به قیاس وام واژههای کهنتر (1)
انبوهی نویسنده از زمان ابن دُرَید (وفات: 321) تا زمان ما به معرّبات به طور عام و به معرّباتی که ریشهی فارسی دارند به طور خاص پرداختهاند. همهی آنان یافتهها و بررسیهای خود را در فهرستهایی به ترتیب الفبایی عرضه کردهاند. این شیوه، هر چند برای نظام دادن و شمارش سودمند است، کلمه را به قالبی نیمتهی و خشکیده تبدیل میکند که بار معنائیِ خود را به میزان بالایی از دست میدهد. همین که فرهنگ نویسانی مسلمان کلمه را از بستر تاریخی – اجتماعیاش بر میگرفتند و از زمان و مکانِ وامگیری دور میساختند، رشتههایی را که آن کلمه را به گذشته و حال پیوند میداد میبریدند و کلمه ناچار طیف معنائیِ خود را از دست میداد و معنایی محدود و فارغ از بافتِ انضمامی پیدا میکرد.جایگاه وام واژه در صورتی روشن میگردد که نشان دهد پدیدههای مادّی و معنوی به چه آیینی در میان قومِ وام دهنده وجود داشتهاند و زبانِ وامگیرنده در چه زمانی و در چه شرایطی به نوع آن پدیدهها نیازمند شده و قالبِ کلامیِ دالّ بر آنها را با همهی محتوای معنایی به وام گرفته است. از راه این پژوهشها میتوان به جابهجائیِ فرهنگها پی برد، و با بررسی و بخشبندیِ محتوایی، نوع آن فرهنگها را تعیین کرد.
متأسفانه بیشتر فرهنگهای ما به فهرستهای الفبائیِ درازی تبدیل شدهاند که واژهها در آنها کمتر میتوانند از دایرهی محدود خود فراتر روند و ابعاد تاریخی و اجتماعی را پوشش دهند. با این همه، نویسندگان فرهنگهای کهن همچنین مؤلفان معرّبات را رسم برآن بود که هرگاه شاهدی شعری به خاطر میآورند درکتاب خود نقل میکردند. این شاهدها، به ویژه اگر سرایندهشان معلوم بود، به کمک کلمهی تک افتاده میآمدند و آن را از غربت بیمعنایی رهایی میبخشیدند. امّا این سنّت هم اندکاندک سست (مثلاً در شفاءالغلیل خفاجی، قرن 11 هجری) و سپس فراموش شد (مثلاً در الفاظ اَدّی شیر، قرن 19 میلادی).
در چنین وضعیتی، پژوهشگر احساس میکند که به بازیابیِ مجموعهی وام واژهها و چیدن آنها در نظامی که جانبِ مکان و زمان و معنی را نگه دارد نیازمند است. از این رو، کوشیدهایم برای معرّباتی که در زبان عربی یافتهایم ترتیب زمانی تنظیم کنیم و آنها را با ذکر منبع، که زمان و مکان وامگیری را نشان میدهد، عرضه کنیم. اینک گزارشی از این پژوهشها تقدیم میکنیم تا، به قیاس آنها، چگونگی و درجهی اعتبار اثر تنوخی در قرن چهارم معلوم گردد.
عصر جاهلی
کهنترین دورهی وامگیریِ مستقیم همانا عصر جاهلی عرب است، از این دوران اثر منثوری به جز چند کتیبه (از جمله کتیبهی امرؤالقیس در النّماره که حاوی واژهی تاج است) چیزی به جا نمانده است و ما ناچار به اشعار جاهلی، که آنها نیز از گزند جعل و تحریف در امان نماندهاند، روی میآوریم. در این مجموعهی عظیم، نزدیک به صد واژهی فارسی یافتهایم که بیشترشان نه مستقیماً از زبان پهلوی که از زبانهای واسطه چون آرامی و سریانی و عبری به زبان عربی نفوذ کردهاند. ( آذرنوش 2، ص 122 – 144).پیداست که وام واژههای فارسی در آن زمان بسیار بیشتر از این بوده است (مثلاً واژههای دیوان، ایوان همچنین واژهی خوردیق که در حدیث آمده است)؛ امّا چون در منابع ما (شعر جاهلی) ذکر نشدهاند، نقل نکردهایم، همهی این واژهها به حوزهی تمدّن مادّی تعلق دارند. اگر از فلسفه و اخلاق اصطلاحی در اشعار جاهلی وجود ندارد، در عوض، 8 واژه در موسیقی، 11 واژه دربارهی گُل و هر چه به آن مربوط است، 10 واژه دربارهی لباس و پارچه در آنها دیده میشود.
عصر قرآن
تقریباً 30 واژهی فارسی در قرآن کریم آمده است که حدود دو سوم آنها (20 واژه) در شعر جاهلی نیز آمده است. از دهتای باقی مانده، بعضی (مانند عفریت) را جِفِری (JEffERY 1938) واژههای دخیل فارسی پنداشته است که فارسی بودن آن مسلّم نیست. چند واژه مانند کأس، سجَیل نیزهست که از قدیم آنها را فارسی خواندهاند امّا بهتر است ریشهی دیگری برای برخی از آنها جستجو کنیم.عصر خلفای راشدین و عصر اموی
بررسی معرّبات این دوره دشوارتر است. این وام واژهها غالباً به کلمات اداری و سیاسی و مانند آنها محدود میشوند. این کلمات در ابتدا اجازهی ورود به زبان فصیح عربی (قصاید بلند، خطبهها ...) را نیافته بودند و ناچار یکی دو قرن درنگ کردند تا شایستگی ورود به ادبیات فاخر سپس به قاموسها را کسب کنند. به همین جهت، تمییز بیشتر آنها از وام واژههای عصر عبّاسی ناممکن شده است.عصر عبّاسیِ اول، قرن ابونواس
همینکه به دوران عباسی که جاحظ (وفات: 255) آن را عصر فارسی خوانده است میرسیم، میبینیم واژههای فارسی با چندان حجم و سرعتی به زبان عربی راه یافتهاند که بسیاری از متعصّبانِ عربِ آن زمان را نگران ساخته است. برای بررسی معرّباتِ این دوران، شاعری را برگزیدهایم که هم فراوردههای شعری او بسیار است و هم به زبان فاخر عربی شعر سروده و هم به فضای زبانیِ عامهی مردم بسیار نزدیک بوده است. این شاعر، ابونواس (وفات: 189) است که نزدیک به 300 کلمهی فارسی در اشعار خود به کار برده است. ما واژههای فارسی او را به چهار دسته تقسیم کردهایم:- واژههایی که در عصر جاهلی به عربی راه یافته بودهاند و اینک جامهای کاملاً عربی به تن کرده و در زبان فاخر عربی جایی برای خود گشودهاند و، به اندک زمان، به قاموسهای مهم نیز راه یافتند. شمار آنها حدود 60 است.
- کلمههایی که طیّ اواخر قرن اوّل و سراسر قرن دوم هجری به عربی وارد شدند. بدیهی است که این کلمات مرا در بازیابیِ جریانهای فرهنگی در فضاهای ایرانی – عربی و شناخت محیط پرشور و هیجان و راحتطلبانه و لذّتجوی آن روزگار کمکِ بسیار میکنند چون قالبهای بیروح نیستند و هر یک میتوانند بر یکی از زوایای اجتماع آن روزگار پرتو افکنند.
تقریباً همهی وام واژههای این دسته، مانند معرّبات جاهلی، در حوزه تمدّن مادّی قرار دارند. کلّ این مجموعه، شامل تقریباً 100 واژه است که، از آن میان، 10 واژه به پوشاک و 8 واژه به خوراک تعلق دارد و 14 واژه نام پرندگان و متعلق به شکار و ابزارهای آن است. همچنین، در آن، برای ابزارهای گوناگون 7، برای بازیها 4، و برای ستارگان 3 وام واژه موجود است. ضمناً هیچ وام واژهای متعلق به حوزهی فکر و اخلاق و فلسفه در شعر ابونواس نیامده است.
- علاوه بر این، در دیوان ابونواس انبوهی واژه و ترکیب و عبارت فارسی آمده که یا نخستینبار در عربی به کار رفتهاند و یا به راستی بسیار تازهاند. از این کلمات، چندتایی در زبان عربی ماندند و بقیه فراموش شدند.
-کلمات، اصطلاحات یا حتی جملاتی کاملاً فارسی و نیز نام بسیاری از آیینهای ایرانی، نام روزها و ماهها و جشنها و جز آنها، که شاید شمارشان به 100 هم برسد، در دیوان ابونواس هست که در ایران به فارسیّات ابونواس مشهور شدهاند. مجموعهی این عناصر شامل 132 واژه است. حال اگر نامهای تاریخی و جغرافیائی را به وام واژههای فارسی مندرج در اشعار ابونواس بیفزاییم، شمار معرّبات آنها از 300 هم در میگذرد.
عصر عبّاسیِ دوم، قرن تنوخی
برای این دوره، نظر به اهمیت ویژهی آن، پیش از آنکه به تنوخی بپردازیم، نخست کتاب حکایةابیالقاسم البغدادی را بررسی کرده و واژههای معرّب آن را بیرون آوردهایم (دربارهی این کتاب آذرنوش 4؛ دربارهی فهرست معرّبات کتاب همو 5). در این کتاب، که یگانه اثر در حوزهی ادبیات داستانی در زبان کلاسیک عربی است، نزدیک به 260 وام واژهی کهنه و نو فارسی آمده است که آنها را در سه دسته جای دادهایم:-واژههای بازمانده از عصر جاهلی: حدود 40 واژه که همه در اشعار ابونواس نیز آمده بودند.
-وام واژههای عصر عباسی: حدود 140 واژه که نشان میدهد معرّباتِ قرن چهارم نسبت به قرن دوم هجری (ابونواس) 40 واژه فزونی داشته است. امّا این مجموعه چندین وام واژه را که احتمالاً از رواجشان کاسته شده بود دیگر دربرندارد؛ مانند واژهی آیین که در قرن دوم متداول بوده و اینک شاذّ شده است .
-وام واژههای نو: شامل نزدیک به 80 واژه که، در آثار کهنتر، یا اصلاً به کار نرفتهاند و یا غریبوار و به صورت نامأنوس نقل شدهاند، مانند کارگاه، گردناک. ( دنبالهی گفتار)
نشوار المحاضرهی قاضی
تنوخی (وفات: 384) نشوار المحاضره را به زبانی بس روان و نزدیک به زبان مردم نوشته چندان که گاه از برخی لغزشهای نحوی (لحن) ایمن نمانده است. این بدان معنی است که وام واژههای تنوخی، همه رواج کامل داشتهاند. پراکندگی این معرّبات در تقسیمبندی سهگانهی ما به شرح زیر است :-در این کتاب، حدود 36 واژهی معرّب عصر جاهلی آمده است که نشان میدهد معرّبات کهن جاهلی رو به منسوخ شدن دارند.
- شمارِ وام واژههای عصر عباسی حدود 108 است و بیشترشان (نزدیک به 70 درصد، بنا به برداشت من) در حکایة ابیالقاسم و در دیوان ابونواس نیز آمدهاند.
-شمارِ وام واژههای نو از حدود 36 در نمیگذرد (تقریباً برابر با نصف شمار همین نوع واژه در حکایة) و این نیز بدان معنی است که جریان وامگیری واژه از زبان فارسی بسیار کند شده است (این جریان دوباره در عصر ایّوبی شتاب میپذیرد).
برخی از اوصاف نشوارالمحاضره
پیش از آنکه به وام واژههای اثر تنوخی بپردازیم، شایسته است اشاره کنیم که در این کتاب چندین نکتهی جالب توجه مانند چوگانبازیِ حمدانیان (ج 1، ص 18)، چگونگی آموزش کودکان (ج 3، ص 147)، روابط پنهانی و نامشروع بسیاری از دختران وزیران و اعیان و اشراف با مردان (ج 3، ص 101 – 102). افسون کژدم (ج 3، ص 200) یافتهایم که، از آن میان، چندتایی را که به زبان مربوطاند به اختصار نقل میکنیم. پس از آن، شرح بیست واژه از وامواژههای کتاب را که کیفیتی کاملاً استثنایی دارند عرضه میداریم و، سرانجام، فهرست کامل معرّبات کتاب را تقدیم میکنیم.الف) نکتههای جالب مربوط به زبان
زبان دیلمی –
در اهواز مردی به نام ابنجانبخش میزیست که مال بسیار داشت. چون دیلیمان به اهواز آمدند، وی زبانشان و نیز نامها و نشانهای سرزمینشان را نیک آموخت و سپس موی خود را به شیوهی جیل آراست و خود را حلوز (3) بن باعلی (کذا)، که نامی گیلکی است، خواند (ج 1، ص 175). در بغداد هم میبینیم که معزّالدوله مردی گول را به زبان دیلمی ناسزا میگوید. (ج 1، ص 309)زبان فارسی –
امیرالامرا بَجکَم (4) در واسط (شهر قدیم در نیمه راه کوفه به بصره)، زبان فارسی را نیک میدانست. مردی صوفی چندان با وی به عربی و فارسی سخن گفت تا امیر به گریه افتاد ( ج2، ص 359)معزّالدوله گویا جز به فارسی و لهجهی دیلمی سخن نمیگفت. روزی در سنجار به دزدی عرب، که وی را مهتر خود پنداشته بود، به فارسی بانگ زد که «جو بس است». پس از چندی، دوباره به فارسی بانگ زد که «افسارش را کوتاه کن». ( ج3، ص 264 – 266) معزّالدوله روزی در بارگاه خلیفه المطیع اظهار علاقه میکند که به بازدید قصر خلیفه رود. حاجبش روایت کرده است که من همین را به عربی به خلیفه گفتم. شاهکِ خادم امیر را در گوشه کنارهای خوفانگیز کاخ میگردانید و او را از خطرهای احتمالی برحذر میداشت. من به زبان فارسی به تفصیل شرح دادم که آنجا جایی بس خطرناک است. من به فارسی با او سخن میگفتم و یاران خلیفه هیچ نمی فهمیدند. آن گاه کاتب امیر به فارسی به امیر گفت که این مرد راست میگوید.
پیداست که همهی گفتگوها در این روایت، که حدود 3 صفحه را پوشانده، به فارسی بوده است. (ج 3، ص 91 – 93)
بنا به گزارش تنوخی (3: ج 3، ص 130) میدانیم که بختیار دیلمی، برای امور فارسی خود، کاتبی به نام شیرزاد داشته است. (قس ابنمسکویه، ج 2، ص 208، 289).
زبان سریانی/ نبطی –
مراد از نبطی در آثار عربی هیچگاه نبطیان شمال جزیرةالعرب نیست بلکه ساکنان آرامی زبان بینالنّهرین است که لهجههای گوناگونی داشتهاند. روایت تنوخی نشان میدهد که سریانی و گویشهای آن در بغداد رواج بسیار داشته است. در یکی از روایات، گدایی که توانگر شده بود راز توانگری خود را چنین شرح داده که آموختن زبان سریانی (السریانیّه) آغاز کرد و چنان در آن زبان استاد شد که در لباس کاهنان به کارهای دینی پرداخت و توانگر شد (ج 8، ص 282). در روایتی دیگر (ج 8، ص 65 – 66) میبینیم که چندتن از مردم واسط به زبان نبطی سخن میگویند تا دیگران چیزی نفهمند.ب) واژههای استثنائی در نشوار المحاضره
جاشَنَکیر (5):
جام بزرگ شراب (ج 8، ص 253). این واژه را، که بیشتر به یک واژه مهمانِ زودگذر میماند، تنوخی در توضیح واژهی مدافات در ترکیب وصفیِ «مدافات بلورین» (قدحهای بزرگی که در آنها آب و شراب را به هم میآمیختند) آورده و افزوده است که آن را به فارسی چاشنکیر خوانند. امّا جالب آنکه، اندک زمانی پس از تنوخی، ابوهلال عسکری، در تلخیص خود (ص 683)، در توضیح واژهی المعتبرِ، «چشندهی خوراکی و آشامیدنی» نیز آورده که آن را به فارسی جاشنکیر گویند. این واژهی فارسی، به صورت چاشنیگیر/ چاشنیگیر از قرن پنجم در همهی فرهنگهای فارسی (اسدی طوسی، ادیب نطنزی، قاضیخان محمد بدر در قرن 8، برهان...) به معنی «چشندهی خوراک شاهان و امیران»، که مبادا زهرآلود باشد، یا به معنی «خوانسالار و سرآشپز» آمده است. حتی ادیب نطنزی، کلمهی عربی الذوّاق را معادل آن پیشنهاد کرده است. نیز میدانیم که بعدها، یکی از ممالیک برجی (حکومت: 708 – 709)، به مناسبتِ پیشهی نخستینش، جاشنکیر لقب داشت.جَوامُرک:
مرغ جوان، جوجه مرغ. (ج 2، ص 184، 185)جَواَنبیرة :
زن میانسال، نه پیر و نه جوان. (همانجا)این دو واژهی کمیاب گویا در قرن چهارم رایج بودهاند؛ امّا تشابه لفظی آنها باعث شد که اسدبن جَهوَر به اشتباه بیفتد و از عامل خود در روستا بخواهد که دویست جوانبیره (به جای جَوامُرک) برایش بفرستد تا کباب کند و بخورد. این دو واژه ظاهراً معروف بودهاند؛ زیرا نه تنوخی نیازی به شرح انها احساس کرده و نه غرسالنّعمه (ص 282 – 283) که حدود صدسال بعد همین داستان را تکرار کرده است.
واج آخرِ واژهی مرغ در فارسی معمولاً با
و در پهلوی /w/ (MACKENZiE 1971, murw)، است. بنابراین، تبدیل واج آخر به k اندکی غریب مینماید. ابوریحان بیرونی (ص 304) اصل این واج را /g/ پنداشته و به همین جهت برای کلمهی مرجان، سابقهی مرگان > مرغان > مرجان را پیشنهاد کرده است. (قس آذرنوش 1، ص 164)
خُرداذیُّ بِلّور:
تُنگ بلورین شراب (ج 1، ص 336؛ ج 8، ص 253). واژهی خردادی احتمالاً نخست به معنی «شراب» بوده است ( ادّی شیر؛ لغتنامهی دهخدا). امّا در متون عربی این روزگار به معنای «تنگ بلورین» است. (دوبار در کتاب حاضر، نیر صابی در رسوم دارالخلافه، ص 97؛ همچنین توضیحات شفیعی کدکنی در تبلیغات ترجمهی فارسی رسوم، ص 160)خنکر (= خنیاگر) مخنکر
دَرّابة/ دَرابة:
نوعی لنگهی در قابل جابهجایی در دکانها (ج 8، ص 223 – 224). در بصره و بغداد، برای بستن دکانهای خود، چندین درابة را جلوی دکان مینهادند و، به کمک میلهای آهنی، آنها را به هم قفل میکردند. تنوخی این واژهی نایاب را ششبار به صورت تثنیه (دَرّابَتَین)، یا جمع (دَرّابات) در یکی از داستانهای نشوارالمحاضره آورده سپس همین واژهها را در همان داستان در الفرجِ خود (تنوخی 1، ج 4، ص 244 – 247) تکرار کرده است. جالب توجه آنکه، در روایت دوم، به جای «درّابهها را میبندم» فعلی آمده که خود از درّابه مشتق است: «أدَرَّبُ درابَتَین» (همان، ج 4، ص 245). دهستانی، در ترجمهی فارسی خود در قرن 18 ( تنوخی 2، ج 3، ص 1051) آن را به «الواحِ درِ دکان» ترجمه کرده است.دُستاهیج:
دیوارهای پشتیبان که، برای استحکامِ بیشتر، پشت دیوارهای بلند (قلعه، کاخ، سد، پل...) احداث میکردند. در این صورت، معنی «درابزین و دستگیره یا نردهی دو سوی پله» که فیاض پیشنهاد کرده (بیهقی، تعلیقات، ص 699) پذیرفتنی نیست. تنوخی (3: ج 1، ص 139) در این روایت آورده است که معزّالدوله دیوار بسیار بزرگی گِردِ قصر خود ساخت که عرضش هفتاد و چند آجرِ بزرگ بود و این تازه غیر از آن دستاهیجهایی بود که از داخل برای نگهداشتن دیوار ساخته است.تقریباً در همین زمان، این واژه را در ذیلی که روذرآوری بر تجارب مسکویه نوشته نیز میتوان یافت (مسکویه، ج 7ف ص 244): القادربالله، که در انتظار خلافت نشسته، در خواب میبیند که، در کنار رودی عظیم، به دستاهیجِ پلی بزرگ میرسد و از آن بالا میرود و دستاهیج دیگری هم میبیند. جالب آنکه، در قرن هفتم، ابناثیر و ابنجوزی، که همین روایت را نقل کردهاند، گویی چون دیگر این واژه را نمیشناختند، اولی به جای آن، قنطرة (=پل) گذاشته (ابناثیر، ج 9، ص 81) و دومی، القواعد (= پایهها) (در مرآةالزمان مسکویه، ج 7، ص 244). دهخدا، که ذیل تجاربالأمَم را دیده بوده، مینویسد که شکل دستاهیخ (6) هم میتواند درست باشد.
دُوبارَکَة:
تنوخی (3 : ج 2، ص 223) در تعریف این واژه گوید: کلمهای است عجمی و آن عروسکی بوده به اندازهی یک کودک که مردم بغداد، در شبهای نوروزِ معتضدی، بر پشتبام مینهادند و با آن به بازی میپرداختند. آن را جامهای زیبا از پارچههای فاخر به تن میکردند و به زیورها میآراستند همچنان که عروسان را بیارایند، و آنگاه آن را بیرون میآوردند و پیشاپیشِ آن طبل و نای مینواختند و سپس آتش میافروختند. تنوخی این شرح را به مناسبت شعری حاوی این واژه آورده است. در این قطعه، بانویی شعرپرداز به ابوجعفر کرخی، وزیر کوتاه قد، که نمیدانست به مناسبت نوروز چه باید برای سلطان تحفه آورد، پیشنهاد میکند: تو خودت را هدیه کن تا، همینکه آتش روشن کنند، تو خود دوبارکهی جشن باشی. این بانو، در سال 342، شعر خود را برای تنوخی خوانده است.دیکدان:
دیگدان، دیگپایه، سه پایه، اجاق (ج 2، ص 126). شاهد تنوخی معنی «دیگ پایه» را برای این واژه تأیید میکند؛ زیرا گوید: دیگدانی نصب کرده طنجیری (دیگ خوراکپزی) رویش نهادند. اَدّی شیر، که این واژه را نمیشناخته، با استناد به لسانالعرب گفته است که معرّبِ دیگدان همانا دقدان یا دیقان است. در چاپهای لسان، همین صورتها تکرار شدهاند؛ امّا بعید نیست که صورت دوم تحریفِ *دیقَدان بوده باشد.رَهدارِیَ
(ج 1، ص 117؛ ج 2، ص 166). هر دو روایت تنوخی نشان میدهد که رهداری فروشندهی دورهگردی را میگفتهاند که سرمایهاش از یکی دو دینار بیش نباشد. این صورتِ واژه در منابع فارسی و عربی یافت نشد امّا واژهی مشابه، راهدار، به معنی «نگهبان راه» (و گاه نیز به معنی «دزد») معروف است (برهان قاطع) دُزی (Dozy 1881) هم آن را از چند منبع عربی به همین معنی نقل کرده است.روز:
رسیدِ پول (ج 1، ص 73؛ ج 2، ص 16؛ ج 8، ص 244). این واژه را در فرهنگهای فارسی و عربی نیافتم. با این همه، قرین شدن آن با جهبذ (= گَهبَذ، گَهبَد، پهلوی MACKENZIE 1971 – gahbed → - «خزانهدار، حسابدار») درخور توجه است: ... به جَهبَذ بگوید که یک روز [= یک رسید] در مقابل آن مال به او بدهد. (ج 1، ص 73)زَردَج
(ج 2، ص 28). این واژه در عربی به معنی «هویج» نیست بلکه معرّبِ زردک است (پهلوی zartak، «زردهی تخممرغ» MACKENZIE 1971) و به معنی مایهی زرد و عصارهی زعفران آمده است ( برهان قاطع؛ ادّی شیر). دُزی (Dozy 1881) شکل زردق را نیز داده است.ساذَجة:
این واژه از دیرباز به همان معنی معمول در فارسی («ساده») رایج بوده و هست. امّا جالب توجه در روایت تنوخی (3: ج2، ص 181؛ نیز ج 1، ص 305) آن است که وی این واژه را به صورت جمع مؤنت در مقابل المغنّیات (کنیزکان آوازخون) نهاده است: الجواری المغنّیات و السواذج. به عبارت دیگر، سواذج کنیزانی بودند که از هنر آوازخوانی بهره نداشتند.شاذَکُلی/ شاذَکُلی، شاذَکُلاه:
آیین خوشگذرانی بر گُل (ج 1، ص 303؛ ج 2، ص 360؛ ج 3، ص 276). میتوان به قطع گفت که این واژه از دو جزء متناظر با شادی و گُل مرکّب است. سخنان تنوخی همچنین شابشتی در الدّیارات (ص 160) و نوع آن بازی این نظر را تأیید میکنند. این بازی اساساً شادی و سرور و خوشگذرانی و بادهگساری و لهو لعب گاه همراه با موسیقی و آواز زنان بود بر روی بستری از گل سرخ و گاه گل نرگس ( تنوخی 3، ج 1، ص 295). گاه، بر این بسترِ گُل، درهمهای سبکوزن و قطعات کافور و عروسکهای کوچک نیز میافزودند ( همان، ج 1، ص 304). در این بازی، گلبرگهای سبک میبایست در گذر باد قرار گیرد تا در هوا معلّق بماند. شاذَکُلی از آغاز قرن سوم هجری در بغداد معروف بود؛ چون میدانیم که متوکّل (خلافت: 232 – 247) خواست این بازی را، در قیاسی شگفت، همراه با هفتصد تن از درباریان در شادروانی که چهل دروازه داشت، برپاکند؛ امّا چون فصلی گُل نبود، سکههای بسیار سبک (5 ملیون سکه) به سه چهار رنگ ضرب کردند و بر یاران، که همه جامههای رنگارنگ پوشیده بودند، افشاندند. سکهها در وزش باد، مانند گلبرگ، در هوا معلّق میماندند (شابشتی، ص 160). در دربار معتضد (خلات : 279 – 289)، بازی بسیار محدود بود: خلیفه بر ندیم خود خُرده میگیرد که چرا تنها شاذَکُلی کرده و خلیفه را فرانخوانده است (تنوخی 3، ج 3، ص 276). شاذَکُلی گویا به سرزمین شام هم راه یافته بود زیرا ابوفِراس (وفات: 357)، در شعری، دانههای برف را به برگهای سفید گلهایی تشبیه میکند که مردم به هنگام شاذَکُلی برافشانده بودند. قافیهی شعر (ā) نشان میدهد که واژه را باید شاذَکُلی خواند (دربارهی شاذَکُلی همان، ج 2، ص 260 و ابو فِراس، ص 9). این واژه را در متون فارسی نیافتم و آن، در لغتنامهی دهخدا، از شابشتی، آن هم به واسطه، نقل شده است.شُستَجَة، شُستَقَه، شُستَکَة:
حوله، دستمال بزرگ (ج 8، ص 119). این واژه، با همهی شهرتی که در قرنهای سوم و چهارم هجری داشته، در فرهنگهای بزرگ عربی نیامده است. در متنهای سریانیِ قرنهای دوم و سوم، آن را به شکل شتگ و صورتهای مشابه به معنی «چادر» میتوان یافت(i 2003, p. 134šws TGϥϥ MA (؛ امّا در فرهنگهای عربی – فارسی، تنها شکل شستجهی عربی آمده و «دستارچه» و «دستمال» معنی شده است (مثلاً بلغه، ص 155، قس مساح، ص 86، قاضی خان، ج 1، ص 365).
معروفترین شکل عربی این واژه شتجة به جیم است (نیز صابی، ص 75 و فرهنگهای کهن عربی – فارسی). با این همه، ابوالمطّهر أزدی، آن را یک بار با «ق» (شتقات حکایة، ص 35) و یکبار با «ک» (شتکة: ص 86) آورده که اندکی غریب مینماید. از سوی دیگر، چنانکه اشاره کردیم، این واژه ظاهراً هیچگاه در زبان فارسی به کار نرفته است؛ با این همه، ابوهلال عسکری (وفات: حدود 400) در تلخیص (ص 203، قص صادقی، ص 32) گوید: آن پارچهی ابریشمی را که روی عمامه اندازند به فارسی شستکه خوانند. بعید نیست که این واژه، اندکی پیشتر، از سریانی به عربی رفته باشد؛ زیرا، در زبان فارسی قرن چهارم، ظاهراً دیگر این واژه به کار نمیرود؛ امّا، در زبان فارسی اهوازیان که زبان ابوهلال نیز بود، در معنایی اندکی متفاوت («پوشش روی عمامه») معروف بوده است. در هر حال، معنی کهن آن همانا «دستمال و «حوله» بوده؛ زیرا با آن یا دهان را پاک میکردند (ابوالمطهر) یا صورت را (صابی).
شیراز:
ماستِ آب چکیده؛ ماستِ آمیخته با شیر و شِوید که در مَشک نگهداری میشود؛ ماست خیکی. این خوراک چنان عزیز بود که، به روایت تنوخی (3ک ج 8، ص 140)، در کاسهای زرین به پادشاده تقدیم شده بود. این واژه در فرهنگهای عربی بسیار کمیاب است، ابوهلال (ص 634) هم آن را کاملاً فارسی میداند و در معنی اِدل گوید که به فارسی شیراز خوانده میشود.کِردناک، کِرداج:
گردنا، گردنای، گوشت نیمپختهای که به سیخ کنند و برآتش بگردانند (تقریباً برابر با آنچه امروز بغدادیان لَحمُ القَصّ یا شاوَرما خوانند ودر ایران، کتاب ترکی). این واژه ظاهراً یکی دو قرن پیش از تنوخی بسیار معروف بوده؛ زیرا جاحظ (حدود 160 – 255) آن را در بخلاء (ص 212) به کار برده است و مصحّ این کتاب، از روی روایت جاحظ و نیز براساس داستانی که عیناً در دشوار تکرار شده، معنی آن را حدس زده است. علاوه بر این، اسماعیل بنعمّار، که نزدیک به سد سال پس از جاحظ میزیسته، آن را به صورت جردناج به کار برده است (ابوالفتوح، ج 1، ص 366؛ قس جاحظ، تعلیقات بخلاء، ص 408).در تنوخی (3: ج 1، ص 144 – 145) آمده است که یکی به معتضد میگوید: حتی اگر مرا کردناک کنی، راز را فاش نمیکنم. جمع آن به صورت کردناکات در ابوالمطهر (حکایة، ص 40) آمده است. دُزی، که این کلمه را از قول ابنبیطار و او از رازی نقل کرده، ریشهی فارسی آن را گردناج پنداشته است. ( Dozy 1881)
کُلکون:
گُلگون (نیز جلجونة = گلغونه بلغه، ص 136؛ همچنین والغونه اسدی طوسی، ص 211)، مادّهای که زنان با آن گونههای خود را سرخ میکنند. این واژه، با آنکه در ادّی شیر و دُزی آمده، مهجور است هر چند در زمان تنوخی ظاهراً آشنا بوده است ( تنوخی 3: ج 2، ص 344). در این روایت، باغَندیِ محدّث (وفات: 283) به کنیزش میگوید: گذشت آن زمان که تو گونههایت را با کلکین میآراستی. و تنوخی میافزاید: مرادش کلکون بوده است (این داستان را غرسالنّعمه (ص 169) در هفوات، بدون اشاره به تنوخی، نقل کرده است). ظاهراً نکتهی خندهآور در این داستان، تنها اشتباه باغندی نبوده و شاید این نیز بوده که او، - ون در آخر واژه را پسوند جمع مذکر پنداشته و، در محلِّ جرّ – به جای – ون، - ین نشانده است.مُخَنکِر:
خُنیاگر (پهلوی MACKENZiE 1971, p. 65 xunyāgar, hunyāgar). این واژه در قرنهای دوم تا چهارم هجری بسیار رایج بوده است و ما آن را، به دلیل بار فرهنگیِ خاصّش که در کاربرد و دگرگونیهای صرفی آن پدیدار شده، اینجا عرضه میکنیم: این واژه، در اثر استعمال فراوان، زود رنگ عربی به خود گرفت و فعل خَنکَرَ از آن پدید آمد. ابراهیم موصلی (وفات: 188)، در تمجید از برمکیان، به موسیقدان دیگری میگوید: إذا خَنکَرتَ فَخَنکِر لِمِثلِ هؤُلاء «چون خنیانگری کنی، برای این چنین مردانی کن» (ابوالفرج، ج 5، ص 183). امّا این واژه هنوز اسم فاعلی نداشت و واژهی فارسی خنیاگر را به صورت خُنیاکر و بیشتر به صورتِ خیناکر (با تقدیم یاء بر نون) به کار میبردند. روزی موسیقدان بزرگ، اسحاق موصلی (وفات: 251)، بر خلیفه وارد شد. کسی از سرِ شگفتی بانگ برآورد که هان ای مردم! خیناکری همراه قاضیالقضاة نزد خلیفه میرود (همان، ج 5، ص 296). در همین زمان، شیخی از اینکه نوادهاش در صف خوانندگان و طبقة الخیناکرین (طبقهی خنیاگران) درافتاده و آبروی خانوادهی خود را برده سخت برآشفته است (همان، ج 19، ص 223). دو روایت اخیر، هم نشان میدهند که هنوز گروهی از مردم عراق خنیاگری را حرفهای نازل میشمردند، و هم اینکه صورت خیناکر معروف بوده است. امّا، در قرن چهارم هجری، شکل مُخنکِر جای خیناکر را گرفت. ( تنوخی 3، ج 2، ص 196؛ نیز بسیاری از فرهنگهای فارسی – عربی چون مرقاة، قرن 5، ص 55، ادیب نطنزی، بُلغه، قرن 5، ص 99، یعقوب بناحمد قاری؛ و دستورالاخوان، قرن 8، ج 1، ص 566، قاضیخان پدر محمد؛ نیز برهان قاطع، ذیل خنیاگر و خیناگر)مَسک:
مَشک، خیک (تنوخی 3: ج 3، ص 29، 150).نِشوار:
کسانی این واژهی غریب عربی را همان نشخوار فارسی دانستهاند و سخن نیکو گفتن و تکرار آن را با نشخوار غذا قیاس کردهاند. ( دایرة المعارف بزرگ اسلامی، ذیل تنوخی)ج) فهرست وام واژههای تنوخی در نشوار المحاضره
واژههای معرّبِ بازمانده از دورهی جاهلی
(برای ریشهشناسی این واژهها آذرنوش 2، ص 122 – 144) ابریسَم (مکرّر)؛ ابریق (ج 2، ص 173، 303؛ ج 8، ص 252)؛ أُترُجّ" ترنج (ج 1، ص 301؛ ج 8، ص 253)؛ برید: پست (ج 8، ص 66؛ نیز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی، ذیل همین واژه)؛ بستان (ج 1، ص 128 و مکرّر)؛ بستانبانون، جمعِ بُستانبان (ج 1، ص 295)؛ بنفسَج: بنفشه (مکرّر)؛ جَوز: گردو (ج 1، ص 123)؛ جوهر: گوهر (مکرّر)؛ جُؤذر: گوسله (ج 2، ص 307)؛ خزّ: ابریشم (مکرّر)؛ دکّان (مکرّر)؛ دیباج: دیبا (مکرّر)؛ رزق: روزی (مکرّر)؛ زَرَد: زره (ج 2، ص 258)؛ سراج: چراغ (ج 2، ص 270)؛ سُرادق: سراپرده، شادروان (ج 1، ص 36: چادر بزرگی که در حیاط خانه برپا کردهاند)؛ سروال، سراویلات: شلوار (مکرّر)؛ سُکّر: شکر (مکرّر)؛ شاه: شاه در بازی شطرنج (ج 2، ص 270)؛ صنَاجة: زن چنگنواز ( ج 2، ص 174)؛ صَنج: سنج مسین (ج 8، ص 207)؛ طنبور (ج 1، ص 92)؛ طنبوری: طنبورنواز (ج 1، ص 174)؛ طنبوریة: زن طنبورنواز (ج 2، ص 174)؛ فُراتَق: پیک پیاده، پیک پیشتاز (ج 1، ص 54، 79)؛ فَیج: پیک پیاده (ج1، ص 212؛ ج 2، ص 23، 24؛ ج 3، ص 80، 81)؛ فیل (از اصل هندی، مکرّر)؛ قرطق: پیراهن (ج 3، ص 84)؛ کوز: کوزه (مکرّر)؛ لجام: لگام (مکرّر)؛ لَوز: بادام (ج 1، ص 198؛ ج 2، ص 9، 351؛ ج 8، ص 124)؛ مِسک: مشک (مکرّر)؛ نارجیل (از اصل هندی، مکرّر)؛ نرجس: نرگس (از اصل یونانی، ج 1، ص 295)؛ همیان: کیسهی چرمین که به کمر بندند (ج 2، ص 45)؛ وَرد: گل سرخ (مکرّر).وام واژههای عصر عباسی
آزاد: نوعی خرما (ج 2، ص 59)؛ آذریون: نوعی شقایق، بابونه، گل همیشهبهار (ج 8، ص 231)؛ أفزار: دیگافزار، ادویهی خوراک. امّا تنوخی (3، ج 2، ص 333) این واژه را به صورت مبزّر دربارهی برهی بریان شدهای به کار میبرد که بر آن ادویهی فراوان زدهاند. اسطوانة: استونه، ستون (ج 2، ص 351)؛ اسفیداج: سفیداب (ج 1، ص 298)؛ اسفیذباج: نوعی آش (ج 2، ص 299)؛ أکّار: کارگر کشاورز (ج 1، ص 3، 211، 330)؛ إهلیلَج: هلیله (شاید از یک شکل فارسی معرّب شده باشد و نه ازهلیلقا یا هلقای سریانی، ج 3، ص 36)؛ بخت:اقبال (ج 2، ص 96)؛ بذرقَ: بدرقه کردن (فارسی(؟)) (ج 2، ص 177)؛ برسام: سینهپهلو (فارسی (؟)) (ج 1، ص 205)؛ بزماورد: خوراکی از گوشت و تخممرغ به شکل ساندویج (ج 2، ص 322)؛ بلاذر: نوعی میوه که مالیخولیا آورد (ج 3، ص 39)؛ بلّوط: بلوط (ج 8، ص 124)؛ بنج: بنگ (دانه) (ج 3، ص 37)؛ بُندُق: فندق (از اصل یونانی یا سریانی، شاید از راه فارسی معرّب شده، ج 1، ص 198؛ ج 8، ص 124)؛ بیجادة» (جامهای بیجادی) بیجاده (ج 1، ص 39)؛ بیمارستان: بیمارستان، تیمارستان (ج 3، ص 16، 152؛ ج 8، ص 233)؛ تخت: دستگاه و اورنگ خلیفه (خدمت به تخت خلیفه، ج 2، ص 73)، دست لباس (تختهای جامههای فاخر، ج 2، ص 84)، صحنهی کوچک (این تخت و این اسطرلاب، ج 2، ص 325)؛ ترجمان: مترجم (ج 2، ص 361؛ ج 3، ص 105)؛ جام (ج 1، ص 39 و مکرّر)؛ جامة: بشقاب ته گود شیشهای، تُنگ و صراحی شراب (ج 1، ص 121 و مکرّر)؛ جاه: مقام (ج 1، ص 28 و مکرّر)، جلّنار: گلنار (ج 8، ص 231)؛ جلَنجبین: گلانگبین (ج 8، ص 233)؛ جَلُوزة: چلغوزه، بار درخت صنوبر (ج 2، ص 9)؛ جُندبادُستر: گند بیدستر (ج 2، ص 93)؛ جوارِشن: معجونی برای هضم غذا (ج 2، ص 1449؛ جوالق (جمعِ جَولق) جولق، پارچه پشمینی که از آن خورجین سازند (ج 1، ص 317)؛ جهبذ: حسابدار، صندوقدار، صرّاف (ج 1، ص 41، 73، 223؛ ج 2، ص 65، 138؛ ج3، ص 31؛ یتجهبذُ، ج 8، ص 38، 39، 40)؛ خان: کاروانسرا، مهمانخانه (ج 1، ص 344 و مکرّر)؛ خُرج: خرجین (ج 2، ص 81)؛ خردل (ج 1، ص 123؛ ج 8، ص 84)؛ خفتان (القراطق و الخفاتین): خفتان، لباسی که زیر زره پوشند (ج 3، ص 84)؛ خِیش: نوعی بادبزن سقفی (فارسی (؟)) (ج 1، ص 303 و مکرّر)؛ دانق: دانگ، یک ششم درهم، از پهلوی dâng؛ دانه، از پهلوی dânak (ج 1، ص 33؛ ج 2، ص 22، 40، 186؛ ج 3، ص 36، 111؛ ج 8، ص 41)؛ دابة: دایه. امّا، در این کتاب، نام ایرانی زنی است که دایهی خلیفه مکتفی بوده است (ج 3، ص 269؛ ج 8، ص 156)؛ دست (در روایات جاهلی هست، امّا در شعر آن زمان یافت نشد. این واژه معانی بسیار دارد و ما به آنچه در نشوارآمده بسنده میکنیم): سکوی آراسته یا جای بلندی که برای تشکیل مجلسی تدارک دیده میشد (ج 1، ص 69، 79؛ ج2، ص 34؛ ج 3، ص 154)؛ تختی یا کرسی بزرگی که معمولاً با پارچههای گران، و بیشتر دیبا میآراستند و امیران و بزرگان بر آن مینشستند. این دست، گویا گاهی از چندین قطعهی قابل حمل تشکیل میشد (ج 1، ص 309؛ دست طبری، ج 3، ص 106)، یک دست بازی (ج 2، ص 270)؛ دستنبو (ج 1، ص 301؛ ج 8، ص 253)؛ دستور: این واژه که خود چندین معنی دارد، در اینجا تنها در ترکیب دستورالختمة به معنی دفتر پایان کارهای حسابدار (الجهبذ) در آخر هر ماه آمده است (ج 8، ص 37)؛ دقل: دکل کشتی، امّا به نظر فرنکل (FRAENKEL 1962, P. 228)، از دقلای آرامی گرفته شده (ج 1، ص 201؛ ج 8، ص 207)؛ دولاب: چرخ چاه که برای آبکشی، گاه به کمک گاو (ج 3، ص 235)، و گاه با شتر (ج 8، ص 236) کار میکرده؛ رخّ: رخ در بازی شطرنج (ج 2، ص 271)؛ رستاق: روستا، بخش (ج 2، ص 184 و مکرّر)؛ رَوزنة: روزنه، سوراخ، هنوز در بغداد به آن رازونة میگویند (ج 1، ص 180)؛ رَوشن : بالکن (ج 1، ص 26، 69؛ ج 2، ص 279)؛ ریباس: ریواس (ج 2، ص 144)؛ زایَرجة: زایچه، موالید. شکل زایجة و زائجة نیز در عربی فراوان است. امّا شکل زایرجة را که از همه مشهورتر است و سه بار در اثر تنوخی آمده است (ج 2، ص 327 – 328)، مصحّف زایچهی فارسی میدانند؛ زبرجد: زبرجد، نوعی سنگ بهادار (topaze) که همه فارسی میدانند؛ شاید سامی باشد (ج 3، ص 18، 256)؛ زبیل: زنبیل، فرنکل (FRAENKEL 1962, p. 78) آن را بیشتر فارسی میداند تا آرامی (ج 8، ص 172)؛ زِرفِین: زُرفین، حلقه (ج 8، ص 252)؛ زلابیة: زلوبیا (فارسی (؟)) (ج 1، ص 207)؛ زلالی: زیلو (ج 3، ص 180)؛ زندقة: زندیق (= زندیک) بودن (ج 8، ص 267)؛ زوبین (جمع : زوبینات) (ج 1، ص 175)؛ سَبَج: شبه، سنگ سیاه بهادار obsidius)) (ج 2، ص 305)؛ سَفتج ( جمع: سفاتج): سفته (ج 1، ص 177 و مکرّر)؛ سَکباج: نوعی آش با گوشت و سرکه (ج 1، ص 180)؛ سُکُرّجة: سکرچه، اسکرچه، سکوره، بشقاب گود، پیاله، چمچه (ج 2، ص 188)؛ سَمید: شمذ، نان سفید. نمیدانیم که این واژه از ریشهی آرمی است یا یونانی و یا فارسی، (→FRAENKEL 1962, p. 32) (ج 2، ص 280؛ ج 3، ص 190)؛ شاکری: چاکر، مزدبگیر، مستخدم (ج 1، ص 181؛ ج 3، ص 259؛ ج 8، ص 261)؛ شِطرنجی: شطرنجباز (ج 1، ص 4)؛ شیرَج: روغن کنجد (ج 2، ص 9)؛ صکّ: چک (ج 1، ص 223، 347؛ ج 8، ص 35)؛ صنّاجة: چنگنواز (ج 2، ص 174)؛ صَنجات: در اینجا (ج 2، ص 127) سخن از شعبدهبازی است که صنجهها را در آب جوش ریخته با دست بیرون میآورد. پس شاید مراد سنجهای کوچک انگشتی (castagnette) باشد؛ صینی: سینی (ج 1، ص 297 و مکرّر)؛ طاجن: خوراکی مرکب از جگر و تخممرغ. فعل آن : طجّنَ، اسم مفعول : مطجَن (شاید از یونانی) (ج 3، ص 86)؛ طاس (ج 2، ص 173 و مکرّر) ؛ طباهَجة: طباهجه، تباهجه، تباهه (خوراکی مرکب از گوشت و تخممرغ و پیاز...) (ج 2، ص 195، 204؛ مُطَبهجة ج 3، ص 85)؛ طست : طشت (ج 1، ص 27؛ ج 2، ص 330؛ طشت ج 3، ص 112)؛ طَسق: بخشی از خراج، نوعی مالیات و دُزی آن را یونانی میداند (ج 8، ص 129)؛ طسوج: ناحیه، بخش (پهلوی : tasūk) (ج 8، ص 10)؛ طنجیر: دیگچه (ج 1، ص 118؛ ج 2، ص 126، 127)؛ طَیهوج: تیهو (ج 3ف ص 208)؛ فالوذج: پالودک، فالوده، نوعی شیرینی که با آرد و عسل میپختند (ج 1، ص 207؛ ج2، ص 128، ج 3، ص 76، 77)؛ فرسخ: فرسنگ (مکرّر)؛ فُستق: پسته (از ریشهی آرامی) (ج 1، ص 120، 198،251؛ ج 8، ص 124)؛ فَیروزج: فیروزه (ج 8، ص 255)؛ قهرمان، قهرمانة (جمع: قهارمة): پیشکار (ج 1، ص 242، 293؛ ج 2، ص 312؛ ج 8، ص 85)؛ کامَخ: کامه، خورشی با ادویهی تند، شیر و دوغ در هم جوشیده برای تحریک اشتها (ج 8، ص 139)؛ کدیة: گدائی (ج 3، ص 78)؛ کَرَی، اکتَریتُ بیتا: خانهای کرایه کردم (ج 8، ص 225 و مکرّر)؛ کُشتُبان: انگشتانه (ج 2، ص 128)؛ کَندوج: کندوک، خم بزرگ برای نگهداری غلّه (ج 8، ص 124)؛ کوسَج: کوسه، بیریش (ج 3ف ص 114)؛ کِیمخت: کیسهای چرمی که از پوست دباغی شدهی کپل اسب و خر سازند (بنگ را بسای، با شیرِ مادیان خمیر کن، در کیمخت بریز و به زن آویزان کن: دیگر آبستن نخواهد شد، ج 3، ص 37)؛ لُوزینج: لوزینه، هر شیرینی یا خوراکی که با مغز بادام پزند (ج 1، ص 120ف 123، 251)؛ مَهرَجان: جشن مهرگان (ج 8، ص 65، 246)؛ نارنج (ج 2، ص 364 و مکرّر)؛ نرد: تخته نرد؛ لُعَاب النرد: نردبازان (ج 1، ص 4 و مکرّر)؛ نسرین (ج 8، ص 231)؛ نُوشاذُر: نشادر (ج 3، ص 36)؛ نَیرنج (جمع : نیرنجات): جادو، افسون (ج 1، ص 7)؛ هاوَن (جمع: هواوین): هاون. جاحظ آورده است که مردی چنان عاشق هواوین شده بود که مجموعهای شامل 200 هاون گرد آورده بود (ج 2، ص 168).ما در این فهرست، بسیاری از واژهها را که برخی کسان از اصل فارسی دانستهاند (مانند حبّ، از خُمب یا خُنب؛ قبّة، از گنبد) و یا، به رغم اصرار معرّبنویسان، ریشهی بیگانهی آنها معروف است (مانند کافور) فرو نهادهایم. امّا، از طرف دیگر، چندین واژهی غیرایرانی را که به احتمال زیاد از طریق فارسی به عربی راه یافتهاند در فهرست آوردهایم.
نیز باید اعتراف کرد که اظهارنظر قاطع و نهایی دربارهی ریشهی همهی این واژهها، اگر ناممکن نباشد، کاری بسیار طولانی و دشوار خواهد بود.
پینوشتها:
1. این کتاب را شالجی در هشت جلد چاپ کرده که چهار جلد آن براساس نسخههای خطی موجود بوده و ما همین مقدار را موضوع این پژوهش قرار دادهایم. آن چهار جلد دیگر، همه از منابعی استخراج و گردآوری شدهاند که ما به جای خود بررسی کردهایم.
2. استاد دانشگاه تهران.
3. در گیلکی خُلوَز = خُل وضع به معنی «خُلوار» داریم. – ویراستار.
4. ابوعبدالله بَجکَم رائقی (وفا: رجب 329) امیر ترک که ابتدا در خدمت ماکان کاکی، از امرای دیالمه، بود سپس به خدمت مرداویج، مؤسس سلسلهی آل زیار، پیوست و، پس از قتل (323 هـ) او، به واسط رفت و به خدمت ابنرائق، حاکم واسط و بصره درآمد. چون ابن رائق از جانب خلیفهی عباسی منصب امیرالامرائی یافت، بجکم در خدمت او شحنهی بغداد شد. در سال 326، به فرمان خلیفه، امیرالامرای بغداد شد (دایرة المعارف فارسی، مصاحب، ذیل بجکم).
5. حرکات در اثر تنوخی وارد نشده و از نویسندهی مقاله است .
6. دستاهنج بیشتر محتمل است. – ویراستار.
آذرنوش (1)، آذرتاش، چالش میان فارسی و عربی، تهران 1385.
- (2)، راههای نفوذ فارسی در فرهنگ و زبان عرب جاهلی، تهران 1374.
- (3)، «واژههای فارسی در کتاب حکایة أبیالقاسم البغدادی»، یادنامهی دکتر احمد تفضلی، به کوشش علی اشرف صادقی، تهران 1379.
- (4)، «نمایشنامه در یک پرده و شاهکاری ناخواندنی از قرن چهارم هجری»، نشر دانش، ش 6 (1373)، ص 22 – 30.
- (5)، «ابومطهر ازدی»، دایرةالمعارف بزرگ اسلامی، ج 1، مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی، تهران 1367.
ابناثیر، الکامل فی التاریخ، بیروت 1979.
ابنمسکویه مسکویه.
ابوالفرج اصفهانی، الأغانی، دارالکتب قاهره [افست]، قاهره 1923.
ابوالمطهر أزدی حکایة أبی القاسم البغدادی.
ابوفِراس، دیوان، به کوشش عبدالرحمن مصطاوی، بیروت 2003.
ابونواس، دیوان، همراه با شرح حمزهی اصفهانی، ج 1-3، به کوشش واگنر، قاهره 1378 – 1408؛ ج 4، به کوشش شولر، قاهره 1982/1402.
ابوهلال عسکری، التلخیص، دمشق 1969.
ادیب نطنزی، بدیعالزمان، المرقاة، به کوشش سیدجعفر سجادی، تهران، 1346.
اَدّی شیر، معجم الألفاظ الفارسیّة المعرّبة، بیروت 1990.
اسدی طوسی، احمدبن علی، لغت فرس، به کوشش فتحالله مجتبائی و علیاشرف صادقی، تهران 1365.
برهان قاطع، به کوشش محمدمعین، تهران 1357.
البلغة فی اللغة، یعقوب بن احمدقاری، به کوشش مجتبی مینوی و فیروز حریرچی، تهران 1355.
بیرونی، ابوریحان، الجماهر فی الجواهر، به کوشش یوسف الهادی، تهران، 1374.
بیهقی، ابوالفضل، تاریخ بیهقی، به کوشش علیاکبر فیاض، مشهد، 1324.
تنوخی (1)، ابوعلی المحسّن، الفرج بعد الشدة، 4 جلد، به کوشش عبّود الشالجی، بیروت 1978.
- (2)، فرج بعداز شدت، ترجمهی حسنبن اسعد دهستانی، به کوشش اسماعیل حاکمی، تهران 1363 – 1364.
- (3)، نِشوارُالمُحاضَرة...، به کوشش عبّود الشالجی، ج 1 و 2: بیروت 1971؛ ج 3: بیروت 1972, ج 8: بیروت 1973.
الجاحظ، البخلاء، به کوشش طه الحاجری، قاهره 1958.
حکایة أبی القاسم البغدادی، تألیف المطهّر الأزدی، هیدالبرگ 1902.
دایرة المعارف بزرگ اسلامی، مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی، زیرنظر موسوی بجنوردی، تهران 1367.
دهستانی، حسنبناحمد تنوخی (2).
روذرآوری مسکویه.
شابشتی، الدّیارات، به کوشش کورکیس عواد، بغداد 1966.
شفیعی کدکنی صابی.
الصابی، محمد غرس النعمة.
صابی، ابوالحسن هلال، رسومدار الخلافة، به کوشش میخائیل عواد، بغداد 1964؛ ترجمهی فاسی، شفیعی کدکنی، تهران 1346.
صادقی، علیاشرف، «لغات فارسی کتاب التلخیص ابوهلال عسکری». مجلهی زبانشناسی، سال 4 (1366)، ش 1 و 2، ص 26 و 56.
غرس النّعمة، ابوالحسن محمد الصابی، الهفوات النادرة، دمشق 1967.
قاضیخان بدر محمد، دستور الإخوان، به کوشش سعید نجفی اسداللهی، تهران 1349.
لغتنامهی دهخدا (دورهی جدید)، مؤسسهی انتشارات و چاپ دانشگاه تهران و مؤسسهی لغتنامهی دهخدا، تهران 1377.
مساح، رضوان، «کلمههای معرّب در البلغة»، مجلهی زبانشناسی، ش 2 (1383)، ص 82 – 87.
مسکویه، ابوعلی، تجارب الأمم، به کوشش ابوالقاسم امامی، تهران 1380، جز 7؛ ظهیرالدین روذرآوری، ذیل تجارب الأمم (حوادث 369 – 389ق).
یعقوب بن احمد قاری البلغه.
Dozy, R. (1881), Suppié mentaux dictionnaires arabes, Leyde, Brill.
FRAENKEL, S. F. (1962), Die aramïschen Fremdewö
JEffERY, A. (1938), The Foreign Vocabulary of the Qur’an, Baroda.
MACKENZIE, D. N. (1971), A Concise Pahlavi Dictionary, London.
MAϥϥi, M . (2003), “New Persian Glosses in East Syriac Texts of the Eighth to Tenth Centuries”, Persian Origins – Early Ju daeo – Persian and the Emergence of the New Persian…, ed. By Ludwig PAUL, Wiesbaden, pp. 111-145.
منبع مقاله :
نامهی فرهنگستان، زمستان 86، شمارهی 36، ص 84 – 67