نپیش از پیکار/اسطوره ای از هند
1. پیش از پیکار
بهاراتا، شاه بزرگ هند، سه پسر داشت:پاندو (رنگ پریده)، دهریتاراشتیرا (شاه نابینا) و ویدورای خردمند.
پاندو پنج پسر داشت که آنان را پاندویی مینامیدند و بزرگترین آنان را یودهیشتیرا نام بود و او دارای خصال نیکو و فضایل اخلاقی بسیار بود لیکن عیب بزرگی هم داشت و آن عبارت بود از دلبستگی بسیار به قمار و خاصه نردبازی. یکی دیگر از فرزندان پاندو آرجونا (درخشان) نام داشت که جنگآوری بیامان بود. دیگری را گرگخو لقب داده بودند. دو برادر دیگر همزاد بودند.
دهریتاراشتیرا صد پسر داشت و آنان را کورویی میخوانند. بزرگترین آنان دوریودهانا، جنگآور نابه کار، نام داشت و مردی آزمند و خودخواه بود و چشم دیدن ثروت و دولت و حشمت عموزادگانش، پاندوییها، را نداشت. او مجلسی برای نردبازی برپا کرد و به حیله و نیرنگ دار و ندار و حتی آزادی آنان را از چنگشان به درآورد. پدر او همهی آنچه را که پاندوییها باخته بودند به آنان بازگردانید، لیکن یودهیشتیرا نتوانست از نردباختن چشم بپوشد و دارایی خود و برادرانش را حفظ کند. این بار هم باخت و در نتیجه خود و چهار برادر و همسر مشترکشان درائوپادی به ناچار جامه از پوست چارپایان بر تن کردند و به جنگلی پناه بردند و دوازده سال تمام در آنجا ماندند و پس از آن پیش عموزادگانشان رفتند. در این مدت تاج و تخت را به کوروییها سپردند و خود دست از فرمانروایی شستند.
پس از پایان یافتن سال سیزدهم کوروییها طبق قرار قبلی میبایست کشور و دارایی آنان را به خود آنان بازگردانند. لیکن دوریودهانا به قول خود وفا نکرد و حق پاندوییها را نداد. او صد برادر خود را گرد آورد و به آنان گفت:
- در این سیزده سال رعایا در آشتی و آرامش و رفاه فراوانی به سر بردهاند و از زندگی خود خشنودند. چرا طرز حکومتی را که همه از آن خشنودند تغییر بدهیم؟ چرا در برابر عموزادگان خود که ما را به دیدهی حقارت مینگرند سرفرود آوریم؟ ... اگر آنان بر ما بشورند و آهنگ جنگ کنند بدا به حالشان ... سپاهیان ما به شماره بسی برتر از سپاهیان آنان است ... آنان پنج برادر بیشتر نیستند و هرگز جرئت مقابله با صد برادر یک دل و یک رنگ نخواهند یافت.
شاه نابینا گفت: فرزند، تو خرد از دست دادهای. چه سود که سرزمینی چنین پهناور برای خود نگاه داری؟ چرا به قول خود وفا نمیکنی و حق عموزادگان را نمیدهی؟ نیمی از جهان برای ما بس است، بگذار نیمهی دیگر آن از آن پاندوییها باشد ... نه، نباید به جنگ و پیکار دست یازید ... جنگ جنایت است ... دیوانگی است ... دوریودهانای بیچاره. تو میپنداری که نیرومندتر از عموزادگانت هستی ... لیکن من چون تو نمیاندیشم و به برتری تو ایمان ندارم ... اگر جنگی درگیرد آرزو خواهم کرد که تو پیروز شوی. هیچ پدری نمیتواند پیروزی و چیرگی فرزندانش را آرزو نکند. لیکن بیم آن دارم که در این پیکار شما را از دست بدهم ... پاندوییها بسیار دلیر و پردلاند. آنان چون ببرهایی به شما غزالان حمله میکنند و همه را از میان برمیدارند. فرزندان عزیزم من از چنین پیشنهادهایی بیم دارم ... دوریودهانا تو نیز اگر درست بیندیشی با من همراهی و همآواز خواهی گشت و خواهان آشتی و سازش خواهی شد. نکند به تلقین بدخواهان، به مثل کارنا، دست به کاری بزنی که پشیمانی بار آورد.
کارنا پهلوانی بود که در خانوادهی پاندوییها به دنیا آمده بود، لیکن مادرش از این که چنان فرزندی زاده بود شرمنده شد و او را در سبدی نهاد و به رودخانه انداخت. گردونهران دهریتاراشتیرا سبد را دید و آن را از رودخانه گرفت و نوزاد را از مرگ رهانید و او را به خانهی خویش برد و بزرگ کرد. کارنا این مرد را پدر خود پنداشت و دیگران نیز همه او را فرزند گردونهران میشمردند، و هم بدین سبب بود که روزی آرجونا در زورآزمایی رسمی حاضر نشد با او مبارزه کند. کارنا پس از دیدن این توهین کینه و دشمنی پاندوییها را به دل گرفته بود و آرزویی جز نابودی آنان نداشت.
دوریودهانا کنایهای را که به یکی از یارانش شده بود بیجواب نگذاشت و چنین گفت:
- نه، من زیر نفوذ کسی نیستم و تحریک و تلقین کسی را نمیپذیرم. این منم، خود منم که تصمیم گرفتهام چیزی به پاندوییها ندهم، لیکن این را هم به صدای بلند میگویم که کارنا بهترین، وفادارترین و فداکارترین دوست من است. من و او با دلی آکنده از کینه و خالی از بیم و ترس به میدان جنگ خواهیم رفت و چون دو گاو نر خواهیم بود که در میان مردمان افتاده باشند ... ما به خوبی از عهدهی پاندوییها برمیآییم و هرگاه آنان جسارت کنند و برما بتازند گوشمالی سخت خواهند دید.
در این دم ناگهان بانگ اعتراض ویدورای خردمند برخاست. او از دادن پاسخ مستقیم به برادرزادهی خویش خودداری کرد و روی به شاه نابینا نمود و گفت:
- برادر گرامی و بزرگوار، کاری خردمندانه کردی که فرزندانت را به آشتی و سازش خواندی. یک دلی و یک رنگی افراد یک خانواده یگانه شرط پیروزی و خوشبختی است. بگذار قصهای را که هماکنون به خاطرم رسیده است به شما نقل کنم.
دوریودهانا و کارنا ترسیدند که سخنان آرام و خردمندانهی ویدورای فرزانه شاه نابینا را از گرفتن تصمیمی قاطع بازدارد و از این روی سخت آشفته و پریشان شدند، لیکن دیگر حاضران با توجه و احترام بسیار گوش به سخن ویدورا دادند.
- روزی صیادی که برای گرفتن پرندگان دام گسترده بود دو مرغ در دام خود یافت، لیکن به هنگام بیرون آوردن آنها مرغان از چنگش پریدند. صیاد سر در پی آنان نهاد و بر آن شد که دوباره به چنگشان بیاورد.
راهبی که در برابر کلبهی خود نشسته بود او را دید و از کارش در شگفت شد و به او گفت:
ای مرد، مگر دیوانهای؟ مرغی را که از چنگت پریده است نمیتوانی دوباره به چنگ آوری. آنان در هوا میپرند و تو در روی زمین میدوی، بدین ترتیب هرگز به آنها نمیتوانی برسی.
صیاد گفت: راست میگویی، بدین ترتیب من دست بر آنها نتوانم یافت. آری، تا آن دم که در کنار یکدیگر یک دل و همرأی میپرند نمیتوانم آنها را بگیرم. لیکن امیدوارم که با هم اختلاف پیدا کنند و برای ستیزه بر زمین فرود آیند و آنان را بگیرم.
حدس صیاد درست بود. میان دو پرنده پس از چند لحظه با هم پرواز کردن اختلاف افتاد. به هم پریدند و منقار بر سر و روی یکدیگر کوفتند و چون جز ستیزهجویی اندیشهای نداشتند بر زمین فرود آمدند تا بهتر بتوانند با هم بستیزند.
افراد خانواده هم هرگاه چون این دو مرغ با هم نسازند و به جای دوستی و یکدلی به کینه و ستیزه برخیزند مغلوب و اسیر دشمن خواهند گشت.
شاه نابینا گفت: ویدورای گرامی، راست میگویی. آنگاه بیآن که تصمیمی بگیرد شورای سلطنتی را مرخص کرد.
***
در همین هنگام پاندوییها نیز با یکدیگر به شور نشسته بودند. یودهیشتیرا به کسان خود میگفت: ما باید حق خود را بگیریم، لیکن باید از جنگ بپرهیزیم و از راه آتش و سازش اختلاف خود را با کوروییها حل کنیم. از کشتن بیگانگان باید خودداری کرد، کجا ماند نزدیکان و خویشان. دست زدن به جنگ گناهی است بزرگ چه به شکست انجامد و چه به پیروزی. تنها هنگامی باید آمادهی جنگ و پیکار شویم که راهی برای حل مسالمتآمیز اختلاف خود پیدا نکنیم.
گرگخو زبان به اعتراض گشود و گفت: با کوروییها سخن از حق و عدالت و منطق و خرد به میان آوردن کاری است بیجا. آنان نابه کارانی دیو خویاند و مانند همهی جنایتکاران شایستهی مرگاند ... مگر فراموش کردهای که به حیلهبازی نرد ترتیب دادند و به نیرنگ همهی دارایی و املاک ما را از دستمان گرفتند؟ آیا فراموش کردهای که چه توهین بزرگی به ما روا داشتند؟ آیا رفتار ناجوانمردانهی آنان را با درائوپادی از یاد بردهای. من هر وقت رفتار ناجوانمردانهی آنان را به یاد میآورم از شرم سرخ میشوم و از خشم بر خود میلرزم. سوگند یاد کردهام که روزی با آنان پیکار کنم و انتقام بگیرم و هرگز این سوگند را از یاد نخواهم برد. مرگ را صدبار به زندگی ننگین برتری میدهم.
یودهیشتیرا که نمیخواست در این باره با برادر خشمگین خود مباحثه کند گفت: بگذار رأی کریشنا را در اینباره بخواهیم.
کریشنا، مظهر ویشنو، که در اردوی پاندوییها بود و راندن گردونهی آرجونا را به عهده گرفته بود چنین گفت: من از جنگ و پیکار بیزارم ... لیکن مواردی هست که جنگ اجتنابناپذیر میشود و چون جنگی پیش آید مرد جنگی باید وظیفهی خود را به درستی انجام دهد. همچنان که به هنگام آرامش و آشتی نیز هرکس باید وظیفهی خود را انجام دهد. اگر جنگجویی در عرصهی پیکار از پای درآید زهی افتخار بر او. بشریت و جهان باقی خواهد بود. اگر به من اعتماد دارید بگذارید از طرف شما به رسالت پیش کوروییها بروم و بکوشم تا مگر از راه سازش و آشتی این اختلاف را به سود دو طرف حل کنم. من اگر بتوانم میانهی افراد خانواده را که با هم اختلاف پیدا کردهاند، آشتی دهم بسیار شادمان خواهم شد... هرگاه در این اقدام توفیقی نیابم دیگر چارهای جز گوشمال دادن و به کیفر رسانیدن کوروییها نخواهد بود و هر بدی و زیانی به آنان برسد سزاوار خواهند بود. بیخرد است کسی که خوبی و نرمی را نپذیرد و خود را به دست تقدیر شوم بسپارد.
یودهیشتیرا گفت: ای کریشنای گرامی، برو و اقدام کن. ما به دلبستگی و مهر تو نسبت به خود ایمان و اطمینان داریم. برو و کاری کن که آرامش و آشتی میانهی ما برقرار شود.
***
کریشنا روی به راه نهاد. پاندوییها با گروهی از برهمنان و سرداران سپاه خود او را تا مرز مشایعت کردند.
خبرآمدن کریشنا هیجان بزرگی در دربار دهریتاراشتیرا برانگیخت. شاه فرمان داد که از مهمانان به اعزاز و اکرام تمام پذیرایی کنند.
بیدرنگ چند کاخ برای پذیرایی او آماده کردند تا کریشنا در هر یک از آنها که بخواهد فرود آید. تختها و چهارپایههای گرانبها در آنها نهادند و جامههای پرشکوه و گوهرهای بیمانند و عطرهای دلآویز و خوردنیها و نوشیدنیهای خوشگوار آماده کردند.
شهر را آذین بستند و جاده را جارو کردند و آب پاشیدند و با گلهای رنگارنگ خوشبو آراستند. همهی کوروییها بجز دوریودهانا به پیشباز مهمان بزرگوار خود شتافتند. همهی ساکنان پایتخت از زن و مرد و پیر و جوان هم برای بزرگداشت و هم از روی کنجکاوی با ارابهها و کالسکهها و یا پای پیاده به پیشباز کریشنا شتافتند و در جاده و دروازه و خیابانهای مسیر او رده بستند و به تماشا ایستادند.
خدایی که دیدگانی چون نیلوفر هندی داشت و جامهی پرشکوه زردرنگی پوشیده بود که چون خورشید میدرخشید به شهر فراز آمد.
در مدخل کاخ برهمنان با هدایای مذهبی: یک گاو، ظرفی آب، کاسهای ماست و مقداری روغن و عسل خالص از کریشنا پیشباز کردند.
کریشنا در کاخ ویدورای خردمند اقامت گزید و نخست با آن پیر فرزانه رای زد. ویدورا گفت: من بیم آن دارم که تو از کوشش خود سودی نبری. حرص و آز و دلبستگی به جاه و مال و دیدهی خرد دوریودهانا را کور کرده است. او مردی بیخرد و درشتخوست و گروهی از مردان فاسد گردش را گرفتهاند. هرگاه تو در برابر او از لشکرهایی سخن به میان آوری که بر کشور او خواهند تاخت بیشتر به جنگ و پیکار برانگیخته خواهد شد. بیم آن دارم که تقدیر سرنوشتی شوم برای خانوادهی ما رقم زده باشد.
کریشنا در پاسخ او گفت: تو همیشه به فرزانگی و خردمندی سخن میرانی و من از این روی ارج بسیار به تو میگذارم. تو گویی مادر و پدری دلسوز و مهربان از زبان تو سخن میرانند ... اما گوش به من دار و آگاه شو که من برای چه به اینجا آمدهام. هرکس بتواند این دنیای آشفته را از نابودی برهاند خدمتی شایسته انجام داده و ثوابی بزرگ کرده است. من بر آن خواهم کوشید که در این هدف مقدس توفیق یابم و آنچه از دستم برآید در این راه خواهم کرد.
***
فردای آن روز شورای سلطنتی تشکیل یافت. شاه خود بر آن ریاست داشت. همهی کوروییها و یاران و زیردستان عالیمقام آنان نیز در آن شورا حضور یافتند.
کریشنا به روشنی بسیار هدف مسافرت خود را به پایتخت دهریتارشتیرا بیان کرد و گفت: من به عزم پایان دادن به اختلاف و کینهی خطرناک کوروییها و پاندوییها به اینجا آمدهام. شما و آنان همه از یک خانوادهاید چه بهتر که از این پس مهر و یگانگی خانوادگی در میان شما حکومت کند. من لازم میدانم شما را آگاه کنم که پاندوییها دشمنی و کینهای به شما ندارند و جا دارد شما نیز دل از کینهی آنان بپردازید و بگذارید صلح و صفا در میانتان برقرار شود، من پیک صلح و آشتی هستم.
آنگاه روی به دهریتاراشتیرا نمود و گفت: شاها آیا مرا در انجام دادن این مهم یاری نخواهی کرد؟ آیا سر آن نداری که پهلوانان را که آمادهی پیکار و کشتار شدهاند از کشته شدن و نابودگشتن برهانی؟ بیایید دست به دست هم بدهیم و با هم بکوشیم تا زندگی بر مرگ چیره شود ... تو دوریودهانا و برادرانش را وادار کن تا حق پاندوییها را به آنان بدهند.
همهی حاضران از شدت هیجان به لرزه افتادند. شاه نابینا رشتهی سخن را به دست گرفت و گفت: من با تو همرأی و همداستانم. آری باید کینه و دشمنی را از میان برداریم. لیکن نخست باید دوریودهانا را قانع کرد ...
دوریودهانا که بدینسان مسئول قلمداد شد آغاز سخن کرد و گفت: ای کریشنای گرامی، میبینم که ذات همایونت به دیدهی بیمهری و کین بر من مینگرد. بسیاری از حاضران این مجلس نیز به من کینه میورزند، لیکن من گناهی ندارم. اغلب مرا سرزنش میکنند که بازی نرد را که نتایجی چنین شوم و وخیم داشته است ترتیب دادهام. آیا گناه از من است یا با تقدیر و بخت که پیاپی یار دوست من شاکونی شد؟ آیا گناه من بود که پاندوییها در این بازی دوستانه همه چیز خود را از دست دادند؟ ما که هرچه باخته بودند به آنان بازگردانیدیم. آیا گناه من است که آنان بار دیگر نرد باختند و کشور و فرمانروایی خود را از دست دادند و ناچار شدند به جنگل بروند و در تبعید به سر برند؟ ... نه، ما به هیچ روی در برابر دشمن سر فرود نخواهیم آورد و زبونی نخواهیم نمود. من و یارانم بیمی از جنگ و پیکار نداریم. ما سربازیم و روزی که جامهی سربازی را بر تن کردیم آمادهی جانبازی شدیم و چون هر جنگآوری بزرگترین آرزوی ما مردن بر بستری از تیرها و پیکانهای میدان جنگ است ... نه، من هرگز نخواهم ترسید و سرزمینی را که به زیر فرمان آوردهام به پاندوییها واگذار نخواهم کرد.
پشت حاضران انجمن از شنیدن این سخن از وحشت لرزید. همه به هیجان و التهاب افتادند، لیکن این هیجان موقعی به اوج شدت خود رسید که زنی میانهسال که ویدورای خردمند در پی او رفته و با خود به آنجا آورده بود، به تالا درآمد. او گاندهاری مادر دوریودهانا بود که با صدایی لرزان پسرش را مورد خطاب قرار داد و گفت:
فرزند گرامی، من به اینجا آمدهام تا همآوازی خود را با پدر و عموی تو و همهی کسانی که خوبی تو را میخواهند اعلام کنم. من از تو میخواهم و التماس میکنم که تسلیم کینه نشوی و دل از تیرگی دشمنی و عداولت چهارده ساله بپردازی. تو میپنداری که بر دشمنان خود چیره خواهی شد. بکوش تا بر نفس خود چیره شوی و بر امیال و هوسها و کینههای خود پیروز گردی ... هرگاه حق پاندوییها را به آنان بازدهی با آنچه در دستت خواهد ماند خوشبخت خواهی شد و از نعمت و آرامش و آسایش برخوردار خواهی گشت. خوشی و بهروزی در جنگ نیست در آرامش و آشتی و سازش با دیگران است ... من از اندیشهی این که هرگاه جنگی پیش آید چه مصایب بزرگی به تو روی کند میلرزم، میترسم، فرزند، میترسم در این جنگ از پای درآیی و مرگ تو را از من بگیرد.
دوریودهانا با چهرهای به هم آمده و خشمگین سخنان مادر را شنید، چنان خشمگین بود که دست و پایش چون بید میلرزید.
چون گاندهاری سخن خود را به پایان رسانید، دوریودهانا با شاکونی و کارنا، یاران یک دل خود از تالار بیرون رفت و جوابی به مادر نداد.
دوریودهانا پس از بیرون رفتن از تالار شورا یاران و همدستانش را گرد آورد و فکری را که به هنگام سخن گفتن مادرش به سرش رسیده بود بدینگونه به آنان بازگفت: یاران. به عقیدهی من اکنون که دشمنان ما این بحث را پیش کشیدهاند تا دیر نشده است باید اقدام بکنیم. آیا بهتر این نیست که کریشنا را بگیریم و به رغم اعتراض و مخالفت دهریتارشتیرا به زنجیرش بکشیم و به زندانش بیندازیم. حضور کریشنا در اردوی پاندوییها بزرگترین دلگرمی آنان است. لیکن هرگاه اطلاع پیدا کنند که بزرگترین حامی و پشتیبان و مدافع آنان اسیر ماست، پشتشان میشکند و جرئت نمییابند قد علم کنند. آنان با از دست دادن کریشنا امید خود را از دست میدهند و ما میتوانیم در بهترین شرایط و با امید پیروزی قطعی بر آنان بتازیم.
کارنا گفت: فکر خوبی است. و شاکونی نیز آن را تأیید کرد. لیکن دوریودهانا درنیافت که مردی در نزدیکی آنان ایستاده است و گفت و گویشان را میشنود. آن مرد شاعری بود و خدایان این موهبت را به او داده بودند که با دیدن حرکات و رفتار مردان پی به اندیشههایشان ببرد. شاعر به تالار شورا شتافت و نقشهی شوم دوریودهانا را به کریشنا و دهریتاراشتیرا فاش کرد.
دهریتاراشتیرا به شنیدن سخن شاعر از شرم بر خود لرزید، لیکن کریشنا او را آرام کرد و گفت: مترس. بیمی دربارهی من به دل راه مده. این بدبختان هرگاه هزار بار هم نیرومندتر از این بودند که هستند نمیتوانستند آزاری به من برسانند. من اگر میخواستم میتوانستم آنان را به زنجیر کنم و نابودشان سازم، لیکن به سبب ارج و احترامی که به تو مینهم این کار را نمیکنم. من آنان را به تو میبخشم.
چون دوریودهانا و همدستانش به تالار باز آمدند تا توطئهای را که میپنداشتند کسی از آن آگاه نیست به اجرا درآورند، سخت در شگفت شدند زیرا کریشنا را دیدند که روی به آنان کرد و گفت: دوریودهانا، تو میخواهی به کمک یاران پست و نابهکار خود دست به کاری ننگین و شرمآور بزنی لیکن بدان که تو چون کودکی هستی که به هوس به دست آوردن ماه آسمان بیفتد، من میتوانم وجود تو را از روی زمین پاک کنم اما به پاس ارجی که به پدرت مینهم این کار را نمیکنم. اکنون چشم باز کن و نیک بنگر. تو میپنداشتی که من تنها هستم و تو و یارانت میتوانید به من بتازید و اسیرم کنید؟ پس بنگر.
ناگهان معجزهای روی داد. پرتوی اسرارآمیز فضای تالار را فراگرفت. در اطراف تالار سیزده شعلهی بزرگ پدید آمدند که چیزی را نمیسوزانیدند. صد خدا، صد موجود پاک و فرزانه که از جهان دیگر آمده بودند کریشنا را در میان گرفتند.
دهریتارشتیرا پرسید: چه شده است؟ چه روی داده است؟
چون ویدورا منظرهی شگفتی را که پدید آمده بود به شاه شرح داد دهریتاراشتیرا به کریشنا گفت: من هرگز چون این دم از نابینایی خود رنج نبرده و تأسف نخوردهام. اگر بدانی تا چه پایه آرزوی نگریستن در تو و دیدن روی تو، ای شاهزادهی نیلوفری چشم دارم؟ تو مهری بیپایان به همه داری چه شود که دمی، آری تنها یک دم، بینایی مرا به من بازگردانی؟
معجزهای دیگر روی داد. دهریتاراشتیرا دمی چند بینایی دیدگانش را بازیافت.
آنگاه کریشنا گفت: من دیگر در اینجا کاری ندارم، خداحافظ.
کریشنا چون به اردوی پاندوییها بازگشت به آنان اطلاع داد که در مأموریتی که به عهده گرفته بود توفیقی نیافته است و پس از شرح کوششهای بیفایدهی خود چنین نتیجه گرفت: دیگر کاری نمیتوان کرد ... کوروییها زمینهایی را که از شما غصب کردهاند جز به جنگ و پیکار پس نخواهند داد.
یودهیشترا گفت: پس جز جنگ چارهای نیست؟
کریشنا پاسخ داد: آری، جنگ. جنگ با همهی دردها و مصیبتها و مرگها و خرابیهایش.
ادامه دارد... منبع مقاله :
فوژر، روبر؛ (1383)، داستانهای هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم