«تو می‏آیی»

سلام به شعبان؛ ماهی که ستاره‏ها همگی بر مدارش چشم دوخته‏اند و در این قصه‏ی دنباله دار سوخته‏اند. و سلام بر تو و نجات سبزی که در تو جاری است. سلام بر تو و مهربانی‏ات. سلام بر تو که ذرات با تو در تکاپویند کرات، مدار تو را در جستجویند. سلام بر تو و بغض‏های نشکفته و شکفته‏ات.
شنبه، 26 مرداد 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
«تو می‏آیی»
دل نوشته(1)
دل نوشته(1)

«تو می‏آیی»

محمّدکامرانی اقدام
سلام به شعبان؛ ماهی که ستاره‏ها همگی بر مدارش چشم دوخته‏اند و در این قصه‏ی دنباله دار سوخته‏اند.
و سلام بر تو و نجات سبزی که در تو جاری است.
سلام بر تو و مهربانی‏ات.
سلام بر تو که ذرات با تو در تکاپویند کرات، مدار تو را در جستجویند.
سلام بر تو و بغض‏های نشکفته و شکفته‏ات.
سلام بر تو و موزونی گام‏هایت که جان هر چه موسیقی است.
می‏خواهم نگاهم را در زلال نگاهت جلادهم و سلام‏های دست اوّل ستارگان را تقدیم تو کنم.
تو را می‏خوانم؛ به زبان پرنده‏های بهار آور هستی و ترانه ساز رودهای وسوسه‏انگیز.
تو می‏آیی؛ در مرده سالی باغ‏ها، از لابه لای انبوه باغ‏ها.
تو می‏آیی؛ از سمت دهکده‏ای آسمانی به سمت تالارهای درختان شرقی و ابدیت را به خویش پیوند می‏زنی.
تو می‏آیی تا صبح زنده شود و در سایه سار چشم‏های تو به اشراق برسد.
ای مهربانی که چشمان تو شرحی بر نهج البلاغه است و دستان تو شرحی بر صحیفه‏ی سجادیّه.
می‏آیی و رودها به احترام تو از جا بر می‏خیزند. می‏آیی و ابرهای مهربانی را در زمین می‏تکانی و سیب سرخ ایمان را در آسمان. می‏آیی؛ درست رأس ساعت ستاره‏ها.
ای بهانه‏ی هر چه زیبایی؛ تو را می‏خواهم، به ازای آن که در پای تو افتم.
نگاه شرقی را بر تاریکی بگستران که جهان به فراوانی عدالت چشم دوخته است و تاریخ، در بی‏کرانگی نامت.
تو می‏آیی و در آن ساعت موعود می‏دانم که آونگ شب و روز از غم تکرار می‏افتد.

رأس ساعت ظهور

خدیجه پنجی
یک، دو، سه، و عقربه‏ی هستی، در جستجوی تو مدت‏هاست که بر مدار عشق، پرسه می‏زند. تمام ساعات، آهنگ دلنشینِ ظهری دل‏انگیز را انتظار می‏کشند و تمام دقایق، به تو اشاره می‏کنند.... و هنوز عقربه‏ها می‏چرخد و کسی نمی‏داند که این سرگردانی ممتد، کی تمام خواهد شد؟! ای مرکز پرگار هستی! با من بگو، چند بار دیگر باید دور دنیای غربت خود بچرخم تا حضور آسمانی ات مرا در بر بگیرد؟! چند دور؟! با من بگو! وسعت این همه اندوهِ بی تو بودن را، تا چند بشمارم که در حجم کوچک این اعداد حقیر، به شماره آید؟! تا چند؟!
یک، دو، سه ... . ای کاش دستی ـ به وسعت آسمان‏ها ـ می‏آمد و به راحتیِ تنظیم یک ساعت، عقربه‏ی هستی را می‏چرخاند و آن گاه با نواختن «دوازده» ضربه‏ی دلنشین، تو ـ مشرقی‏ترین خورشید ـ درست رأس ساعت ظهور، از پشت ابرهای غیبت، طلوع می‏کردی و دنیا را در هُرم نفس‏هایت، ذوب!
ای سبزترین فصل گمشده در ذهن تاریخ! با من بگو! بی تو، دنیا، چند فصل دیگر را باید در حجم زمستانی خود مچاله شود و چند پاییز را به تجربه بنشیند؟!
برگرد! تا جهان، طعم خوش مهربانی را با تمام وجود احساس کند که مدّتهاست زمین ـ چون مادری عزادار ـ با دلی زخمی، فقدان احساس و عاطفه را به سوگ نشسته است!
لحظه‏ها، غریبانه، پایان کابوس تنهایی را انتظار می‏کشند و روزها، در نهایت کسالت و ناخوشی، جاده‏ی طولانی غیبت را در جستجوی تو، قدم می‏زنند. و من خوب می‏دانم که تو خود، تا چه اندازه، دقیقه شمار لحظه‏ی موعودی و چشم‏هایت، تا چه حد ـ نگران ـ آینده‏ی انسان را به تماشا نشسته است. که بی شک، تو عاشق‏تر از ما، مشتاق ظهوری.
ای قیامت عظمای وعده داده شده! من با تمام وجود، لحظه‏ها، دقیقه‏ها و ثانیه‏های عمرم را به انتظار نشسته‏ام تا صدای دلنشین محمّدی‏ات صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را که ـ آسمان‏ها را خواهد لرزاند، بشنوم!
یقین دارم که وعده‏ی خدا حتمی است و تو، یک روز، در یک جمعه‏ی دلپذیر، اتفاق می‏افتی!

وقتی که تو بیایی

مهدی خویی
وقتی که قرار شد تو بیایی تا غبار غربت را از آیینه دل‏ها بزدایی، دل زمین بهاری شد و آسمان قول داد تا در بهار دیدار تو ببارد. ولی امروز، زمین را شاهدیم که پیشانی‏اش چروک برداشته و طبیعت، رویش خویش را فراموش کرده است و چشمان آسمان کویری‏اند.
حالا کیست که بر دل زخم خورده و پیشانی چروک برداشته زمین مرهم نهد؟
کیست که به مرداب‏ها، جانی دوباره بخشد و شوق رویش را دوباره به طبیعت باز گرداند؟
ای روح آفرینش! التهاب زمین،دست نوازش تو را می‏طلبد؛ آنان که از فنا می‏گریزند، باید به تو بیاندیشند. ای تولّد حیات! هر بامدادان، آن‏گاه که غنچه‏ها پلک می‏زنند؛ نسترن‏ها سراغ تو را از نسیم می‏گیرند و دیدگان، هر غروب آدینه، نهایت امید را می‏کاوند، ولی در بازگشت، ارمغانی جز شبنم اشک ندارند.
بیا که با آمدنت، پرندگان مهاجر دیگر سفر نمی‏کنند و حقیقت، این‏گونه گوشه‏نشین خرابه‏ها نمی‏شود.
بیا که بیدها، بی تو مجنونند و در نغمه‏های بلبلان، دیگر شوری نیست.
بیا که آمدنت، تقدیر همه خوبی‏ها و ظهورت، اوج زیبایی‏هاست.
دوازده قرن است که زمین، از تب دیدار تو دور خودش می‏گردد.
دوازده‏قرن است که پنجره‏قلبمان را به سمت آدینه می‏گشاییم؛ شاید که باد صبا خبر از آمدنت دهد.
تا کی تاب آوریم روزگار بی‏مهر را؟ این همه استغاثه و شکیب کم نیست؟ نمی‏دانم انتظارمان را در کدامین زمان فرا می‏خوانی؟
هیچ می‏دانی که من برایت همه دریاها را گریه کرده‏ام و همه امیدم را به انتظارت نشسته‏ام؟
من در ایستگاه زمان، زیر سقف انتظار می‏ایستم، تا تو بیایی.
آه! می‏ترسم روزی بیایی که من در بستر سرد خاک آرمیده باشم و روزگار، در خواب تردید، تو را از یاد برده باشد.
ای سرمایه خدا! شتاب کن تا شمع وجود ما بی‏حضور تو خاموش نشود و نهال انسان در قحط سال ایمان نخشکد.
می‏دانم روزی خواهی آمد که کالای هوی و هوس پرمشتری است و خراب‏آباد دنیا، پر از دلفریبی‏های سراب‏گونه است و دوزخ، بازارش از همیشه روزگار گرم‏تر است.
ای آخرین امید! دلسوختگان راهت، هر صبح جمعه، بر سجاده نیاز، نماز انتظار می‏خوانند و با ندبه‏هایت ناله سر می‏دهند. به امید آن‏که فرجت از راه رسد و تو بیایی و خستگی را از تن‏های ناتوانشان بتکانی.
گذشت، هزار قرن غریبی؛ بیا ای امام رهایی!

ظهور کن، آقا!

معصومه کلایی
دلتنگی سراغم را می‏گیرد؛ وقتی عطر انتظار، وجودم را احاطه می‏کند. اشک‏ها مشتاقانه از دیدگانم فرو می‏ریزد؛ آن دم که بوی جمعه می‏آید و بُغضی بی‏محابا راه گلویم را می‏بندد.
آقاجان! آرزو دارم که بیایی و به تمامِ دل‏واپسی‏هایم پایان دهی! کی خواهی آمد؟
کی چشم‏های مرا به دیدار چهره دل‏آرایت روشن می‏کنی؟
مولاجان! چشم انتظارم تا بیایی و غنچه‏های انتظارم را با ظهورت شکوفا کنی.
آه! از ثانیه‏های بی‏تو.
مهدی‏جان! سال‏هاست چشم به مشرق ظهورت دوخته‏ام، تا ظهور خورشیدِ جمالت را به نظاره نشینم و از بوستان کلامت، یاس‏های رستگاری بچینم.
مولاجان! بغض‏ها شکسته‏ام که عهد نشکنم و از هم پیمانانِ تو باشم.
عمری در طلبت، بی‏قراری کرده‏ام، شب زنده‏داری کرده‏ام، و چون پروانه‏ای، تمام دقایق هجرانم را با طواف به گِرداگِرد شمعِ نگاهت سپری کرده‏ام.
مولای من! دریایی از شوق، در چشمانم جاری است و پنجره‏ای از جنس نور، رو به چشم‏انداز آمدنت باز است.
دلشکسته بر سر راهت نشسته‏ام و از علایق دنیایی گسسته‏ام، تا با تو، ای ناخدایِ زورق عشق! پیمانی به رنگ صداقت ببندم.
تمنّای وصال را از نگاهم و تولایِ جمالِ دلاویزت را از سوزِ آهم، نظاره کن! بی‏تو، چون سبویی تهی و رودی خشکیده‏ام.
بیا، ای التیام بخش قلب‏های دردمند!
پیش از آن‏که خاکستری زیر شعله‏های عشقِ تو شوم، ظهور کن آقا!
ما حلقه اگر بر درِ مقصود زدیم از بندگی حضرت معبود زدیم این الفت ما به دوست، امروزی نیست یک عمر، دم از «مهدی موعود» زدیم.




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط