اسطوره‌ای از آفریقا

عروس روان تندر

روزگاری، بسی پیش از روزگار ما، زنی بود كه شوهرش با دیگر جنگاوران قبیله به جنگ رفته بود و او در كلبه‌ی كوچكی كه از دیگر كلبه‌ها بسیار دور بود زندگی می‌كرد.
جمعه، 7 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
عروس روان تندر
 عروس روان تندر

 

نویسنده: كتلین آرنوت




 

 اسطوره‌ای از آفریقا

روزگاری، بسی پیش از روزگار ما، زنی بود كه شوهرش با دیگر جنگاوران قبیله به جنگ رفته بود و او در كلبه‌ی كوچكی كه از دیگر كلبه‌ها بسیار دور بود زندگی می‌كرد.
زن آرزوی بسیار داشت كه شوهرش هرچه زودتر به خانه برگردد چون كسی را نداشت كه در كارها یاورش باشد و او ناچار بود كه هم در كشتزار و جنگل كار بكند و هم در خانه و از این رو بسیار خسته شده بود.
بامدادی چون چشم از خواب گشود خود را سخت خسته و بیمار یافت و نتوانست از رختخواب بیرون بیاید. روز به پایان رسید و او نتوانست به كشتزار برود و یك وجب در آنجا وجین بكند و علف‌های هرزه را از ریشه بیرون بكشد. آهی كشید و گفت: «آه، دیروز چنان سرگرم وجین كردن بودم كه یادم رفت مقداری هیزم به خانه بیاورم، حالا هم حالم آن قدر بد و خراب است كه نمی‌توانم از خانه بیرون بروم و برای پختن غذای خود هیزم جمع كنم.»
زن مدتی در بستر خود افتاد و ندانست چه بكند. خیلی دلش می‌خواست كه شوهرش به خانه برمی گشت و كمكش می‌كرد.
حالا دیگر از سرما به لرزه افتاده بود و چون می‌دانست كه تنها آتش می‌تواند حال او را بهبود بخشد فریاد برآورد كه: آه چه كنم؟ كاش كسی را داشتم كه برایم هیزم می‌آورد و آتش روشن می‌كرد. هركس بود برایم مهم نبود، حتی اگر روان تندر هم باشد، قدمش روی چشمم، بیاید كه خوش آمده است!
زن بدرستی نمی‌دانست چه می‌گوید، چه، مردمان در روی زمین از روان تندر سخت می‌ترسند. روان تندر در آسمان به سر می‌برد و تندرهای طوفان‌زا برمی انگیزد، لیكن زن چنان تنها بود كه فكر نمی‌كرد چه می گوید.
زن كه در بستر خود افتاده بود به آسمان آبی كه از پس روزنه‌های در كوچك كلبه‌اش دیده می‌شد، چشم دوخت و دید كه آسمان تیره و تار گشته است. باد به وزش درآمد، نخست بادی نرم و آرام بود، لیكن بعد تند و تندتر شد و طوفان هولناكی گشت.
زن پتویش را تنگتر به تن یخ كرده‌ی خود پیچید و گفت: «خیلی عجیب است! حالا كه فصل باران نیست اما به نظر می‌رسد كه هم اكنون طوفان سهمگینی برخواهد خاست!»
هوا تاریك و تاریكتر گشت و زن غریو تندر را از فاصله‌ای دور شنید، كه دم به دم نزدیكتر می‌شد.
ناگهان آذرخشی در آسمان درخشید و غریو بلندتری از تندر برخاست. زن چشمانش را بست و نالید و چون دوباره آنها را گشود، مردی را كه قیافه‌ای عجیب داشت در برابر خود دید. پوستش به تیرگی ابرها بود و چشمانش به درخشندگی آذرخش و صدایش ژرف و تندرآسا. او گفت:
«شما مرا صدا كردید و من آمده‌ام كه كمكتان كنم!»
آن گاه تبری را كه به دست داشت تكان داد و به گفته‌ی خود چنین افزود: «من می‌روم به جنگل و مقداری هیزم جمع می‌كنم و برمی گردم تا آتشی برای شما روشن كنم!»
زبان زن از حیرت بند آمد، چه دریافت كه آن مرد كسی جز روان تندر نیست كه فریاد وی را شنیده و به كمكش شتافته است و پیش از آنكه آرامش خود را باز یابد مرد از كلبه بیرون رفت و به جنگل دوید و دیری نكشید كه زن صدای تبر او را شنید كه بر درخت‌ها فرود می‌آمد.
مرد بزودی بازگشت و بغلی هیزم با خود آورد و بی‌آنكه كلمه‌ای بگوید آنها را شكست و در وسط كلبه نهاد تا آتش روشن كند. رسم مردمان آن دهكده این بود كه در وسط كلبه‌ی خویش آتش روشن می‌كردند و روی آن غذا می‌پختند.

زن كه همچنان در بستر خود خوابیده بود و مرد را نگاه می‌كرد، با همه‌ی مهربانی‌های مرد هنوز هم از او می‌ترسید. چون هیزم آماده شد روان تندر دست های خود را روی تركه‌ها گرفت و ناگهان آتشی تند و كوتاه چون برق از انگشتانش بیرون جست و آتش در هیزم گرفت.

زن كه هراسان شده بود روی خود را در زیر پتو پنهان كرد، اما روان تندر جز افروختن آتش برای پختن غذا منظور دیگری نداشت. او صبر كرد تا سرانجام زن سرش را از زیر پتو بیرون آورد، آن گاه با صدایی تندرآسا به وی گفت:
«خوب، حالا در برابر كمكی كه من به تو كرده‌ام چه می خواهی به من بدهی؟ من برایت آتش روشن كردم تا گرم بشوی و غذایت را روی آن بپزی و تو در عوض چیزی باید به من بدهی!»
زن كوشید كه حرفی بزند اما دندانهایش از ترس چنان به هم كلید شده بود كه نتوانست صدایی برآورد.
روان تندر فریاد زد: «حالا من خودم به تو می‌گویم كه چه از تو می‌خواهم. تو بزودی بچه‌ای به دنیا می‌آوری اگر دختر بود تو باید او را به زنی به من بدهی!»
آن گاه به زن نزدیكتر شد و گفت: «اگر بچه‌ات دختر بود تو باید او را به زنی به من بدهی!»
زن بیچاره چنان نگران و هراسان بود كه برای رهایی از چنگ روان تندر نفس عمیقی كشید و خیلی آهسته گفت: «بلی».
روان تندر گفت: «بسیارخوب!» و به سرعت برق ناپدید گشت.
آن گاه زن از بستر خود بیرون آمد و خود را گرم كرد و غذای مختصری روی آتش پخت و چون آن را خورد احساس كرد كه حالش بهتر شده است.
آتش چندین روز همچنان روشن بود و زن از خود پرستاری می‌كرد تا سلامتش را بازیابد و بدین ترتیب وقتی شوهرش بازگشت او را سرزنده و منتظر خویش یافت.
پس از چندی زن دختری به دنیا آورد كه او را «میسك» نام دادند. شوهر سخت شادمان بود اما زن گریه و ناله می‌كرد و آرام نمی‌گرفت.
شوهر گفت: «من نمی‌دانم تو چه دردی داری؟ ما دختر ملوسی پیدا كرده‌ایم اما تو زانوی غم بغل كرده‌ای، آخر چرا؟»
سرانجام زن تصمیم گرفت كه آنچه را در غیبت شوهرش روی داده بود شرح بدهد. آن گاه مرد فهمید كه زنش از چه می‌ترسد، اما باور نمی‌كرد كه آسیبی به دخترشان برسد. از این روی به زن خویش گفت:
سالیان بسیار باید بگذرد تا موقع شوهر كردن دخترمان برسد و تا آن موقع روان تندر همه چیز را فراموش می كند. پس اشكهایت را پاك كن و غم از دل بیرون نما و شاد باش كه دختری ملوس و دوست داشتنی به دنیا آورده‌ای!
میسك كم كم بزرگ شد و بزودی چندان بزرگ شد كه می توانست این سو و آن سو بدود و در كارهای كشتزار و خانه مادرش را كمك كند.
مادر و پدر كلبه‌ی تازه‌ای در نزدیكی‌های دهكده‌ای ساختند بدین امید كه روان تندر اگر دوباره به یاد آنان بیفتد آنان را نتواند پیدا كند.

میسك كوچك با دیگر كودكان دهكده بازی می‌كرد و در رودخانه شنا می‌كرد و مانند همه‌ی كودكان خانه های كوچك گلی برای خود می‌ساخت. اما روزی دوستانش به نزد مادر او رفتند و با هیجان بسیار فریاد زدند: «میسك هر بار كه می‌خندد مهره و بازوبند از دهانش بیرون می‌ریزد بیا و ببین!»

مادر میسك به طرف رودخانه دوید و میسك را دید كه در آنجا ایستاده است و در اطرافش مقدار زیادی النگوهای برنجی و پابندها و گردنبندهای مسی و مهره های زیبا ریخته است.
میسك پرسید: «این چیزها از كجا آمده‌اند؟ اینها مثل هدیه‌هایی است كه مردی برای نامزد خود می‌آورد، اما من كه عروس نیستم!»
آن گاه مادر میسك دریافت كه روان تندر فراموش نكرده است او قول داده است میسك را به زنی به او بدهد. همچنین فهمید كه روان تندر میسك را جادو كرده است تا هر بار كه می‌خندد زیورهای زیبا از دهانش بیرون بریزند. پس میسك را در آغوش كشید و گفت:
زود بیا به خانه برویم، تو دیگر نباید برای بازی به رودخانه بیایی!
میسك و دوستانش از دیدن نگرانی و ناراحتی مادر او تعجب كردند و چون او میسك را به خانه برد و در را به رویش بست و اجازه‌ی بیرون آمدنش نداد بیش از بیش بر حیرتشان افزوده شد.
میسك بیچاره ناچار بود در كلبه‌ی دم كرده و تاریك تنها بماند و حال آنكه دوستانش مثل همیشه در بیرون این سو و آن سو می‌دویدند و بازی می‌كردند. او صدای خنده و گفتگوی آنان را می‌شنید، اما هرگز اجازه نمی‌یافت به آنان بپیوندد و در بازیهایشان شركت كند. او روزهای خود را به بافتن حصیر و ساختن سبد می‌گذرانید و به مادر خود می‌گفت: «آه، چرا من نباید بیرون بروم و بازی بكنم؟»
اما پدر و مادرش جرأت نكردند به او بگویند كه می‌ترسند كه اگر بیرون برود روان تندر ممكن است او را بگیرد و با خود ببرد. او روز به روز افسرده‌تر و ناراضی‌تر می‌شد و دوستانش نیز از دست پدر و مادر او خشمگین‌تر می‌شدند زیرا چنین می‌پنداشتند كه آن دو به وی ستم روا می‌دارند.
روزی، هنگامی كه میسك پانزده ساله شده بود پدر و مادر او برای بیرون آوردن سیب زمینی‌ها از دل خاك ناچار شدند به كشتزار خود بروند و طبق معمول او را در خانه نهادند و در را به رویش بستند.
چون دختران دهكده دیدند كه پدر و مادر میسك از دهكده بیرون رفتند با همدیگر گفتند:
چطور است كه برویم و میسك را از كلبه‌اش بیرون بیاوریم و با خود به كنار رودخانه ببریم؟ بیچاره بی‌گمان بسیار غصه می‌خورد كه روز و شب ناچار در كلبه‌اش زندانی باشد.
همه گفتند: «فكر خوبی است!» و به طرف كلبه‌ی میسك دویدند و آن را شكستند و گفتند:
میسك با ما بیا! ما به كنار رودخانه می‌رویم تا برای ساختن كوزه، گل رس از آنجا با خود به خانه بیاوری و به جای این كه همیشه حصیر و سبد ببافی چندی نیز كوزه بسازی تا حوصله‌ات سر نرود.
میسك از این كه فرصت گریختن از خانه به دستش افتاده بود بسیار شادمان شد، زیرا او از گردش در هوای آزاد لذت می‌برد و نمی‌دانست چرا پدر و مادرش می‌خواهند همیشه او در كلبه‌شان زندانی بشود.
دختران همه با هم شتابان از دهكده بیرون رفتند، میسك هم در میان آنان بود و از این روی كسی نمی‌توانست او را ببیند. آنان به طرف رودخانه رفتند و پس از آنكه ساعتی در آب خنك آن شنا كردند به ساحل آمدند و زمین را كندند تا خاك رس بیرون بیاورند و با آن كوزه‌ی آب و دیزی بسازند.
میسك كه می‌دید پس از مدتی تنها در كلبه‌ی بی‌نور به سر بردن می‌تواند دوباره آزادانه در آب شنا كند و درختان سرسبز و آسمان آبی را ببیند، غرق لذت و شادمانی بود. او در كندن زمین و بیرون كشیدن خاك رس به یارانش كمك می‌كرد كه ناگهان یكی از دختران فریاد زد: «اسمان را نگاه كنید! دم به دم تیره و تار می‌گردد. به گمانم بزودی طوفان سختی خواهد گرفت!»
دیگری گفت: «خیلی عجیب است، حالا كه فصل باران نیست من صدای تندر را هم می‌شنوم!»
ناگهان روان تندر با درخشش آذرخش از میان ابرها پدیدار شد او در برابر دختران ایستاد و با صدای پرطنین خود گفت:
كدام یك از شما میسك است؟
دختران از ترس زبانشان بند آمد، چشمشان را با دستهایشان پوشاندند و از ترس جان به همدیگر چسبیدند.
روان تندر یكبار دیگر از آنان پرسید: «میسك كدامیك از شما است؟ من آمده‌ام او را با خود ببرم!»
در این دم یكی از دختران كه اطمینان یافته بود روان تندر خیال آزار رسانیدن به او را ندارد زبانش باز شد و گفت:
من میسك نیستم. او وقتی می‌خندد از دهانش مهره و النگو بیرون می‌ریزد.
روان تندر گفت: «پس بخند ببینم!» و چون دختر خندید هیچ اتفاقی نیفتاد. روان تندر از سر راه او كنار رفت و او را گذاشت به خانه‌ی خویش بدود. آن گاه دختر دیگر پیش آمد و گفت: «من هم میسك نیستم!»
روان تندر او را نیز وادار كرد بخندد و چون چیزی از دهانش بیرون نیفتاد كنار رفت و آن دختر نیز شتابان به طرف ده و خانه‌ی خود دوید. دیگر دختران نیز هریك به نوبه‌ی خود خندید و هیچ اتفاقی نیفتاد. سرانجام جز میسك كسی در برابر او نماند. روان تندر به او گفت:
بخند ببینم.
و چون مهره و النگو از دهان وی بر زمین ریخت روان تندر با صدایی مهربان اما بسیار بلند به وی گفت:
پس عروسی كه به من وعده داده شده است تو هستی! من تو را به خانه‌ی خود در آسمان می‌برم!
آن گاه دست در كمر میسك انداخت و با پرتو آذرخشی با او به آسمان پرواز كرد و دیگر كسی او را ندید.
اما داستان ما در اینجا پایان نمی‌یابد. روان تندر نشان داد كه شوهر بسیار خوبی است و میسك در آسمان بسیار خوش و خرم می‌زیست شوهرش هر چیزی را كه وی ممكن بود آرزوی داشتنش را بكند برای او فراهم كرد. میسك سه بچه زایید كه مایه‌ی شادمانی و خوشحالی بسیار وی شدند.
پدرشان به آنان آموخت كه چگونه با پرتوهای آذرخشی می‌توانند مسافرت بكنند زندگی آنان بسیار پرهیجان‌تر و پرشورتر از زندگی كودكان زمینی بود كه تنها می‌توانستند راه بروند و بدوند.
میسك هیچ دلش نمی‌خواست با دیگر افراد خانواده‌اش پرواز بكند اما هر كاری دلش می‌خواست می‌توانست انجام بدهد. زندگی او در آسمان بسیار خوشتر از دوران دختریش در دهكده بود.
منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستان‌های آفریقایی، ترجمه‌ی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط