مترجم: اردشیر نیکپور
اسطورهای از تاهیتی
«هیرو»(1) خدایی است که درهمهی جزیرههای پلینزی مردم او را بیش از هر خدایی میپرستند.هیرو فرزند «موئهترائوری»(2)، شاه «بورا - بورا»(3)، و «فایمانو»(4)، زنی از سرزمین «تاهاآ»(5)، است. او آدمیزاد است، لیکن آدمیزادی است که خدایان از نخستین دم زادنش از نیروهای خدایی برخوردارش کردهاند. کارهای بزرگ و هنرنماییهای او در داستانها و افسانههای بسیاری نقل شده است. داستانهایی دربارهی سگ هیرو، سنگهای هیرو، زورق هیرو، قلاب ماهیگیری هیرو وجود دارد. به مثل در جزیرهی «هوآهین» کوهی است که میگویند جای دو پا در یکی از تخته سنگهای آن دیده میشود و در افسانه آمده است که آنها جای پای هیرو است و از هنگامی در آن نقش بسته و باز مانده است که این خدا برای این که تیری به روی «موئورئا» بیندازد بر آن رفت و قدبرافراشت و پای بر آن تخته سنگ استوار کرد. در موئورئا نیز بر سیتغ کوهی سوراخ گردی است بسیار تنگ و ژرف که میگویند تیر هیرو آن را پدید آورده است. همچنین در همین جزیرهی هواهین چیزی غیر طبیعی وجود دارد: در روبهروی «هاآمیتی»(6) بر قله کوهی مردی دیده میشود که به خواب رفته و روپوشی تا چانه به روی خود کشیده است. در افسانه آمده است که «او هیرو است، خداوندگار هیرو، که سر ژولیده و موی خود را بر افراشته است تا کشتیی را که در دریا حرکت میکند، ببیند.»
اینک ما از میان این قصهها و افسانهها داستان زادن هیرو را برای شما نقل میکنیم:
موئهترائوری، شاه بورا - بورا و مائوپیتی، روزی به تاهاآ آمده بود. هنگامی که در کنار دریاچهی کوچک میانهی جزیره میگشت، چشمش به فایمانو افتاد که در رودخانه آب تنی میکرد. او میدانست که آن دختر زیبا و دلربا دختر جادوگر تاهاآ است. آرام و بیسروصدا بر فراز یک «ویتاهیتی»(7) رفت و یکی از میوههای آن را چید و گاز زد و در آب انداخت. جریان آب میوه را به طرف دختر برد. دختر آن را گرفت و گفت:
- که این کار را کرده است؟
موئهترائوری پاسخی نداد و باز هم میوهی دیگری را چید و گازش زد و در رودخانهاش انداخت.
فایمانو آن میوه را هم از آب گرفت و گفت: «چه کسی این کار را کرده است؟»
فاین بار هم موئهترائوری جوابی نداد و سومین میوه را هم کند و گاز زد و در آب انداخت.
ایمانو برای سومین بار گفت: «چه کسی این کار را کرده است؟»
این بار موئهترائوری از درخت پایین آمد و گفت: «من!»
***
فایمانو ناگهان دید که شاه در برابر او ایستاده است و از او خواستگاری میکند. او هم پیشنهاد شاه را پذیرفت.
آن دو با هم زناشویی کردند و خدایان نیروی شگرفی به فایمانو بخشیدند تا فرزندی که به دنیا میآورد، جنگاور بزرگی گردد.
روزی شاه به فایمانو گفت: «من به کشور خود برمیگردم. وقتی عموی تو از ماهیگیری برگردد، بیش از یک ماهی نخواهد داشت. به او بگو که برود و قطعهای چوب پیدا کند، تنها یک قطعه چوب، بعد، یک سنگ، تنها یک سنگ، بردارد. آنگاه تو یک «مایوره»،(8) یک ایگنام، یک «تارو»(9) و یک سیبزمینی برمیداری و همهی آنها را در تنور میگذاری و میپزی و میخوری و پسر تو جنگاوری بزرگ و نیرومند میشود.»
موئهترائوری به بورا - بورا بازگشت. آخر شاه که نمیتوانست تا پایان عمر با زنی از افراد عادی ملت و در سرزمینی که از آن او نبود، زندگی کند. فایمانو چون تنها ماند، سفارش شوهر خود را موبهمو انجام داد و پس از به دنیا آوردن کودک، او را «هیرو» نام داد.
***
سالها میگذشت و زندگی هیروی خردسال نیز مانند دیگر همسالانش میگذشت. روزی پسرداییهایش آمدند و با او به دریاچه رفتند تا با زورقهای بادبانی کوچکی که آنها را با نی میساختند. بازی کنند. هیرو هم آرزو کرد که یکی از آن زورقها را داشته باشد.
فردای آن روز هیرو با به کار بستن همهی فنون و رموزی که شب پیش پنهانی شنیده بود، زورقی برای خود ساخت و آن را برداشت و برد که با پسرداییهای خود بازی بکند. زورق او سبکتر و تندروتر از زورقهای دیگر بود. بچهها بر او حسد بردند و بر سرش ریختند و چندان کتکش زدند که افتاد و مرد. بچهها وقتی دیدند او مرده است به ترس و وحشت افتادند و تصمیم گرفتند که کالبد بیجان او را در زیر خاک پنهان کنند و پس از انجام دادن این کار، از آنجا گریختند.
آنگاه در دریا و آسمان ارتعاشی پدید آمد و ندایی برخاست که هیرو، برخیز!
ماسهها تکان خورد و هیرو از زیر آنها بیرون آمد و به خانه رفت و کسی از آنچه بر سر او آمده بود خبردار نشد.
فردای آن روز هیرو باز هم بازیچهای برای خود ساخت و به کنار دریاچه رفت که با پسرداییهای خود بازی بکند. آن روز هم زورق او مانند روز پیش تندروتر و سبکتر از زورق همهی بچهها بود و در پایان بازی پسرداییهای او که سخت خشمگین شده بودند او را زدند و کشتند و جسدش را در زیر خاک پنهان کردند.
بار دیگر معجزهی زندگی دوباره یافتن دربارهی هیرو انجام پذیرفت.
***
سالها گذشت و هیرو چندان نیرومند گشت که دیگر کودکان نتوانستند و جرئت نیافتند او را کتک بزنند. پس به نزد پدربزرگ خود رفتند و از او شکایت کردند. پدر بزرگ، هیرو را به نزد خود خواند و دست به بازوها و ساق پاهای او مالید و سپس بر آن کوشید که او را در آغوش بگیرد و از زمین بلندش بکند، اما نتوانست. پس روی بدو نمود و گفت: «هیچ جنگاوری نمیتواند بر هیرو چیره شود و او را از پای در آورد!»
لیکن دو پسردایی هیرو از پدربزرگ خود به اصرار بسیار درخواستند که راهی برای رهایی از دست هیرو به آنان نشان دهد. جادوگر پیر هیرو را دوباره پیش خواند و گفت:
- هیرو، پسرم، من تو را برای انجام دادن کاری بزرگ میفرستم تا نیرو و شهامت تو را بیازمایم. بر فراز کوه، «کاوا»(10) یی هست که اهریمنی از آن نگهبانی میکند. برو آن را پیدا کن و برای من بیاور!
هیرو که جنگافزاری جز نیزهی خود نداشت روی به راه نهاد و بهزودی به میدانگاه سنگی، که درخت بر آن روییده بود، رسید. چون خواست آن درخت را از زمین بکند غولی که نگهبان آن بود خود را به روی او انداخت وخواست به قتلش برساند، اما هیرو گلوی او را گرفت و چندان فشار داد که نفسش بند آمد. غول که دید دارد میمیرد فریاد جگرخراشی برآورد. جادوگر این فریاد را شنید و دانست که هیرو غول هراسانگیز نگهبان کاوا را از پای در آورده است.
هیرو پس از کشتن دیو، کاوا را به دست گرفت و از کوه پایین آمد و به نزد پیرمرد رفت.
- هیرو، فرزندم! تو در کاری که بر عهده گرفته بودی پیروز شدی، اکنون از تو میخواهم که به دره بروی و گراز بزرگی را که رهگذران را میکشد از پای درآوری و کالبد بیجانش را به نزد من بیاوری!
هیرو در امتداد رودخانه به راه افتاد و خود را به کنار غار بزرگی رسانید که گراز وحشی غولآسا - که وقتی دهان فراخش را باز میکرد لب بالایش به آسمان میرسید - در آن به سر میبرد. او عضلات خود را نوارپیچ کرد و نیزهاش را به دست گرفت و آن را به سوی آن جانور درنده که بوی او را شنیده و از غار بیرون آمده بود، انداخت. گراز که از درد به خود میپیچید غریو هراسانگیزی برکشید که به گوش جادوگر پیر نیز رسید و جادوگر پیر دریافت که هیرو، او را از پای درآورده است.
هیرو کالبد بیجان گراز غولآسا را بر دوش نهاد و به دشت بازگشت. جادوگر پیر که پدربزرگ هیرو هم بود، پس از دیدن هنرنمایی، دیگر در صدد کشتن و از میان برداشتن هیرو برنیامد.
***
روزی هیرو در دریاچهی میان جزیره آب تنی میکرد. ناگهان با خود اندیشید که چه خوب بود اگر جزیرهای در برابرش بود. پس در جستوجوی جزیرهی زیبایی برآمد و جزیرهی «موآروا»(11) را در نظر گرفت.
هیرو شب هنگام قلاب ماهیگیری خود را آماده کرد و به روبهروی جزیره رفت و در آنجا ایستاد و قلاب خود را به روی جزیره انداخت و آن را به سوی خویش کشید، اما چون جزیره به نزدیکیهای تاهاآ رسید، خورشید برآمد و هیرو به ناچار دست از کار خویش کشید، زیرا در روشنایی روز نمیتوانست چیزی را برباید!
در جزیرهی «هیپو» کوهی است که نشان قلاب ماهیگیری هیرو بر آن باز مانده است و آن جزیره را موروآ میخوانند.
هیرو مانند همهی ساکنان تاهیتی بسیار حساس و زودرنج بود. روزی از جایی که «پاهوره»(12) نام داشت، میگذشت، چشمش به گروه بزرگی از زنان و مردان افتاد که سرگرم ساختن، تنوری بودند. ایستاد و به تماشای آنان پرداخت.
اندکی بعد مردان و زنان با یکدیگر گفتند: «آن مرد کیست که ایستاده است و ما را تماشا میکند و دلش نمیخواهد بیاید و دستی زیر بالمان بکند؟»
هیرو مثل این بود که به هیچ روی حاضر نیست به کمک آنان برود. جمعیت دهان به غرولند گشود. یکی پستش خواند و دیگری تنبلش نامید و هیرو چنان خشمگین گشت که سراسر وجودش به لرزه افتاد. پس از جایی که ایستاده بود حرکت کرد و خود را به جمعیت رسانید و گفت:
- بروید کنار، من به تنهایی تنور شما را میپوشانم!
همه کنار رفتند و هیرو نیزهی خود را به دست گرفت.
جمعیت در دشتی کار میکرد که کورههای بلند از هر سو آن را در میان گرفته بود. هیرو نیزهی خود را به کوهی زد و به یک فشار آن را بلند کرد و روی تنور نهاد، آنگاه با کوههای دیگر نیز همین کار را کرد.
مردان و زنان ناله و فریاد آوردند زیرا تنور آنان از میان رفته بود و آنان هرگز نمیتوانستند آن کوهها را بردارند و بر جای نخستینشان بنهند.
هیرو در برابر آنان که همه افسرده و روی ترش کرده بودند خندید و گفت:
- شما به من توهین کردید و ناسزا گفتید که کاری نمیکنم و حال آنکه من چیزی از شما نمیخواستم. این کیفر شماست!
هرگاه روزی کوهها را بردارند، بیگمان تنور را در زیر آنها خواهند دید، زیرا تنور همچنان در جای خود مانده است و در روزهای بلند به آرامی دود میکند.
پینوشتها:
1. Hiro.
2. Moeterauri.
3. Bora- Bora.
4. Faimano.
5. Tahaa.
6. Haamiti.
7. Vitahiti یا «سپوندیاس» (Spondias) یا «مونبن» (Monbin). از درختان میوه است که در امریکا و تاهیتی میروید و میوهی آن را «سیب سیتر» (Pommede Cythere) مینامند و با آن مربا و نوعی مشروب میسازند.
8. Maiore. درخت نان، میوهی این درخت که گلولهی سبز بزرگی است گوشتی فشرده و آردی و کمی شیرینی دارد. آن را روی آتش مینهند و میپزند و میخورند.
9. Taro. غدهای است گیاهی شبیه ایگنام که گوشت سفیدی دارد.
10. Kava. درختی است که میوهای سبز یا گوشتی سفید میدهد. میوهی این درخت را هم کاوا مینامند. تاهیتیان قدیم از پوست آن شیرهی بسیار تندی میگرفتند و آن را پیش از رفتن به پیکار و مبارزه مینوشیدند.
11. Mouaroa.
12. Pahvre.
دوفور، ا. و.؛ (1386)، داستانهای تاهیتی و دریاهای جنوب، ترجمهی اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم