نسبت تصمیم و فلسفه در نقد امر سیاسی

بی‌طرفی ایجابی

آیا تغییرات سیاسی را فقط سیاسیون به وجود می‌آورند؟ آیا لازمه‌ی متحول کردن سیاست، ورود به عرصه‌ی سیاست است؟ منتقدان و سیاستمداران هردو در سیاست مؤثرند، اما نحوه‌ی اثرگذاری آنان یکی نیست. منتقدان سیاست را...
يکشنبه، 29 فروردين 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
بی‌طرفی ایجابی

 بی‌طرفی ایجابی
 

 

نویسنده: کیانوش دل‌زنده (1)




 

 نسبت تصمیم و فلسفه در نقد امر سیاسی

اشاره

آیا تغییرات سیاسی را فقط سیاسیون به وجود می‌آورند؟ آیا لازمه‌ی متحول کردن سیاست، ورود به عرصه‌ی سیاست است؟ منتقدان و سیاستمداران هردو در سیاست مؤثرند، اما نحوه‌ی اثرگذاری آنان یکی نیست. منتقدان سیاست را تغییر می‌دهند اما در سیاست وارد نمی‌شوند و در آن دخالت نمی‌کنند. سیاستمداران این خصلت منتقدان را خوب فهمیده‌اند و دائماً به منتقدان می‌گویند: «بیرون گود نشسته‌ای و می‌گویی لنگش کن»! اما ظاهراً این بهانه‌ای برای نشنیدن است. اگرچه منتقدان وارد سیاست نمی‌شوند، اما این به معنی بی‌خاصیتی آنان نیست. آنان هم با سیاست عجینند، اما به نحو دیگر. آنان در سیاست «غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده».

مدخل

رسالتِ نقد امر سیاسی را می‌توان بازنمایی نسبت نقد با تصمیم و فلسفه دانست؛ زیرا فقط هنگامی یک نقد هر قدر هم اثربخش، به نقد در مفهوم دقیق خود تبدیل می‌شود که بتواند ضمن طرح پرسش‌های بنیادین، ضرورت تصمیم برای معنادهی بدان را نیز پدیدار سازد. ساحت این مناسبات در منظومه‌ی «نقد امر سیاسی» به کمک تصمیم و فلسفه تعریف می‌شود. آن چیزی که از مفهوم تصمیم ناشی می‌شود اجتناب از روند (process) است که منجر می‌شود نقد نتواند از هسته‌ی خونسردانه و درونی خرد رهایی یابد و آن چیزی که از مفهوم فلسفه ناشی می‌شود اجتناب از اغوا به تعجیل در عمل است که باعث می‌شود نقد به عنوان ابزاری در دست تصمیم‌گیرندگان و ایدئولوژیست‌ها قرار گیرد. از این رو، این مقاله مترصد آن است با نگاهی بلندپروازانه به تعریفی از نقد امر سیاسی بپردازد که منتقدِ امر سیاسی بتواند علاوه بر اینکه بر رویدادها تأثیر می‌گذارد از منازعه‌ی تصمیم‌گیران و استفاده ابزاری آنان از خود فاصله بگیرند. در پاسخ به این پرسش اساسی که آیا می‌توان به نقدی از امر سیاسی دست یافت که ضمن حفظ فاصله و بی‌طرفی در وضعیت مداخله نیز داشته باشد؟ پاسخ خامی که درصدد آزمون آن هستیم بی‌طرفی ایجابی است. اینکه نقد امر سیاسی بتواند با ترکیبی از فلسفه و تصمیم از فرسایش روند و تخریبِ تحریک به ضرورت عمل، توأمان بپرهیزد. برای پاسخ به این سؤال، چندین سؤال فرعی نیز در نظر گرفتیم که گام به گام ما را در رسیدن به این تعریف یاری می‌رساند، این سؤالات که در بخش‌های مختلف کلیت این مقاله را شامل می‌شود بدین ترتیب است؛ الف- چیستی فلسفه در نقد امر سیاسی ب- چیستی تصمیم در نقد امر سیاسی ج- جایگاه فاصله و مداخله در نقد امر سیاسی د- در پایان سعی می‌شود با استمداد از الگوی به دست آمده در فرایند مقاله، به ضرورت و چگونگی نقد امر سیاسی و پیامدهای ناشی از آن بپردازیم.

مقدمه: نقد و امر سیاسی

نقطه‌ی عزیمت بحث این مقاله ناتوانی نقدی است که با امر سیاسی گره خورده است. اینکه چرا نقدِ منتقدان به مرحله‌ی تصمیم نمی‌رسد یا اگر هم برسد بیش‌تر در مقام ابزاری برای توجیه، استحاله می‌شود؟ این لایه‌ی به ظاهر پرنشدنی (میان فلسفه و تصمیم) از چه خصایصی برخوردار است که برای درنظر گرفتن هرکدامشان، باید سکه را برگرداند و یک روی سکه را به دیگری ترجیح داد؟ (و چرا نمی‌توان نگاه توأمان به تصمیم و فلسفه داشت؟) اینکه اگر منتقد بخواهد روی نظری را در تصمیم‌گیری ببندد باید خلعت منتقد را از تن برکند و یا اگر بخواهد با دستانی پاک به نقد بپردازد لاجرم باید فاصله‌ی خود را با تصمیم محفوظ نگه دارد.
رسالت نقد و امر سیاسی به صورت ماهوی یگانه است. الف- به این اعتبار که اگر مداخله‌ی «تصمیم» در مفهوم امر سیاسی برای پرهیز از خنثی بودن است و سعی دارد برای شکافتن امر کانونی، معانی جدید را در فراسوی معنای کنونی سیاست بگشاید، نقد نیز درصدد است با استمداد از شکاکیت به اعتبار صوری مفاهیم بی‌اعتنا باشد و در تلاش است پدیدارها را در فراسوی توانایی‌های اقناعی‌شان تبیین کند. ب- بحث دیگر که نقد و امر سیاسی را در یکدیگر پیوند می‌دهد، عنصر مشترک یکتایی و تکرارناپذیری رویدادها در نقد و امر سیاسی است. در نقد و امر سیاسی، پیش فرض استعلاییِ مشترکی وجود دارد به نام تکرارناپذیری، اینکه هم نقد و هم امر سیاسی هر دو به یک اندازه در مواجه با رخدادی هستند که پیش‌تر به تجربه نیامده است و نیز در آستانه‌ی نگاه و عملی است که منحصر به اکنونیت است. نقد برای طرح پرسش بنیادین باید سویه‌ای از امر سیاسی را در نظر بگیرد که تا به حال در زیر پدیدارها دیده نشده است و امر سیاسی نیز با تأکید بر این عنصر به دنبال معنای جدید از سیاست است که تعاریف کانونی سیاست از طرح آن جلوگیری می‌کردند. نقطه‌ی مشترک بحث اینجاست؛ نقد و امر سیاسی هر دو به همین علت از ارائه‌ی تعریف جامع یا حتی عام از سیاست که همواره صدق کند ناتوان هستند. از سوی دیگر، هم نقد و هم امر سیاسی هر دو، به میزان معتنابهی امر امکانی را هدف می‌گیرند؛ امر امکانی که زایده‌ی همین شکاف پرنشدنی است. ج- سویه‌ی دیگر این همخوانی تخاصم است. هر دو بر تخاصم پای می‌فشارند، پیش‌فرض استعلایی برابر نهاد دوست و دشمن در امر سیاسی و پیش فرض برابر نهاد متن و نقد؛ به این معنی که درون‌مایه‌ی کانونی‌ای در متن وجود دارد که منتقد را مجاب می‌کند قبل از نقد کردن و روشن شدن موضوع در برابر آن زاویه داشته باشد. حفره‌ای از نزاع که انگیزه امر سیاسی و نقد را پدیدار می‌سازد. بنابراین، هم نقد و هم امر سیاسی در ارتباط با یکدیگر هم تخاصم را به رسمیت می‌شناسند و هم معنای ناشی از این تخاصم را که معنای جدید برای طرح پرسش‌های بنیادین و انگیزش به تصمیم را می‌دهد.
اما آنچه موجب می‌شود نقد امر سیاسی به تصمیم منجر نشود و در مرحله‌ی روند استحاله شود و فلسفه نتواند با وضعیت درگیر شود برابر نهاد ایدئولوژی و روند است که با نیروهای گریز از مرکزی که در فضای همخوان نقد امر سیاسی پدیدار می‌شود؛ برابر نهادِ فلسفه= ایدئولوژی، برابر نهادِ تصمیم= روند. اینکه هم نقد و هم امر سیاسی نیازمندند توأمان برای اجماع دست به طرد بزنند، فضایی را ایجاد می‌کند که هم امر سیاسی و هم نقد توأمان با یکدیگر دچار ایدئولوژی و روند شوند. به عبارتی، اگر منتقد بخواهد فاصله‌ی خود، همان خونسردی فلسفه، را کنار بگذارد و در مقام تصمیم در وضعیت مداخله کند، مجبور است برای تعهد به موضوع به روی دیگر سکه فلسفه یعنی اجماع برساخته‌ی ایدئولوژی رجعت کند و نیز اگر بخواهد فاصله خود را حفظ کند و در وضعیت مداخله نکند، مجبور است برای حفظ شکاکیت، تعهد خود را به موضوع از دست بدهد و دچار طرد شود.
بنابراین، ما در دو بند پیش رو، سعی می‌کنیم به چیستی فلسفه و تصمیم در نقد امر سیاسی بپردازیم و در ادامه با تکوین مناسبات این دو در نقد امر سیاسی، شناخت مخدوش و صحیح را از یکدیگر تفکیک کنیم.

چیستی تصمیم در نقد امر سیاسی

کارل اشمیت در مفهوم امر سیاسی بر یکتایی و خودآئینی امر سیاسی تأکید دارد. معیار شناخت‌شناسی او از این قرار است: اگر به دنبال تعریفی از امرِ سیاسی هستید باید به سراغ مقوله‌های مشخصاً سیاسی بروید، معیار نقد این مقوله‌های مشخصاً سیاسی بروید، معیار نقد این مقوله‌های مشخصاً سیاسی تمایز میان دوست و دشمن است؛ معیاری که پیش‌تر در اخلاقیات خیر و شر و در زیبایی‌شناسی زشت و زیبا بوده است. اشمیت باور دارد «جهانی که در آن امکان جنگ به کلی حذف شده باشد، جهانی سربه سر در سایه‌ی صلح، جهانی فاقد تمایزگذاری میان دوست و دشمن فلذا جهانی عاری از سیاست خواهد بود. [از نظر او] می‌توان در ذهن تجسم کرد در جهانی از این دست، شمار زیادی از تقابل‌ها و و تضادها، رقابت‌ها و زدوبندهای جالب توجه در کار باشد اما هیچ تقابل یا برابرنهاد با معنایی در آن یافت نخواهد شد که به موجب آن بتوان از آدمیان خواست از جان خویش مایه بگذارند و زندگی‌شان را فدا کنند، یا خون کسی را ریخت و دیگران را کشت.» (آگامبن، اشمیت، سایر، 1389: 105) به عبارتی، اشمیت بر این باور است که اگر می‌خواهید معیاری برای نقد امر سیاسی داشته باشید ناگزیرید با تأکید بر هسته‌ی مرکزی امر سیاسی (تمایز دوست- دشمن) معنای مخدوش را بزدایید تا بتوانید معنا را از زیرلایه‌های این عناصر بیرون بکشید. همین تأکید بر هسته‌ی مرکزی و خودآئینی امر سیاسی در منظومه‌ی مفهوم امر سیاسی است که دست اشمیت را برای دخول تصمیم و نقد روند باز می‌کند. شناخت مخدوش در نظر اشمیت جایگزینی تمایزات نابه جا به جای تمایزات اصلی است؛ فرایندی که موجب غیرسیاسی شدن، یا به تعریف خود اشمیت عصر خنثی گری می‌شود. در چنین شرایطی است که یکتایی و تکرارناپذیری امر سیاسی نادیده گرفته می‌شود و مسائل بجای اینکه با تصمیم حل شود جای خود را به روند می‌دهد. یکتایی و خودآئینی امر سیاسی، امر سیاسی را در وضعیت استثنایی قرار می‌دهد: «امر سیاسی به جای اینکه در حوزه‌ی حقوق عمومی قرار بگیرد در عرصه‌ی اقتدار است، حوزه‌ای که نیازمند تصمیمات یگانه، مطلق و نهایی است.» (اشمیت، 1392: 8) از این رو، نقد امر سیاسی، نقد به فقدان تصمیم در منظومه‌ی سیاست است؛ نقد به فقدان نیروی انگیزشی از تخاصمات اساسی که شما را از آستانه‌ی تصمیم دور می‌سازد و در عین حال با قراردادن نقد در تعارضات و تخاصمات صوری از حضور امر سیاسی جلوگیری می‌کند. پس، اگر نقد طرح پرسش بنیادین است، امر سیاسی بنیادی‌ترین پرسش نقد است؛ اگر خنثی‌گری به معنی حذف پرسش بنیادین امر سیاسی است، پس نقد در ساحت خنثی و فقدان اساسی‌ترین پرسش خود دیگر نقد نیست. نقد امر سیاسی تنها زمانی معنی پیدا می‌کند که پرسش بنیادین ناشی از تخاصم، تصمیم را پدیدار سازد. در پایان این بند، می‌توانیم اینگونه نتیجه بگیریم: نقد برای بنیادین بودن خود و حضور خود نیازمند تصمیم است که آن را بسازد و پدیدار سازد. هیچ‌گاه نمی‌تواند از هسته خود برون شود و تخاصم را نقد کند، مضافاً که اساساً نمی‌تواند سیاسی شود.
جالب اینکه، تصمیم به عنوان عنصر اصلی ساخت نقد امر سیاسی می‌تواند به صورت عکس، منجر به برساخت اجماعی ایدئولوژی و روند شود تا در آخر نیز خود تصمیم را قربانی کند. به عبارتی ساده‌تر، تصمیمی که خود منجر به ساخت امر سیاسی می‌شود همزمان بهانه‌ای به دست ساخت ایدئولوژی نیز می‌دهد تا ایدئولوژی، خود با نفی تصمیم به عنوان عنصر برهم زننده‌ی، امر سیاسی را به تفاله‌ی بی‌خاصیت سیاست تبدیل سازد و عنصر محرک امر سیاسی تصمیم را به نفع روند به حاشیه ببرد.

چیستی فلسفه در نقد امر سیاسی

فلسفه به دلیل زبان سخت، دشوار، تدقیق شده، خونسردی زبان، کم‌تر در نقد امر سیاسی مورد استفاده قرار می‌گیرد. مضافاً از آنجایی که نقد امر سیاسی در فاصله با ساحت اجتماعی است همواره با این اتهام روبه رو می‌شود که از توانایی کم‌تری در ارتباط با موضوع برخوردار است. علاوه بر تمامی این تفاسیر، فلسفه به دلیل دو جنبه‌ی اساسی خود، عدم قطعیت و شکاکیت رادیکال، با نقد امر سیاسی که حوزه‌ای فیلسوفانه است تلازم بیش‌تری دارد. نقد امر سیاسی همانطور که گفته شده به معنی معناسازی و گذار از نقاط کانونی است و این گذار صورت نمی‌گیرد مگر اینکه فرایند با کمک فلسفه به عنوان بخشی از ساحت انتولوژیک منجر به تأسیس جامعه شود. بنابراین گذار از ساحت انتیک به انتولوژیک گذار از سیاست به امر سیاسی، گذار از ساحت اجتماعی به حوزه‌ای فیلسوفانه است. به همین اعتبار است که می‌توان مدعی شد که نقد امر سیاسی زمانی معنی پیدا می‌کند که با فلسفه ملازم شود. نقد امر سیاسی به معنی طرح پرسش بنیادین و زودودن پدیدار هرگز ممکن نمی‌شود مگر اینکه فلسفه به کمک نقد امر سیاسی بیاید. پرسش اصلی چیستی فلسفه در امر سیاسی همچنان در جای خود است. اگر وسوسه تصمیم در نقد امر سیاسی وسوسه عزم‌باوری و شخص محوری را برجسته می‌سازد، فلسفه درست در جهتی معکوس حرکت می‌کند، درست در همان جهتی که اتفاقاً مورد نقد کارل اشمیت است، یعنی روند. تصمیم در نقد امر سیاسی در ضدیت یا بی‌طرفی است؛ برای اینکه یک نقد به تصمیم منجر شود و انگیزه‌ی تصمیم را پدیدار سازد در مقابل فلسفه موضعی کاملاً بی‌طرف دارد. بی‌طرفی به این معنی «نه عقب‌نشینی تا برج عاج نه حاکی از نوعی حالت خنثی غیرشفاف» (اتول زول، 1389: 23). اما آن چیزی که تصمیم و فلسفه را در یک نقطه گره می‌زند، (جدا از طرفدارای و بی‌طرفی) تعهد است. هم فلسفه و هم تصمیم در گرانیکای «تعهد» با یکدیگر برخورد دارند؛ آنچیزی که اتفاقاً فرضیه بحث ما نیز هست، «بی‌طرفی ایجابی»: «بی‌طرفی فلسفی ممکن است به منزله‌ی یک دیدگاه فلسفی ضروری تلقی شود، اما به هیچ وجه مانع از تعهدات اخلاقی، معنوی، زیباشناختی و سیاسی فرد نیست.» (همان)
سهم شکوهمند فلسفه در بهروزی عمومی بی شک ویژگی انتقادی آن بوده است. فلسفه حکم پُتکی را در نقد امر سیاسی دارد که منجر به شکافتن پدیدارهای می‌شود که وقتی پای فلسفه در نقد به میان می‌آید تاب تحمل آن را ندارند. اما این نقش اساسی انتقادی، چگونه می‌تواند چنین نقش خطیری را در شکافتن پوسته پدیدارها ایفا کند؟ چهار ویژگی اصلی «شکاک، منضبط، نظری، هنجاری؛ شکاک: در معنای وضعیت و نظام ذهنی‌ای که اعتبار صوری مفاهیم بی‌اعتناست و می‌کوشد پدیدارها در فراسوی توانایی‌های اقناعی‌شان تبیین کند. [...] منضبط: دورنشدن از منطق به معنای عام. [...] نظری: همواره پذیرای تبیین‌ها، فرضیه‌ها، چاره‌اندیشی‌های جسورانه تخیل‌آمیز است که، خواه به واسطه آداب و رسوم رایج اجتماعی و خواه به دلیل محدودیت‌های مستقیم علمی- تجربی محدود نشده باشد. [...] هنجاری: یعنی از تصدیق جهان شمول مسئله ارزش پروایی ندارد.» (همان: 25)
به هر رو، می‌توان اینگونه نتیجه گرفت که تنها به مدد فلسفه است که می‌توان جلوی میل کردن انگیزه تصمیم در نقد امر سیاسی را به روند گرفت و تنها به کمک تصمیم است که می‌توان جلوی میل کردن فلسفه به روند در نقد امر سیاسی گرفت و اگر نقد امر سیاسی از فلسفه اجتناب کند و بدون چهارگانه‌ی منضبط، هنجاری، نظری، شکاک دست به جانب نقد زند اساساً نه تنها نمی‌تواند پرسش بنیادین مطرح کند بلکه حتی می‌توان خروج از چرخ روند را هم نخواهد داشت. نقد تنها در راستای فلسفه است که می‌تواند بی‌طرف باشد و در عین حال متعهد.

فاصله و مداخله در نقد امر سیاسی و مناسبات آن دو با یکدیگر

سؤال به جایی است که بپرسیم آیا می‌توان در نقد امر سیاسی کاملاً بی‌طرف بود یا به عبارتی ساده‌تر فاصله خود را نگه داشت و در وضعیت مداخله نکرد؟ اینکه آیا نقد امر سیاسی می‌تواند هر بر رویدادها اثر بگذارد و هم برای حفظ موضع نقادی و شکاکیت از حضور و مداخله در وضعیت خودداری کند؟ آیا می‌توان منتقدان امر سیاسی را بر قدر بنشانیم اما لباس کارگزار بر آن‌ها به تن نکنیم؟ آیا راه گریزی جز سرنوشت فاوست در برابر منتقد امر سیاسی هست؟ آیا اثرگذاری به مثابه این است که باید حتماً در وضعیت مداخله کرد؟
در این بین دو راه متصور است، راه اول راهی که فاوست می‌رود و راه دوم راهی که کوزیمو شخصیت رمان بارون درخت نشین پیشه می‌کند. سرانجام هر دو نیز مشخص شده است.

فاوست

فاوست گوته در چند پرده ظاهر می‌شود: «رویابین، عاشق، توسعه‌گر» (برمن، 92: 44). پرده بالا می‌رود، ما فاوست را می‌بینیم که پاسی از شب گذشته، در اتاقش تنها نشسته و احساس می‌کند به دام افتاده است. در پرده‌ی دوم، عشق فاوست و رویاهایش زمینی‌تر می‌‌شود اما هنوز هسته درک نشدگی رؤیا را با خود در زمین حمل می‌کند. فاوست در تراژدی گرچن پای می‌گذارد. تراژدی که به مرگ گرچن ختم می‌شود. با پایان این بخش، راه تمامی گفت و گو میان انسان باز و جهان بسته از بین می‌رود. فاوست در پرده‌ی آخر تکلیف خودش را برای همیشه با دستان پاک و عدم مداخله یکسره می‌کند. او حتی دیگر نیازی به مفیستوفلس هم ندارد، حتی از او پیش می‌افتد. فاوست مصداق مسافر منتقدی است که در بزنگاه‌های متصل تصمیم از روی موانع می‌گذرد و در هر بار خودش را از هسته درک نشده‌ی چشم‌اندازهای فلسفی خلاص می‌کند و ترجیح می‌دهد بیش‌تر عزم داشته باشد تا نقد. فاوست در گرانیکاِ مشترک تعهد، میان فلسفه و تصمیم به سمت تصمیم پناهنده می‌شود. در پرده‌ی آخر دیگر خبری از شکاکیت و نقد نیست. فاوست، دیگر تاب تحملِ پرسش‌های بنیادین نقد را ندارد، آن معجزه، آن معنایی که باید کشف شود، نه! فاوست ساحت اجتماعی را به فلسفه ترجیح می‌دهد و روی نقاط کانونی می‌ایستد و اجازه می‌دهد مسائل برحسب ساحت کانونی رفع شود. نقاطی که قبلاً همه جواب‌ها را داده است. زنده باد پهلوان زنده نه نوزادی که قرار است روزی متولد شود و شاید پهلوان!

کوزیمو

کوزیمو، یا بارون درخت‌نشین همان کسی است که «از سنت‌های کهنه و قیدهای بی‌چون و چرای اجتماعی می‌گریزد و شیوه‌ای از زیستن را انتخاب می‌کند که دیگر کوچک‌ترین همانندی با زندگی مردمان ندارد. زمین سفت و آشنای زیرپا را رها می‌کند و به زندگی در راه پیچاپیچ و لرزان بالای درختان می‌رود، یعنی می‌توان گفت که دنیای دیگری را جایگاه خود می‌کند. اما نه این که در برج بنشیند. فاصله گرفتنش از زمین برای دوری جستن از مردم نیست. برعکس. پنداری در جست و جوی میدان دید گسترده‌تری به میان شاخ برگ درختان می‌رود تا همه‌چیز را بیش‌تر و بهتر ببیند، تا بهتر بتواند به آنچه برایش شورش کرده است عمل کند» (کالوینو، 1363: الف). کوزیمو نماد منتقدی است که در میانه ایستاده است، اما متعهد نیست. او بی‌طرف است، اما نه در متن جامعه، در برج عاج. اما کوزیمو تا به آخر از بالای درخت نه پائین می‌آید، نه بالا می‌رود، نه هیچ‌گاه تصمیم می‌گیرد که پائین بیاید. فلسفه‌ورزی او هم هیچ‌گاه پرسش بنیادین مطرح نمی‌کند، در فلسفه‌ورزی او هیچ نیروی انگیزشی برای زمینی شدن و تصمیم ایجاد نمی‌کند، حتی زمانی که عاشق می‌شود. او نه مثل فاوست می‌تواند از تراژدی گرچن عبور کند نه حتی با او باشد. چراکه کوزیمو، تعهد ندارد. بی‌طرفی او سلبی است. او اگرچه برخلاف فاوست دست‌های خود را تا ابد پاک نگه می‌دارد، اما تنها نظاره‌گر است. کوزیمو با مردم حرف می‌زند، آن‌ها را نقد می‌کند و هیچ‌گاه حاضر نیست لذت تأیید آن‌ها را از دست بدهد. او مثال منتقدی است که خود را از مردم جدا می‌داند اما در تأیید شدن همچنان نیازمند آنان است. او توان رفتن دارد نه ماندن. نه حضرت ابراهیم است که تنها بدون خویشی قدم در راه بگذارد نه همچون حضرت موسی درد حضور قوم خود را همواره حمل کند. دست‌های پاک برای کوزیمو تنها یک استعاره است، چون اساساً کوزیمو کاری نمی‌کند که دست‌هایش پاک باشد یا ناپاک. کوزیمو، معیار منتقدی است که فاصله می‌گیرد اما نمی‌تواند از تأیید مردم دل بکند. کوزیمو فقط یک رندِ منتقد است، نه یک مشارکت کننده. او نمی‌تواند هم بی‌طرف باشد هم متعهد. اگرچه او می‌شنود، حرف می‌زند، اما همیشه فاصله‌ی خود را با ساحت اجتماعی نگه می‌دارد. درخت نشینی او فرق زیادی با برج عاج‌نشینی ندارد. او همان برجِ عاج‌نشین است اما ناتوان از اینکه دلبستگی خود را از دست بدهد. منتقدبودن کوزیمو صادره از خودش است، هیچ‌کس برای او دعوت نامه نفرستاده است که به بالای درخت برود. او تنها یک رند دلسوز است که مصلحت‌بینی نمی‌داند. او تنها در ساحت روند می‌ماند، اما نمی‌تواند پرسش بنیادین مطرح کند و پدیدارها را به قصد کشف معنای نوین بشکند. فاصله او یک نقاب دروغین است. هم کوزیمو و هم فاوست هر دو به خطا می‌روند، یکی مشارکت کننده است، یکی نظارت کننده.

چیچیکف

به همین منظور باید به سراغ یک شخصیت دیگر برویم، چه کسی شبیه‌تر از چیچیکفِ نفوس مرده به ما. منتقدی که اتفاقاً برخلاف فاوست و کوزیمو برای او دعوت‌نامه آمده است. او نه مثل فاوست مشارکت کننده است نه مثل کوزیموناقد. چیچیکف نماد بورژوازیی مالی است که بر اثر تغییر مناسبات اقتصادی دعوت می‌شود. او نه مثل کوزیمو خود را در جایگاه برتربینی قرار می‌دهد که به مردم امر نهی کند و نه مثل فاوست مردم را نادیده می گیرد. چیچیکف می آید، اعتماد مردم را جلب می‌کند برای آن‌ها تعیین تکلیف نمی‌کند، تنها زمانی که آن‌ها پرسشگر می‌شوند او به آن‌ها پاسخ می‌دهد. چیچیکف، یک آدم معمولی است. شاید یک کلاش یا سارق، اما او آنتی‌تز سنت فئودالی حقه‌باز است. بی‌طرفی او ایجابی است. بی طرف است اما متعهد است. مرز تصمیم و روند، مرز ایدئولوژی و فلسفه تعلیق می‌شود.
هنگامی که چیچیکف نفوس مرده نیکلولای گوگول قدم به شهر دورافتاده‌ای گذاشت تا مردگان را در برابر زر خریداری کند، شاید کم‌تر کسی فکر می‌کرد مرده هم می‌تواند ارزش‌مند شود اما او درست همان بزنگاه پرسش بنیادینی را نیز بیدار ساخت. در لیست خرید چیچیکف هیچ چیزی وجود نداشت. او حتی به دنبال جنازه و جسد هم نبود، او تنها نام رعایایی را می‌خواست که مرده بودند اما در فاصله‌ی سرشماری‌های ده ساله هنوز مرده به حساب نمی‌آمدند. اگر نفوس مرده در طبیعت یا وضعیتی خنثی قرار داشت و اگر ارزش رعایا تنها به ارزش مصرفی‌شان محدود می‌شد بی‌شک چیچیکف دست به چنین سفر مخاطره‌آمیزی نمی‌زد اما در مناسبات مبادله‌ای که یک طرف بندگان و دهقانان قرار دارند و در طرف دیگر دولت و ارباب‌ها هیچ کس و چیزی نمی‌تواند خنثی باشد. در چنین وضعیتی چیچیکف با سودجویی از حفره‌ای که در بورکراسی دولتی وجود دارد دست به خرید نفوس مرده از مالکان می‌زند و اسناد آن‌ها را به عنوان وثیقه برای دریافت وام به بانک می‌سپارد. برای درک مفهوم نقد و امر سیاسی ما نیز مانند چیچیکف می‌توانیم در جاپای او قرار بگیریم، در میانه شکافی میان خدایگانِ و بندگان، بندگانی که مرده هستند و اساساً جز نام‌شان هیچ چیزی از آنان نیست و خدایگانی که شامل دولت و اربابان هستند. چیچیکف نه ارباب است نه بنده، بلکه برساخته شکاف میان آن دو است. نه مانند کوزیمو دل به بندگان می‌بندد نه مانند فاوست خود لباس اربابی به تن می‌کند. چیچیکف سنتزی است که نه ارباب است نه بنده، نه مشارکت‌کننده‌ی صرف نه نقاد خالی از انگیزه‌ی مشارکت. در میانه‌ی تخاصم این دو دسته، چیچیکف طرف هیچ کدام نیست. بلکه در فراسوی درونمایه کانونی امر سیاسی قرار می‌گیرد، درست در نقطه‌ای که بندگان و اربابان هیچ کدام قرار نیست تصمیم بگیرند: «وضعیتی استثنایی». وضعیت تا زمانی که چیچیکف پا به شهر بگذارد خنثی است، رعایای مرده در گورستان در جایشان هستند و اربابان هم بدون علم به حفره موجود نه تنها نمی‌توانند از رعایای خود بهره‌برداری کنند بلکه مالیات آن را هم می‌پردازند. اما این وضعیت خنثی درست زمانی که چیچیکف آن‌ها را به تصمیم وادارد به بحران تبدیل می‌شود. نقد زمانی می‌تواند با امر سیاسی گره بخورد که منتقد با نگاهی عزم‌باورانه درصدد تصمیم باشد. روند باعث می‌شود هیچ نوزایشی اتفاق نیفتد بلکه ایدئولوژیک‌وار سعی می‌کند صورت مسئله را پاک و از ورود وضعیت به بحران جلوگیری کند. اما از آنجایی که نقد مؤید نوزایش است و امر سیاسی متصل به تخاصم، نقد نیازمند تصمیم است تا از شکاف حل نشدگی و پاسخ‌های کانونی، ساحت سیاست را به مرحله نوزایش پیش برد، کاری که چیچیکف انجام می‌دهد.

چیچیکف و نقد امر سیاسی

در مرکز، نمودار بالا وضعیت استثنا حاکم است. نه وضعیت توسط ایدئولوژی نرمال حل شده است و نه صورت مسئله توسط روند پاک. در عین حال پرسش بنیادینی توسط فلسفه طرح نشده و هیچ تصمیمی لحاظ نشده است. هر چهار نیرو قدرت دارند. نیروهای گریز از مرکز فلسفه و تصمیم هستند، همان‌ها که با طرح پرسش بنیادین، قصد و توان شکافتن پدیدارها را دارند، نیروهای تکوین بخش یا نرمال‌ساز هم روند و ایدئولوژی هستند. یکی قصد پاک کردن صورت مسئله و نادیده گرفتن پرسش را دارد (در اینجا روند) و آن دیگر که قصد از بین بردن پرسش را دارد (ایدئولوژی). در چنین شرایطی نیروهای منتقد که طرف فلسفه می‌روند تنها ناظر هستند و آن دیگرانی که آن طرف طیف (تصمیم) ایستاده‌اند تنها نقش مشارکت‌کنندگان بدون نظر را دارند. وضعیت مطلوب زمانی است که ایدئولوژی به نفع فلسفه و روند به نفع تصمیم کنار گذاشته شوند ولی در عین حال فاصله‌ی تصمیم و فلسفه، مشارکت کننده و منتقد حفظ شود. در واقع دو نیروی گریز از مرکز و تکوین دهنده توسط دو بستر مجزا، یعنی فلسفه و تصمیم حل می‌شود. نه نیروهای برآمده از فلسفه= ایدئولوژی، تصمیم= روند. بنابراین در این مدل با خطر اجماعی که منجر به طرد یا گفتمانی که منجر به ایدئولوژی شود مواجه نیستیم. نقد امر سیاسی دو نیروی تصمیم و فلسفه را توأمان به کار می‌برد و اجازه نمی‌دهد دو نیروی ایدئولوژی و روند از وزن فلسفه و تصمیم بکاهند.
به این اعتبار اگر سیاست را اینگونه تعریف کنیم: «سیاست عبارت است از نزاع دال‌هایی که در طرح سیاسی قبلی نسبتاً ثابت بوده‌اند و به کارگیری مجددشان در زندان معانی جدید، و تلاش برای ترغیب دیگران به پذیرش اعتبار آن‌ها و تثبیت آن‌ها در معانی نسبتاً قطعی که این‌ها در آن بخشی از زبان مورد استفاده در زندگی روزمره تبدیل می‌شوند» (تاجیک، 1392: 207)، متوجه می‎‌شویم ما در وضعیت یکتاانگاری و تکرارنشدنی از سیاست مواجه هستیم که همواره توسط نیروهای گریز از مرکز سعی به تثبیت وضعیت و نرمالیزاسیون دارد. به واقع هر اجماعی در گروی طردی است برای تثبیت. دو نیروی گریز از مرکز و دو نیروی تکوین بخش توأمان. خلاصه راهی که من برای برون رفت از این وضعیت ارائه می‌دهم نه تثبیت هژمونیک که استعداد میل به ایدئولوژی دارد و نه وضعیت انقلاب دائمی توأمان، که وضعیت همواره در بی‌نظمی است، بلکه کنترل این دو نیرو توسط دو بستر مجزا یعنی تصمیم و فلسفه است. امری که ما را از خطر درماندن در روند و عزم‌باوری ایدئولوژیک مبرا می‌سازد. بنابراین به نظر من، منتقد امر سیاسی چیچیکف است، نه فاوست نه حتی کوزیمو. کار او طرح پرسش بنیادینی است که از دل وضعیت انضمامی بیرون می‌آید و انگیزه تصمیم را نیز دارد. مرحله‌ی پرسش‌گری ایجاد می‌شود و چیچیکف آن را بنیادی می‌کند. او نمی‎‌ایستد بگوید بعد من چه کنید، او ویروسی است که می‌آید و می‌رود، تصمیم‌گیر مخاطب است.
 

بی‌طرفی ایجابی
 

نتیجه‌گیری

در ابتدا سعی کردیم به سراغ نقد و امر سیاسی برویم و شباهت‌های آن دو و چرایی مناسبات همخوان آن را مطرح کردیم. در بحث ما جایی برای حضور سیاست نیست، محوریت بحث ما امر سیاسی است که در مسیر تولد سایه سیاست و ایدئولوژی را ناصبورانه حمل می‌کند. اگرچه امر سیاسی داعیه‌ی مقابله با ذات‌گرایی، تقلیل‌گرایی و جهان‌گستری را دارد، اگرچه در برابر نهاد، باز این معانی را با خود حمل می‌کنند؛ سیاستی با تمام نقاط کانونی که همچنان فکر می‌کند جواب تمامی پرسش‌ها را دارد و نیازی برای شکافتن و نوزایش معانی نیست. نوزایشی که نیازمند دو نیروی همساز است: تصمیم و فلسفه. اگر در یک وضعیت نرمال این دو در برابر یکدیگر باشند، قصه سرراست و راحت است. تصمیم و فلسفه یکدیگر را کنترل می‌کنند و همگام با یکدیگر در نقد تجلی می‌شوند. اما نقد امر سیاسی همچنان در زیر سایه‌ی سیاست و نقاط کانونی است، رسوبات ساحت اجتماعی که اجازه نمی‌دهد وضعیت فیلسوفانه حلول کند. دو سوار، دو نیروی گریز از مرکز که تصمیم و فلسفه را از رمق می‌اندازند، روند و ایدئولوژی است. یکی به دنبال وقت‌کشی است تا عزم‌باوری را خنثی کند و آن دیگری ساده‌سازی تا پرسش بنیادین را از کمر خم کند. وضعیت استثنایی همین وضعیت است، اینکه تمامی نیروها در قدرتی یکسان هستند. نیروهای تکوین‌بخش و گریز از مرکز. در چنین فضایی نه پرسش بنیادینی می‌تواند طرح شود، نه تصمیم برای عبور از وضعیت. بی‌شک ضرورت تصمیم برای عبور از وضعیت نامطلوب به همان اندازه درک ضرورت قوی است. اما نه عزمی هست، نه آگاهی از این که از چه چیزی باید عبور کرد. منتقدان امر سیاسی، مهمانان ناخوانده‌ای هستند که به دعوت خودشان پای در معرکه می‌گذارند. هیچ دعوتی از آن صورت نگرفته و هیچ صورت خاصی از مناسبات اجتماعی و اقتصادی برای بودن آن‌ها دعوت به عمل نیاورده. فاوست اسیر نیروی تصمیم خود می‌شود و کوزیمو اسیر پرسش خود، اما نه تصمیم فاوست پیامد مطلوبی دارد نه پرسش کوزیمو بنیادین است. شکاف آن‌ها را پیش می‌برد، دیالکتیک روند، نیاز به طرح پرسش و ضرورت تصمیم را بیدار می‌کند. اما هر نوع از اجماعی، نوعی از طرد است و هر طرد مولد نیروهای گریز از مرکز و بازگشت به سیاست. در چنین وضعیتی منتقد امر سیاسی باید پیرو دیالکتیک سکون باشد و فرایند کنترل باید مشخصاً توسط نیروهای تکوین‌بخش، فلسفه توسط تصمیم کنترل شود و تصمیم توسط فلسفه؛ آنوقت می‌توان نوید وضعیت نرمالی را داد که در دل آشوب و وضعیت استثنایی به وجود می‌آید و منتقد امر سیاسی می‌تواند خارج از وضعیت استثنایی نرمال بیاندیشد و نرمال تصمیم بگیرد.

پی‌نوشت‌ها:

1. دانشجوی دکتری علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی.
منابع
- آگامبن، جورجو و دیگران (1389)، قانون و خشونت، مترجم: مراد فرهادپور و دیگران، نشر رخ دادنو.
- استاورکاکیس، یانیس (1392)، لاکان و امر سیاسی، مترجم: محمدعلی جعفری، نشر ققنوس.
- اشمیت، کارل (1392)، مفهوم امر سیاسی، مترجم: سهیل صفاری، نشر نگاه معاصر.
- برمن، مارشال (1392)، تجربه‌ی مدرنیته، مترجم: مراد فرهادپور، نشر طرح نو.
- بنیامین، والتر (1387)، عروسک و کوتوله، مترجم: مراد فرهادپور و دیگران، نشر گام نو.
- تاجیک، محمدرضا (1392)، پسامارکسیسم و پسامارکسیسم، نشر علم.
- زول، دونالد اتول (1389)، فلسفه‌ی سیاسی قرن بیستم، مترجم: محمدساوجی، نشر آگه.
- کالوینو، ایتالیو (1363)، بارون درخت نشین، مترجم: مهدی سحابی، نشر نگاه.
- گوگول، نیکولای (1393)، مردگان زرخرید (نفوس مرده)، مترجم: فریدون مجلسی، نشر نیلوفر.
- موفه، شانتال (1391)، درباره‌ی امر سیاسی، مترجم: منصور انصاری، نشر رخ دادنو.

منبع مقاله :
ماهنامه فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه، شماره 86 و 87، مهر و آبان ماه 1394



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما