اسطوره‌ای از ژاپن

خشم بزرگ الهه‌ی خورشید

ایزاناگی آفریننده‌ی جهان، پهنه‌ی آسمان را به دخترش آماتراسو (الهه‌ی خورشید) و قلمرو شب‌ها را به پسرش تسوکینو کامی (خدای ماه) و عرصه‌ی دریاهای هشتصد هزار خیزابه‌ای را به پسر دیگرش سوسانو - او (خدای توفان) بخشید.
چهارشنبه، 5 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
خشم بزرگ الهه‌ی خورشید
 خشم بزرگ الهه‌ی خورشید

 

نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور



 

اسطوره‌ای از ژاپن

ایزاناگی آفریننده‌ی جهان، پهنه‌ی آسمان را به دخترش آماتراسو (الهه‌ی خورشید) و قلمرو شب‌ها را به پسرش تسوکینو کامی (خدای ماه) و عرصه‌ی دریاهای هشتصد هزار خیزابه‌ای را به پسر دیگرش سوسانو - او (خدای توفان) بخشید.
الهه‌ی خورشید زنی بغایت زیباروی و خوش اندام بود. گیسوانی بلند، چشمانی خیره کننده و تنی پوشیده از هزاران فروغ تابنده داشت.
پیکی آسمانی در برابر الهه‌ی خورشید پدیدار شد و چنین گفت: «ای خدای پاک‌نژاد! شتابان تا بدین جا دویده‌ام تا آگاهت کنم که برادرت، خدای نام‌آور توفان، با گامهای تند و بلند به کشور تو می‌آید. غریوها‌ی بلند برمی‌کشد و شمشیر درازش را تکان می‌دهد و هر چه در سر راه خود می‌یابد به نابودی می‌کشاند. همه‌ در شگفت‌اند که چرا خدای توفان پهنه‌ی اقیانوس را ترک گفته و چنین شتابان به آسمان برمی‌شود».
الهه‌ی توانا ابروان با شکوهش را درهم کشید. برادر غرانش همیشه مزاحم او بود. لیکن امروز بیش از پیش پریشانش کرده بود. امروز چه ماجرای تازه‌ای می‌خواست آغاز کند؟
الهه گفت: «هیچ انگیزه و دلیلی وجود ندارد تا برادر والاگهرم به آسمان برشود. بی‌گمان او بر آن است که مرا از کشورم بیرون راند، لیکن من نیز آماده‌ام تا در برابر او ایستادگی کنم!»

الهه‌ی خورشید به سوی رود آرام آسمان آمد و در کنار آن ایستاد. از دوشش دو ترکش آویخته و در هر یک از آن‌ها هزار تیر نهاده بود. ساعد و بازوانش را با بازوبندهای پولادین پوشانیده بود. کمانی بزرگ به دست گرفت و آن را بر زمین پیش روی خود فرو کرد و آن‌گاه، همچنان که آدمیان برف را از سر راه خود می‌روبند، خاک‌ها را به کناری زد و تا ران در زمین نشست و بدین سان خویشتن را برای رو به رو شدن با دشمن هراس‌انگیز آماده کرد.

ها! برادرش فرا رسید. چه چهره‌ی ترس‌آوری داشت. زلف‌های انبوهش پریشان شده بود. خروش‌های سهمگینی برمی‌آورد. بیهوده نبود که او را نرینه‌ی تندخوی نام نهاده بودند.
خدای توفان بر ساحل دیگر رود آسمان ایستاد. آماتراسو بانگ بر وی زد که: سوسانو - او! چرا بی‌آنکه بخواهندت به این جا آمده‌ای؟»
- چرا؟ چرا ندارد! ای خواهر گرامی و تابان! من به دیدن تو آمده‌ام!
پس از گفتن این سخن به خوشرویی خندید.
الهه‌ی خورشید باز هم از بدگمانی بیرون نیامد؛ لیکن سوسانو - او اصرار ورزید و به آهنگی جدی‌تر آغاز سخن کرد و چنین گفت: «ای خواهر خجسته و همایون! من تنها برای دیدن تو به این جا آمده‌ام. این همه ساز و برگ جنگی برای چیست؟ بیا تا جنگ افزارهای خود را به یکدیگر دهیم... آیا تو آشتی را از جنگ بهتر نمی‌دانی؟ بیا با هم آشتی گراییم و برادر و خواهر‌وار یکدیگر را دوست بداریم!»
خدای توفان شمشیر خود را به الهه‌ی خورشید داد. آماتراسو آن را گرفت و به سه پاره کرد. وی نیز جنگ‌افزارهای خویشتن را به برادر داد. سوسانو- او آن‌ها را گرفت و با نفس خود بر آن‌ها دمید و آن‌ها را دود کرد و به هوا درآمیخت.
از آن پس سوسانو -او در آسمان، که قلمرو الهه‌ی خورشید است، چون مهمانی پذیرایی شد، لیکن چه مهمان گستاخ و بی‌آزرم و خشنی!
خدای توفان هر چه بر سر راه خود می‌دید ویران می‌کرد. چیزهای میان کشتزاران را از جای بر می‌کند. راه‌های آب را با خاک و ماسه کور می‌کرد و کار را به جایی رساند که در کاخ الهه‌ی بزرگ خورشید هم ویرانی‌هایی به بار می‌آورد.
آماتراسو از دست او به تنگ آمد؛ لیکن خشمش را در ژرف‌ترین جای قلبش پنهان کرد.
روزی آماتراسو در تالار بزرگ دوزندگی نشسته بود و در کار درزیانی که برای خدایان جامه می‌دوختند می‌نگریست. فرمانبران او سرودخوانان کار می‌کردند. می‌رشتند و می‌بافتند و می‌دوختند.
ناگهان هیاهویی هراس‌انگیز برخاست و آواز گروهی زنان ریسنده و دوزنده فرو خوابید. کره اسبی خون‌آلود، که پوست از تنش کنده شده بود، از بالا فرو افتاد.
کارگران ترسان و پریشان از جای برجستند. سوزن و ماکو دستشان را زخم کرد و گروهی از ترس مردند.
این هم شوخی تازه‌ی سوسانو - او! و چه شوخی بی‌مزه و دل‌آزاری!
آماتراسو دیگر نتوانست خشم بزرگی را که تندروی‌ها و بی‌آزرمی‌های برادر در دلش برانگیخته بود فرو خورد.
مشت گره کرد و چهره‌اش از خشم برافروخت و از دیدگانش اخگرها فرو ریخت و سوراخ‌های بینیش گشاد شد. به آوایی خشک گفت: «تا روزی که خدایان حضور موجود درشتخوی و بی‌آزرمی چون سوسانو - او را در آسمان تحمل کنند من روی از همه نهان خواهم داشت».
آنگاه دامن از آسمان فراچید و به خانه‌ی آسمانی خویش کرد در میان تخته‌سنگ‌های آسمان قرار داشت روی نهاد و در به روی خود بست.
خورشید از جهان پنهان شد. دیگر بر آسمان و زمین روشنایی و فروغی نمی‌تابید. همه جا را تاریکی و شب بی‌پایان فرا گرفته بود.
خدایان بر آن شدند تا در دشت شیرگون (کهکشان) گرد هم آیند و چاره‌ای بیندیشند. نخست خدایی، سپس دو، سپس سه، سپس چهار، سپس پنج خدا کورمال کورمال خود را به آنجا رساندند کم کم عده‌ی آنان به ده، صد، هزار، صدهزار، یک میلیون، هشت میلیون رسید.
هشت میلیون خدا در دشت شیری گرد آمدند و چون مور و ملخ در هم لولیدند و در این اندیشه فرو رفتند که چه کنند تا الهه‌ی خورشید بار دیگر روی بنماید.
آنان مشکل خویش را پیش تاکامی - موسوبی (1) خدایی که اندیشه‌ها را روی هم می‌نهد یعنی خدای نیرنگ بردند و از او چاره خواستند.
تاکامی - موسوبی چنین پاسخشان داد: «هرگاه بامدادان مانند هر روز خروسان آواز برآورند و نغمه سر دهند دور نیست که الهه‌ی خورشید روی بنماید...»
چوب‌های بلندی که بامیله‌ی عرضی به هم بسته شده بودند به آسمان برافراشتند و خروسانی با بال و پر رخشان و حنجره‌هایی توانا بر آن‌ها نشاندند.
خروسان بانگ برآوردند و نغمه‌ای زیبا و دلنشین سر دادند. لیکن خدایان بیهوده انتظار دمیدن فروغ دل‌انگیز و روان‌بخشی را که هر بامداد به بانگ خروس بر جهان می‌تابید می‌کشیدند. الهه‌ی خورشید به هیچ روی رو نمی‌نمود.
خدای نیرنگ تدبیر دیگری اندیشید. با خود گفت که خورشید هم زن است... و دور نیست که با بیدار کردن کنجکاوی و برانگیختن رشک و به کار گرفتن طنازی و خودنمایی وی بتوان در دلش راه یافت.
خدایان، آهنگر یک چشم آسمانی را فرا خواندند واو را به ساختن آیینه‌ای فرمان دادند.
چون آیینه ساخته شد، آن را در برابر غار، درست رو به روی دهانه، قرار دادند و به روی آن گردن‌بندی از گوهرهای گرانبها و پیشکشی‌های دیگر چون حریرهای سپید و پارچه‌های آبی نهادند.
در نزدیکی دهانه‌ی غار تخته‌بندی بر چهار پایه‌ها آراستند و از اوسوم، (2) الهه‌ی رقص، خواستند تا در آن جا به رقص درآید.
دانسته نشد که آیا رشته‌هایی چند از فروغ خورشید از روزنه‌ی غار غرق در آفتاب بیرون زد یا دیدگان خدایان آسمان رفته رفته به تاریکی خو گرفتند! هر چه بود همه، الهه‌ی شادی‌آفرین را دیدند و همه از دیدن چهره‌ی خندان و گرد و دیدگان فرحبخش و گونه‌های زیبای او، که چون به خنده می‌گشود چالی زیبا بر آن‌ها می‌افتاد، شادمان و خندان شدند.
اوسوم همچنان به روی تخته‌بند می‌رقصید. رقصی خنده‌آور می‌کرد و خدایان را به شادی و خنده می‌انداخت.
همه چنان به قهقهه می‌خندیدند که گفتی کهکشان به لرزه درافتاده بود.
این صدای پر طنین به گوش آماتراسو رسید. در شگفت شد. کنجکاوی روانش را آزار داد.
الهه‌ی خورشید بر آن شد که اندکی در غارش را بگشاید. چنین کرد و آواز برآورد که: «ای هشت میلیون خدای آسمان! من گمان می‌بردم که چون ازآسمان نهان شوم همه‌ی شما دل‌آزرده و اندوهگین می‌شوید. اما شما در غیبت من شادی می‌کنید و خرمید. چه شده است که همه قهقهه سر داده‌اید؟»
اوسوم پر رنگ و ریب زمانی دراز در پاسخ دادن به این پرسش درنگ کرد، تا توانست جوابی بجا و شایسته پیدا کند و گفت: «چرا همه شاد و خندانیم؟ چرا به نشاط و خرمی برخاسته‌ایم؟ برای این که الهه‌ای تازه به میان ما آمده است که زیبایی او از زیبایی پرشکوه تو بسی افزون‌تر است.»
آتش کنجکاوی خدای عزلت‌گزین تیزتر شد و پیشانی و وسواس در دلش راه یافت و رشک روانش را فرسود و لبانش را نیش زد: «شگفتا! الهه‌ای تازه و زیباتر از من؟ چگونه چنین چیزی تواند بود؟»
خورشید که دلش در هوای دیدن این خدای تازه آرام از کف داده بود در غار را بیشتر گشود.
در پیش روی خود چه دید؟ الهه‌ای با چهره‌ای زیبا و پرفروغ! اما ندانست که این الهه‌ی زیبا و دلربا کسی جز خود وی نیست...
طنازی و خودنمایی به احتیاط و خشم چیره شد. آماتراسو به عکس چهره‌ی دل‌انگیز خود، که در آیینه افتاده بود، نزدیک‌تر شد. در این هنگام خدایی دست وی را گرفت و خدای دیگر کمندی به کمرش بست و او را از بازگشتن بازداشت.
آفتاب و روشنایی بدین گونه به جهان بازگشت.
آماتراسو به ماندن در میان خدایان خشنودی داد، لیکن از خدایان درخواست تا برادرش سوسانو - او را کیفری شایسته دهند.
آن‌گاه هشتصد هزار خدای آسمان سوسانو - او را گرفتند و ریشش را بریدند و ناخن دست و پایش را کندند و او را از آسمان بیرون راندند و به زمین بازگرداندند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Taka- mi - musubi.
2. Usume.

منبع مقاله :
‎‌داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط