اسطوره‌ای از آفریقا

سوسمار سبز

روزی، روزگاری دختر زیبایی بود كه با پدر خود در دهكده‌ای در آفریقا زندگی می‌كرد. یك روز صبح كه دختر برای پر كردن كوزه‌ی آب خود كنار رودخانه رفته بود، چشمش بی‌اختیار به درختی در نزدیكی خود افتاد و سوسمار سبزی را با دم بلند و
شنبه، 8 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
سوسمار سبز
سوسمار سبز

 

نویسنده: كتلین آرنوت




 

اسطوره‌ای از آفریقا

روزی، روزگاری دختر زیبایی بود كه با پدر خود در دهكده‌ای در آفریقا زندگی می‌كرد.
یك روز صبح كه دختر برای پر كردن كوزه‌ی آب خود كنار رودخانه رفته بود، چشمش بی‌اختیار به درختی در نزدیكی خود افتاد و سوسمار سبزی را با دم بلند و چشمان درخشان روی درخت دید و چون می‌دانست كه مردمان در دهكده‌ی او دوست دارند كه این جانور اژدها مانند را برای خوش یمنی در خانه‌ی خود نگه دارند، تا به خانه رسید درباره‌ی او با پدرش حرف زد.
پدرش گفت: «من هم دلم می‌خواهد كه این سوسمار بزرگ را بگیرم و در خانه‌ی خود نگه دارم. این سوسمارها جادویی هستند و تحفه‌های عجیبی برای ما می آورند، اما افسوس كه من پیرتر از آنم كه بتوانم از درخت بالا بروم و آن جانور باهوش را بگیرم.»
در این موقع جوان خوش بر و بالایی دم در كلبه‌ی آنها آمد. چند هفته بود كه او می‌آمد و از پدر دختر می‌خواست كه اجازه بدهد با دختر زیبای او عروسی كند، اما جواب رد می‌شنید. این بار پدر برگشت و به آن جوان گفت:
- اگر بتوانی سوسمار سبزی را كه دخترم امروز صبح روی درخت دیده است، بگیری و به اینجا بیاوری اجازه می‌دهم كه با دخترم عروسی بكنی!

آن جوان و دختر شاد شدند و با هم به طرف رودخانه دویدند. وقتی كه به شاخه‌های درخت غول آسایی كه در كنار رود بود نگاه كردند سوسمار سبز و بزرگ را دیدند كه به آن دو خیره شده بود. اما چون جوان از درخت بالا رفت، سوسمار بالا و بالاتر خزید تا درست به نوك درخت رسید و روی شاخه‌ی باریك شكننده‌ای قرار گرفت كه جوان نمی‌توانست به او نزدیكتر شود.

جوان و دختر افسرده و غمزده به دهكده برگشتند و در آنجا پدر دختر گفت كه تا سوسمار را نگیرند و برای او نیاورند به آنها اجازه‌ی عروسی نخواهد داد.
آن جوان به كلبه‌ی خود برگشت. در آنجا چون یكی از دوستانش چهره‌ی افسرده‌ی او را دید پرسید كه چه شده است كه این طور غمزده و افسرده است؟
جوان ماجرا را به دوست خود تعریف كرد و به او گفت كه سوسمار چطور او را گول زد و از چنگش فرار كرد. دوستش خندید و گفت:
- من می‌دانم كه چطور آن جانور را پایین باید كشید. تو برو یك سگ و یك بز و یك بغل علوفه و یك كاسه آبگوشت تهیه كن و بیاور اینجا تا به تو بگویم كه چه كار باید بكنی.
معمای عجیبی بود. جوان هرچه از او خواسته بود فراهم آورد. دوستش به او گفت:
- حالا برو سگ را به یك طرف درخت ببند و بز را به طرف دیگر آن. بعد علفها را پیش سگ بریز و آبگوشت را بگذار جلو بز بزودی سوسمار را پایین خواهی كشید.
مرد جوان سفارش دوستش را مو به مو انجام داد اما درست نمی‌دانست كه معمای او چطور حل خواهد شد. كمی بعد صدای خنده‌ای از بالای درخت به گوشش رسید و سوسمار فریاد زد:
- مگر عقلت را از دست داده‌ای و نمی‌دانی كه غذای هر حیوانی چیست؟ سگها گوشت می‌خورند و بزها علف!
جوان در جواب او گفت: «راست می‌گویی؟ من آدم بسیار ساده‌ای هستم و جانوران را خوب نمی‌شناسم. ممكن است شما زحمت بكشید و پایین بیایید و به من نشان بدهید كه چه كار باید بكنم؟»
سوسمار خنده‌ی تمسخرآمیزی كرد و از درخت پایین آمد. اما تا پایش به زمین رسید جوان او را گرفت و دوان دوان پیش پدر دختر رفت و فریاد زد:
- این هم سوسمار! او را گرفته‌ام. حالا اجازه بده با دخترت عروسی بكنم!
جشن عروسی برپا شد و همه‌ی روستاییان در آن شركت كردند. بهترین غذاها را برای مهمانان پخته بودند و چون شب مهتابی بود طبالان آهنگ‌های دلنشینی نواختند و همه تا صبح رقصیدند و آواز خواندند.
منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستان‌های آفریقایی، ترجمه‌ی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط