نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
اسطورهای از ژاپن
«خبر دارید؟ جادوگر بامداد امروز هم مردی را کشت!»این خبر از دکانی به دکان دیگر میان پیشهوران وحشتزدهی محل گشت. گروهی از مردمان در کوچه گرد آمده بودند و دربارهی این واقعه گفتوگو میکردند.
«وحشتناک است! روزی نیست که این جادوگر رهگذری را نکشد!... از سه ماه پیش، یعنی از روزی که این زن جادوگر در برج کهنهی دروازهی شهر جای گزیده چه کشتارها که نکرده است!...»
«شما او را دیدهاید؟»
«نه، خودم ندیدهام؛ اما یکی از برادرزادگانم او را دیده و قیافهاش را برایم تعریف کرده است... چهرهاش بیننده را به وحشت میاندازد. صورتی خاکستری رنگ دارد، گیسوانش همیشه پریشان و آشفته است... چشم راستش بسیار بزرگ است و بالاتر از چشم چپش که بسیار کوچک است قرار دارد. چه دماغی دارد!... بزرگ و نوک برگشته. چه دهانی!... چون کام درندگان وحشی. لبانش کلفت و به رنگ خون است.
- میگویند هر آدمی را میبیند، که از نزدیکی برج وارد شهر میشود یا از شهر بیرون میرود، خود را به روی او میافکند و با شمشیری بلند، که به دست دارد و آن را با بازوان دراز و لرزانش بر بالای سرش میچرخاند، رهگذران بدبخت را یا میکشد یا زخمی گران بر آنان میزند.
- یکی از همسایههای من میگفت که جادوگر تنوره میکشد و به هوا بالا میرود و چون عقابی خود را به روی شکارش میافکند.
«آیا شنیدهاید که میگویند او از این رو از مردمان بیزار و خشمگین است که رنج و آزار بسیار از آنان دیده است، زیرا مردمان به سبب زشتی رویش از وی میگریختهاند و ریشخندش میکردهاند؟ گویا پیشترها میخواسته است شوهر کند، لیکن مردی پیدا نمیشد که دل زناشویی و به سر بردن با زنی دیوروی داشته باشد.»
- اما او که جادوگر است. مگر نمیتوانسته چهرهاش را تغییر دهد و به چهرهی زنی زیبا روی درآید؟
- میگویند میتوانسته اما نخواسته. دلش میخواسته مردی با همان چهرهای که طبیعت به او داده است دوستش بدارد، لیکن هرگز این آرزویش برآورده نشد و از این روست که دلی آکنده از کینهی مردمان دارد و بر آن سر است که تا میتواند آزار و ستم به آنان برساند.
- که میتواند ما را از شر این جادوگر بدخواه برهاند؟
سرانجام دایمیو (امیر) جنگاورانش را گرد آورد. به آنان گفت: «خبر دارید که زنی جادوگر در برج شهر جا گرفته و در چند ماه بسیاری از مردمان را کشته است؟ او نمیگذارد کسی از کنار برجی که در آن جا مسکن کرده است بگذرد. هر کس از آن حدود عبور کند یا کشته میشود یا زخمی گران از شمشیر او میخورد. این وضع را نمیتوان تحمل کرد. باید به آن پایان داد. مردی میخواهم که حاضر شود جان خود را در راه بهروزی همگان ببازد و گزند این جادوگر بدخواه را از سر مردمان شهر ما دور کند.
کدام یک از شما آماده است چنین مأموریت خطرناکی را انجام دهد؟»
پس از چند لحظه سکوت یکی از جنگاوران گفت: «من!»
همه چشم به ساموراییای که این کلمه را گفته بود دوختند. وی جنگاوری بود که خود را به دلیری بلندآوازه و نامور ساخته بود. سربازی بود بیپروا به نام اوآتانابه نوتسونا. (1)
دایمیو گفت: «آفرین! باید فردا پیش از برآمدن آفتاب شر جادوگر را از سر مردمان بکنی!»
بامداد فردا اوآتانابه به سوی دروازهی شمالی کیوتو رهسپار شد. او مردی بلند بالا و لاغراندام بود. چهرهای سوخته و دیدگانی پر فروغ داشت. ابروان را درهم کشیده، دندانها را به هم فشرده بود. زرهی پولادین بر تن، دستکشهای چرمین آهنپوش به دست کرده، کلاهخودی آهنین یا گردنپوش فلزی به سر نهاده بود. در دل به پسر هشت سالهی خود میاندیشید که شاید دیگر او را نمیدید. میدانست که پسرش به داشتن پدری که همه به دلیری و دلاوری بسیارش خواهند ستود خواهد بالید و سرافرازی خواهد نمود. هرگاه پس از چند دقیقه به دست جادوگر کشته شود در دل جوان و پر مهر او خاطرهای پاک و شریف از خود بر جای خواهد نهاد.
جادوگر آمدن جنگاور را دید و با خود گفت تا چند دقیقهی دیگر قربانی تازهای به شمارهی قربانیانش افزوده میشود. در برج را تا نیمه باز کرد و بازوی درازش را با شمشیر بلندش از آن جا بیرون آورد تا بر سر جنگاور فرود آورد.
جادوگر همیشه هنگامی که رهگذر از دیدن او هراسان پای پس مینهاد شمشیرش را به سرش میکوفت، لیکن این بار ناگهانی مورد حمله قرار گرفت و غافلگیر شد. اوآتانابه با چنان چالاکی و نیرویی بر او تاخت که جادوگر نه تنها نتوانست او را از پای درآورد بلکه فرصت آن نیافت که از خود دفاع کند.
سامورایی دلیر به یک زخم شمشیر بازوی راست جادوگر را که شتابان به برج خود برمیگشت برید و به هوا انداخت.
اوآتانابه نوتسونا بازوی خونآلود و شمشیر جادوگر را از زمین برداشت و با خود برد.
سلاح را به سرور خود، دایمیو، هدیه کرد و بازوی بریدهی جادوگر را در پارچهی ابریشمینی، که یکی از هواخواهانش به او بخشیده بود، پیچید و به خانه بازگشت.
پسر خردسالش از بازیافتن پدر شادمان شد و از دلاوری تازهی پدر پهلوانش خویشتن را سرفرازتر از پیش یافت و دلش خواست که پدر شرح پیکار خود با جادوگر را به او بازگوید، از این رو از او پرسید: «پدر! دلت نمیخواهد بازوی جادوگر را به من و خواهر کوچک نشان بدهی؟ نمیدانی چقدر دلم میخواهد بازوی جادوگر را ببینم!»
اوآتانابه نوتسوما ابرو در هم کشید و گفت: نه، پسرجان! من با خود عهد کردهام که این بازو را به کسی نشان ندهم!»
پس از او زن پهلوان پیشش آمد و چون او را تنها دید گفت: «سرور گرامی من! نمیدانید چقدر دلم میخواهد که بازوی این جادوگر ترسناک را نشانم بدهید!»
- نه، همسر عزیزم! من با خود عهد کردهام که این بازو را به کسی نشان ندهم!
زن اوآتانابه دلش میخواست کنجکاوی خود را فرونشاند و آرزوی بسیار داشت که بتواند به دوستانش تعریف کند که بازوی جادوگر چگونه چیزی است، لیکن در برابر خواست سرور و همسر خود چارهای جز تسلیم ندید.
عصر همان روز زنی پیر به دیدن اوآتانابه آمد. این زن خالهی او و پیشترها جای مادرش بود (زیرا پهلوان در کودکی بیمادر شده بود). پیرزن بالاپوشی فراخ و تیره بر تن داشت و دو طرف آن را روی سینه کشیده، یا دست چپ نگاه داشته بود. رخساری به رنگ عاجی روشن و چهرهی شیرین و اندکی محزون زنی را داشت که در زندگی درازش درد بسیار کشیده و اندوه فراوان خورده بود. لیکن امروز که به دیدن پسر خواهر پیروزش آمده بود شاد و خرم مینمود. او به جنگاور رو کرد و گفت: «از پیروزی درخشان امروزت خبر یافتهام... همهی همسایگان من، همهی ساکنان محلهی من دلیری و شایستگی تو را میستایند. نقل دلیری تو نقل هر مجلسی است... نمیدانی چقدر به داشتن چون تو خواهرزادهای به خود میبالم. آمدهام تا از دل و جان آفرینت بگویم...»
چهرهی اوآتانابه از شرم به سرخی گرایید و در برابر آن زن سر تعظیم فرود آورد و گفت: «خالهی گرامی! چه خوب و مهربانید که به دیدن من آمدهاید و سخنانی چنین دلپسند میگویید!»
خاله به سخن خود چنین ادامه داد: «اما خواهشی هم از تو دارم... شاید تعجب بکنی... اما چندان تعجبی هم ندارد. من زنی پیرم و همهی پیرزنان کنجکاوند... دلم میخواست بازوی جادوگر را ببینم و به آن دست بزنم...»
اوآتانابه دمی مردد ماند و سپس سر برداشت و جواب داد: «من آن را به زن و فرزندم نشان ندادم، زیرا با خود عهد کرده بودم که آن را به کسی نشان ندهم... لیکن خالهی عزیز، شما حق مادری به گردن من دارید... آدمی هر چه دارد از پدر و مادرش است و حق ندارد چیزی از آنان دریغ کند... اکنون خواهش شما را برآورده میکنم...»
جنگاور دستور داد که کسی وارد اتاق او نشود، آن گاه رفت و بازوی جادوگر را برداشت و با خود آورد. پارچهی ابریشمین را از روی آن باز کرد و بازو را به خالهی خویش داد. خاله با دست چپ خود بازوی جادوگر را از او گرفت.
خاله پس از گرفتن بازوی جادوگر دچار هیجانی فراوان شد و از دیدن خونی که روی بازوی جادوگر دلمه شده بود بر خود لرزید و زیر لب گفت: «بسیار خرسندم... از دیدن این بازو بسیار خرسندم... از داشتن این بازو بسیار خرسندم...»
ناگهان پهلوان چنین پنداشت که دچار وهم و کابوس شده است. زیرا چنین به نظرش رسید که صدا دیگر صدای خالهاش نیست، گفتی زن دیگری با او سخن میگفت.
پس از چند لحظه چهرهی خاله هم دگرگون شد... روی مهربان و ملایم و رنگ پریدهی او خاکسترگون گشت و رخساری خشمگین و ترسناک پیدا کرد و بینیش دراز و گرهدار شد و یکی از چشمانش گشاد شد و در بالای نیمرخ راستش چرخید و چشم دیگرش کوچکتر شد و پایینتر از چشم راست در نیمرخ چپش به گردش افتاد...
نه، پهلوان دچار وهم نشده بود. او دریافت که به چه کابوسی گرفتار آمده است. زنی که پیش روی او ایستاده بود خالهاش نبود، جادوگر بود که خود را به چهرهی خالهی مورد احترام او آراسته بود تا بتواند بازویش را از او باز گیرد.
سپاهی سخنی بر لب نیاورد و چهرهاش دگرگون نشد لیکن بیدرنگ تصمیمی گرفت و به انجام دادن آن کوشید... اکنون بهترین فرصت به دستش افتاده بود که کار جادوگر را یکسره کند. لیکن چون او انتظار چنین پیشامدی را نداشت و غافلگیر شده بود سلاحی همراه نداشت. به اتاق دیگر دوید تا شمشیر وفادارش را بردارد. و چون بازگشت کسی را در اتاق خود نیافت. در اتاق و حتی در خانه را نیز گشوده یافت.
پهلوان از خانه بیرون شتافت، لیکن جادوگر تنفرانگیز را دیده که تنوره کشیده است و به هوا میرود و بازوی خونینش را با دست چپ به سینه میفشارد.
پینوشت:
1. Watanabe notsuna.
منبع مقاله :داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)