پس از پیکار/ اسطورهای از هند
پاندوییها در جنگ کوروکشترا پیروز شدند؛ لیکن این پیروزی به بهایی بسیار گران به دست آمد. صدها هزار مرد کشته شدند که پنج فرزند آنان نیز در میان آنها بود. از این روی پنج برادر پس از پیروز شدن با دلی افسرده و ناشاد همراه کریشنا از میدان جنگ بازدید کردند.سراسر میدان پوشیده از تیرها و کمانها و نیزهها و سپرها و تنهای بیسر و سرهای بیتن و اعضای بریده بود. در گودالی که در میان میدان کنده بودند رودی به راه افتاده بود که تنهای کشته سنگهای بستر آن، ارابهها و گردونههای شکسته قایقهای آن و سرهای بریده نیلوفرهای آن بودند.
گرگها و کفتارها و شغالها و کرکسها و زاغها از هر سوی آسمان به میدان جنگ شتافته و خود را به روی کالبدهای بیجان انداخته بودند. حتی میمونها نیز از جنگل به آنجا آمده بودند و پوست از تن کشتگان میکندند و خون زخمیان در حال مرگ را مینوشیدند و استخوانهای از پای افتادگان را میشکستند تا مغز آنها را بمکند.
تنی چند از جنگآوران که در پیکار از پای درآمده بودند لیکن زره بر تن داشتند و زرههایشان در پرتو خورشید میدرخشید، از چنگ جانوران درنده مصون مانده بودند، زیرا جانوران گمان برده بودند که آنها زندهاند و جرئت نزدیک شدن و دریدن آنان را نیافته بودند ...
از آن سوی میدان جنگ نیز گروهی دیگر آهسته و آرام پیش میآمد. شاه نابینا از برادر خود ویدورای خردمند خواسته بود تا همراه او به میدانی که فرزندانش در آن افتاده بودند بیاید. او با دلی دردمند میگفت:
- قلب پدری که صد فرزند از دست داده چگونه به صد پاره نشود؟ ... فرزندان بیچارهی نازنین من ... پس از شما چگونه میتوانم زندگی کنم؟ ... من از این پس در سرزمینی که عمری در آن فرمان رانده بودم اسیر و فرمانبر خواهم بود. گناه من بود که گذاشتم چنین جنگی آغاز شود ... ویدورا حق با تو بود ... پیشگویی تو به حقیقت پیوست.
زاریهای گاندهاری همسر شاه نابینا نیز به نالههای دهریتاراشتیرا افزوده شد: آیا هرگز در جهان دردی به بزرگی درد من بوده است؟ ... از دست دادن صد فرزند ... از دست دادن صد فرزند. بیجان یافتن صد پهلوان شایسته و دلیر و سرشار از زندگی. از این پیش اینان تن را به عطر سندل خوشبو میکردند و بر تختخوابهای راحت و نرم میغنودند، لیکن اکنون خاک تیره بسترشان است و جانوران درنده بند از بندشان میگشایند. به خوابی چنان گران فرورفتهاند که هرگز برنخواهند خاست. دیگر در این سرها اندیشه و رویایی خانه نخواهد گزید.
همسران کوروییها نیز با پدر و مادر شوهرانشان به میدان آمده بودند. همه در جست و جوی شوهر و فرزندانشان بودند، مویهکنان و مویکنان از این سو به آن سو میدویدند، بعضی بیهوش میشدند و بر زمین میافتادند، بعضی دیگر که پیکر بیجان عزیزانشان را پیدا کرده بودند با جانوران درنده درمیافتادند و جسد را از دست آنان بیرون میآوردند، آن را پاک میکردند و در آغوش میگرفتند و بوسه بر سر و صورتش میزدند. بعضی پیکری بیسر پیدا کرده بودند و در پی سر آن میگشتند و گروهی ناگهان خرد از دست میدادند و قهقههی خنده سر میدادند.
گروه پیروزمندان و دستهی بازماندگان شکستخوردگان اندکاندک به یکدیگر نزدیک شدند و سپس به هم رسیدند.
چون چشم گاندهاری بر درائوپادی افتاد که پنج فرزندش را از دست داده بود، دمی درد خود را فراموش کرد تا با او همدردی کند. تنها مادر میتواند درد مادر را درک کند. گاندهاری به طرف درائوپادی دوید و او را در آغوش کشید و گفت:
- درائوپادی بیچاره. اگر بدانی چه قدر دلم به حال تو میسوزد.
- دل من نیز به حال تو میسوزد. ما هر دو از یک درد، از بزرگترین دردی که مادری دچارش تواند شد، رنج میبریم.
یودهیشتیرا در برابر این منظره سخت متأثر گشت، به نزد شاه نابینا رفت و دست او را گرفت و بوسید و گفت:
- ای شاه بزرگوار، ما را، همهی ما را که دست به کاری ناصواب زدیم و گناهی بزرگ مرتکب شدیم ببخش ... بیا چون گذشته دوست یکدیگر شویم ... تو باید همچنان در پای تخت خود بر تخت سلطنت بنشینی و ما چون زیردستان فرمانبر تو در سرزمینهای خود فرمان برانیم. در تشریفات ورود پیروزمندانه به پایتخت دشمن شکستخورده، که طبق سنت دیرینه ناچاریم آن را انجام دهیم، تو پیشاپیش گروه خواهی رفت و ما در پی تو خواهیم آمد.
شاه نابینا جواب داد: یودهیشتیرای گرامی، سپاسگزارم. با این کار همت بلند و جوانمردی و بزرگواری خود را ثابت میکنی ... لیکن من هرگز نخواهم توانست از گریستن بر کشتگان و از دسترفتگانم خودداری کنم. از این پس چون مرغ پیر شکستهبالی خواهم بود ...
در این دم ویدورای خردمند پیش آمد و به لحنی ملایم و مهربان گفت: هر هستیی از نیستی پدید میآید و به نیستی بازمیگردد. از ناپیدا بیرون میآید و به ناپیدا بازمیگردد. این اصلی است تغییرناپذیر و جاویدان ... تأسف خوردن و گریستن بر مرگ عزیز اندوهی بیهوده بر اندوه از دست دادن او افزودن است. درمان این درد نیندیشیدن به آن است ... همچنان که پزشک دردهای تن را درمان میکند، خرد نیز دردهای روان را تسکین میبخشد. خرد به ما فرمان میدهد که در برابر تقدیر تسلیم گردیم. تو نیز ای شاه بزرگ، باید دست در دامن خرد بزنی و از آن یاری جویی. باید به خود اتکا کنی.
لیکن این اندرزها برای کسی که هنوز چند روزی بیش از بدبختیاش نگذشته باشد بیهوده است. شاه نابینا چندان به مصیبتی که بر سرش آمده بود نزدیک بود که نمیتوانست گریبان از چنگ آن برهاند. او هنوز به گناه خود در جلوگیری نکردن از این مصیبت میاندیشید از این روی گفت:
- همهی این مصیبتها در نتیجهی اشتباه و تقصیر من روی داده است. من میبایست با قاطعیت به همچشمی و رقابت عموزادگان پایان میدادم. میبایست نگذارم این جنگ خانمانسوز درگیرد ... گناهکار بودم و کیفری به سزا دیدم...
پس کریشنا پیش آمد و اندرز ویدورا را به صورتی دیگر تکرار کرد و گفت:
- آنچه گذشت هرگز باز نمیگردد. بهتر این است به گذشته نیندیشیم تا درد کمتر بکشیم و تأسف کمتر بخوریم. باید دیده به آینده دوخت. آینده در اختیار ماست. بگذار مصایبی که در این جنگ دیدیم ما را به برتری سازش و آشتی آگاه کند تا از این پس خرد را در هر کاری راهنمای خویش کنیم و ملتهای خود را از این راه به خوشبختی و بهروزی برسانیم.
***
شب همان روز، یودهیشتیرا در کنار برادران خود و کریشنا نشسته بود چنین میگفت: من از پیروزیی که به دست آوردهایم هیچ خشنودی و شادیی در دل نمییابم. دلم سرشار از اندوهی عمیق و پشیمانیای بزرگ است ... تنها یاد کشتگان- و چه کشتگانی- مرا دردمند و اندوهگین نمیکند، آنچه بیشتر رنجم میدهد و جانم را میفرساید شرمی است که از پیروزی به نیرنگ در خود مییابم. از اعتمادی که بهیسمای شریف و جوانمرد به ما کرد و راز سیخاندی را به ما گفت ناجوانمردانه سود بردیم. برای پیروز شدن بر درونا دروغی ننگین گفتیم. شما مرا برانگیختید. دوریودهانا را نیز گرگخو با نیرنگ به قتل آورد ... از این روست که من با یادآوری این حوادث از پیروزیی که به دست آوردهایم در خود احساس شرم میکنم ... من بر تختی که با چنین وسایل به دست آوردهایم نمیتوانم بنشینم.
کریشنا در پاسخ او گفت: حق داری در خود احساس شرم و ندامت کنی چون مردی شریف و جوانمردی، لیکن جنگ همیشه ننگین و شرمآور است. در هر جنگی پیروزی تنها با دروغ و نیرنگ به دست میآید. بیگمان فریفتن دشمن کاری شرافتمندانه نیست، لیکن مگر کشتار گروهی افتخارآمیز و شرافتمندانه است؟ ... من آنچه را که پیشتر از این گفتهام باز میگویم. باید گذشته را که جبرانپذیر نیست فراموش کنیم و دیده به آینده بدوزیم ... یودهیشتیرای گرامی سروری و حکومتی را که میتوانی در آن به بهروزی و خوشبختی ملتها بکوشی بپذیر ...
سخن کریشنا نیز یودهیشتیرا را قانع نکرد. او به کریشنا گفت: شنیدهام که بهیسما هنوز نمرده است برویم و با آن مرد فرزانه رأی بزنیم.
فردای آن روز یودهیشتیرا به کنار جنگآور پیر که بر بستری از تیرها افتاده بود رفت. بهیسما به او گفت:
- انتظار داشتم که به اینجا بیایی. میدانستم که از این پیروزی آشفته و پریشان خواهی شد و به آغوش من پناه خواهی آورد و یکی از علل درنگ کردن من در این جهان همین بود ... بسیار خوب، باید به تو بگویم که اکنون وظیفهی تو به کارانداختن همهی نیروها و همهی اندیشهها در راه بهروزی و خوشبختی ملت است.
- این بهروزی را چگونه میتوان تأمین کرد؟
جنگآور قهرمان جواب داد: نخست و پیش از هر کاری باید از جنگ و مصایب هراسانگیز و ویرانیهای جبرانناپذیر آن اجتناب کرد. تو باید بیدرنگ به دیدن فرمانروایان کشورهای همسایه بروی و با مذاکرهی دوستانه و بیآنکه مقهور خودپسندیهای فردی و یا گروهی بشوی اختلافات خود را با آنان حل کنی.
پس از تأمین صلح و آرامش باید فقر و تنگدستی را از میان برد. مواد و مصالح اولیه کم نیست، کارگر کم نیست باید کارگران با مواد و مصالح اولیه درهم آمیزد تا وسایل خوشبختی و آسایش فراهم آیند و فقر و نیازمندی ریشهکن گردد.
باید همهی افراد ملت جامههای برازنده، خانهای راحت با اثاثهای که لازمهی زندگی خوش و راحت است داشته باشند. باید همه بتوانند غذای سالم و خوشآیند بخورند تا همواره شاد و خندان و نیرومند باشند.
بفرمای تا در سراسر کشور بیمارستانها بسازند. بیمارستانهایی برای مردمان و بیمارستانهایی برای جانوران، چه آنان برادران ما هستند.
بفرمای تا در همهجا آموزشگاهها و پرستشگاهها بسازند.
بفرمای تا آیاتی از کتب مقدس را که همگان را به وظایف و تکالیف اساسی اخلاقی و وجدانی آشنا میکنند به خط و حروفی که همه بتوانند آن را بخوانند و بفهمند بر لوحهایی از سنگ مرمر بکنند و آنها را در سراسر کشور و در هر گوشه و کناری نصب کنند همهی مردم را به دادگری و گذشت و نیکی و دوست داشتن خدایان بخوان.
یودهیشتیرا گفت: قول میدهم که همهی گفتههایت را به خاطر بسپارم و اندرزهایت را به کار بندم. اما آیا انجام دادن وظیفهی شرافتمندانهای که بر عهده میگیرم میتواند خاطرهی دردناک کشتگان این جنگ خانمانسوز را از خاطرم ببرد و درد و اندوه بیپایان از دست دادن آن همه موجود محبوب و گرامی را تسکین بخشد؟
بهیسما گفت: هرگاه تو ایمان داشته باشی، به راستی ایمان داشته باشی که این مردگان به زندگی خود ادامه میدهند و دور از تو و جهان تو خوشبختاند، میتوانی جرئت کافی برای انجام دادن وظیفهی شاهانهات پیدا کنی. در این باره اندرز دیگری به تو میدهم. خوب گوش کن و آن را کار ببند. تو ویاسا (1) را میشناسی؟ آیا میدانی که او میتواند مردگان را به جهان ما احضار کند؟ از او خواهش کن تا تو را به کنار رود گنگ ببرد و چنین معجزهای را به تو بنماید. فراموش مکن که درائوپادی و برادرانت را هم با خود ببری. گانداهاری و همسران کوروییها را نیز با خود ببر. همه پس از دیدن این معجزه به طرزی شگفتآور و باور نکردنی تسلی و تسکین خواهید یافت ... این آخرین پند من به تو بود. بدرود ای یودهیشتیرای گرامی.
- بهیسمای گرامی، با چه زبانی از تو سپاسگزاری کنم؟ من هرگز این آخرین گفت و گو، آخرین تماس خود را با روان پاک و بزرگ تو فراموش نخواهم کرد. بدرود.
ویاسای فرزانه پاندوییها و کوروییها را به کنار رودخانهی گنگ برد. در آن جا اوراد و اذکاری خواند و اعمال مذهبی به جای آورد.
ناگهان همهی جنگآوران و دلیرانی که در عرصهی پیکار از پای درآمده بودند از میان آبهای مقدس گنگ سر بیرون آوردند. هر یک از آنان در سن و سالی که زیباترین چهرهها را داشته و با شکوهترین مقام و پایهای که در زندگی خود داشته است پدیدار شد. آنان دو به دو، سه به سه و یا چهار به چهار دور هم گردآمده بودند. در هر یک از این گروهها جنگآورانی از اردوی یودهیشتیرا و هماوردان آنان در اردوی دوریودهانا جای گرفته بودند. آنان تخم هر نوع دشمنی و کینهای را از دل برکنده بودند و برادروار شانه به شانهی یکدیگر نهاده بودند و به روی هم لبخند مهر میزدند.
خنیاگران آسمانی سرودی به آواز گروهی میخواندند: اینان را مرده مپندارید. اینان زندهی جاویدند. در جهان خاکی دشمن یکدیگر بودند، لیکن اکنون دوست یکدیگرند. ای پیروزی زندگی. ای شیرینی آشتی. خوشبختی. خوشبختی. خوشبختی.
در این اثنا یکی خود را به رودخانه انداخت. او زن دوریودهانا بود که خواسته بود زودتر به شوهر خویش بپیوندد.
لیکن دیگران از او پیروی نکردند زیرا آرامشی شیرین بر دلشان فرو نشسته بود.
***
یودهیشتیرا سی و شش سال با چهار برادر و پسران پسران خود و برادرانش فرمانروایی کرد. خوشبختانه قربانیان آشونات تامان دارای فرزندانی بودند. مردم در دورهی حکومت او در آسایش و خوشبختی به سر میبردند.
پس از سی و شش سال فرمانروایی برادران پاندویی بر آن شدند که فرمانروایی را به فرزندان خود بگذارند و بگذرند. یودهیشیترا گفت:
- گذشت زمان همهی موجودات را پخته و آزموده میکند. فرزندان فرزندان ما نیز با گذشت زمان تجربهها آموخته و پختگی و شایستگی لازم را برای جانشینی ما پیدا کردهاند ... اکنون ما میتوانیم سفر بزرگ خود را آغاز کنیم.
پنج برادر با زن مشترکشان درائوپادی روی به سوی کشور آرامش بیپایان نهادند. جز سگی وفادار کسی همراه آنان نبود. از کوه مرو (2) که یخهای جاویدان بر تارکش میدرخشیدند بالا رفتند. غرق در خاموشی و جذبهای آسمانی بودند و پشت سر هم راه میسپردند.
راهی دراز، بسیار دراز، در پیش داشتند. نیروی نابودکنندهی خستگی بر تأثیر سن و سال و دردهای دیرین افزوده شد. درائوپادی راه در راه از پای درآمد و درگذشت؛ پس از وی دو برادر همزاد، پس از آن دو آرجونا، و پس از او گرگخو.
از پنج پاندویی که روی در راه نهاده بودند تنها یودهیشتیرا همراه سگ وفادارش به در بهشت رسید.
خدا ایندرا (3) به پیشبازش آمد و به بهشت دعوتش کرد. لیکن نگذاشت سگ هم با او وارد بهشت شود.
یودهیشتیرا گفت: من به هیچ بهایی نمیتوانم همراه خود را ترک گویم.
ایندرا جواب داد: مگر خرد از دست دادهای؟ آیا همراهی و همنشینی سگی را برتر از شادیها و خوشیهای بهشت میپنداری؟
- این حیوان وفادارترین دوستان و فداکارترین خدمتکاران من بوده است. در این سفر سخت و رنجبار لاغر شده و توان و نیروی خویش را از دست داده است. دور از جوانمردی و مردمی است که او را در چنین حالی رها بکنم. نه من چنین خیانتی را نخواهم کرد. من این پستی را از خود نشان نخواهم داد.
این بگفت و سر به سوی سگ برگردانید لیکن او را ندید. بر جای او یکی از جاودانان ایستاده بود. یودهیشتیرا او را شناخت. او دهارما (4) یکی از اجداد یودهیشتیرا بود. پدربزرگ برای یاری و همراهی نوادهاش در جلد سگ رفته بود.
دیگر یودهیشتیرا مانعی برای واردشدن به بهشت نداشت. لیکن در نخستین گامی که در بهشت نهاد بیآن که نگاهی به گرداگرد خود بکند روی به ایندرا کرد و گفت:
- خواهش میکنم مرا بیدرنگ به نزد درائوپادی زیبا و برادرانم راهنمایی کنی. بزرگترین خوشی و شادی من در اینجا همراهی و همنشینی آنان خواهد بود.
خدا در جواب او گفت: همسر و برادرانت در اینجا نیستند، آنان هنوز یکسره از عیب و نقص پیراسته نشدهاند و کمال نیافتهاند و نمیتوانند به این جای خوشیها شادمانیهای جاودان درآیند.
- کمال نیافتهاند؟ چه عیب و نقص شایستهی سرزنشی دارند؟
- درائوپادی میتوانست به پنج برادر به یک چشم بنگرد و همه را یکسان دوست بدارد، اما او یکی از آن پنج تن، یعنی آرجونا، را بر دیگران برتری مینهاد و این عیب و گناه اوست. آرجونا خود را همیشه برتر از دیگران میپنداشت. گرگخو بیش از اندازه بر زیردستانش سخت میگرفت. یکی از دو برادر همزاد به زیبایی خود مینازید و دیگری به هوش و قریحهی بسیار خود فخر میفروخت.
- اکنون آنان در کجا هستند؟
- در دوزخ. آنان در آنجا با دیدن دردها و رنجهای بزرگ از گناه پیراسته میشوند و آنگاه که یک سره از گناه پاک شوند و نقصی نداشته باشند به بهشت خواهند آمد و به تو خواهند پیوست. (5)
یودهیشتیرا بر آن شد که پیش از دیدن بهشت به دیدن نزدیکان خویش برود. پس روی به سوی دوزخها نهاد.
هرچه پایینتر میرفت بر شدت تاریکی میافزود. بوی خون کهنه و گوشت پوسیده خفهاش میکرد. کالبدهایی که سر و زلفشان را حشرات گوناگون فراگرفته بودند راه را بر او میبستند. کلههایی بر دریاچهای از خون شناور بودند. اینجا و آنجا پرتو گورستانی زبانه میکشید. دیوان و اهریمنان که گوشت آدمی را به چنگ گرفته بودند و به نیش میکشیدند از برابر او میگذشتند. گاهی فریادهای جگرخراشی از کسانی که شکنجه و عذابی تحملفرسا میدیدند، برمیخاست.
همسر و برادران یودهیشتیرا به او التماس کردند که در کنار آنان بماند و ترکشان نگوید: در اینجا بمان! بمان و از ما دور مشو. در اطراف تو هوایی پاک و معطر در اهتزاز است که تنفس آن به ما نیرو و نشاط میبخشد. در اینجا بمان. از آن دم که تو در کنار مایی کمتر احساس درد میکنیم.
دوزخیان دیگر نیز این خواهش را تکرار کردند.
یودهیشتیرا خواهش آنان را پذیرفت و از نزدیکان خویش دور نشد.
مدتی دراز سپری شد. پاندوییها از گناه پاک شدند. آنگاه ایندرا آمد و آنان را به بهشت برد.
در آنجا یودهیشتیرا در کنار یاران و خویشان از لذایذی برخوردار شد که در نخستین ورود خود به بهشت، چون تنها و بیکس بود، آنها را درنیافته بود.
جنگلی جاودانه سرسبز، چمنزارانی خرم، با گلهایی شگفتانگیز در برابرش گسترده بود و روایحی بس خوشبوتر از خوشبوترین عطرهای زمینی هوا را آکنده بود. در آسمان نشانی از خورشید و ماه زمینی نبود بلکه ستارگانی در آن میدرخشیدند که پرتو رخشانشان چشم را نمیزد، بلکه لذت و راحت میبخشید. رامشگرانی ناپیدا با دوشیزگان سرودخوان ناپیدا، دلانگیزترین آهنگها را مینواختند و روانبخشترین آوازها را میخواندند.
خردمندان، آنان که در زندگی با فضایل بسیار زیسته بودند، آنان که با شرافت و عدالت فرمان رانده بودند، قهرمانان که زندگی خود را با جرئت و شهامت تمام در میدان جنگ از دست داده بودند در آنجا میگشتند. فرشتگانی زیبا با لبخندی شیرین و میانی باریک این سو و آن سو روان بودند ...
پاندوییها از آن پس در آنجا، در بهشت که جای آرامش و شادی و همآهنگی جاویدان است، جاودان خواهند زیست.
پینوشتها:
1. Vyasa
2. Merou
3. Indra، بزرگترین خدای ودایی، فرمانروای آسمان و سرور آذرخش است.- م.
4. Dharma
5. هندیان قدیم به دوزخهایی عقیده داشتند که در آنها موجودات مدتی میماندند و رنج و شکنجه میدیدند و ازگناه پاک میشدند و پس از گذشتن از این مرحله اجازهی ورود به بهشت را مییافتند.
فوژر، روبر؛ (1383)، داستانهای هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم