اسطورهای از آفریقا
روزی روزگاری، مرد و زن تنگدستی صاحب دختری شدند. دختر چنان زیبا و دلربا بود كه زن و شوهر باور نمیكردند آنچه میبینند به بیداری است. آنان او را «آكیم» نام دادند.آكیم هرچه بزرگتر میشد زیباتر میگشت و پدر و مادر نادانش چون میدیدند وی بسی زیبا و خوش بر و بالاتر از دیگر همسالان خویش است، او را از آنان دور نگه میداشتند و نمیگذاشتند دوست همبازی برای خود پیدا كند. آن دو به دختر خود ادب آموختند و یادش دادند كه دختری متین و سنگین باشد، لیكن هرگز به آن بیچاره اجازه نمیدادند خود به تنهایی از خانه بیرون برود و با دیگر كودكان دهكده بازی كند و برقصد.
البته دختران دهكده از وی رنجیدند و با همدیگر گفتند: «او خود را خیلی برتر و والاتر از آن میداند كه بیاید و با ما بازی كند! چه مغرور و خودپسند است! مگر زیباییاش دست خودش بود؟ ما باید برای این غرور و خودخواهی او را گوشمالی بدهیم!.»
اما آكیم بیچاره در خانه گرفتار كار بود و چون پدر و مادرش مردمی تنگدست و بیچیز بودند و خدمتكاری نداشتند او خانه را جارو میكرد، غذا میپخت، آب از چشمه میآورد و هیزم جمع میكرد، اما هرگز اجازه نمییافت كه زیاد از خانه دور شود و از این روی جز دهكده خود جایی و چیزی را در دنیا ندیده بود.
روزی، صبح زود آكیم كوزهی آب بر سر نهاده در جادهی باریكی كه به چشمه میرفت میخرامید. هفت دختر همسال او كه دسته جمعی راه میرفتند به او برخوردند و ایستادند تا با او صحبت كنند. یكی از آنان با لبخندی تمسخرآمیز گفت:
-روز خوش، آكیم! هفتهی دیگر ما مجلس رقصی خواهیم داشت، تو هم میآیی با ما به آنجا برویم؟
آكیم در جواب آنان گفت: «اگر پدر و مادرم اجازه بدهند دلم میخواهد بیایم، اما آنان هر روز سر مرا به كار گرم میكنند و شب هم به هیچ روی نمیگذارند از خانه بیرون بروم!»
آكیم كاملاً راست میگفت اما دختران از این كه وی دعوتشان را نپذیرفت سخت از او رنجیدند و بر آن شدند كه حسابشان را با وی پاك كنند.
در اواخر سال، در دهكدهای، چند فرسنگ دورتر، مجلس رقص بزرگی برپا شد و پدر و مادر آكیم هم تصمیم گرفتند به آنجا بروند اما به دخترشان گفتند كه در خانه بماند و چند كار دشوار بر عهدهاش نهادند كه تا بازگشت آنان انجام بدهد. او میبایست همهی خمره های آب را پر كند، دیوارهای خانه را با سنگ بساید و برق بیندازد، كف اتاق را جارو كند و بشوید و بعد هم گیاهان هرزهای را كه دور و بر خانه روییده بودند بكند و دور بریزد.
پدر و مادر آكیم روی به راه نهادند و او را نومید و آزرده دل در برابر آن همه كار تنها گذاشتند. اما هفت دختر دهكده كه از آنچه گذشته بود خبردار شده بودند، فرصت را برای آزار آكیم مناسب یافتند، زیرا بر زیبایی او سخت رشك میبردند.آنان به خانهی آكیم آمدند و به صدای نامهربانی پدر و مادر او را نكوهش كردند و قول دادند كه به وی در انجام دادن كارهایی كه برعهدهاش نهاده شده است كمك كنند تا وی نیز بتواند با آنان به مجلس رقص برود. آكیم هم به حیرت افتاد هم بسیار شادمان شد و بزودی همهی كارهایش را با كمك هفت دختر به پایان رسانید.
دختران به وی گفتند: «راه بیفت برویم، حالا دیگر دلیلی ندارد كه در خانه بمانی. لباسهای نو خود را بپوش و بیا با هم به مجلس رقص برویم!».
آكیم جامه ژنده و پارهای را كه بر تن داشت به آنان نشان داد و گفت: «من جز این لباس ندارم، اما اگر شما میخواهید بروید و لباسهای نو خود را بپوشید من در اینجا منتظرتان میمانم!»
اندكی بعد دختران با دلی شاد روی به راه نهادند و شتاب كردند كه هرچه زودتر به مجلس رقص برسند. آكیم هم كه تا آن روز هرگز از خانهی خود چندان دورتر نرفته بود، از دیدن هر منظرهی تازهای به حیرت میافتاد.
دختران چنین وانمود میكردند كه به او علاقمند شده اند و در راه با او به مهربانی گفت و گو میكردند، اما بزودی به رودی رسیدند كه پلی روی آن بود و آنجا جایی بود كه آنان دامی برای آكیم زیبا نهاده بودند.
در آن بخش همه بجز آكیم میدانستند كه در قعر رودخانه روح دیوی نیرومند به سر میبرد، او هركسی را یكبار میگذاشت از روی پل بگذرد و چیزی هم از او نمیگرفت، اما انتظار داشت كه در بازگشت با دستهای پر خوراك برگردند و آنها را به او بدهند. اگر كسی خوراكی نمیآورد به او بدهد روح رودخانه او را به زیر آب میكشید و وادار میكرد كه برای او كار كند. بیگمان آكیم پیش از آن نه رودخانه را دیده بود و نه داستان روح رودخانه را شنیده بود، از این رو بیخیال و بیآنكه بداند در بازگشت چه انتظاری از او خواهند داشت، از رودخانه گذشت.
هنگامی كه همهی دختران از رودخانه گذشتند شنیدند كه مرغی كه در آن نزدیكیها بر درختی نشسته بود نغمهای بلند سر داد. مرغ كه در نخستین نگاه شیفتهی زیبایی آكیم شده بود، چند دقیقه در وصف زیبایی دختر جوان نغمه سرایی كرد.
به شنیدن این آواز كینه هفت دختر به آكیم فزونتر گشت، لیكن به راه خود ادامه دادند و چیزی نگفتند. آكیم هم كه مرغ زیباییش را آن همه ستوده بود، خاموش ماند و سر به زیر انداخت و پیش رفت.
آنان رفتند و رفتند تا صدای طبلها را از دور شنیدند و دریافتند كه به پایان راه خود نزدیك شدهاند. چون هشت دختر به میدان بازار كه مجلس رقص در آنجا برپا شده بود رسیدند، با آنكه هفت دختر جامههای زیبا و پرشكوه به تن داشتند و آكیم جز پارچهای ژنده بر خود نپیچیده بود، مردان جوان به نگاه اول شیفتهی او شدند و توجهی به دیگر دختران ننمودند. بدین گونه دختران خشمگینتر شدند و در تصمیمی كه برای آزار او گرفته بودند راسختر گشتند.
مردم همه شب را آواز خواندند و پایكوبی كردند. هفت دختر دیگر نیز مردان جوانی پیدا كردند و رقصیدند، اما جوانان بیشتر دور آكیم زیبا گرد میآمدند و به تحسین و اعجاب بر او مینگریستند. آكیم یكی دو بار از دور پدر و مادر خود را دید اما بر آن كوشید كه خود را از دیدهی آنان پنهان دارد، اما سرانجام چون روز شد و هوا روشن گشت آنان او را دیدند و سخت خشمگین شدند، اما آكیم به آنان گفت:
«من همه كارهایی را كه بر عهدهام نهاده بودید انجام دادم. هفت تن از دختران كه با من دوست شدهاند، به نزدم آمدند و كمكم كردند كه كارهایم را تمام بكنم و با هم به مجلس رقص بیاییم. شما را به خدا از من عصبانی نشوید!»
پدر و مادر آكیم در جواب او گفتند: «تو باید هرچه زودتر به خانه برگردی!» اما آكیم به آنان گفت كه دارند غذا میآورند و اجازه خواست كه مقداری از آن غذاها بخورد تا توانایی برگشتن به خانهاش را داشته باشد. پدر و مادر هم دلشان به او سوخت و اجازه دادند غذایی بخورد و بعد به خانه برگردد.
آكیم با هفت دختر كه خود را دوستان وی مینامیدند به خوردن «فو-فو» (1) و ماهی نشست اما نه خود متوجه شد كه آنان مقداری خوراك برمی دارند و در زیر جامههای خود پنهان میكنند تا در بازگشت به روح رودخانه هدیه كنند و نه دختران دربارهی هدیه ای كه روح رودخانه در بازگشت از آنان انتظار داشت سخنی با وی گفتند.
آنان با هم به سوی خانه بازگشتند، لیكن در بازگشت بسیار آهستهتر و آرامتر از روز پیش گام برمی داشتند چه آن همه رقصیدن و پایكوبی خستهشان كرده بود. آنان با لذت و خوشی بسیار از جشن و مهمانی شب پیش كه آن همه به آنان خوش گذشته بود یاد میكردند. سرانجام به كنار رود رسیدند و آكیم با تعجب بسیار دید كه هریك از دوستانش مقداری غذا به روح رود پیشكش میكند و یك مرتبه دریافت كه قضیه از چه قرار است. چه او در این باره از پدر و مادرش شنیده بود و میدانست كه روحهایی در آنجا هستند كه چنین پیشكشهایی میخواهند، از این روی به التماس به یاران همراه خود گفت:
-كمی از خوراكی كه با خود آوردهاید به من بدهید!
لیكن هفت دختر به او خندیدند و خواهشش را برنیاوردند و خود را به آب زدند و به سلامت به آن سوی رودخانه رسانیدند.
آكیم بیچاره نمیدانست چه كار بكند، اما سرانجام بدین امید كه شاید روح رود او را نبیند شتابان خود را به آب زد اما دریغ! روح نیرومند رود او را به زیر آب كشید و از دیدهها پنهانش كرد.
هفت دختر از شادی سر از پا نمیشناختند و با هم میگفتند: «كارش تمام شد! از این پس دیگر نخواهیم شنید كه آكیم خیلی زیباتر از ما است!»
آنان پرندهی كوچكی را كه روز پیش در وصف زیبایی آكیم نغمهای سر داده بود، ندیدند. پرنده اندوهگین و غمزده بر درختی در آن نزدیكی نشسته بود همهی این وقایع را میدید اما این بار آوازی برنیاورد.
چون چند ساعت بعد پدر و مادر آكیم به خانه رسیدند دختر خود را در آنجا نیافتند. هفت دختر چنین وانمود كردند كه از ناپدید شدن آكیم سخت به حیرت افتادهاند و همه قسم خوردند كه او را تا دم در خانهاش همراهی كردهاند. پدر آكیم آن روز برای پیدا كردن آكیم همه جای دهكده و نزدیكیهای جنگل را گشت و جست و جو كرد اما خبری از او نیافت.
در آن شب پدر و مادر آكیم با دلی دردمند در بیرون خانه نشستند سر بر زانوی غم نهاده بودند كه ناگهان صدای به هم خوردن بالهای پرندهای را كه بر بام خانهشان نشست، شنیدند. چشم به بالا دوختند و در روشنایی ماه پرندهی كوچكی را دیدند كه با صدایی لرزان به آنان گفت: «من میتوانم بگویم دخترتان كجاست، او را روح بزرگ رود اسیر كرده است!» آنگاه آنچه بر آكیم گذشته بود به آنان حكایت كرد و گفت كه دختران سنگدلی و بیمهری كردند و هیچیك حاضر نشد مقداری از غذاهایی را كه با خود آورده بود به وی بدهد تا او نیز هدیهای به روح رود بدهد و اجازهی عبور بگیرد.
پدر آكیم سر به زیر انداخت و بدین فكر افتاد كه برای فرونشاندن خشم روح رود چه باید بكند. روز بعد صبح زود او و زنش با زنبیلی پر از تخم مرغ و یك قواره پارچه و یك بز از خانه بیرون رفتند. اینها هدیههایی بود كه روح رود معمولاً در برابر آزادی اسیران خود می خواست.پدر به بانگ بلند گفت: «روح رود، من برای باز یافتن دختر خود هدیههایی برای تو آوردهام» آنگاه تخم مرغها و پارچه و بز را در آب انداخت. لحظهای چند با اشتیاق و نگرانی بسیار به انتظار ایستاد. آكیم از آب بیرون آمد. روح رود او را بیرون انداخته بود. پدرش او را در میان بازوان خود فشرد و مادرش در آغوش كشید و به مهربانی بوسهای بر رویش زد. آن دو از این كه دختر خود را صحیح و سالم بازیافته بودند غرق شادمانی بودند، پس هر سه با هم به خانهی خود آهسته و آرام بازگشتند. آكیم در خانه پنهان شد تا كسی او را نبیند زیرا پدرش میخواست هفت دختر را به سزای سنگدلی و ستمكاری خود برساند.
روز بعد پدر آكیم در دهكده به راه افتاد و جار زد كه شب مجلس رقصی در خانهی خود برگزار میكند و از همه حتی غریبهها دعوت كرد كه در آن جشن شركت كنند.
بیشتر ده نشینان سخت در شگفت افتادند كه چگونه ممكن است پدری كه مدت درازی نیست دخترش را از دست داده است مهمانی بدهد و مجلس رقص و پایكوبی برپا دارد! اما چون شب شد و ماه برآمد مردم دسته دسته به سوی خانهی او به راه افتادند. طبالان آهنگ های شاد مینواختند و بوی غذاهایی كه بر سفره چیده شده بود فضا را پر كرده بود. دهخدا و دیگر ریش سفیدان دهكده نیز آمده بودند. لیكن هیچكس نمیدانست كه آكیم در پشت خانه پنهان شده است و منتظر فرمان پدر خویش است.
هفت دختر حسود جرأت نكردند در آن مهمانی شركت نجویند چه همهی ساكنان دهكده به مهمانی رفته بودند. آنان با هم اما با دلی نگران پیش آمدند و به دشواری به پدر آكیم كه به آنان خوش آمد میگفت نگاه كردند. مهمانان چند ساعت رقصیدند و خوردند و نوشیدند. ناگهان طبالان به اشارهی پدر آكیم دست از نواختن طبل كشیدند. مهمانان به حیرت افتادند. پدر آكیم در آستانهی در خانه ایستاد و به مردمانی كه در آنجا جمع شده بودند گفت: «نزدیكتر بیایید، میخواهم چیزی نشانتان بدهم.»
او دید كه هفت دختر در كنار در حیاط این پا و آن پا می كنند، پس روی به آنان نمود و اشاره كرد كه نزدیكتر بیایند و باز فریاد كشید «نزدیكتر بیایید و به من گوش كنید!» هفت دختر با قیافههای وحشت زده به میان جمعیت آمدند. پدر آكیم در خانه را بست و فریاد زد: «دختر بیا بیرون و به مهمانان بگو كه در رودخانه چه بر سرت آمد؟»
هنگامی كه آكیم به حیاط خانه آمد و مهتاب بر چهرهی زیبای او تابید هفت دختر به نومیدی نالیدند. آكیم به ساكنان دهكده شرح داد كه دختران حسود چگونه او را به چنگ روح رود انداختند و چطور پرندهای كوچك به نزد پدرش آمد و او را از سرگذشت وی آگاه ساخت و پدرش نجاتش داد.
در این موقع دهخدا از جای برخاست و دختران را كه زار زار میگریستند به باد نكوهش و سرزنش گرفت و به پدر و مادرشان دستور داد كه آنان را به خانهی خود برگردانند تا یك ماه در خانه را به رویشان ببندند تا سزای كار بدی را كه كرده بودند ببینند. آن گاه روی به پدر آكیم نمود و گفت:
-من تاكنون دختری به زیبایی دختر تو ندیدهام!
آن گاه دختر را از پدرش خواستگاری كرد.
دیری نگذشت كه آن دو با هم عروسی كردند و آكیم به خانهی بزرگ دهكده رفت و زندگی خوش و خرمی در آنجا آغاز كرد و پسران و دختران بسیاری برای او آورد.
پینوشتها:
1.Foo-foo نوعی غذای آفریقایی شبیه بزباش است.
منبع مقاله :آرنوت، كتلین، (1378)، داستانهای آفریقایی، ترجمهی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم