نویسنده: دکتر محمد اصغری (1)
نسبت نقد و فلسفه و تمایز نقد دوران مدرن و وضع پست مدرن
اشاره
پس از ظهور خودآگاهی و عقل خود انتقاد در فلسفهی روشنگری، نقد در فلسفههای پست مدرن تحول اساسی دیگری یافت و آن شکلگیری نقدِ نقد و لزوم توجه به حاشیه و دیگری است. البته این به معنای بازگشت فلسفههای پست مدرن به پیش از خودآگاهی و خودانتقادی نیست، بلکه نشان دهندهی به فعلیت رسیدن ظرفیتهای نهفته تفکر ذاتاً نقاد مدرن است. متن حاضر با تبیین ماهیت نقد و رابطهی آن با فلسفه به تمایز نقد در فلسفههای پست مدرن و مدرن اشاره نموده است.***
واژهی «نقد» (criticism) در زبان انگلیسی از واژهی فرانسوی critique گرفته شده و آن نیز از ریشهی لاتینی criticus اخذ شده که به معنای «قضاوت کردن» است و ریشهی یونانی آن نیز kritikos بوده که آن هم به معنای «داوری و حکم دربارهی گزارهای» است و حتی یکی از دوستان سقراط در محاورات افلاطون کریتو (crito) نام دارد. در زبان فارسی «نقد» معمولاً به معنای «جداکردن سره از ناسره» یا «جداکردن محاسن و معایب یک مطلب» است. اما آنچه معمولاً به عنوان معنای اصلی «نقد» در اذهان مردم وجود دارد قضاوت و داوری به منظور نشان دادن کاستیهای یک جمله، نظریه یا مطلب است. این عامترین معنای «نقد» است. اگر از این منظر به آن بنگریم خواهیم دید که نه تنها فلسفه بلکه تقریباً تمامی علوم در داخل دایرهی بزرگ نقد قرار میگیرند. بنابراین، تاریخ «نقد» قدمتی طولانی به درازای تاریخ تفکر و علوم بشری دارد. اگر ارسطو گفته که انسان حیوان ناطلق است، میتوان گفت «انسان حیوان نقاد» است. اما این تعریف از نقد به همان اندازه محل بحث است که «انسان حیوان ناطق استِ» ارسطو. این برداشت از «نقد» برای عقل سلیم همهی آدمیان امری شهودی و بدیهی است. اما قصد ما در اینجا بررسی رابطهی «نقد» با سایر علوم نیست، بلکه تأمل در ماهیت «نقد» و نشان دادن رابطهی آن با فلسفه هدف ماست.
گاهی بین فلسفه و «نقد» رابطهی منطقی تساوی و عموم خصوص مطلق ترسیم میشود و گفته میشود که «نقد» با فلسفه رابطهی تساوی دارد و گاهی نیز میگویند «نقد» عامتر از فلسفه بوده و دایرهی آن سایر علوم را نیز دربردارد. گاهی نیز «نقد» را معادل خودانتقادی خود عقل تعریف میکنند. این معنای اخیر نیز بیشتر یک تعریف فلسفی است تا تعریف منطقی. برای فهم ماهیت «نقد» باید یک گام به عقب برگشت و در خود «نقد» تأمل کرد، هرچند بعداً میتوان نتیجهی این تأمل را نیز در افقی دیگر نقد کرد.
1
«نقد» در کنار توصیف، تحلیل، شهود، تجزیه و ترکیب، پیشبینی و یادآوری، خصلت و توانش خاص تفکر بشری است. تمایز بین قدرت نقد کردن و سایر توانشهای تفکر تمایزی صرفاً مکانیکی و صوری خواهد بود. قدر مسلم این است که در «نقد» سایر امکانهای تفکر و عقل دست به دست هم میدهند تا منتقد یا نقاد بتواند افقی را در بین سایر افقهای یک اندیشه یا نظریه بگشاید. به این معنا «نقد» عین تفکر است اما در افقی فراتر از افقهای دیگر فکری در فرهنگ بشری قرار میدهد به صورت «نقاد» پدیدار میشود. این خصلت به استعلاروی «نقد» رویدادی است که فلسفه نیز در سهم خود با آن مواجه میشود.پیکان «نقد» به سوی هر چیزی یا هرکسی نشانه میرود و همانطور که هوسرل با الهام از برنتانو خصلت قصدی آگاهی را نشان میدهد باید ما نیز با الهام از هوسرل خصلت «نشانهروی نقد» را در تمامی وجوه و کاربردهای مختلفش نشان دهیم. این خصلت ماهوی «نقد» همواره منتقد را به سمت امور مختلف اعم از علوم یا پدیدههای فرهنگی یا تاریخی میکشاند. اگر این نوک تیز پیکان به سوی موضوعات فلسفی (مثل جهان، خدا، انسان، نفس، آگاهی و غیره گسیل شود در این صورت «نقد» لباس فلسفی به تن کرده و در قالب نقد فلسفی نمایان خواهد شد. این امر در مورد سایر علوم نیز صادق است. برای مثال اگر این «نقد» نگاه تیز و برنده خود را به سمت هنر و آثار هنر معطوف سازد گریزی و گریزی از تبدیل شدن به نقد هنری در اشکال مختلف آن نخواهد داشت.
اما این خصلت «نشانهروی نقد» همیشه آمیخته به خواستها، امیال، نگرشها و قصد و غرضهای منتقد در بستر بزرگی به نام زیست جهان یا جهان زندگی است. نقطهی آغاز و نقطهی پایان هر نقدی «جهان زندگی» است. این جهان میتواند در لایهی سیاسی آن باشد یا در لایهی علمی یا هر لایهی دیگر. نباید فراموش کرد به همان اندازه که منتقد در زیست جهان خود به نقد جهان زندگی خویش اهتمام میورزد، به همان اندازه نیز از جانب سایر افراد در این جهان در فشار است. هر نقدی با نقدی دیگر پاسخ داده میشود و این رابطهی دیالکتیکی نقدها در نهایت معنایی به جهان زندگی میدهند که مصالح اولیهی آن توسط منتقد از خود زندگی روزمره تهیه شده است. این منتقد خواه افلاطون باشد، خواه کانت، خواه هایدگر، خواه رورتی.
بنابراین، منتقد به یک معنا همان فیلسوف است و فیلسوف نیز به یک معنا منتقد است. پس فلسفه همان «نقد» است در وجهی و «نقد» همان فلسفه است در وجهی دیگر. در وهلهی اول به نظر میرسد که اگر منتقد را کسی بدانیم که یکی از مهمترین امکانهای تفکر خود یعنی نقد کردن را با اراده و اتخاذ رویکردهای حاصل از جهان زندگی خود پرورش داده و برای کشف حیطهای از حیطههای بیکران حقیقت پیشقدم میشود تا حقیقت را در بستر جهان زندگی مردمانش روشن کند، آنگاه نباید فرق چندانی بین فیلسوف و بین «نقد» و فلسفه گذاشت. اما فیلسوف چه در جهان اسلام و چه در غرب یا شرق، گریز و گزیری از نظامسازی ندارد، حال آنکه منتقد پایبند نظامسازی خاصی نیست.
ظهور تفکری ذاتاً نقاد در صورتی ممکن است که بستر برای تضارب آرا و دیدگاهها از جانب افراد جامعه مهیا باشد. به سخن دیگر، اندیشهی انتقادی زمانی پدیدار میشود که در افق بیپایان جهان زندگی ما رویکردها، نظامهای فلسفی، ارزشها و نظریهها در مواجهه با یکدیگر قرار گیرند. ماحصل چیزی نخواهد بود جز تفکری که انتقاد به ماهیت آن رخنه کرده است. حال اگر چنین وصفی در مورد فلسفه صادق باشد پیدایش فلسفهی انتقادی امر حتمی خواهد بود.
2
معمولاً عصر روشنگری را عصر نقد، فلسفهی انتقادی یا نقدی و خردورزی مینامند و شعار «جسارت آن را داشته باش تا فهم خود را به کارگیری» کانت تبلور نقد به معنای مدرن کلمه است که عصر روشنگری در تمامی شئون زندگی بشر در آن دوره به آن دعوت میکرد. درست است که تفکر انتقادی عصر روشنگری واکنشی به تفکر دینی زمانه بوده ولی اکنون این واکنش و واکنشهای مشابه در طول تاریخ فلسفه بارها تکرار شده و لذا از تالس تا رورتی (2007) این تفکر انتقادی امتداد یافته است. اما چون فلسفه در عصر روشنگری رسالت بزرگ «نقد» دیدگاههای پیشینیان را در افق جهان زندگی خود برگزیده (به ناچار) صفت «انتقادی» را به دنبال خود به یدک میکشند. نوک تیز این پیکان به سوی معرفت بشری نشانه رفته و کانت درخشانترین نماد این تفکر انتقادی است. اما فرزندان کانت مثل هگل و نیچه و کیرکگور چنان با چاقوی تیز عقل معرفت بشری را تراش دادند که تقریباً از معرفت بشری به عنوان منبع کشف حقیقت چیزی نماند و عقل نیز ساییده شد. عقل از کرسی محکمه و قضاوت به پایین کشیده شد و امکانهای دیگر بشری مثل احساسات و عواطف و ذوق هنری از چنبرهی عقل خارج شدند و برای خود در فرهنگ قرن بیستم جا باز کردند. در عصر روشنگری عقل چنان مقام والایی کسب کرد که جایی برای اندیشهی دینی باقی نماند و سرنوشت عقل در عصر حاضر به ویژه در اواخر قرن بیستم به جایی رسید که فیلسوفان پست مدرن همان کاری را با عقل کردند که عقل در عصر روشنگری با تفکر دینی کرده بود. ظهور تفکر انتقادی در بین فیلسوفان و متفکران پست مدرن ثمرات زیادی را به ارمغان آورد که روزگاری تفکر عقلگرایی مدرن در ایجاد و پیدایش آن ثمرات کوشش زیادی کرده بود. عقلستیزی، ماهیتستیزی، ضد نظامسازی، ضدواقعیتگرایی، رد روایتهای کلان مثل مارکسیسم یا کانتیسم و غیره. به سخن دیگر، هرآنچه را فیلسوفان مدرن با کمک عقل رشته بودند، فیلسوفان پست مدرن با کمک سایر امکانهای بشری (امیال، عواطف، قوهی خیال و ذوق و غیره) پنبه کردند. فلسفه هر چند در عصر پست مدرن به پایان نرسیده ولی در کنار سایر علوم- نه داور یا مادر علوم- فروتنانه به حیات خود ادامه میدهد و امروزه فلسفه در عصر پست مدرن هیچ گریز و گزیری از یافتههای علوم چه در ساحت جهان طبیعت، چه در جهان علوم انسانی ندارد و توگویی تقدیر آن همین است که با سایر رشتههای علوم دیالوگ داشته باشد.3
نقد در فلسفهی پست مدرن صرفاً ایضاح کنندهی امور نیست، بلکه شیوهای از زیست انسان معاصر است و انسان معاصر با نقد خود نمیکوشد روایت کلانی را جایگزین روایت کلان دیگری کند. او قصد تأسیس نظام فکری خاصی را در سر نمیپروراند تا همه از او اطاعت کنند. او میکوشد با ابزاری به نام «نقد» گنبد آهنین روایتهای کلان را بشکند تا روایتهای خرد نیز سهم خود را در کنار روایتهای دیگر ایفا کنند.«نقد» ریشه در نفس آدمی نیز دارد؛ برای مثال افلاطون هماهنگی اجزای نفس و ایجاد تعادل در نفس را با تمثیل ارابه و اسبها بیان کرده و نشان میدهد که هر کدام از اجزای نفس با «نقد» یکدیگر میتوانند تعادل را برقرار سازند و بدون آن تعادل، معنا در زندگی ما شکل نمیگیرد. هرچند افلاطون، ارزش بیشتری به عقل میدهد. در عصر حاضر دیگر خبری از تبعیت «نقد» پست مدرن از عقل محض روشنگری نیست. جهان زندگی عصر پست مدرن همواره تابع خواستها و امیال مختلف انسانی است که عقل او توان مقابله با آن را ندارد و نمیتواند داشته باشد. امروزه منتقد بدون غرض وجود ندارد و این اغراض نه از عقل محض بشری بلکه برخاسته از چشمهی جوشان جهانِ زندگی فرد پستمدرن است. مفید یا مضر بودن «نقد» بستگی تامی دارد به اینکه آیا اجماعی بر سر هدف یا غرض برخاسته از جهان زندگی در جامعهی معاصر وجود دارد یا نه؟
در قرن بیستم و بیست و یکم هنوز هستند متفکرانی که آرمان عصر روشنگری را میپذیرند و «نقد» خود را معطوف به آن آرمان میسازند. اما به طور کلی چنین افرادی در مقابل منتقدانشان در اقلیت بسیار کوچکی قرار دارند و عمدتاً مخالفان سرسخت پست مدرنیسم محسوب میشوند. پست مدرنیستهایی مثل رورتی و دریدا و دیگران نقدهای مدرنیستها را نقد میکنند به این دلیل که نقد آنها به تأسیس نظامی کمک کرده که هم باعث طرد امور ارزشی و اخلاقی از زندگی بشر شده و هم تبعات اجتماعی و سیاسی و حتی زیست محیطی داشته است. رورتی با توسل به دیدگاههای پراگماتیستی، ابداع آیندهای بهتر برای زندگی همراه با همبستگی (solidarity) انسانی را بهترین جایگزین برای آرمان شهری عصر روشنگری دورهی کانتی میداند. البته در «نقد» عصر روشنگری صراحتاً میگوید که عصر روشنگری دو پروژه داشت: پروژهی فلسفی که میخواست یک جامعهی ارمانی بر اساس فرامین عقل محض را تأسیس نماید و پروژهی سیاسی که به دنبال ایجاد جوامع دموکراتیک بود. او میگوید که پروژهی اول شکست خورده است ولی پروژهی دوم آهسته و با کندی پیش رفته و وظیفهی ما این است که به آن سرعت ببخشیم. البته تمایز قائل شدن بین «نقد» پست مدرن و سایر نقدهای معاصر مثل نقد پراگماتیستی یا پدیدارشناسی و هرمنوتیکی آسان نیست. چرا؟ چون پراگماتیسم، هرمنوتیک، پدیدارشناسی، مکتب فرانکفورت و غیره همگی در ارزیابی انتقادی اصول و مبانی مدرنیته متفقالقول هستند، هرچند روش آنها متفاوت بوده است. برای نمونه وقتی دیویی کار فیلسوف را نقدِ نقدهای سنت فلسفی تعریف میکند، مستقیماً در کنار افراد معاصری مثل رورتی و دریدا قرار میگیرد. اما وقتی گادامر فهم بشری را امری زبانی و زمانی میداند، در مقابل تفکر دکارتی و کانتی قرار میگیرد که عنصر زمان و زبان را تقریباً به حاشیه رانده بود. یا تبارشناسی فوکو که ریشه در تبارشناسی نیچه دارد، به مثابه «نقد» مدرنیته و انسان مدرن میکوشد امر تاریخی و پیشامدی را بر امر فراتاریخی یا فطری ارجحیت بخشد. به همین دلیل نیز مفاهیمی را که فراتاریخی تلقی میشدند مانند عقل، حقیقت و غیره رد کرده و با روش تبارشناسی که خود نوعی «نقد» است، ریشه و بستری را که این مفاهیم وجودشان را مدیون آن هستند واکاوی میکند و نشان میدهد که این نوع مفاهیم از آسمان به زمین نیامدهاند بلکه از دل خاک این جهان روییدهاند.
بنابراین میتوان به طور اجمال گفت که «نقد» پست مدرن چند ویژگی دارد که غالباً مکتبهای فلسفی معاصر (مثل پدیدارشناسی، هرمنوتیک، اگزیستانسیالیسم، مکتب فرانکفورت و پراگماتیسم) با کمی جرح و تعدیل واجد آنها نیز هستند: تاریخیگرایی و گنجاندن فلسفه و ادعاهای فلسفی در بستر تاریخ از ویژگیهای بارزی است که اندیشهی فوکو و رورتی از شاخصترین نمونههای این نوع تفکر هستند. علاوه بر این ویژگی، توجه به امر اجتماعی و فرهنگی در «نقد» پست مدرن از دیگر اوصاف چنین نقدی محسوب میشود که به بهترنی وجه در مکتب فرانکفورت و پراگماتیسم و فیلسوفانی مانند دیویی متبلور شدهاند و در نهایت دوری از نظامسازی و تمامیتطلبی خصلت دیگری است که نمیتوان آن را تنها به یک مکتب محدود ساخت و میتوان آن را وجه مشترک غالب مکاتب مذکور دانست.
به طور کلی فیلسوفان در فلسفههای معاصر «نقد» خود را با اموری عجین ساختهاند که در ساختار فکری هگل و مارکس در حاشیه بودند. اگر میبینیم فوکو را فیلسوف حاشیهها نامیدهاند، درستی این ادعا ثابت میشود و همچنین اگر میبینیم فیلسوفی مثل لویناس ادعا میکند که فلسفهی غرب نوعی امپریالیسم است که دیگری (other) را در دل خود یا من (ego) زندانی کرده و سرکوب نموده، باز هم مهر تأیید دیگری برای این مسئله است که دیگری تا قرن بیستم در فلسفهی غرب در حاشیه بوده است. اگر هوسرل و هایدگر و مرلوپونتی با رویکرد پدیدارشناسانهیشان مسئلهی انسان را در زیستجهانش تفسیر میکنند، باز هم در حاشیه بودن زیست جهان در عصر مدرن و روشنگری بیشتر برجسته میشود. حال چرا وضع چنین بوده، پاسخ دادن به آن خود فرصت و مجال دیگری میطلبد. اما به طور کلی میتوان گفت که نقد در عصر کنونی که گاهی به عصر پست مدرن معروف شده به طرق مختلفی مدافع دیگری در برابر من بوده است. اگر امروز میبینیم که مسائل حقوق بشری بیش از سایر مسائل در سطح روابط بینالملل مطرح میشود، یک دلیلش همین توجه به دیگری است که هم در سنت غربی و هم در سنت شرقی به حاشیه رانده شده است.
اگر «نقد» در دورهی مدرن به دنبال تأسیس و پایهگذاری یک نظام و ساختار عقلانی یا علمی بوده اکنون خود این «نقد»، «نقد» میشود. اکنون عصر «نقدِ نقد» است تا نشان داده شود که چه چیزی یا چه چیزهایی یا چه کسانی در گذشته به حاشیه رانده شدهاند و الآن باید چه کرد. «نقدِ نقد» پستمدرن در پی نظامساز نیست، در پی عرضهی دکترینی برای علوم دیگر هم نیست، رسالت آن دعوت به اشتراک اندیشهها در شبکهی پیچیدهی روابط انسانی است. فرهنگ بزرگ معاصر لحاظ بزرگ رنگارنگی است که هیچ اندیشهای حق ندارد ادعا کند که او پارچهی آن را تهیه کرده و او بافندهی نهایی است.
ارزیابی مجدد «نقد» در اشکال مختلف در قالب دیدگاههای فیلسوفانی مثل هایدگر و دریدا به صورت «نقد» متافیزیک غرب به مثابه سنت هستی- خداشناختی، الهامبخش فیلسوفان پست مدرن بعدی مثل لیوتار، رورتی و برخی فمنیستهای پست مدرن شده است. امروزه تقریباً معنای فلسفه نزد متفکران معاصر تغییر بنیادی یافته است. زمانی که افلاطون و ارسطو در یونان باستان با کمک ابزاری به نام «نقد» راه را برای نظام فلسفیشان مهیا کردند، اکنون نقد آن نقدهای گذشتگان ابزاری به دست معاصرین داده تا ساختمان فلسفه را از نو بازسازی کنند، ولی این بازسازی اهدافی غیر از اهداف پیشینیان را دنبال میکنند. امروز فلسفه دیگر ملکهی علوم نیست، بلکه در کنار علوم به گفت و گو با آنها نشسته است. نگاه فلسفه رو به آسمان نیست، رو به افقهای شرقی و غربی است و لاجرم اندیشهی فلسفی نیز دیگر طولی نیست بلکه عرضی است. این دگردیسی بنیادی در عالم فلسفه محصول چیزی نیست جز «نقدِ نقد».
پینوشتها:
1- عضو هیئت علمی گروه فلسفهی دانشگاه تبریز.
منبع مقاله :ماهنامه فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه، شماره 86 و 87، مهر و آبان ماه 1394