابم
خوشبخت كسى كه امت اوست
در سايه دين و رحمت اوست
از عرش ملك دهد سلامش
شد ختم پيمبرى به نامش
اى داده ز ماه تا به ماهى
بر پاكى ذات تو گواهى
در شأن تو گفت ايزدپاك
لولاك لما خلقت الافلاك
اى بر سر هر پيمبرى تاج
يك قصه توست شام معراج
قرآن كريم حجت توست
خوشبخت كسى كز امت توست
گر زانكه تو بت نمىشكستى
اسلام نبود و حق پرستى
توحيد به ما تو ياد دادى
بتخانه و بت به باد دادى
اى معنى ممكنات درياب
اى خواجه كائنات در ياب
ما غير تو دادرس نداريم
درياب كه هيچ كس نداريم
اى آنكه تو يار بينوائى
فرياد رس و گرهگشائى
درياب كه ما گناهكاريم
اميد شفاعت از تو داريم
تنها نه منم به غم گرفتار
غم از دل هر كه هست بردار
اى جان جهان فداى جانت
«شهرى» است غلام آستانت
نعت پيغمبر اكرم (ص)
اى شاه سوار ملك هستى
سلطان خرد به چيره دستى
اى ختم پيمبران مرسل
حلواى پسن و ملح اول
اى حاكم كشور كفايت
فرمانده فتوى ولايت
هر ك آرد با تو خود پرستى
شمشير ادب خورد دو دستى
اى بر سر سدره گشته راهت
واى منظر عرش پايگاهت
اى خاك تو توتياى بينش
روشن به تو چشم آفرينش
شمعى كه نه از تو نور گيرد
از باد بروت خود بميرد
دارنده حجت الهى
داننده راز صبحگاهى
اى سيد بارگاه كونين
نسابه شهر قاب قوسين
اى صدر نشين عقل و جان هم
محراب زمين و آسمان هم
اى شش جهت از تو خيره مانده
بر هفت فلك جنيبه رانده
اى كنيت و نام تو مويد
بوالقاسم و آنگهى محمد
اى شاه مقربان در گاه
بزم تو وراى هفت خرگاه
صاحب طرف ولايت جود
مقصود جهان، جهان مقصود
آن كيست كه بر بساط هستى
با تو نكند چو خاك پستى
اكسير تو داد خاك را لون
وز بهر تو آفريده شد كون
سرخيل تويى و جمله خيلند
مقصود تويى همه طفيلند
سلطان سرير كايناتى
شاهنشه كشور حياتى
لشكر گه تو سپهر خضرا
گيسوى تو چتر و غمزه، طغرا
وين پنج نماز كاصل توبه است
در نوبتى تو پنج نوبه است
درخانه دين به پنج بنياد
بستى درصد هزار بيداد
چون شب علم سياه برداشت
شبرنگ تو رقص راه برداشت
خلوتگه عرش گشت جايت
پرواز پرى گرفت پايت
سر بر زده از سراى فانى
بر اوج سراى ام هانى
جبريل رسيده طوق در دست
كز بهر تو آسمان كمربست
برخيز هلا نه وقت خواب است
مه منتظر تو آفتاب است
امشب شب قدر توست بشتاب
قدر شب قدر خويش درياب
از حجله عرش بر پريدى
هفتاد حجاب را دريدى
تنها شدى از گرانى رخت
هم تاج گذاشتى و هم تخت
بازار جهت بهم شكستى
از زحمت تحت و فوق رستى
خرگاه برون زدى زكونين
در خيمه خاص قاب قوسين
هم حضرت ذوالجلال ديدى
هم سر كلام حق شنيدى
درخواستى آنچه بود كامت
درخواسته خاص شد به نامت
از قربت حضرت الهى
بازآمدى آن چنان كه خواهى
آورده برات رستگاران
از بهر چو ما گناهكاران
ما را چه محل كه چون تو شاهى
در سايه خود دهد پناهى
ز آنجا كه تو روشن آفتابى
بر ما نه شگفت اگر بتابى
درياى مروت است رايت
خضراى نبوت است جايت
هر كه از قدم تو سر كشيده
دولت قلميش در كشيده
و آن كو كمر وفات بسته
بر منظره ابد نشسته
چون تربيت حيات كردى
حل همه مشكلات كردى
زان لوح كه خواندى از بدايت
در خاطر ما فكن يك آيت
بنماى به ما كه ما چه ناميم
وز بتگر و بت شكن كداميم
اى كار مرا تمامى از تو
نيروى دل نظامى از تو
زين دل به دعا قناعتى كن
وز بهر خدا شفاعتى كن
تا پرده ما فرو گذارند
وين پرده كه هست برندارند
نظامى گنجوىسلطان خرد به چيره دستى
اى ختم پيمبران مرسل
حلواى پسن و ملح اول
اى حاكم كشور كفايت
فرمانده فتوى ولايت
هر ك آرد با تو خود پرستى
شمشير ادب خورد دو دستى
اى بر سر سدره گشته راهت
واى منظر عرش پايگاهت
اى خاك تو توتياى بينش
روشن به تو چشم آفرينش
شمعى كه نه از تو نور گيرد
از باد بروت خود بميرد
دارنده حجت الهى
داننده راز صبحگاهى
اى سيد بارگاه كونين
نسابه شهر قاب قوسين
اى صدر نشين عقل و جان هم
محراب زمين و آسمان هم
اى شش جهت از تو خيره مانده
بر هفت فلك جنيبه رانده
اى كنيت و نام تو مويد
بوالقاسم و آنگهى محمد
اى شاه مقربان در گاه
بزم تو وراى هفت خرگاه
صاحب طرف ولايت جود
مقصود جهان، جهان مقصود
آن كيست كه بر بساط هستى
با تو نكند چو خاك پستى
اكسير تو داد خاك را لون
وز بهر تو آفريده شد كون
سرخيل تويى و جمله خيلند
مقصود تويى همه طفيلند
سلطان سرير كايناتى
شاهنشه كشور حياتى
لشكر گه تو سپهر خضرا
گيسوى تو چتر و غمزه، طغرا
وين پنج نماز كاصل توبه است
در نوبتى تو پنج نوبه است
درخانه دين به پنج بنياد
بستى درصد هزار بيداد
چون شب علم سياه برداشت
شبرنگ تو رقص راه برداشت
خلوتگه عرش گشت جايت
پرواز پرى گرفت پايت
سر بر زده از سراى فانى
بر اوج سراى ام هانى
جبريل رسيده طوق در دست
كز بهر تو آسمان كمربست
برخيز هلا نه وقت خواب است
مه منتظر تو آفتاب است
امشب شب قدر توست بشتاب
قدر شب قدر خويش درياب
از حجله عرش بر پريدى
هفتاد حجاب را دريدى
تنها شدى از گرانى رخت
هم تاج گذاشتى و هم تخت
بازار جهت بهم شكستى
از زحمت تحت و فوق رستى
خرگاه برون زدى زكونين
در خيمه خاص قاب قوسين
هم حضرت ذوالجلال ديدى
هم سر كلام حق شنيدى
درخواستى آنچه بود كامت
درخواسته خاص شد به نامت
از قربت حضرت الهى
بازآمدى آن چنان كه خواهى
آورده برات رستگاران
از بهر چو ما گناهكاران
ما را چه محل كه چون تو شاهى
در سايه خود دهد پناهى
ز آنجا كه تو روشن آفتابى
بر ما نه شگفت اگر بتابى
درياى مروت است رايت
خضراى نبوت است جايت
هر كه از قدم تو سر كشيده
دولت قلميش در كشيده
و آن كو كمر وفات بسته
بر منظره ابد نشسته
چون تربيت حيات كردى
حل همه مشكلات كردى
زان لوح كه خواندى از بدايت
در خاطر ما فكن يك آيت
بنماى به ما كه ما چه ناميم
وز بتگر و بت شكن كداميم
اى كار مرا تمامى از تو
نيروى دل نظامى از تو
زين دل به دعا قناعتى كن
وز بهر خدا شفاعتى كن
تا پرده ما فرو گذارند
وين پرده كه هست برندارند
نعت و ستايش رسول اكرم (ص)
محمد كافرينش هست خاكش
هزاران آفرين بر جان پاكش
سر و سرهنگ، ميدان وفا را
سپهسالار و سر خيل، انبيا را
رياحين بخش باغ صبحگاهى
كليد مخزن گنج الهى
يتيمان را نوازش در نسيمش
از آن جا نام شد در يتيمش
به معنى كيمياى خاك آدم
به صورت توتياى چشم عالم
ز شرع خود نبوت را نوى داد
خرد را در پناهش پيروى داد
اساس شرع او ختم جهان است
شريعتها بدو منسوخ از آن است
جوانمردى رحيم و تند چون شير
زبانش گه كليد و گاه شمشير
خدايش تيغ نصرت داد در چنگ
كز آهن نقش داند بست بر سنگ
به معجز بدگمانان را خجل كرد
جهانى سنگدل را تنگدل كرد
چو گل بر آبروى دوستان شاد
چو سرو از آبخورد عالم آزاد
فلك را داده سروش سبز پوشى
عمامهش باد را عنبر فروشى
سرير عرش را نعلين او تاج
امين وحى و صاحب سر معراج
بصر در واب و دل در استقامت
زبانش امتى گو تا قيامت
به خدمت كردهام بسيار تقصير
چه تدبير اى نبى الله چه تدبير
كنم درخواستى زان روضه پاك
كه يك خواهش كنى در كار اين خاك
كالهى بر نظامى كار بگشاى
ز نفس كافرش زنار بگشاى
دلش در مخزن آسايش آور
بر آن بخشودنى بخشايش آور
اگر چه جرم او كوه گران است
ترا درياى رحمت بيكران است
بيامرزش روان آمرزى آخر
خداى رايگان آمرزى آخر
نظامى گنجوىهزاران آفرين بر جان پاكش
سر و سرهنگ، ميدان وفا را
سپهسالار و سر خيل، انبيا را
رياحين بخش باغ صبحگاهى
كليد مخزن گنج الهى
يتيمان را نوازش در نسيمش
از آن جا نام شد در يتيمش
به معنى كيمياى خاك آدم
به صورت توتياى چشم عالم
ز شرع خود نبوت را نوى داد
خرد را در پناهش پيروى داد
اساس شرع او ختم جهان است
شريعتها بدو منسوخ از آن است
جوانمردى رحيم و تند چون شير
زبانش گه كليد و گاه شمشير
خدايش تيغ نصرت داد در چنگ
كز آهن نقش داند بست بر سنگ
به معجز بدگمانان را خجل كرد
جهانى سنگدل را تنگدل كرد
چو گل بر آبروى دوستان شاد
چو سرو از آبخورد عالم آزاد
فلك را داده سروش سبز پوشى
عمامهش باد را عنبر فروشى
سرير عرش را نعلين او تاج
امين وحى و صاحب سر معراج
بصر در واب و دل در استقامت
زبانش امتى گو تا قيامت
به خدمت كردهام بسيار تقصير
چه تدبير اى نبى الله چه تدبير
كنم درخواستى زان روضه پاك
كه يك خواهش كنى در كار اين خاك
كالهى بر نظامى كار بگشاى
ز نفس كافرش زنار بگشاى
دلش در مخزن آسايش آور
بر آن بخشودنى بخشايش آور
اگر چه جرم او كوه گران است
ترا درياى رحمت بيكران است
بيامرزش روان آمرزى آخر
خداى رايگان آمرزى آخر
مبعث مقدس نبى رحمت
آنك آواز نبى از در بطحا شنويد
ذكر حق را ز در افتادن بتها شنويد
نور اسلام بر آمد ز كران تا نگريد
بانگ توحيد درآمد به جهان تا شنويد
سخنى از سر مهر و خبرى از در صدق
گر ز جابى نشنيديد، از اين جا شنويد
بس شنيديد سخنها ز خدا بى خبران
اينك آييد و سخنهاى خدا را شنويد
آن سقطها كه زهر ساقطه ديديد بس است
زين ثقه، آيت حرمت ز خلقنا شنويد
در حرم لوحهاى از عودت و رجعى نگريد
در حرا نغمهاى از «اقرء و اعلى» شنويد
دل خارا به چنان سختى، اين نغمه شنيد
نك شما نرم دلان از دل خارا شنويد
خاتمه بندگى از كعبه والا پرسيد
زمزمه زندگى از زمزم گويا شنويد
از بحيرا شنويد آنچه كه گفته است سطيح
از سطيح آنچه كه گفته است بحيرا شنويد
آنچه شق از بن دندان به يقين گفت و شنفت
آن زداندانهاى از بنگه كسرى شنويد
مژده مصطفوى صفوه حق را به ظهور
گه ز شمعون صفا گه ز سكوبا شنويد
وعده حق را حق و عدات از سر صدق
در وقوع خبر از بولس و متى شنويد
آنچه گفتند ز ياسين و ز طاها به خبر
گوش داريد و زياسين و ز طاها شنويد
نه زيحياى مبشركه ز عيساى مسيح
آن بشارت كه عيان گفت به يحيى شنويد
جاثليق و مغ و حبر اين سه عدو را ز عناد
روى بر گاشته سر گرم مواسا شنويد
پارسىزاده آزاده روشن بين را
شعله سان ز آتش مغ گرم تبراّ شنويد
هم نشان از خبر گفته آبا بينيد
هم عيان از اثر ديده ابنا شنويد
ثمر زندگى آدم و حوا نگريد
خبر آدم بين الطين و الما شنويد
اجذم و ابرص حرص اند طبيبان شما
چاره درد خود اكنون ز مسيحا شنويد
زلزله ثور و حرا را كه جهان لرزد از او
هم ز دل لرزه ايوان مهان وا شنويد
ز د نسيم از جبل الرحمه به سوى عرفات
عرف طيب از نفس رحمت كبرى شنويد
اتقياراز طرب عمر مهنا بينيد
اشقياراز غضب مرگ مفاجا شنويد
صوت حق بانگ برآورد به آزادى و گفت
نشنويد از دگرى آنچه كه از ما شنويد
نگريد آن همه انوار تجلى نگريد
شنويد آن همه گلبانگ تسلا شنويد
قوم و جمعى پى جمعيت و قوميت خلق
مىرسند از در حق، اينك آوا شنويد
به ادب بينند اين جمع شما را بينيد
به خدا خوانند اين قوم خدا را شنويد
مغفر از فرق و سنان از مژه شمشير از دست
پيل را پوست برآورده به هيجا شنويد
ز آتش قهر الهى كه عيان گشت زنور
بوى داغ دل اسكندر از آنجا شنويد
گاو دستان كه به صد افسون آبستن بود
نك خُوار غمش از تخمه نازا شنويد
اينك آن اسب كه صد فديه به يك جولان داشت
هم به تن فديه جولانگه جولا شنويد
مشت خاكى اثر از سنگ مظالم نگذاشت
تا شما بر در ناحق دم حق را شنويد
لب و داندانى است آن كنگرهها و آن لب قصر
زان لب و داندن درد او دريغا شنويد
آن عواصم كه ز هر خشت ز انقاض درش
نقضى از عهدى و رمزى ز معادا شنويد
آن عواصم كه زبان دلش از هر لب خشت
يا ببينيد به اخبار و سِيَر يا شنويد
آن عواصم كه ز نقش در وبامش ز وحوش
بانگ وحشت ز ستمديده دروا شنويد
لب هر سنگ سخنگويى از آن مظلمههاست
گوش داريد و از اين گونه سخنها شنويد
زير هر سقف و ستون خلق ستان را نگريد
بهر يك عيش و سكون آن همه غوغا شنويد
كاخ غسان كه به مه بر شده زاركان درست
از شكست كمر بنده و مولا شنويد
هر شكاف از در و ديوار قصورش دهنى است
كه از آن قصه ظلمى به محاكا شنويد
يك طرف جلوه آذين ز خدايان بينيد
يك طرف ناله مسكين به خدايا شنويد
بينوا را سگ در گاه توانگر بينيد
ناتوان را خر خر گاه توانا شنويد
صوتى از ريزش خو ناب دل از چشم يتيم
بزم قيصر را از غلغل مينا شنويد
ناشكيبايى ظالم پى تحصيل مراد
گر تو انيد ز مظلوم شكيبا شنويد
نكبت مفلس از نعمت منعم پرسيد
غم نادارى از دولت دارا شنويد
قوت باز وى سالار ز سر پنجه كيست
نعره دريا از قطره دريا شنويد
شيخ نجد از پى تعليم شما آمده بود
تا شما درسى از اهريمن كانا شنويد
يك زمان ساغر صهبا به خرابات زنيد
يك زمان نغمه ترسا به كليسا شنويد
گاه در دير مغان از دو رخ مغبچهاى
رخصت بوس و كنار از سر سودا شنويد
گاه از حمير و غمدانش غمها بخوريد
گاه از حيره و نعمانش هرّا شنويد
وقتى از قيصر و شامش به شآمت افتيد
گاهى از حمير و كامش دم عُدوى شنويد
صد دهن دشنام از كبر به ادنى گوييد
تا مگر يك دهن احسنت ز اعلى شنويد
حرف نفرين را در شكر نهان كرده ز بيم
تا مبادا به لب آريد و مبادا شنويد
بى عنادى پى يكديگر از كين بدويد
تا دو ظالم را سر گرم مجارا شنويد
نشنويد آن همه آواز بدين گوش اصم
تا به حجت سخن از صخره صما شنويد
سخنى روح فزا مىشنوم،ها شنويد
نويد اين سخن روح فزا را شنويد
آمد از بحر وجود آن دُر يكتا كه شما
قيمت گوهر خود زان دُر يكتا شنويد
هم به چشم از رخ وى نور هدايت بينيد
هم به گوش از لب وى بانگ مساوا شنويد
چشم گرديد به اعضا و به اعضا نگريد
گوش باشيد سراپا و سراپا شنويد
شنويد از وى رمز شرف و عز و وقار
كه از او حاشا، كلا كه جز اينها شنويد
بانگ او دعوت آزادى و آزادگى است
بانك آزادى و آزادگى اينجا شنويد
يك طرف نامه لبيك ز يثرب خوانيد
يك طرف نعره سعديك ز صنعا شنويد
كوس فرمانبرى از سفله ادنى مزنيد
نغمه برترى از عالم بالا شنويد
آنچه در بردگى از غير شنيديد بس است
اين زمان مژده آزادى خود وا شنويد
همه جا قائمه ظلم در افتاده به خاك
همه را قاعده عدل مهيا شنويد
يك طرف كاخ مظالم را ويران بينيد
يك طرف خانه ظالم را يغما شنويد
از بلال حبشى كبر و ضلال قرشى
رخت در قاف عدم برده چو عنقا شنويد
بانك تكبير قبا خاست ز بنگاه قباد
اينك آن برشده گلبانگ معلاّ شنويد
بنده را خواجه صفت عزت و حرمت بينيد
خواجه را هم به ادب آدمى آسا شنويد
ظلم را رفته ز جا تا درك الاسفل مرگ
از نهيب خطر ربى الاعلى شنويد
مرد اسود راهمپيايه ابيض نگريد
زن سودا را همرتبه بيضا شنويد
نشنويد اين جا از هيچ در آوازه ظلم
كز در قيصر، آواز اطعنا شنويد
بنده را حكم گزار از خط حريت نفس
بر سر قيصر و هر قل به مدارا شنويد
هم به ادنى سخن از فضل و مروت گوييد
هم ز اعلى سخن از رفق و مواسا شنويد
هم به تن نعمت آسايش امروز بريد
هم به جان مژده آمرزش فردا شنويد
هم به عقبى ثمر از زحمت دنيا يابيد
هم به دنيا خبر از راحت عقبى شنويد
آنك آوازه عدل از در بطحا برخاست
گوش باشيد سراپا و سراپا شنويد
اميرى فيروز كوهى
ذكر حق را ز در افتادن بتها شنويد
نور اسلام بر آمد ز كران تا نگريد
بانگ توحيد درآمد به جهان تا شنويد
سخنى از سر مهر و خبرى از در صدق
گر ز جابى نشنيديد، از اين جا شنويد
بس شنيديد سخنها ز خدا بى خبران
اينك آييد و سخنهاى خدا را شنويد
آن سقطها كه زهر ساقطه ديديد بس است
زين ثقه، آيت حرمت ز خلقنا شنويد
در حرم لوحهاى از عودت و رجعى نگريد
در حرا نغمهاى از «اقرء و اعلى» شنويد
دل خارا به چنان سختى، اين نغمه شنيد
نك شما نرم دلان از دل خارا شنويد
خاتمه بندگى از كعبه والا پرسيد
زمزمه زندگى از زمزم گويا شنويد
از بحيرا شنويد آنچه كه گفته است سطيح
از سطيح آنچه كه گفته است بحيرا شنويد
آنچه شق از بن دندان به يقين گفت و شنفت
آن زداندانهاى از بنگه كسرى شنويد
مژده مصطفوى صفوه حق را به ظهور
گه ز شمعون صفا گه ز سكوبا شنويد
وعده حق را حق و عدات از سر صدق
در وقوع خبر از بولس و متى شنويد
آنچه گفتند ز ياسين و ز طاها به خبر
گوش داريد و زياسين و ز طاها شنويد
نه زيحياى مبشركه ز عيساى مسيح
آن بشارت كه عيان گفت به يحيى شنويد
جاثليق و مغ و حبر اين سه عدو را ز عناد
روى بر گاشته سر گرم مواسا شنويد
پارسىزاده آزاده روشن بين را
شعله سان ز آتش مغ گرم تبراّ شنويد
هم نشان از خبر گفته آبا بينيد
هم عيان از اثر ديده ابنا شنويد
ثمر زندگى آدم و حوا نگريد
خبر آدم بين الطين و الما شنويد
اجذم و ابرص حرص اند طبيبان شما
چاره درد خود اكنون ز مسيحا شنويد
زلزله ثور و حرا را كه جهان لرزد از او
هم ز دل لرزه ايوان مهان وا شنويد
ز د نسيم از جبل الرحمه به سوى عرفات
عرف طيب از نفس رحمت كبرى شنويد
اتقياراز طرب عمر مهنا بينيد
اشقياراز غضب مرگ مفاجا شنويد
صوت حق بانگ برآورد به آزادى و گفت
نشنويد از دگرى آنچه كه از ما شنويد
نگريد آن همه انوار تجلى نگريد
شنويد آن همه گلبانگ تسلا شنويد
قوم و جمعى پى جمعيت و قوميت خلق
مىرسند از در حق، اينك آوا شنويد
به ادب بينند اين جمع شما را بينيد
به خدا خوانند اين قوم خدا را شنويد
مغفر از فرق و سنان از مژه شمشير از دست
پيل را پوست برآورده به هيجا شنويد
ز آتش قهر الهى كه عيان گشت زنور
بوى داغ دل اسكندر از آنجا شنويد
گاو دستان كه به صد افسون آبستن بود
نك خُوار غمش از تخمه نازا شنويد
اينك آن اسب كه صد فديه به يك جولان داشت
هم به تن فديه جولانگه جولا شنويد
مشت خاكى اثر از سنگ مظالم نگذاشت
تا شما بر در ناحق دم حق را شنويد
لب و داندانى است آن كنگرهها و آن لب قصر
زان لب و داندن درد او دريغا شنويد
آن عواصم كه ز هر خشت ز انقاض درش
نقضى از عهدى و رمزى ز معادا شنويد
آن عواصم كه زبان دلش از هر لب خشت
يا ببينيد به اخبار و سِيَر يا شنويد
آن عواصم كه ز نقش در وبامش ز وحوش
بانگ وحشت ز ستمديده دروا شنويد
لب هر سنگ سخنگويى از آن مظلمههاست
گوش داريد و از اين گونه سخنها شنويد
زير هر سقف و ستون خلق ستان را نگريد
بهر يك عيش و سكون آن همه غوغا شنويد
كاخ غسان كه به مه بر شده زاركان درست
از شكست كمر بنده و مولا شنويد
هر شكاف از در و ديوار قصورش دهنى است
كه از آن قصه ظلمى به محاكا شنويد
يك طرف جلوه آذين ز خدايان بينيد
يك طرف ناله مسكين به خدايا شنويد
بينوا را سگ در گاه توانگر بينيد
ناتوان را خر خر گاه توانا شنويد
صوتى از ريزش خو ناب دل از چشم يتيم
بزم قيصر را از غلغل مينا شنويد
ناشكيبايى ظالم پى تحصيل مراد
گر تو انيد ز مظلوم شكيبا شنويد
نكبت مفلس از نعمت منعم پرسيد
غم نادارى از دولت دارا شنويد
قوت باز وى سالار ز سر پنجه كيست
نعره دريا از قطره دريا شنويد
شيخ نجد از پى تعليم شما آمده بود
تا شما درسى از اهريمن كانا شنويد
يك زمان ساغر صهبا به خرابات زنيد
يك زمان نغمه ترسا به كليسا شنويد
گاه در دير مغان از دو رخ مغبچهاى
رخصت بوس و كنار از سر سودا شنويد
گاه از حمير و غمدانش غمها بخوريد
گاه از حيره و نعمانش هرّا شنويد
وقتى از قيصر و شامش به شآمت افتيد
گاهى از حمير و كامش دم عُدوى شنويد
صد دهن دشنام از كبر به ادنى گوييد
تا مگر يك دهن احسنت ز اعلى شنويد
حرف نفرين را در شكر نهان كرده ز بيم
تا مبادا به لب آريد و مبادا شنويد
بى عنادى پى يكديگر از كين بدويد
تا دو ظالم را سر گرم مجارا شنويد
نشنويد آن همه آواز بدين گوش اصم
تا به حجت سخن از صخره صما شنويد
سخنى روح فزا مىشنوم،ها شنويد
نويد اين سخن روح فزا را شنويد
آمد از بحر وجود آن دُر يكتا كه شما
قيمت گوهر خود زان دُر يكتا شنويد
هم به چشم از رخ وى نور هدايت بينيد
هم به گوش از لب وى بانگ مساوا شنويد
چشم گرديد به اعضا و به اعضا نگريد
گوش باشيد سراپا و سراپا شنويد
شنويد از وى رمز شرف و عز و وقار
كه از او حاشا، كلا كه جز اينها شنويد
بانگ او دعوت آزادى و آزادگى است
بانك آزادى و آزادگى اينجا شنويد
يك طرف نامه لبيك ز يثرب خوانيد
يك طرف نعره سعديك ز صنعا شنويد
كوس فرمانبرى از سفله ادنى مزنيد
نغمه برترى از عالم بالا شنويد
آنچه در بردگى از غير شنيديد بس است
اين زمان مژده آزادى خود وا شنويد
همه جا قائمه ظلم در افتاده به خاك
همه را قاعده عدل مهيا شنويد
يك طرف كاخ مظالم را ويران بينيد
يك طرف خانه ظالم را يغما شنويد
از بلال حبشى كبر و ضلال قرشى
رخت در قاف عدم برده چو عنقا شنويد
بانك تكبير قبا خاست ز بنگاه قباد
اينك آن برشده گلبانگ معلاّ شنويد
بنده را خواجه صفت عزت و حرمت بينيد
خواجه را هم به ادب آدمى آسا شنويد
ظلم را رفته ز جا تا درك الاسفل مرگ
از نهيب خطر ربى الاعلى شنويد
مرد اسود راهمپيايه ابيض نگريد
زن سودا را همرتبه بيضا شنويد
نشنويد اين جا از هيچ در آوازه ظلم
كز در قيصر، آواز اطعنا شنويد
بنده را حكم گزار از خط حريت نفس
بر سر قيصر و هر قل به مدارا شنويد
هم به ادنى سخن از فضل و مروت گوييد
هم ز اعلى سخن از رفق و مواسا شنويد
هم به تن نعمت آسايش امروز بريد
هم به جان مژده آمرزش فردا شنويد
هم به عقبى ثمر از زحمت دنيا يابيد
هم به دنيا خبر از راحت عقبى شنويد
آنك آوازه عدل از در بطحا برخاست
گوش باشيد سراپا و سراپا شنويد