پيمان نور

ازداستانهاي شگف انگيز تاريخ، ماجراي ازدواج شاهزاده ي روم و امام يازدهم شيعيان عليه السلام است که در کتاب هاي روايي و تاريخي آن را چنين نقل کرده اند: بشر بن سليمان نخاس، از نسل ابوايوب انصاري و از اصحاب و ارادتمندان امام هادي امام عسکري عليهماالسلام که پيشه اش خريد و فروش غلام و کنيز بود، مي گويد: سرورم، امام هادي عليه السلام احکام و مسايل خريد و فروش بردگان را به من آموخته بود و من نيز معمولا بي اجازه ي ايشان معامله نمي کردم و در موارد شبهه
شنبه، 9 شهريور 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پيمان نور
پيمان نور
پيمان نور

ازداستانهاي شگف انگيز تاريخ، ماجراي ازدواج شاهزاده ي روم و امام يازدهم شيعيان عليه السلام است که در کتاب هاي روايي و تاريخي آن را چنين نقل کرده اند:
بشر بن سليمان نخاس، از نسل ابوايوب انصاري و از اصحاب و ارادتمندان امام هادي امام عسکري عليهماالسلام که پيشه اش خريد و فروش غلام و کنيز بود، مي گويد:
سرورم، امام هادي عليه السلام احکام و مسايل خريد و فروش بردگان را به من آموخته بود و من نيز معمولا بي اجازه ي ايشان معامله نمي کردم و در موارد شبهه ناک و مشکوک احتياط مي کردم تا جايي که آسان مي توانستم موارد حلال را از شبهه ناک جدا کنم . شبي در خانه ام نشسته بودم در خانه را زدند . بي اختيار و شتابان به سوي در رفتم و آن را باز کردم . کافور، خادم و فرستاده حضرت هادي عليه السلام بود که مرا به حضور ايشان فرا مي خواند .
شتابان لباس بر تن کردم و خدمت آن حضرت مشرف شدم .
حضرت با فرزندش امام عسکري عليه السلام و خواهر بزرگوارش حکيمه خاتون عليهاالسلام که پشت پرده نشسته بودند ، مشغول گفت و گو بود. رو به من کرد وفرمود:
بشر! تو از نسل انصاري و محبت و مودت ما هميشه در دل هاي شما بوده است و آن را به فرزندان خويش مي رسانيد. وقت آن رسيده است که رازي را با تو در ميان بگذارم و تو را در پي کار مهمي بفرستم و با اين فضيلت ويژه چنان تو را گرامي بدارم که گوي سبقت از ديگر شيعيان بربايي . آن گاه دست بر قلم برد و نامه اي به زبان رومي نوشت و آن را مهر کرد و کيسه اي به من داد که در آن دويست و بيست دينار بود و فرمود :
اين را بگيرد و طوري به سوي بغداد حرکت کن که پيش از ظهر فلان روز در گذرگاه فرات باشي. وقتي قايق هاي حامل بردگان به آنجا رسيد و کنيزان را پياده کردند، خواهي ديد که بيشتر خريداران کساني هستند که از طرف فرماندهان عباسي به اين کار مأمور شده اند و در ميانشان به ندرت جوانان عرب ديده مي شوند . از دور مواظب عمرو بن زيد باش، تا وقتي که کنيزي اين چنيني را که لباسي از حرير نو و درشت بافت و خوشرنگ پوشيده است براي فروش عرضه کند . کنيز به کسي اجازه نمي دهد از چهره اش نقاب بردارد يا جامعه از تنش کنار زده ، اندامش را لمس کند . برده فروش در صدد آزارش برمي آيد و او هم چيزي به زبان رومي مي گويد که از حال خود شکوه مي کند و او را از کشف حجاب وخود بر حذر مي دارد.
آن گاه يکي از خريداران بانگ مي زند که من اين کنيز را به سيصد مي خرم و عفت و پاکدامني اش موجب رغبت شديد من به او شده است. کنيز هم به زبان عربي به او مي گويد:« اگر لباس حضرت سليمان در پوشي و بر تخت شاهنشاهي تکيه دهي ، به تو رغبتي نخوام داشت! بي خود مالت را به هدر نده ».
برده فروش با درماندگي به او مي گويد:« چه مي شود کرد؟! بالاخره که بايد فروخته شود» . او هم جواب مي دهد:« شتاب نکن. بايد خريداري بيايد که دلم به او رضا دهد و به صدق و امانتداري اش اطمينان پيدا کنم».
در اين هنگام ، به سوي عمرو برو و به او بگو که نامه ي دلگرم کننده اي از بزرگ زاده اي آورده ام که به زبان رومي نوشته و از کرم و وفا و خرد و سخاي خود سخن گفته است . اين نامه را به کنيز بده تا بخواند و صفات نويسنده را از ميان سطور آن بجويد. اگر نويسنده را پسنديده و تو هم قبول کردي، من از طرف نويسنده وکالت دارم که کنيز را از تو بخرم .
باري، بشر به وقت مقرر به آنجا رفت و ديد که هر چه حضرت فرموده بود، اتفاق مي افتد و او هم دستورها را مو به مو اجرا کرد . چشم کنيز که به نامه افتاد، بي اختيار اشک از چشمانش جاري شد و به شدت گريست و به عمرو گفت که اگر او را به نويسنده ي نامه نفروشد، خود را مي کشد.
آن گاه بشر با عمرو درباره ي بهاي کنيز سخن گفت و سر انجام بر سر هايمان دويست و بيست دينار به توافق رسيدند و بشر همراه آن بانو، که اينک شاد و خندان بود، راهي بغداد شد .
در راه چيزي که براي بشر مايه ي شگفتي و حيرت بود، بي قراري بانو بود. هر کس او را مي ديد، بي درنگ در مي يافت که چقدر شاد و خوشحال است. مرتب نامه ي امام هادي عليه السلام را بيرون مي آورد و مي بوسيد و بر سر وصورت خود مي گذاشت. سر انجام، بشر به بانو گفت:« چگونه نامه اي رامي بوسي که نه صاحبش را مي شناسي و نه او را ديده اي؟» بانو پاسخ داد:« تو از شناخت جايگاه و مقام فرزندان پيامبران ناتواني. اما اگر مي خواهي حقيقت را دريابي، خوب گوش کن . ببين چه مي گويم ». و آن گاه ماجراي خويش را باز گفت:
من مليکه، دختر يشوعا، پسر قيصر رومم. مادرم از تبار حواريون است و نسبت ما به شمعون، وصي حضرت عيسي عليه السلام مي رسد. سيزده ساله بودم که پدربزرگم ، قيصر، تصميم گرفت مرا به عقد برادرزاده اش درآورد. سيصد کشيش و راهب، که همگي از نسل حواريون بودند و هفتصد کشيش ذي نفوذ ديگر و چهار هزار فرمانده سپاه و امير لشکر و رؤساي قبايل به مجلس عقد فرا خوانده شدند. تختي برفراز چهل پايه گذارند که مرصع و مزين به انواع جواهرات بود.
آن روز ، برادر زاده ي قيصر بر تخت نشست و صليب ها را پيرامون گرداندند و اسقف ها همگي براي تعظيم و احترام از جا برخاستند و انجيل ها را گشودند و خود را مهياي اجراي مراسم ازدواج کردند . ناگهان همه ي صليب ها به زمين افتاد و چنان پايه هاي تحت به لرزه در آمد و فرو ريخت که آن جوانک بيچاره به زمين افتاد و بيهوش شد.
کشيشان همگي ترسيدند و رنگ از رخسارشان پريد و رعشه بر اندامشان افتاد. بزرگ آنان به قيصر گفت که اين حوادث، از نابودي مسيحيت و امپراتوري شما حکايت مي کند. ما را از اجراي مراسم معاف کن. قيصر خود نيز ماجرا را به فال بد گرفت و به شدت غمگين شد به کشيشان گفت:« پايه ها را بر پا کنيد و صليب ها را برافرازيد تا برادر اين بيچاره را بياورم و او با دخترم ازدواج کند». ولي چون او نيز آمد، همان اتفاقها تکرار شدند. همه وحشتناک و هراسان مجلس را ترک کردند و پدربزرگم، که افسردگي همه ي وجودش را فرا گرفته بود، به حرم سرا رفت و پرده ها را بينداخت و تا مدتي کسي را نزد خود نپذيرفت.
آن شب، در خواب ديدم که حضرت مسيح عليه السلام، همراه شمعون و جمعي از حواريون به کاخ پدربزرگم آمده اند و منبري نوراني بر پا کرده اندکه سر به فلک مي کشد. منبر را همان جا گذاشته بودند، که تخت قرار گرفته بود. پس از آنان، حضرت محمد صل الله عليه و آله به همراه وصي و داماد خود و جمعي از فرزندان به صحنه آمدند. حضرت عيسي عليه السلام هم به استقبال آن حضرت شتافت و پيامبر اکرم صل الله عليه و آله را در آغوش کشيد. رسول اکرم صل الله عليه و آله رو به مسيح عليه السلام کرد، فرمود:«روح الله! آمده ام از شمعون، مليکه را خواستگاري کنم». و به ابومحمد، فرزند نويسنده ي اين نامه ، اشاره کرد.
حضرت عيسي عليه السلام با افتخار به شمعون نگريست و گفت:« شمعون! شرافت و فضيلت به تو رو کرده است. نسب خود را با نسب حضرت ختمي مرتبت بپيوند». و شمعون با احترام گفت:« اطاعت!» حضرت رسول صل الله عليه و آله به بالاي منبر رفت و با خطبه اي مرا به همسري فرزند خود درآورد. با توجه به جنگ و نزاع هاي ميان روم و مسلمانان جرأت نکردم خوابم را با کسي در ميان بگذارم، ولي از آنجا که سخت عاشق ابومحمد عليه السلام شده بودم، اشتهايم کور شد و ديگر نتوانستم چيزي بخورم و اين غذا نخوردن ها مرا از پاي درآورد و بيمار شدم . پدربزرگم مي پنداشت که بيماري من براي ماجراي آن روز است. همه ي پزشکان رومي را فرا خواند که مرا درمان کنند، ولي هيچ کدام کاري از پيش نبردند.
بيچاره غم و غصه اش بيشترشده بود و براي محبت به من و شايد براي اين که احساس مي کرد قرار است بميرم، با مهرباني به من گفت:« عزيزم! چه آرزويي داري که برايت برآورم؟»
گفتم: « من که اميد چنداني به بهبود خود ندارم ولي اگر شما لطف کنيد و مسلماناني را که در زندان ها اسير ند آزاد کني و يا دست از شکنجه ي آنها برداري ، شايد حضرت مسيح عليه السلام و مادرش مريم عليهاالسلام، رحمي به من کنند و نعمت سلامتي را برگردانند».
پدربزرگ که علاقه ي بسياري به من داشت، خواسته ام را برآورد و من هم به زحمت سعي کردم خود را سالم تر نشان دهم و اندکي غذا خوردم. وقتي پدربزرگم ديد که حالم بهتر شده است، به اسيران مسلمان بيشتر محبت کرد.
چهارده شب از خواب اولي گذشته بود که خوابي ديگر ديدم، در عالم رؤيا بانوي دو جهان، فاطمه عليهاالسلام را ديدم که حضرت مريم عليهاالسلام و هزاران خادم بهشتي همراه ايشان بودند و قدم رنجه کرده، و به ديدار من آمدند.
حضرت مريم عليها السلام با محبت به من نگاه کرده، فرمود:«اين خانم سرور زنان دو جهان و مادر شوهرت، ابومحمد، است».
فرصت را غنيمت شمردم و به دامن ايشان افتاده، گريستم و از اين که ابومحمد عليه السلام به ديدارم نمي آيد، شکايت کردم.
به من جواب داد:« تا وقتي تو مشرکي، پسرم ابومحمد به ديدارت نمي آيد. خواهرم مريم نيز از آييني که تو پيش گرفته اي، بيزار است. اگر به راستي طالب رضايت خدا و مسيح و مريمي و مشتاق ديدار ابومحمد، بگو: اشهد ان لااله الا الله و اشهد أن محمدا رسول الله».
وقتي شهادتين بر زبانم جاري شد، به من مرحمت کرد و مرا به سينه ي خود گرفت و شادم کرد و سپس فرمود:« منتظر باش که از اين به بعد ابومحمد را مي فرستم که به ديدارت بيايد».
از خواب بيدار شدم و از آن پس، براي ديدار ابومحمد عليه السلام لحظه شماري مي کردم و به دور از چشم و گوش نامحرمان با خود مي گفتم: « واي که چقدر شوق ديدار ابومحمد عليه السلام را دارم».
شب بعد، او را در خواب ديدم و به او عرض کردم:« محبوب من! در دلم خانه کرده اي و وجودم سرشار از عشق تو است به حدي که چيزي نمانده ، جان دهم، ولي تو به من جفا مي کني و در اين مدت حتي يک بار به ديدن من نيامده اي».
پاسخم داد:« اين تأخير من به دليل شرک تو بود. اينک که مسلمان شده اي تا وقتي که به هم برسيم، هر شب ديدارت خواهم آمد».
بشر که به شدت از شنيدن اين جريان متحير شده بود، گفت:« پس چگونه اسير شدي و سر از بازار برده فروشان درآوردي؟» بانو پاسخ داد:
يکي از شب ها ابومحمد عليه السلام به من فرمود که فلان روز پدربزرگت لشکري براي جنگيدن با مسلمانان گسيل مي دارد و خود او نيز به دنبال لشکريان راه مي افتد. تو به طور ناشناس بسان خدمتکاران، همراه ديگر زنان از فلان مسير به آنها بپيوند.
فرمان ايشان را سر نهادم و گام به راه، که ناگهان در ميانه ي راه پيشتازان سپاه اسلام به ما حمله آوردند و ما را اسير کردند و از آن گاه تاکنون، جز تو که ماجراي خود را برايت گفته ام، احدي نفهميده که من نوه ي قيصر روم هستم.
کسي که مرا اسير کرده بود، از من نامم را پرسيد و من هم گفتم: نامم نرگس است. بشر پرسيد: چگونه است که به اين صراحت و خوبي با لهجه ي عربي سخن مي گويي؟
بانو پاسخ داد: پدربزرگم خيلي مايل بود که آداب و رسوم اقوام و ملل مختلف را بياموزم و به همين دليل به يکي از زناني که مترجم شخصي او بود، دستور داد که هر صبح و شام نزد من آمده، به من عربي بياموزد و اين گونه بود که عربي آموختم و اينک به آساني مي توانم عربي سخن گويم.
سرانجام بشر، بانو را به سامرا و نزد امام هادي عليه السلام برد. حضرت به نرجس خاتون عليها السلام فرمود:«عزت اسلام و ذلت نصارا و شرافت خاندان عصمت و طهارت را چگونه ديدي؟»
پاسخ داد:« اي زاده ي پيامبر! چه بگويم درباره ي چيزي که خود بهتر از من از آن خبر داريد!»
حضرت فرمود:« اگر بخواهم تو را با هديه اي گرامي بدارم، چه چيز را بيشتر مي پسندي؛ ده هزار دينار طلا يا مژده اي که شرف جاودانه به همراه دارد؟»
بانو گفت:« به مال دنيا رغبتي ندارم و از مژده بيشتر خرسند خواهم شد».
حضرت فرمود:«تو را به فرزندي مژده مي دهم که شرق و غرب عالم تحت سلطه هاش در مي آيند و گيتي را چون از ظلم و جور پر مي شود، از عدل و قسط آکنده مي سازد».
بانو پرسيد:« پدرش کيست؟»
حضرت پاسخ داد:« همو که پيامبر خدا صلي الله عليه و آله در فلان شب از فلان ماه از فلان سال تو را برايش خواستگاري کرد».
پرسيد :«از حضرت مسيح عليه السلام و وصي او؟»
فرمود:«آري . آنها تو را به عقد که درآوردند؟»
عرضه داشت:« فرزند عزيز شما ابومحمد عليه السلام»
فرمود:« او را مي شناسي؟»
گفت:« چگونه او را نشناسم؟ از آن شب که به دست بانوي عالمين عليها السلام به اسلام مشرف گشته ام، هر شب او را ديده ام ».
پس از اين گفت و گو حضرت رو به کافور، خدمتکار خود، کرد و فرمود که به خواهرم حکيمه بگو بيايد. حکيمه خاتون که آمد، حضرت فرمود:«اين همان بانو است که درباره اش سخن مي گفتيم». او نيز بانو را مدتي طولاني به گرمي و محبت در آغوش خود فشرد. آن گاه حضرت فرمود:« اي دختر پيامبر! او را به خانه ببر و فرائض و سنن اسلام را به او بياموز که او همسر ابومحمد عليه السلام و مادر حضرت قائم عليه السلام است».(1)
پس از آنکه حضرت نرجس عليها السلام نزد حکيمه خاتون آداب و سنن اسلام را آموخت، زير سايه ي پر مهر و لطف امام حسن عسکري عليه السلام گذران عمر کرد. يک شب امام يازدهم عليه السلام کسي را نزد حضرت حکيمه فرستاد و پيغام داد:« عمه جان! براي افطار نزد ما بمان، شب نيمه شعبان است؛ همان شبي که خداوند متعال حجتش را بر زمين نمايان مي کند».
حکيمه خاتون پيش امام آمد و با تعجب پرسيد:« مادرش کيست؟» امام فرمود:« نرجس است»
حکيمه خاتون با شگفتي گفت:« من که اثر بارداري در او نمي بينم!»
امام فرمود: درست است، ولي مطلب همان که گفتم».
حکيمه نزد حضرت نرجس عليهاالسلام رفت و نشست و گفت:«دخترم! امشب خداوند به تو فرزندي عطا مي کند که سرور دو جهان خواهد شد».
نرجس خاتون عليها السلام با شرمساري گفت:«من که در خود اثري نمي بينم».

پی نوشت ها:

1.الغيبه شيخ طوسي، صص128-124؛کمال الدين، ج2،صص 423-417؛ دلائل الامامه، صص 267-262؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، صص440و 441؛ روضه الواعظين، ج 1، صص 255-252؛ اثبات الهداه،ج3،صص365-363و 408و409؛بحارالانوار،ج 51، صص10-6؛ الزام الناصب، ج1، صص 317-312؛ منتخب الاثر، ج2، صص 416-409.

منبع:بازشناختي از يوسف زهرا عليه السلام




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.