جنگ/ اسطورهای از هند
یودهیشتیرا به برادران خویش گفت: باید بسیج جنگ کرد. ما هفت سپاه داریم. فرماندهی آنها را به سپهسالارانی جنگآزموده و از خود گذشته میسپاریم و آنها را به دشت کوروکشترا (1) گسیل میکنیم، آن دشت میدان کارزار خواهد بود.هریک از هفت سپاه متشکل از صدهزار سپاهی پیاده، شصت و پنج هزار سوار، بیست هزار ارابه و بیست هزار پیل جنگی بود. شاهان همسایه و متحد پاندوییها نیز هر یک نیرویی به کمک آنان فرستاده بودند.
سپاه در دشتی پوشیده از چمن و نزدیک جنگلی اردو زد تا بتواند از جنگل هیمه برای آتش افروختن و از چشمههای گوارای آن آب برای آشامیدن سربازان تأمین کند. در برابر اردوگاه خندقی کندند و دیدهورانی بر آن گماشتند تا حرکات و اعمال دشمن را بیآن که خود دیده شوند زیر نظر گیرند و گزارش کنند. در عقب لشگرگاه خیمه و خرگاههایی برای شاهزادگان و امیرانی که میخواستند در میدان جنگ حضور یابند و نبرد پیکارجویان را ببینند، برافراشتند و نیز پرستشگاهها و قربانگاههایی برآوردند تا در آنها خدایان را نیایش کنند و از آنان برای پیروزی خود و شکست دشمن یاری بخواهند. انبارها و پناهگاههای بسیار ساختند و آذوقه و مهمات بسیار در آنها نهادند. انبارها پر از برنج و علیق و سپر و کلاهخود و زره و تبر و کمان و زه و تیردان و نیزه و شمشیر و گرز و کوپال و تبر و منجنیق بودند و در گوشهای از میدان چادرهایی برای پزشکان و جرّاحان زدند و همه گونه افزار و ابزار جرّاحی و شکستهبندی و دارو و مرهم در اختیارشان نهادند و در گوشهای دیگر گروهی از جنگافزارسازان را به تعمیر و ساختن جنگافزارها برگماشتند.
کوروییها نیز در آن سوی خندق خود را آمادهی پیکار میکردند. آنان یازده سپاه زیر فرمان داشتند و این سپاهها همه از عواملی چون هفت سپاه پاندوییها تشکیل یافته بودند.
سرداری سالخورده به نام بهیسما (2) سپهسالاری را به عهده داشت. او مردی بسیار دلیر و شایسته بود چندان که دوست و دشمن بزرگش میداشتند و ارجش مینهادند، لیکن برگزیده شدن او به این سمت سبب بروز دشواریهایی در اردوی کوروییها شد.
پیش از همه کارنا از برگزیده شدن بهیسما به سر فرماندهی نیروها رنجیدهخاطر و آرزده شد زیرا چشم آن داشت که خود به آن مقام برگزیده شود. زیرا قول داده بود در پنج روز جنگ را با پیروزی کوروییها به پایان برساند. او پس از برگزیده شدن بهیسما گفت که چون از پیش با او اختلافی داشته است نمیتواند در زیر دست او پیکار کند و تا هنگامی که سر فرماندهی ارتش را به عهدهی رقیب اوست از شرکت جستن در جنگ خودداری خواهد کرد. کوروییها با تأسف بسیار از آن جنگآور دلیر چشم پوشیدند.
بهیسما روزی سوگند یاد کرده بود که هرگز زنی را به قتل نیاورد، لیکن چون نبرد آغاز شد و جنگآوران به پیکار برخاستند این سوگند سر فرمانده ارتش کوروییها را از انجام دادن وظایف بازداشت.
به جز کارنا همهی فرماندهان و سپهسالاران و سرداران و سپاهیان خود را بسیار سربلند و شادمان مییافتند که به فرمان فرماندهی چنان دلیر و نامدار پیکار خواهند کرد.
***
در اردوی پاندوییها یودهیشتیرا همراه خدمتکاری که چتری سپید بر بالای سر او گرفته بود از سپاهیان خود سان دید. گروهی از برهمنان مراسم تقدیم قربانی را به پیشگاه خدایان انجام دادند و از آنان پیروزی یودهیشتیرا و شکست دشمن او را طلب کردند. به فرمان یودهیشتیرا به آنان جامههای گرانبها و زر و سیم و گاوی چند پاداش دادند.
همه در انتظار صدور فرمان جنگ بودند تا به میدان کارزار شتابند، لیکن یودهیشتیرا با گفتن این سخن برادرانش را از حیرت بر جای خشک کرد:
- من فرمان به نواختن شیپور جنگ نخواهم داد مگر این که همهی جنگافزارهایم را از خود دور کنم و با شما، اگر بخواهید، و خود به تنهایی اگر همراه من نیایید، به اردوگاه کوروییها بروم.
گرگخو گفت: برادر، مگر خرد از دستدادهای که میخواهی خود و ما را پیش از آغاز یافتن پیکار در چنگ دشمن بیندازی؟ پس از سفارت بیفایدهی کریشنا آیا باز هم بر آنی که آنان را به آشتی بخوانی؟ مگر یقین نداری که آنان سخنت را نخواهند شنید و دعوتت را نخواهند پذیرفت؟
یودهیشتیرا به پاسخ او گفت: نه، من برای خواندن آنان به آشتی و سازش نمیروم. رفتن من به اردوگاه دشمن سبب و انگیزهی دیگری دارد.
- پس بگو بدانیم چه چیزی تو را به رفتن به اردوگاه دشمن برانگیخته است؟
- مگر فراموش کردهاید که ما پس از درگذشت پدر، سالی چند در دربار عموی خود، شاه نابینا، به سر بردهایم. ما در آنجا بزرگ شده و تعلیم و تربیت یافتهایم. ما کوروهایی (3) در آنجا داشتهایم که اکنون در اردوی مقابلاند.
سپس یودهیشتیرا به سخن خود چنین ادامه داد: رشتهی علاقهای که شاگرد و گورو را به یکدیگر مربوط میکند چندان استوار است که در هیچ زمانی و در هیچ شرایط و احوالی و با هیچ نیرویی گسسته نمیشود ... حتی جنگ هم، هیچ جنگی، نمیتواند آن را بگسلد ... گوروهای ما در اردوی دشمن هستند ما باید یک بار دیگر برویم و از آنان سپاسگزاری کنیم و پوزش بخواهیم که اگر در هنگامه و گیرودار پیکار در برابرشان قرار گرفتیم و به ناچار شمشیر به رویشان کشیدیم وظیفهی سربازی خود را انجام دادهایم و چشم آن داریم که ما را ببخشند ...
برادران این توجه و دقت شرافتمندانه را ستودند و تأیید کردند و بر آن شدند که همراه برادر بزرگ خود به اردوی دشمن بروند.
پنج پاندویی بیهیچ جنگافزار و نگهبانی خود را به پیشقراولان دشمن معرفی کردند.
فرماندهی که در آنجا بود نخست از شنیدن این که پاندوییها بیسلیح نبرد به اردوی کوروییها آمدهاند در شگفت شد و بیدرنگ آمدن آنان را به فرماندهان برتر خود گزارش کرد و آنگاه به فرمان آنان پاندوییها را به خرگاهی که پنج گورو را به آنجا آورده بودند خواندند.
سالخوردهترین گوروها گفت: یودهیشتیرای گرامی و شاگردان عزیز، رفتار شما ما را سخت به اعجاب و تحسین انداخته است. آفرین بر این نمکشناسی و جوانمردی. بیگمان هرگاه پیکار آغاز شود ما از دل و جان برای پیروزی ارتش خود خواهیم کوشید، لیکن این امر به هیچ روی دلیلی به بیزاری و تحقیر ما نسبت به شما نخواهد بود. ما هرگز از یاد نخواهیم برد که شما به شرافتمندی و جوانمردی و بلندهمتی و نمکشناسی رفتار کردهاید. ما با شما خواهیم جنگید، لیکن ذرهای مهر شما را از دل بیرون نخواهیم کرد و دمی از بزرگداشت و ستایش شما باز نخواهیم ایستاد.
گوروها پاندوییها را تا مرز اردوگاه همراهی کردند.
***
فرمان آغاز پیکار داده شد. از هر دو اردوگاه نوای سهمناک کرناها برخاست و نفیر تبیرهها و شیپورها و غریو جنگآوران و شیههی اسبان و فریاد پیلان بر آسمان شد.
این جنگ هیجده روز به طول انجامید. شاعر هندی که وقایع این جنگ را در حماسهای بزرگ و جاویدان به نام مهابهاراتا به رشتهی نظم کشیده است میگوید: در جهان هرگز چنین پیکاری روی نداده است و روی نخواهد داد.
تیرها و نیزهها به پرواز درآمدند و روی خورشید را پوشانیدند و فضا را تیره و تار کردند و چادری بر فراز خاک کشیدند، چندان که دیگر پرتو خورشید به زمین نرسید و جنگآوران در سایه به نبرد پرداختند.
پیادگان دو سپاه که شمارشان فزون از صدها هزار بود به حرکت درآمدند و نیزههای خود را به سوی یکدیگر انداختند.
ارابهها و اسبان و فیلان جنگی به معرکه شتافتند، گردونهها شکستند و اسبان از پای درآمدند و جنگآورانی که بر آنها نشسته بودند پیاده ماندند و با گرز و شمشیر به نبرد برخاستند. گرزها و سپرها و زرهها در هم میشکستند، شمشیرها سر و دست میبریدند و خون میریختند. عرصهی پیکار به خون یلان و دلیران رنگین شد.
پیلان جنگی چون کوههایی جنبان به هم برمیخوردند و هرچه در سر راه مییافتند چه آدمی و چه اسب لگدکوب و پایمال میکردند. بعضی از این پیلان سترگ با عاجهای بران به پیلان دیگر حمله میآوردند و شکم آنان را میدریدند و خون و دل اندرون آنها را بیرون میریختند.
زخمیان از تشنگی میمردند و چارپایان از پای درآمده فریادها و غریوهای جگرخراشی برمیکشیدند.
***
در تمام مدت این جنگ که هیجده روز به طول انجامید هیچگاه معلوم نبود که پیروزی با کدام طرف است جنگهای تن به تن هراسانگیزی میان پهلوانان دو طرف درگرفت.
بهیسما سردار ارتش کوروییها خود را به صف دشمن زد و به هر طرف که روی میآورد صدها سر به نواخت شمشیر از تن جدا ساخت. سرهایی که او در سر راه خود میانداخت چون قطرههای بارانی بودند که بر تشتی فرود آیند و صدا برآوردند. درفش سالاری او که بر آن با رشتهی سیمین برگ خرمایی دوخته بودند، بر فراز سرش در اهتزاز بود.
او با چنان قدرتی پیش میتاخت که بیم آن میرفت به زودی ریشهی مخالفان را برکند، لیکن از خوشبختی پاندوییها جنگآوری دلیر که در نیرو و هنر با او برابر بود بر سر راهش ایستاد و راه را بر او بست. این سردار توانا شوئتا (4) نام داشت که در میدان جنگ چون ببری دمان بودن.
شوئتا در تیراندازی همتا نداشت و با نخستین تیری که به سوی بهیسما انداخت او را زخمی کرد. خود نیز زخمی گران برداشت، لیکن مبارزه همچنان با شدت و سختی ادامه یافت. شوئتا بار دیگر سردار دشمن را آماج تیرهای خود ساخت و با ده تیر کمان او را شکست و آنگاه دستهی درفش او را با تیر به دو نیم کرد و درفش آراسته به نقش برگ خرما را سرنگون ساخت.
سپاهیان کورویی به رهایی سردار خود شتافتند و چهار اسب ارابهی شوئتا را از پای درآوردند و رانندهی آن را سر بریدند. شوئتا به ناچار پیاده به جنگ پرداخت. او نیز به نواخت گرز گران اسبان ارابهی بهیسما را از پای درآورد و رانننده و ارابه او را درهم شکست و بدینگونه بهیسما نیز ناچار شد پیاده نبرد کند. بهیسما کمانی برگرفت و تیری در چلهی آن نهاد و سینهی شوئتا را نشانه کرد. تیر بر هدف نشست و حریف از پای درآمد.
همرزمان شوئتا که در کنار وی نبرد میکردند چون سردار خود را کشته دیدند به وحشت و هراس افتادند و به زودی این وحشت به همهی سپاهیان پاندوییها سرایت کرد، چندان که پاندوییها به ناچار خواستار متارکهی موقت جنگ شدند و درخواست آنان از طرف حریف پذیرفته شد.
یودهیشتیرا که امید پیروزی را از دست داده و نومید شده بود با برادران خود و کریشنا در شورای جنگی شرکت جست و در آن چنین گفت:
- ادامهی پیکار بیهوده است. زخمی شدن و سر و دست شکستن و کشته شدن این همه سپاهی را چه سود؟ ... بیایید پیشنهاد مرا بپذیرید، از جنگ و کشتار دست بشوییم و از حق خود، که کوروییها آن را غصب کردهاند، چشم بپوشیم و به جنگل برگردیم و به زندگی ساده و راحت آن قناعت کنیم.
کریشنا رشتهی سخن را به دست گرفت و گفت: تو میتوانستی جنگ را آغاز نکنی، لیکن اکنون که آغاز کردهای باید آن را ادامه بدهی و تا به دست آوردن پیروزی نهایی دست از پیکار نشویی. وظیفهی سرباز پیکار کردن و سستی و زبونی ننمودن است. برای من بسیار ساده و آسان است که به یک دم بهیسما را از پای درآورم، لیکن این وظیفهی من نیست، وظیفهی شماست، شما پاندوییها ... یودهیشتیرای گرامی. نومید مباش و به برادرانت که چیرهدستترین و نیرومندترین تیراندازان جهاناند و در دلآوری و جوانمردی مانند ندارند اعتماد کن.
***
پیکار از سر گرفته شد. آرجونا دلیریهای شگفتآوری نمود. او صدها تن از سپاهیان دشمن را بر خاک هلاک افکند. لیکن در میان سپاهیان دشمن یکی بود که از کشتن وی چشم پوشید و آن یک تن پسر درونا، گرو (آموزگار)ی وی، بود.
گرگخو نیز دلیریهای فراوان در عرصهی پیکار نمود. او گرز گرانش را به جولان آورد و مردان و اسبان و پیلان بسیاری را بر خاک هلاک افکند. سرانجام دوریودهانا تیری به سوی او انداخت. تیر به گرگخو خورد و بیهوش بر زمینش انداخت. لیکن پهلوان دلآور بیدرنگ به خود آمد و از جای برخاست و تن دوریودهانا را با تیر سوراخ سوراخ کرد. نخست سه بار و آن گاه پنج بار تیر بر او بارید.
شامگاه آن روز کوروییها خواستار متارکهی موقت شدند و پاندوییها خواست آنان را پذیرفتند.
در این موقع دوریودهانا شورای جنگی خود را فراخواند و در برابر بهیسما زبان به شکوه گشود و چنین گفت: ما به نیرو از دشمن خود برتریم لیکن هنوز نتوانستهایم بر آنان چیره شویم، هنوز پیروزی بسی دور از دسترس ماست. بهیسما مرا ببخش که به لحنی چنین خشن سخن میرانم، اما بدان که من به چیزی جز پیروزی خود نمیاندیشم. گاه از خود میپرسم آیا به راستی بهتر و شایستهتر آن نبود که کارنا را به سرداری سپاه خود برمیگزیدیم؟ او قول داده بود که در پنج روز ما را بر دشمن چیره و پیروز گرداند. آیا نپذیرفتن سخن او اشتباهی بوده است؟ بهیسما. آیا خود را برای جنگ و پیکار پیر مییابی؟ ... آیا گاهی از کشتن بعضی از افراد دشمن خودداری نمیکنی؟
بهیسما گفت: نه. من از کشتن کسی از افراد دشمن خودداری نمیکنم، چون به میدان میروم جویهای خون در آن جاری میکنم لیکن در اردوی دشمن تنها یک تن هست که من دست به کشتن او نمیزنم. من او را حتی برای رهایی خود از مرگ نخواهم کشت.
- او کیست؟
- سیخاندی (5).
- چرا او را نمیکشی؟
- زیرا من سوگند خوردهام که هرگز شمشیر به روی زنی نکشم و او را نکشم و سیخاندی پیشتر زن بوده است.
- مگر چنین چیزی ممکن است؟
- بلی من در این مورد یقین و اطمینان دارم ... داستان از این قرار است که پدر و مادر سیخاندی از نداشتن فرزندی نرینه سخت غمگین و افسرده بودند. روزی مادر که دختری آورده بود به شوهر خود گفت: بیا به دیگران بگوییم که نوزاد ما پسر است. پدر از روی سستی و ناتوانی با این نیرنگ موافقت کرد. جشنی بزرگ که خاص زادن فرزند نرینه بود، برپا داشتند و دخترک را چون پسران پروردند و بزرگ کردند. لیکن دختر چون جوانی برومند شد و هنگام زن گرفتنش رسید به دشواری افتادند. دختر جوان که سخت نومید شده بود به زاری از خدایان خواست تا معجزهای پدید آورند ... خدایان را دل بر او سوخت و از این روی خواهشش را برآوردند و او را مرد کردند.
سیخاندی مردی است که پیشتر زن بوده است و من چون سوگند یاد کردهام که شمشیر به روی هیچ زنی نکشم نمیتوانم او را بکشم...
در این دم رسولان خبر آوردند که پنج برادر پاندویی در فاصله متارکهی موقت خواستار دیدار سالار سپاهاند. آنان به هنگام اقامت در دربار عموی خویش با او دوست بودهاند. بیگمان یودهیشتیرا میخواست در این گفت و گو راهی برای پایان دادن به اختلاف و برقراری سازش و آشتی پیدا کند. او همراه برادران خویش به قرارگاه سردار سپاه رفت و بیآن که وقت خود را به مقدمهچینیهای بیهوده تلف کند گفت: چندین روز است که ما با هم پیکار میکنیم. دهها و شاید صدها هزار تن از دو طرف کشته شدهاند، لیکن هیچ به نظر نمیرسد که یکی از دو طرف به این زودیها بر دیگری پیروز خواهد شد ... تو، ای بهیسما، ای سالار فرزانه در این باره چه میاندیشی؟ آیا امید آن داری که به زودی بر ما چیره شوی و یا میپنداری که ما در اندک مدتی تو را شکست خواهیم داد؟
بهیسما به سادگی یودهیشتیرا خندید لیکن با ایمان بسیار و لحنی جدی گفت: بیگمان تا من زندهام شما پیروز نخواهید شد، لیکن من از جاودانان نیستم ...
یودهیشتیرا گفت: هرگاه پیروزی ما با مرگ تو امکانپذیر باشد، باید گفت که به دست آوردن آن بسیار سخت و دشوار است زیرا تاکنون تو در برابر همهی ما مردانه و به طرزی شگفتانگیز ایستادگی کردهای. چنین مینماید که دلیری و شایستگی بیمانند تو همیشه از خطرهای سهمناک نجاتت میدهد.
بهیسما که تحسین و تمجید یودهیشتیرا را دربارهی خصال عالی خود شنید به هیجان آمد و با دشمن خود چون دوست دیرین به گفت و گو نشست و راز خود را به وی آشکار کرد و گفت:
- با این همه من هم نقطهی ضعفی دارم.
- نقطهی ضعف؟
- آری. هر قدر که از مبارزه و پیکار با جنگآوران دلیر و غرق در آهن و فولاد و دارای همهی افزارهای جنگی لذت میبرم از درافتادن با دشمن ناتوان و ناقص و زخمی یا دشمن زره از دست داده و خفتان از سر افتاده و تیردان خالی گشته و شمشیر از کف نهاده بیزارم.
آنگاه به یاد گفت و گوی خود با دوریودهانا افتاد و به سخن خود چنین افزود: در اردوی شما جنگآوری است که من هرگز سلاح به روی او نمیکشم، اگرچه او قصد جانم را بکند.
- راست میگویی؟ نام او چیست؟
- سیخاندی.
- چرا با او پیکار نمیکنی؟
بهیسما داستان شگفتانگیز پسر شدن سیخاندی را به پاندوییها بازگفت. پاندوییها از پذیرایی گرمی که از آنان شده بود، سپاسگزاری کردند و در برابر بهیسما سر فرود آوردند و او را بدرود گفتند و رفتند.
چون از اردوی دشمن بیرون رفتند و با هم تنها شدند دربارهی گفتههای جالب بهیسما به گفت و گو پرداختند.
گرگخو گفت: باید از رازی که این پیر پرگو با ما در میان نهاد سود جست. آرجونا تو چیرهدستترین کمانداران مایی، هرگاه در عرصهی پیکار در پس سیخاندی پنهان شوی و تیر به سوی او بیندازی میتوانی ما را به پیروزی برسانی.
آرجونا پاسخ داد: نه، من هرگز او را نمیکشم زیرا در کودکی، در دربار دهریتاراشتیرا بارها با او بازی کردهام. او مظهر مهربانی و نیکخواهی است ... من او را چون یکی از پدر بزرگان خود دوست میدارم و بزرگش میشمارم ... او به ما اعتماد کرد و رازش را با ما در میان نهاد ... کشتن او پس از پی بردن به رازش ناجوانمردی است ... من میپندارم که هرگاه او را بکشم مانند این خواهد بود که پدرم را کشتهام. نه، برادران. من مرگ را از به چنگ آوردن چنین پیروزیی بهتر میشمارم.
پاندوییها پس از بازگشت به اردوگاه خویش آنچه دیده و شنیده بودند به کریشنا بازگفتند.
خدا بر آرجونا با مهری خاص نگریست و گفت: این ملاحظهها و دقتها مایهی سربلندی تو توانند بود، لیکن این احساسات به هیچ روی شایستهی این زمان، که زمان خونریختن و کشتن است، نیستند. سرباز در میدان جنگ جز پیروزی به هیچ چیز نباید بیندیشد. هرگاه پیروزی شما جز با کشتهشدن بهیسما به دست نیاید و هرگاه مرگ او تنها به دست تو ممکن باشد وظیفهی سربازی به تو حکم میکند که در کشتن او درنگ نکنی.
***
پیکار از نو آغاز گشت.
بهیسما مانند روزهای پیش در پیشاپیش جنگآورانش به قلب دشمن زد، لیکن سیخاندی را در برابر خود یافت. آرجونا نیز با کمانی استوار و تیردانی پر از تیر در پس او ایستاده بود.
سیخاندی که بیمی از سردار دلآور نداشت به کبر و غرور بسیار سربرافشته بود و در برابر حریف رجز میخواند و او را به مبارزه میخواند و میگفت:
- ای بهیسما، نیک بر زمین و آسمان و خورشید و ابرها بنگر. فردا دیگر نخواهی توانست اینها را ببینی.
این بگفت و تیری به سوی بهیسما انداخت. بهیسما چون نمیخواست سیخاندی به تیر او کشته شود، واکنشی نشان نداد.
آرجونا از هر سو او را آماج تیرهای خویش ساخت. بسیاری از این تیرها در اطراف او بر زمین افتادند و بسیاری دیگر به هدف نشستند و تن سردار دلیر را سوراخ سوراخ کردند.
بهیسما زخمهای گران و کشنده برداشت و توان از کف داد و از ارابه به زمین درغلتید و روی بستری از تیرها افتاد که گرانقدرترین بستری است که قهرمانان آرزوی مرگ به روی آن را دارند.
بهیسما چنان افتاده بود که دیگر برنمیخواست و زندگی از سر نمیگرفت. او در سایهی مطالعه و دقت در کتابهای مقدس و پی بردن به اسرار نوشتهی آنها توانسته بود این امتیاز را از خدایان بگیرد که تا دمی که خود نخواهد نمیرد و به صورت مردهای جان دار در زمین بماند.
از پای درآمدن بهیسما هیجانی بزرگ در هر دو اردو برانگیخت. هر دو طرف پذیرفتند که مدتی کوتاه دست از جنگ بشویند.
بهیسما به کوروییها که به سویش شتافته بودند گفت که مرگش اجتنابناپذیر است لیکن تا دمی که نخواهد بمیرد زنده خواهد بود و تا فرارسیدن آن دم آرزو دارد که بر بستری از تیرهای میدان جنگ بخوابد. او با اشارهای پزشکان را که به تیمار و درمانش شتافته بودند، پس راند، لیکن پذیرفت که نگهبانانی در اطراف بستر مرگ او بایستند.
پاندوییها به کوروییها اطلاع دادند که میخواهند برای ادای آخرین احترام به پیش دشمن از پای درآمده بیایند. بهیسما درخواست آنان را پذیرفت و چون آنان را بر بالای سر خود دید گفت: خوش آمدید ای پهلوانان شریف. من از بازدید شما بسیار خشنودم.
یودهیشتیرا گفت: ما بدین جا برای آن آمدهایم که برای آخرین بار مراتب تحسین و احترام خود را به تو اظهار داریم و این را نیز بگوییم که تنها برای خاتمه دادن به این جنگ خانمانسوز ناچار شدیم دست به کشتن تو بزنیم.
بهیسما لبخندی به روی او زد و گفت: من از افتادن بر بستری از تیرها تأسفی ندارم، لیکن سرم راحت نیست زیرا زیر آن به قدر کافی بلند نیست.
یکی از کوروییها از آنجا به اردوگاه شتافت و بالشی گرانبها آورد تا زیر سر پیر جنگآور نهد لیکن او آن را نپذیرفت. پس آرجونا سه تیر برگرفت و آنها را چپ و راست روی هم نهاد و سر سردار را به روی آنها قرار داد.
بهیسما به مهربانی بسیار بر او نگریست و گفت: سپاسگزارم. تو آرزوی مرا دریافتی. آری من چنین بالشی میخواستم.
بهیسما پس از دمی چند گفت: تشنهام.
یکی از کوروییها شتابان رفت و قدحی پر از آبی پاک و خنک آورد، لیکن سردار آن آب گوارا را ننوشید. پس آرجونا تیری در خاک فرو کرد و چون آن را بیرون کشید از جای آن آبی اسرارآمیز جوشیدن گرفت.
جنگآور پیر که در آستانهی مرگ بود گفت: سپاسگزارم فرزند. تو دریافتی که نوشیدنیهای عادی موجودات معمولی به هیچ روی شایستهی من نبودند.
آنگاه بهیسما روی به پاندوییها و کوروییها کرد و گفت: پیش از این که از پیش شما بروم خواهشی از شما دارم، هم از شما کوروییها و هم از شما پاندوییها. بیایید به این جنگ وحشتناک بیخردانه پایان دهید. بگذارید مرگ من به آشتی و سازش شما بینجامد.
یودهیشتیرا گفت: ما پنج برادر آمادهی پذیرفتن خواهش تو و خشنودی تو هستیم.
لیکن دوریودهانا فریاد زد: نه، هرگز. ما آشتی و سازش نخواهیم کرد.
در این دم پیکی فرا رسید و به بهیسما خبر داد که: جنگآوری آمده است، درودت میفرستد و میخواهد دقیقهای چند با تو خلوت کند. نام او کارنا است.
پاندوییها به سویی و کوروییها به سوی دیگر رفتند. نگهبانان نیز از بالای سر سردار دور شدند.
کارنا پیش آمد و از سردار پیر به سبب سخن درشتی که چندی پیش گفته بود، پوزش خواست.
بهیسما گفت: پوزشت را پذیرفتم و تو را بخشیدم، از تو هیچ دلگیری ندارم. ما پیشتر با یکدیگر مخالفت مینمودیم لیکن این مخالفتها را سببی بود که اکنون به تو میگویم. من با تحکم بسیار با تو سخن میگفتم، با تو درشتخویی مینمودم زیرا میخواستم کاری بکنم که به ما کوروییها مهر و دلبستگی بسیار پیدا نکنی. چرا؟ برای این که ... آری باید امروز این راز را به تو فاش کنم ... برای این که تو پاندویی هستی.
آنگاه بهیسما راز زادن کارنا و این که چگونه مادرش او را در سبدی نهاد و در رودخانه انداخت و ارابهران او را دید و نجاتش داد و بزرگش کرد و همه او را پدر کارنا پنداشتند، به شرح وی حکایت کرد.
آیا کارنا این راز را نمیدانست؟ کسی نمیداند ... هرچه بود آن مرد جنگی از شنیدن سخنان بهیسما هیجان و تأثری ننمود و گفت:
- مردی که ارابهران بوده است، مرا پرورده و بزرگ کرده است، پس من فرزند او هستم و باید سپاسش گویم و پاسش دارم و بزرگش بشمارم. اما دربارهی پاندوییها بدان که من هرگز کینه و دشمنی آنان را از دل بیرون نخواهم کرد ...
کارنا پس از این گفت و گو سردار پیر را بدرود گفت و رفت.
در این دم گروهی از دختران پریچهر شیرین حرکات آمدند و گل بر سر جنگآور زخمی باریدند و آنگاه همهی سپاه برای ادای آخرین احترام از برابر او رژه رفتند.
بهیسما میخواست تا پنجاه روز دیگر یعنی هنگامی که مدتی دراز از پایان جنگ کوروکشترا میگذشت نمیرد.
***
دوریودهانا از کارنا پرسید که به جای بهیسما چه کسی را به سر فرماندهی ارتش خود برگزیند. کارنا، یا در نتیجهی پشیمانی و ندامتی که در برابر بهیسما در خود یافت و یا به سبب دریافتن بیهودگی و پوچی خودستاییها و وعدههای خود، دیگر وعدهی خود را برای به دست آوردن پیروزی در پنج روز تکرار نکرد و مردی سالخورده و تجربتآموخته و نامدار را بدین مقام پیشنهاد کرد. آن سردار فرزانهی شایسته و دلیر درونا (6) نام داشت.
دوریودهانا پیشنهاد او را پذیرفت.
سپاهیان کوروییها به سر فرماندهی درونا به پیروزیهایی بزرگ دست یافتند چندان که یودهیشیترا دوباره به برادران خود پیشنهاد کرد دست از جنگ بشویند و میدان پیکار را ترک گویند. و به جنگلها بازگردند، لیکن گرگخو پیشنهاد او را نپذیرفت و گفت:
- من میدانم که چگونه بر درونا چیره توانیم شد. او مهر و دلبستگی بسیار به فرزندش، آشونات تامان (7)، دارد. هرگاه خبر مرگ موجود محبوب و گرامی خود را بشنود ممکن است چنان نومید شود و روحیهاش را ببازد که دیگر نتواند پیکار کند ... من فردا این وسیله را به کار میبرم.
فردای آن روز چون درونا در برابر گرگخو ایستاد، گرگخو خبر دروغین مرگ آشونات تامان را به همآورد خود داد، لیکن درونا سخن او را باور نکرد و گفت: گرگخو، سخن تو را باور ندارم و میپندارم که با گفتن این دروغ میخواهی نیرنگی به من بزنی. ... آه! ... اگر این خبر را یودهیشتیرا میداد باور میکردم چه او را به پاکی و جوانمردی و راستگویی میشناسم. او دروغ نمیگوید، اگرچه با گفتن دروغی جهانی را به چنگ آورد.
گرگخو کوشید که این خبر دروغ از دهان یودهیشتیرا بیرون آید، لیکن یودهیشتیرا پیشنهاد او را نپذیرفت. برادرانش پافشاری کردند و به او گفتند: آیا نپذیرفتن این پیشنهاد و به کار نبردن این نیرنگ که هم پیروزی را نصیب پاندوییها کند و هم به این جنگ و کشتار هراسانگیز پایان میبخشد، دور از خردمندی و فرزانگی نیست؟
کریشنا که این گفت و گو را میشنید راهی برای رهایی از این دشواری پیش پایشان نهاد. او به یاد پاندوییها آورد که فیلی هم چون فرزند درونا به نام آشوتات تامان خوانده میشود.
یودهیشتیرا به درونا نزدیک شد و بانگ برآورد: ای پهلوان نامدار، بدان که پیلی بزرگ کشته شد.
درونا همنام بودن فرزندش را با یکی از پیلان جنگی به یاد آورد و با خود اندیشید که یودهیشتیرای راستگو به کنایه او را از مرگ پسر خبر میدهد. پس خبر مرگ پسرش را راست پنداشت و از زندگی نومید شد و جنگافزارهایش را دور ریخت و بر خاک افتاد و کلمهی مقدسی را که هندوان میپندارند راز همهی جهان در آن خلاصه شده است بر زبان راند: آئوم (8). و آنگاه جانش بر آسمان شتافت.
یکی از جنگآوران پیشدستی کرد و پیش از آن که آرجونا بر بالای سر دشمن شریف خود برسد سر از تن درونا جدا کرد. آرجونا بر آن بود که او را نکشد بلکه اسیر و زندانی کند.
***
پس از کشته شدن درونا، کارنا به سر فرماندهی ارتش کوروییها برگزیده شد.
بیشتر پسران دهریتاراشتیرا، که شمارهی آنان به صد میرسید، در میدان نبرد از پای درآمده و جان باخته بودند. لیکن گرگخو که سوگند خورده بود دوریودهانا را بکشد و خونش را بنوشد تا آن روز نتوانسته بود بر او دست یابد اما روزی یکی از برادرشان او را کشت و خون او را نوشید.
جنگ همچنان ادامه یافت و کارنا پیروزیهایی بزرگ به چنگ آورد. لیکن روزی یکی از چرخهای گردونهاش شکست و او از آن بر زمین جست و پیش از آن که به خود بیاید به دست آرجونا کشته شد.
***
دیگر در اردوگاه دهریتاراشتیرا بیش از چهار پهلوان نامدار نمانده بودند و از صد فرزند تنها یک تن بازمانده بود. و او دوریودهانا بود.
دوریودهانا که خود روشنکنندهی آتش جنگ بود چون وضع را بدین منوال دید بر آن شد که جان بیمقدارش را از هلاکت برهاند. به یاد آورد که از نیرویی جادویی برخوردار است و میتواند مدتی بیپایان بیآن که نیازی به دم زدن داشته باشد زیر آبی راکد زنده بماند. پس خود را به دریاچهی کوچکی که در اردوگاه کوروییها بود انداخت. لیکن گرگخو پناهگاه او را به زودی پیدا کرد و بانگ برآورد:
- ای مرد دون، از مرگ میترسی و خود را پنهان میکنی؟ تو که پیشتر میگفتی مرد جنگی هیچگاه نباید از برابر همآورد خود پای پس نهد و یا از پذیرفتن دعوت او به مبارزه و پیکار سرباز زند! من اکنون تو را به جنگ تن به تن میخوانم. بیا و با گرز با من جنگ کن.
دوریودهانا دوباره حس جنگجویی خود را بازیافت و دعوت حریفش را پذیرفت. در میان بازماندگان آن کشتار بزرگ و هراسانگیز جنگ تن به تنی شگفتانگیز آغاز شد و همهی آن روز ادامه یافت. دو گرز دم به دم به هم میخوردند و دو همآورد با چنان نیرویی آنها را به هم میکوفتند که زمین از هیبت آن به لرزه میافتاد.
دو همآورد به نیرو برابر بودند. چنین مینمود که یکی بر دیگری چیره نتواند شد. کریشنا به یاری جنگآور پاندویی شتافت و به اشاره ران حریف را نشان داد.
گرگخو به جای این که جنگافزار خویش را بر گرز حریف بکوبد آن را بر ران او کوفت. این ضربت خلاف قواعد و قوانین چنین نبردی بود، لیکن هرچه بود به پیروزی جنگآور پاندویی انجامید.
دوریودهانا زمین افتاد. از خشم و ناتوانی کف بر لب آورد. ضربهای کشنده بر او وارد آمده بود، لیکن تا بامداد روز بعد نمرد.
در این دم مردی پیش دوریودهانا رفت تا رسم تعظیم و انقیاد در برابرش به جای آورد و به دلداریاش بکوشد. او آشونات تامان پسر درونا بود که از کشته شدن پدر در نتیجهی شنیدن دروغی ننگین خبر یافته بود و آتش کینهجویی و انتقام در درونش زبانه میکشید. او به دوریودهانا گفت که تا چه حد دلش سرشار از کینه است و آرزوی انتقام گرفتن از دشمن را دارد. دوریودهانا او را برانگیخت که هر چه زودتر به کینخواهی پدر برخیزد و در آخرین دم زندگی خود به فرزند درونا گفت:
- دل دردمند من تنها با شنیدن خبر مرگ پنج برادر پاندویی تسلی و تسکین تواند یافت. هرگاه خبر مرگ آنان را به من بدهند آسوده و خشنود خواهم مرد.
آشونات تامان گفت: خواهم کوشید تا تو را خشنود گردانم.
آشونات تامان برای گرفتن کین پدر آماده بود از جان شیرین نیز چشم بپوشد. دو پهلوان دیگر نیز همراه او به عرصهی کارزار رفتند. آنان نیز چون وی در خونخواهی و کینهجویی ناشکیبا بودند لیکن نمیدانستند چه کنند و از خود میپرسیدند: چه باید کرد؟
شب فراز آمد لیکن جوان کینهجو نتوانست کاری بکند، زیرا اندیشهاش سخت پریشان بود. او در کنار جنگل سرگردان بود و بیاختیار به زاغانی که بر شاخهای درختان بزرگ نشسته و به خواب رفته بودند مینگریست. سپس جغذی با بال و پری زرد و قهوهای، چشمان خاکستری، منقار و چنگالهایی بلند توجه او را به خود جلب کرد. مرغ شب از جای برخاست و بیآن که صدایی برآورد به زاغان به خواب رفته تاخت و سر آنان را پیش از آن که از خواب بیدار شوند یکی پس از دیگری کند و دور انداخت.
آشونات تامان با خود گفت: جغد درسی سودمند به من داد. باید از این درس سود جویم. آنگاه با دو یار همراه خویش آهسته و آرام و بیآن که گشتیها و نگهبانان دشمن را که همه خوابآلود بودند و چرت میزدند بیدار کنند وارد اردوگاه دشمن شدند. سپاهیان پاندوییها چندان به پیروزی خود اطمینان داشتند که اقدامات احتیاطی لازم را نکرده بودند. همه زره از تن گشوده و جنگافزارها را دور انداخته و اسبها را از ارابههای جنگی باز کرده بودند. اردو به خوابی گران فرو رفته بود.
سه جوان کینهجو میدانستند که چادر پاندوییها کجاست از این روی به آسانی خود را به آنجا رسانیدند. لیکن چون به آن درآمدند سخت پریشان و نومید شدند. چه اشتباه و اغفال وحشتناکی! چادرها خالی بودند خونخواهان نتوانستند نقشهی کشتار خود را انجام دهند. آنان نمیدانستند که کریشنا در آن شب پنج برادر را به شورایی که در پشت جبهه تشکیل مییافت برده بود تا در آن جا دربارهی کارهایی که پس از پیروز شدن بر دشمن باید بکنند، گفت و گو کنند.
کینهجویان نقشهی هراسانگیزتری کشیدند. آشونات تامان به چادر سیخاندی درآمد و او را که خوابیده بود کشت. سپس به سراغ دهریستادیوما، سردار سپاه، رفت و او را نیز بدینترتیب به قتل آورد. لیکن این یکی توانست فریادی برآورد و نگهبانان را بیدار کند، دریغ که بسیار دیر شده بود.
آشونات تامان با خنجری خونچکان به چادر بزرگی وارد شد که پنج پسر پاندوییها در آن به خواب رفته بودند. هریک از آنان فرزند درائوپادی و یکی از پنج برادر بود و به طور عجیبی به پدر خود شباهت داشت ... آشونات تامان بر آن شد که سر از تن این جوانان بیگناه جدا کند و پیش دوریودهانا ببرد. او گمان برده بود که چون دوریودهانا دقایق بازپسین زندگی خود را میگذراند درنمییابد که این سرها از آن پنج برادر پاندویی نیستند بلکه سر فرزندانشاناند.
آشونات تامان سرهای غرقه به خون را در ارابهای نهاد تا با آن زودتر از اردوگاه دشمن بگریزد، لیکن نگهبانان چادر سردار که به فریاد او وارد چادر شده و سردار را کشته یافته بودند اعلام خطر کردند و این امر ترس و وحشت بزرگی در اردوگاه برانگیخت. مردان شتابان سلاح برمیگرفتند و از چادرها بیرون دویدند. پنداشته بودند که دشمن بر آنان شبیخون زده است و چون هوا تاریک بود و چشم چشم را نمیدید یاران یک دیگر را دشمن پنداشتند و به جان هم افتادند و گروهی بزرگ بدینترتیب به قتل آمد و تنها وقتی به اشتباه خود پی بردند که آتشسوزی بزرگی در اردوگاه پدید آمد و شعلههای آن پرتو شومی بر اردوگاه انداخت و جنگآوران دریافتند که دست به کشتار همرزمان و یاران خود زدهاند. این آتشسوزیها را دو همراه آشونات تامان در دو انتهای اردوگاه پاندوییها پدید آورده بودند.
پسر درونا در سپیدهدمان به نزد دوریودهانا بازگشت و بانگ برآورد: پنج برادر پاندویی را کشتم و سر بریدهی آنان را با خود آوردم تا پیش پای تو بیندازم.
- آیا چنین چیزی ممکن است؟ سر گرگخو را نشانم بده.
آشونات تامان سر پسر گرگخو را به دست دوریودهانا داد. دوریودهانا سر بریده را گرفت و آن را سر خود گرگخو پنداشت و از روی خشمی دیوانهوار آن را چندان در میان دو دست خود فشرد که استخوانهایش شکست. لیکن دوریودهانا در شگفت شد که سر حریفی چنان سرسخت و نیرومند به آسانی در دستهای او خرد شد. سپس از آشونات تامان خواست تا دیگر سرها را هم نشانش دهد و چون نیک در آنها نگریست دریافت که آن سرها بسی جوانترند و از آن فرزندان پنج برادر پاندویی هستند. پس روی به آشونات تامان کرد و گفت: تو با اندیشهای نیک به فریفتن من کوشیدهای. لیکن دریغ که به راستی تو پاندوییها را نکشتهای، انتقام مرا از آنان نگرفتهای ... دریغ که باید با نومیدی بمیرم ...
ادامه دارد...
پینوشتها:
1. Korukechetra
2. Bhisma
3. Gourou، کلمهی «گورو» را بیشتر با آموزگار برابر نهادهاند لیکن این واژه معنایی وسیعتر و مهمتر از آموزگار دارد. گورو هم آموزگار است و هم رهبر دینی و وجدانی و هم راهنمایی نمونه.
4. Coueta
5. Cikhandi
6. Drona
7. Acouatthaman
8. Aoum
فوژر، روبر؛ (1383)، داستانهای هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم