دل نوشته(1)
«تو میآیی»
سلام به شعبان؛ ماهی که ستارهها همگی بر مدارش چشم دوختهاند و در این قصهی دنباله دار سوختهاند.
و سلام بر تو و نجات سبزی که در تو جاری است.
سلام بر تو و مهربانیات.
سلام بر تو که ذرات با تو در تکاپویند کرات، مدار تو را در جستجویند.
سلام بر تو و بغضهای نشکفته و شکفتهات.
سلام بر تو و موزونی گامهایت که جان هر چه موسیقی است.
میخواهم نگاهم را در زلال نگاهت جلادهم و سلامهای دست اوّل ستارگان را تقدیم تو کنم.
تو را میخوانم؛ به زبان پرندههای بهار آور هستی و ترانه ساز رودهای وسوسهانگیز.
تو میآیی؛ در مرده سالی باغها، از لابه لای انبوه باغها.
تو میآیی؛ از سمت دهکدهای آسمانی به سمت تالارهای درختان شرقی و ابدیت را به خویش پیوند میزنی.
تو میآیی تا صبح زنده شود و در سایه سار چشمهای تو به اشراق برسد.
ای مهربانی که چشمان تو شرحی بر نهج البلاغه است و دستان تو شرحی بر صحیفهی سجادیّه.
میآیی و رودها به احترام تو از جا بر میخیزند. میآیی و ابرهای مهربانی را در زمین میتکانی و سیب سرخ ایمان را در آسمان. میآیی؛ درست رأس ساعت ستارهها.
ای بهانهی هر چه زیبایی؛ تو را میخواهم، به ازای آن که در پای تو افتم.
نگاه شرقی را بر تاریکی بگستران که جهان به فراوانی عدالت چشم دوخته است و تاریخ، در بیکرانگی نامت.
تو میآیی و در آن ساعت موعود میدانم که آونگ شب و روز از غم تکرار میافتد.
رأس ساعت ظهور
یک، دو، سه، و عقربهی هستی، در جستجوی تو مدتهاست که بر مدار عشق، پرسه میزند. تمام ساعات، آهنگ دلنشینِ ظهری دلانگیز را انتظار میکشند و تمام دقایق، به تو اشاره میکنند.... و هنوز عقربهها میچرخد و کسی نمیداند که این سرگردانی ممتد، کی تمام خواهد شد؟! ای مرکز پرگار هستی! با من بگو، چند بار دیگر باید دور دنیای غربت خود بچرخم تا حضور آسمانی ات مرا در بر بگیرد؟! چند دور؟! با من بگو! وسعت این همه اندوهِ بی تو بودن را، تا چند بشمارم که در حجم کوچک این اعداد حقیر، به شماره آید؟! تا چند؟!
یک، دو، سه ... . ای کاش دستی ـ به وسعت آسمانها ـ میآمد و به راحتیِ تنظیم یک ساعت، عقربهی هستی را میچرخاند و آن گاه با نواختن «دوازده» ضربهی دلنشین، تو ـ مشرقیترین خورشید ـ درست رأس ساعت ظهور، از پشت ابرهای غیبت، طلوع میکردی و دنیا را در هُرم نفسهایت، ذوب!
ای سبزترین فصل گمشده در ذهن تاریخ! با من بگو! بی تو، دنیا، چند فصل دیگر را باید در حجم زمستانی خود مچاله شود و چند پاییز را به تجربه بنشیند؟!
برگرد! تا جهان، طعم خوش مهربانی را با تمام وجود احساس کند که مدّتهاست زمین ـ چون مادری عزادار ـ با دلی زخمی، فقدان احساس و عاطفه را به سوگ نشسته است!
لحظهها، غریبانه، پایان کابوس تنهایی را انتظار میکشند و روزها، در نهایت کسالت و ناخوشی، جادهی طولانی غیبت را در جستجوی تو، قدم میزنند. و من خوب میدانم که تو خود، تا چه اندازه، دقیقه شمار لحظهی موعودی و چشمهایت، تا چه حد ـ نگران ـ آیندهی انسان را به تماشا نشسته است. که بی شک، تو عاشقتر از ما، مشتاق ظهوری.
ای قیامت عظمای وعده داده شده! من با تمام وجود، لحظهها، دقیقهها و ثانیههای عمرم را به انتظار نشستهام تا صدای دلنشین محمّدیات صلیاللهعلیهوآلهوسلم را که ـ آسمانها را خواهد لرزاند، بشنوم!
یقین دارم که وعدهی خدا حتمی است و تو، یک روز، در یک جمعهی دلپذیر، اتفاق میافتی!
وقتی که تو بیایی
وقتی که قرار شد تو بیایی تا غبار غربت را از آیینه دلها بزدایی، دل زمین بهاری شد و آسمان قول داد تا در بهار دیدار تو ببارد. ولی امروز، زمین را شاهدیم که پیشانیاش چروک برداشته و طبیعت، رویش خویش را فراموش کرده است و چشمان آسمان کویریاند.
حالا کیست که بر دل زخم خورده و پیشانی چروک برداشته زمین مرهم نهد؟
کیست که به مردابها، جانی دوباره بخشد و شوق رویش را دوباره به طبیعت باز گرداند؟
ای روح آفرینش! التهاب زمین،دست نوازش تو را میطلبد؛ آنان که از فنا میگریزند، باید به تو بیاندیشند. ای تولّد حیات! هر بامدادان، آنگاه که غنچهها پلک میزنند؛ نسترنها سراغ تو را از نسیم میگیرند و دیدگان، هر غروب آدینه، نهایت امید را میکاوند، ولی در بازگشت، ارمغانی جز شبنم اشک ندارند.
بیا که با آمدنت، پرندگان مهاجر دیگر سفر نمیکنند و حقیقت، اینگونه گوشهنشین خرابهها نمیشود.
بیا که بیدها، بی تو مجنونند و در نغمههای بلبلان، دیگر شوری نیست.
بیا که آمدنت، تقدیر همه خوبیها و ظهورت، اوج زیباییهاست.
دوازده قرن است که زمین، از تب دیدار تو دور خودش میگردد.
دوازدهقرن است که پنجرهقلبمان را به سمت آدینه میگشاییم؛ شاید که باد صبا خبر از آمدنت دهد.
تا کی تاب آوریم روزگار بیمهر را؟ این همه استغاثه و شکیب کم نیست؟ نمیدانم انتظارمان را در کدامین زمان فرا میخوانی؟
هیچ میدانی که من برایت همه دریاها را گریه کردهام و همه امیدم را به انتظارت نشستهام؟
من در ایستگاه زمان، زیر سقف انتظار میایستم، تا تو بیایی.
آه! میترسم روزی بیایی که من در بستر سرد خاک آرمیده باشم و روزگار، در خواب تردید، تو را از یاد برده باشد.
ای سرمایه خدا! شتاب کن تا شمع وجود ما بیحضور تو خاموش نشود و نهال انسان در قحط سال ایمان نخشکد.
میدانم روزی خواهی آمد که کالای هوی و هوس پرمشتری است و خرابآباد دنیا، پر از دلفریبیهای سرابگونه است و دوزخ، بازارش از همیشه روزگار گرمتر است.
ای آخرین امید! دلسوختگان راهت، هر صبح جمعه، بر سجاده نیاز، نماز انتظار میخوانند و با ندبههایت ناله سر میدهند. به امید آنکه فرجت از راه رسد و تو بیایی و خستگی را از تنهای ناتوانشان بتکانی.
گذشت، هزار قرن غریبی؛ بیا ای امام رهایی!
ظهور کن، آقا!
دلتنگی سراغم را میگیرد؛ وقتی عطر انتظار، وجودم را احاطه میکند. اشکها مشتاقانه از دیدگانم فرو میریزد؛ آن دم که بوی جمعه میآید و بُغضی بیمحابا راه گلویم را میبندد.
آقاجان! آرزو دارم که بیایی و به تمامِ دلواپسیهایم پایان دهی! کی خواهی آمد؟
کی چشمهای مرا به دیدار چهره دلآرایت روشن میکنی؟
مولاجان! چشم انتظارم تا بیایی و غنچههای انتظارم را با ظهورت شکوفا کنی.
آه! از ثانیههای بیتو.
مهدیجان! سالهاست چشم به مشرق ظهورت دوختهام، تا ظهور خورشیدِ جمالت را به نظاره نشینم و از بوستان کلامت، یاسهای رستگاری بچینم.
مولاجان! بغضها شکستهام که عهد نشکنم و از هم پیمانانِ تو باشم.
عمری در طلبت، بیقراری کردهام، شب زندهداری کردهام، و چون پروانهای، تمام دقایق هجرانم را با طواف به گِرداگِرد شمعِ نگاهت سپری کردهام.
مولای من! دریایی از شوق، در چشمانم جاری است و پنجرهای از جنس نور، رو به چشمانداز آمدنت باز است.
دلشکسته بر سر راهت نشستهام و از علایق دنیایی گسستهام، تا با تو، ای ناخدایِ زورق عشق! پیمانی به رنگ صداقت ببندم.
تمنّای وصال را از نگاهم و تولایِ جمالِ دلاویزت را از سوزِ آهم، نظاره کن! بیتو، چون سبویی تهی و رودی خشکیدهام.
بیا، ای التیام بخش قلبهای دردمند!
پیش از آنکه خاکستری زیر شعلههای عشقِ تو شوم، ظهور کن آقا!
ما حلقه اگر بر درِ مقصود زدیم از بندگی حضرت معبود زدیم این الفت ما به دوست، امروزی نیست یک عمر، دم از «مهدی موعود» زدیم.